فریمانت (یا آنطور که خبرگزاریهای فارسی نوشتهاند فرمونت)ِ بابک جلالی، روایتی از ادامه دادن زندگی و روبهرو شدن با گذشتهایست که مدام به یاد میآید و دست از سر آدم برنمیدارد. آدمها فقط یکبار زندگی میکنند، روی یک خط حرکت میکنند و حتی اگر یکی دو بار از این خط بیرون بزنند، زندگی دستشان را میگیرد و برمیگرداند همانجا که بودهاند. یا این هم قاعدهایست که به ما گفتهاند و نباید جدیاش بگیریم؟ گاهی آدمها شروع میکنند به یادآوری گذشته و این گذشته آنقدر برایشان سنگین است که آن را با هر کسی که از راه میرسد در میان میگذارند. اما گاهی هم گذشته را برای خودشان نگه میدارند و فقط چند کلمهای را به زبان میآورند که معلوم شود چیزی در کار بوده و دیوانه نشدهاند. دنیا، مترجم سابق ارتش امریکا در افغانستان، فکر میکند دیگران نباید خبردار شوند که در ذهنش چه میگذرد. در واقع آدم تا طرف صحبتش را پیدا نکرده نباید به حرف بیاید. اما اگر کاری که حالا به دنیا سپردهاند نوشتن جملههایی برای شیرینیهای شانسی باشد چه اتفاقی میافتد؟ حرفهای بهزباننیامده، حرفهای قورتداده را چهطور میشود این وقتها نگه داشت و چیزی نگفت؟ تنهایی را میشود نگه داشت یا باید خرجش کرد؟
روزهای بیعیبونقصِ ویم وندرس داستان مردیست در توکیو که روزها را با شستوشو و تمیزکاری دستشوییهای عمومی میگذراند و شبها پیش از آنکه بخوابد کتاب میخواند. سالها پیش وندرس گفته بود سینما برایش پیش از اُزو وجود نداشته و حالا، در هفتاد و چند سالگی، در سرزمینِ اُزو روزمرگیهای مