زندگی اگر همان روزمرّگیِ مردمیست که در اتوبوسِ شلوغ با تلفن حرف میزنند و به حرفِ دیگری که آنسوی خط است گوش نمیدهند یا پیامی برای دیگری میفرستند یا برای نشنیدنِ صدای دیگرانی که با صدای بلند حرف میزنند موسیقی گوش میدهند یا بیآنکه صدای دیگران را بشنوند به همهچی فکر میکنند. مردمِ پرنده بیرون جهیدن از واقعّیتیست که ظاهراً تنها راهِ پیشِ روی مردم است؛ بیرون جهیدن از صفِ زندگانیست که تن به این روزمرّگی دادهاند و حتّا گنجشکِ تُپُلمُپُلی را که ناگهان سروکلّهاش لبهی پنجرهی اتوبوس پیدا میشود نمیبینند؛ فقط دختری بهنامِ اُدره میبیندش و دستِ آخر اُدره است که برای فرار از این روزمرّگی به گنجشک بدل میشود یا خواب میبیند که گنجشک شده یا به خوابِ گنجشکِ تُپُلمُپُلی رفته که میخواهد از زندگیِ مردمی که تن به روزمرّگی دادهاند سر درآورد.
امّا فقط اُدره نیست که روزمرّگی آزارش میدهد؛ گری نیومنِ امریکایی هم درست بعدِ اینکه در فرودگاهِ شارل دوگل از هواپیما پیاده میشود آمادهی تغییرِ بزرگ شده؛ بیآنکه از قبل برنامهای ریخته باشد و بیآنکه از قبل خبر داشته باشد سفرِ یکروزهاش نقطهی پایانِ یک زندگیست؛ استعفا از کار و فروختنِ سهامِ شراکت و ترکِ خانه و خانواده و اعترافِ از راه دور به همسرش؛ هرچند خودش در آن گپِ خودمانی با نگهبانِ هتل از اضطرابی میگوید که به جانش افتاده؛ چیزی که قبلِ این ظاهراً نبوده و همین ظهورِ چیزی تازه است که راهِ دیگری را پیشِ پایش میگذارد. پشتِ سر گذاشتنِ همهچی و دوباره شروع کردن با هیچچی؛ با زندگیای که از نقطهی صفر شروع میشود و هیچ معلوم نیست که دوباره همهچی را در اختیارش بگذارد.
چیزی که اُدرهی فرانسوی و گریِ امریکایی را بههم پیوند میزند هُتل هیلتونیست که اوّلی آنجا خدمتکار و نظافتچیست و دوّمی مسافری که از پنجرهی اتاقش پروازِ هواپیمایی را میبیند که بدونِ او روانهی دوبی میشود و اوّلین دیدارِ رسمیِ آنها آخرین صحنهی فیلم است؛ وقتی اُدره از گنجشک بودن انصراف داده و آدمی شده که تکلیفِ دنیای مسافرِ امریکایی را با یک جمله روشن میکند؛ با توضیحِ اینکه در زبانِ فرانسه چه بخواهند بگویند کسی هست و چه بخواهند بگویند کسی نیست از یک کلمه استفاده میکنند؛ از کلمهای که خودش متضادِ خودش است.
سفرِ گریِ امریکایی به فرانسه اگر دستآوردی داشته باشد همین است؛ زندگی در فاصلهی بودن و نبودن.
بایگانی برچسب: s
فرانسوآ تکیهگاهِ ما بود
جاناتان رُزنبام: شما و تروفو در موردِ فیلمسازی دیدگاهِ مشترکی داشتید؟
ژانلوک گُدار: نهایتاً نه؛ کاملاً متفاوت فکر میکردیم. ولی جوان بودیم، فرانسوی بودیم، اهلِ مبارزه بودیم… پول نداشتیم، ولی امید داشتیم و سعی میکردیم زنده بمانیم. بهمحضِ اینکه فیلمسازی را شروع کردیم، فیلمها نشان دادند که سلیقهمان متفاوت است و اینجا بود که راهمان از هم سوا شد. فکر میکردم ـ و هنوز هم فکر میکنم ـ فرانسوآ کارگردانِ خوبی نبود؛ منتقدِ بزرگی بود. در دوبههمزنی نظیر نداشت. اهلِ بحث بود. جانشینِ دیدرو، مالرو و بازَن بود. از سرژ دنه هم بهتر بود. جانشینِ دیدرو یعنی خیلی بهتر از من بودن! من حتّا جانشینِ مالرو هم نیستم. تروفو، بههرحال، شمّ تجاری داشت و تفاوتِ من و او هم ریشه در همین داشت. من بچّهی خانوادهای پولدار و مرفّه بودم و او بچّهی خانوادهای بسیار فقیر؛ پدر و مادری که جدا شده بودند. موفّق شدن در زندگی برایش خیلی مهم بود، ولی من احتیاجی به موفّقیت نداشتم. فیلمِ اوّلم، بهعکسِ چیزی که فکر میکردم، خوب فروخت. بعد فیلمِ دوّمم را ساختم که اوّلش توقیفش کردند و تازه سهسال بعد هم که روی پرده رفت موفّق نبود. همین شکست کاری کرد که از موفّقیت دور بمانم. موفّقیت آدم را فاسد میکند. خیلی سخت است که موفّق شوید و سالم بمانید. تنها راهی که برای موفّق شدن پیشرو داشتم این بود که موفّق نشوم، ولی از این راه زندگی کنم و فیلمسازی را هم ادامه بدهم. فرانسوآ، دقیقاً، نقطهی مقابلِ من بود. ولی او نمایندهی ما بود و بهخاطر موفّقیتش در ایالات متّحد، یکجورهایی از ما هم حمایت میکرد. درواقع، موفّقیتِ شبِ امریکایی بود که بهم انگیزهی ساختِ شاه لیر را داد؛ هرچند دوستانِ امریکایی هم آنرا شکستی کامل میدانستند، ولی بهخاطرِ فرانسوآ چیزی نمیگفتند. فرانسوآ تکیهگاهِ ما بود… هرچند میدانم دنیا تغییر کرده و دیگر آن دنیای سابق نیست، ولی هنوز هم فیلمها را همانطور میبینم. مثلِ همان سالها واردِ سالن میشویم، ولی با همان برداشتهای گذشته بیرون نمیآییم.
بُرشی از ضمیمهی کتاب تاریخ(های) سینما، انتشارات ایسیام رکوردز
کابوسها تمام نمیشوند اسماعیل؟
هیچ بعید نیست اگر بخواهید سرگذشت خانوادههای ددالوس و ویار را برای کسی تعریف کنید که فیلمهای متأخرِ آرنو دپلشن را ندیده، حرفتان را قطع کند و بگوید پس این فیلمساز هم تقریباً همان کاری را میکند که جی. دی. سلینجر هم داشت در داستانهای خانوادهی گلَس انجام میداد. در وهلهی اول شاید حق با کسی باشد که حرفتان را قطع کرده؛ چون اگر شما هم از آن کتابخوانهایی باشید که پیش از همه کتاب دو داستانِ فِرَنی و زویی را خوانده، احتمالاً سعی میکنید بقیهی داستانهای خانوادهی گلَس را هم پیدا کنید و از سرگذشت بقیهی اعضای این خانوادهی عجیبوغریب سر دربیاورید.
اما وضعیت خانوادههای ددالوس و ویار در فیلمهای آرنو دپلشن کمی متفاوت است و بخشی از این تفاوت به بازیگری بهنام ماتیو آمارلیک برمیگردد که انگار برای دپلشن چیزی فراتر از بازیگر است و عملاً باید او را بدلِ فیلمساز، یا امضای شخصیاش، یا چیزی در این مایهها نامید؛ چون آمارلیک دستکم در چهار فیلم دیگر دپلشن هم بازی کرده: در روزهای طلایی من و چگونه درگیر بحث شدم اسمش پل ددالوس است و در یک داستان کریسمسی آنری ویار است و در شاهان و ملکه بدل میشود به اسماعیل ویار؛ یعنی همین اسماعیلی که اشباح اسماعیل اصلاً سرگذشت او است.
حالا ممکن است از خودتان بپرسید چرا پیش از تماشای آن فیلمها و بیش از همه شاهان و ملکه باید اشباح اسماعیل را دید؟ جوابش این است که فیلمهای متأخر دپلشن با اینکه بههم ربط دارند، ولی فیلمهای پیوستهای نیستند و اصلاً همینکه ماتیو آمارلیکِ این فیلمها گاهی ددالوس است و گاهی ویار، نشان میدهد که مسألهی هویت در فیلمهای آمارلیک چیزی فراتر از اینهاست؛ آنقدر که وقتی اسماعیل ویارِ «اشباح اسماعیل» شروع میکند به ساختن فیلمی دربارهی برادرش ایوان، او را ایوان ددالوس مینامد. مسأله همین هویتهاییست که مدام جابهجا میشوند؛ از فیلمی به فیلمی و حتا برای تماشاگری که آن فیلمها را ندیده ماجرا وقتی عجیب میشود که بعد از این میفهمد نام خانوادگی اسماعیل ویار است، نه ددالوس.
اسماعیلِ اشباح اسماعیل مثل پل ددالوسِ چهطور درگیر بحث شدم میانهی خوبی با جنس لطیف داشته و پیوندهای مکررش با زنان دوروبرش شهرهی آفاق است، اما نکته این است که اینبار دلیل این سرگردانی و گردِ جهان گردیدن، غیبت کارلوتاییست که بیستویکسال پیش از این یکروز غیبش زده و چندسال پیش هم رسماً او را در زمرهی مردگان جای دادهاند. زندگی این سالهای اسماعیل مدیون سیلویاست؛ فیزیکدان نجومیای که هرچند همهی عمر آسمان را دیده یکدفعه روی زمین چشمش به اسماعیلی افتاده که ظاهرش بیش از آنکه به فیلمساز شبیه باشد، به خلافکارها شبیه است. (لازم است سیلویا ویارِ یک داستان کریسمسی را هم به یاد بیاوریم که نقشش را کیارا ماسترویانی بازی میکرد؟ یا سیلویای چهطور درگیر بحث شدم را؟) سیلویا است که جنون اسماعیل را کنترل میکند تا بدل به اسماعیل شاهان و ملکه نشود.
اما مهمتر از اینها شیوهی برخورد اسماعیلِ فیلمساز است با واقعیت؛ چه وقتی دارد فیلمی دربارهی ایوان (ددالوس یا ویار؟) میسازد و چه وقتی کارلوتای از جهان مردگان بازگشته را میبیند؛ کارلوتایی که در روزهای غیبت خودش را اِستر مینامیده. کدام واقعیت را باید باور کرد؟ ایوانِ فیلمِ تازهی اسماعیل یا ایوانی که در کشوری دیگر سرگرم گذراندن مأموریت است؟ ایوانی که به چشم اسماعیل مُرده یا ایوانی که بعد از مکالمهای اسکایپی با مدیرتولید فیلم اسماعیل، باعصبانیت میگوید از نظرش اسماعیل مُرده. واقعیت این است که هیچ واقعیتی در اشباح اسماعیل قطعی نیست و اصلاً چهطور میتواند قطعی باشد وقتی اسماعیلِ فیلمساز به هیچ واقعیتی پایبند نیست و مثل همهی بیشتر بزرگان روز و شبش را با دود و بطریها میگذراند؟ همین چیزهاست که اشباح اسماعیل را بیش از هر چیز به داستان کنار آمدن با واقعیت تبدیل میکند؛ داستان مواجهه با اشباح و غلبه بر آنها؛ وقتی آنری بلومِ نودوچهارساله بعد از بیستویکسال بالاخره دخترش کارلوتا را میبیند؛ وقتی اسماعیل بالاخره مهمترین تصمیم زندگیاش را میگیرد و گذشته را کنار میگذارد؛ وقتی همهچیز بالاخره رنگی از واقعیت پیدا میکند؛ واقعیتی که انگار نشانی از رؤیا هم در آن هست و جز این چه میتواند باشد وقتی دستآخر اسماعیل و سیلویا خوشی را میبینند و میخندند؟
با آخرین نفسهایش
به قصهگوهای حکایتهای قدیمی بیشتر شبیه بود تا مردمان معاصرِ ما. نابغه بود. قصهگویی بینظیر. خوب بلد بود مردمان را سرگرم کند. گاهی رمان مینوشت. گاهی هم شعر و ترانه. اما بیشترِ وقتش را صرفِ نمایشنامه و فیلمنامه میکرد. مَهاباراتا و مجمع مرغان را برای پیتر بروک نوشت و خیلی نمایشنامههای دیگر. فیلمنامهی مهمترین فیلمهای دورهی آخرِ کارنامهی بونوئل را هم نوشت. بهترین دوستِ بونوئل بود و بونوئل آنقدر قبولش داشت که روبهرویش نشست و حکایتهای بینظیر با آخرین نفسهایم را گفت تا دوستِ جوانتر روی کاغذ بنویسدش.
فقط بونوئل نبود که اینقدر دوستش میداشت. کارگردانهای دیگری هم با بونوئل همعقیده بودند. از لویی مال و ژاک دوره تا مارکو فرری و پاتریس شِرو. از فولکر شُلندُرف تا ژانلوک گُدار. از کارلوس سائورا تا آندری وایدا. از ناگیسا اُشیما تا فیلیپ کافمن. از هکتور بابنکو تا میلوش فورمن. از ژانپُل راپِنو تا فیلیپ گَرِل.
استادِ اقتباس بود و خوب میدانست کلمات را چگونه باید به تصویر بدل کرد. طبلِ حلبیِ گونتر گراس و سوانِ عاشقِ مارسل پروست را برای شُلندُرف نوشت؛ بارِ هستی میلان کوندرا را برای فیلیپ کافمن و برای عتیق رحیمی سنگِ صبور را.
در کپی برابرِ اصلِ عباس کیارستمی که بازی کرد انگار همان پیر دانای فرزانهای بود که کیارستمی در او دیده بود؛ خِرَدمند دنیادیدهای که راحت و سرخوش زندگی میکرد و بهقول کیارستمی دنیا را جدی نمیگرفت و مثل کودکان سبکبار بود.
آخرین فیلمنامههای این سالهایش بر دروازهی ابدیت و مرد باوفا و شوریِ اشکها بود و نماند تا جنگ صلیبیِ لویی گَرِل و سرزمین رؤیاهای شیرین نشاط را ببیند.
صد و پنجاه فیلمنامه نوشت و شمار کتابهایش کمی کمتر از این است. در آستانهی نود سالگی بود و قبراق و سالم میخواند و مینوشت. کتاب مینوشت و منتشر میکرد. و مهمتر از اینها قدرِ زندگی را میدانست و هربار میگفت مرگ هر لحظه ممکن است از راه برسد و همین است که هر ثانیهی زندگی را صاحب ارزش میکند. مثل دوست ازدسترفتهاش عباس کیارستمی که نوشته بود درست است که زندگی بسیار غمانگیز و بیهوده است، اما تنها چیزی است که ما داریم.
مشرقزمین را دوست میداشت ــ قصههای پررمزوراز مشرقزمین و مردمان مشرقزمین را. همسری ایرانی داشت؛ نهال تجدد، نویسندهای با قلمی جادویی. و دختری به نامِ کیارا؛ به قولِ خودش بهترین سناریویی که در تمام عمرش نوشت.
یادش همیشه با ماست.
مردِ ناتمام
سهلِ ممتنع. هر بار دیدنِ فیلمی از فیلیپ گَرِل کافیست که این ترکیب را به یاد بیاورم: آسانِ ناممکن؛ چیزی که ظاهراً ساده است اما نمیشود دقیقاً یکی شبیه آن را ساخت و خیال میکنم این فقط یکی از خصایص سینمای گَرِل است؛ سینمایی که در این سالها، با تصویرهای سیاهوسفید و داستانهای ظاهراً سادهاش، درست در نقطهی مقابل سینمای معمولِ این سالها ظاهر شده. در مقایسه با فیلمهایی که رنگ و نور را لحظه به لحظه منفجر میکنند و داستانشان را آنقدر تاب میدهند و آنقدر پیچوخم به آن اضافه میکنند که دستآخر رشتهی امور از دست خودشان هم به در میرود، ساختههای فیلیپ گَرِل فیلمهای ظاهراً سادهای محسوب میشوند دربارهی چیزهایی که دستکم در این زمانه کسی آنها را به یاد نمیآورد. از فیلمسازِ هفتاد و دو سالهای که در مصاحبهها میگوید زندگی را به سینما ترجیح میدهد توقعی کمتر از این هم نداریم.
فیلمهای فیلیپ گَرِل فیلمهای باب روز نیستند؛ هرچند فیلمهایی دربارهی همین زمانهاند و دربارهی آدمهای این زمانه. دوست دارم بهجای شخصیت بنویسم آدم. مینویسم و ادامه میدهم آدمهایی که در این فیلمها نفس میکشند، آدمهایی که در این فیلمها قدم میزنند، آدمهایی که در این فیلمها عاشق میشوند، پیش از هر چیز آدماند و آدم بودنشان است که کار دستشان میدهد، که راهشان را عوض میکند و گذرشان را پیش آدمهای دیگری میاندازد که خوابش را هم ندیدهاند. در فیلمی مثل شوریِ اشکها، که داستانِ همین زمانه است، میشود تلفنهای همراه را ندید و میشود بهجای انواع پیامهای تلفنی، نامه نوشت، کارت پستال فرستاد و حرفِ دل را به گوش آنیکی رساند؛ هرچند ممکن است آنیکی به هزار و یک دلیل حرفی را که شنیده، یا روی کاغذ خوانده، جدی نگیرد.
در همین زمانه میشود بهجای گوگل مَپس و وِیز و چیزهایی مثل اینها برای پیدا کردن خیابانی در پاریسْ از آدمی که در ایستگاه اتوبوس ایستاده پرسید که راه از کدام طرف است. همینهاست که پیش از هر چیزْ فیلمهای فیلیپ گَرِل را از فیلمهای معاصرش جدا میکند؛ چون همانطور که خودش گفته اینکه اپلیکیشنهای راهیابی و دوستیابی را این روزها میشود بهرایگان روی تلفنهای همراه نصب کرد، دلیل خوبی برای بهروز کردنِ فیلمها نیست؛ اگر بهروز کردنِ فیلمها فقط نمایشِ این چیزها باشد.
چیزهایی هست که رنگِ کهنگی نمیگیرد و عشق ظاهراً یکی از آن چیزهاست. هرچند فیلیپ گَرِل، دستکم در شوریِ اشکها، سودای ساختن فیلمی عاشقانه در سر نداشته و اتفاقاً این فیلمها را بعدِ تمام کردنِ سهگانهی عشق ساخته، اما ظاهراً چیزی مهمتر از داستانی عاشقانه گوشهی ذهنش بوده؛ اینکه عشق چیست؟، یا دقیقتر اینکه عشق چه چیزی نیست؟
میشود یکراست سراغ فیلم رفت؛ دقیقهی شصتویکْ بستهی چوبیِ مرحمتی پدر میرسد و لوک بعدِ اینکه همهی آن شیشهها از جعبه درمیآورد، چشمش به نامهای میافتد که امضای پدر را دارد: «باید حرف بزنیم، لوک. تکوتنها دارم خوب مدیریت میکنم. تماس میگیرم که بگویم کِی میآیم. بابا.» نامهی پدر که تمام میشود صدای راویای که گاه و بیگاه آن چیزهایی را که لوک به زبان نمیآورد، اینبار برایمان تعریف میکند که: «لوک حدس زد پدرش میخواست دربارهی چه چیزی حرف بزند و خوشحال میشد اگر میتوانست آن لحظه را به تعویق بیندازد.» برای به تعویق انداختنش راههایی حتماً هست، اما راهی که آن لحظه به ذهنِ لوک میرسد، راه عاقلانهای نیست و عاقلانه نبودنش را راوی هم تأیید میکند: «لوک آن وقت درگیرِ این ایده بود که عشق ممکن است وجود نداشته باشد و چیزی را که با جمیله و ژُنُویه شناخته بود واقعاً نمیشد عشق نامید.»
داستان لوک و جمیله پیش از آنکه جدی شود به پایان میرسد و داستان ژُنُویه هم به جای خوبی نمیرسد و در هر دوِ اینها لوک بیتقصیر نیست؛ چون آدمی مثل او زندگی را جدّی نمیگیرد و جمیله و ژُنُویه، هر دو، ترجیح میدهند زندگی را جدّی بگیرند. این کاریست که پدرِ لوک در همهی سالهای زندگیاش کرده و درست نمیداند چهطور باید اینها را به پسرش هم بگوید که تعریف و توضیح عشق کارِ آسانی نیست و هیچ دو آدمی را نمیشود سراغ گرفت که تعریف و توضیح یکسانی دربارهی عشق ارائه کنند و نمیشود معیاری عینی برایش تعریف کرد و هیچ شباهتی مثلاً به سردرد ندارد که با یک یا چند قرص مُسکن درمان میشود و هر آدمی که دستکم یکبار سردرد امانش را بریده و یک یا چند قرصِ مُسکن را با لیوانی آب بالا انداخته میتواند طوری از این سردرد و تأثیرِ قرص یا قرصهای مُسکن بگوید که برای دیگران عجیب و دور از ذهن نباشد، اما هر بار شنیدنِ داستان عاشق شدن، یا کیفیت این عشق و عاقبتش، ظاهراً تازه است و چون راهی برای سر درآوردن از اینکه آن عشق حقیقیست یا جعلی سراغ نداریم، دستها را زیر چانه میزنیم و بادقت داستان را دنبال میکنیم و احتمالاً آن را با داستان بختِ پریشان خودمان مقایسه میکنیم و به نتیجهی جالبی هم میرسیم.
همینها لوکِ فیلمِ گَرِل را به آدمی بدل کرده که درست آدمِ همین زمانه است؛ آدمی که حتا بعدِ جمیله و ژُنُویه با بِتسی هم چیزی از عشق نمیفهمد. جوانی که از شهرستان روانهی پاریس شده تا در مدرسهی بول درس بخواند و ساختنِ کابینت و مبل و صندلی و چیزهایی مثل اینها را یاد بگیرد، در پایتختِ عشق سرش گرم چیزهای دیگر است؛ آنقدر که میشود مسیر بازیاش را عوض کرد و مسیر دیگری را پیش پایش گذاشت. آیینِ دوستیابیِ ژانرنه، همکلاسِ لوک، بیشتر به کار خودش میآید که تکلیفش با خودش، آدمهای زندگیاش و دنیای دوروبرش روشن است؛ نه لوکی که فقط میداند سر از پاریس درآورده تا اصولِ کار با چوب را بهتر یاد بگیرد و بهجای اینکه مثل پدر پیرش تابوت بسازد، برای خانههای شهری کابینتهایی با طرحهای جذاب بسازد. سر زدن به نوشاکخانه و دور هم جمع شدن و با صدای موسیقی رقصیدن هم چارهی کار نیست؛ چون لوک پیش از اینها باید تکلیفش را با خودش روشن کند و ببیند چرا جواب نامههای جمیله را نداده و چرا ژُنُویه را ناامید کرده و چرا حالا در پیوند با بِتسی هم به حضورِ پاکو تن داده و همهی اینها باهم میتوانند تکلیف لوک را روشن کنند؛ لوکی که هرچه پیشتر میرود همهچیز به نظرش پیچیدهتر میرسد؛ حتا وقتی در لحظهای که ناامیدی از پیوند با بِتسی سراغش میآید و شاید در آن لحظه پیوند ازدسترفته با ژُنُویه را هم به یاد میآورد که در این مسیرِ بازگشت به گذشته، در ذهنِ خود به جمیله برمیگردد؛ به پیوندی که شروعنشده به پایان رسیده و حالا باید دیدن دوبارهی او چیزی در گذشتهاش تمام میشود که نمیداند چه نامی باید رویش بگذارد. باورش برای لوک سخت است، اما قرار نیست همهچیز همیشه آنطور که خودش دوست داشته پیش برود.
بعدِ سه فیلمِ عاشقانه، سه فیلمی که سهگانهی قرن بیستویکمیِ عشقِ فیلیپ گَرِلاند، شوریِ اشکها، به نقطهای سرِ خط شبیه است؛ لوک، جوانی که آیندهاش را در ساختن کابینت و مبل و صندلی میبیند، مردی که زنهای زندگیاش را ناامید میکند، با شنیدن خبر از دست دادن پدرش باید دنبال جایی اشک ریختن بگردد و این جای بهخصوص حتماً شانههای یاری نیست که زیر یک سقف با او زندگی میکند؛ باید جای خصوصیتری پیدا کند و در این خانهی نهچندان بزرگ، زیر این سقف اجارهای، باید به اتاق دربستهای پناه برد که اسمش دستشوییست. درست است که لوک فکر کرده عشق ممکن است وجود نداشته باشد، اما فکرِ این روزها را نکرده و شاید اگر در آینهی دستشویی نگاهی به خودش بیندازد، آنوقت تصویر مرد ناتمامی را ببیند که با خودش کنار نیامده و خیلی چیزها را خراب کرده؛ مخصوصاً پلهای پشت سرش را؛ جمیله و ژُنُویه و احتمالاً بِتسی را و خیلی چیزها را از دست داده؛ مخصوصاً آدمهای زندگیاش را؛ پدرش را.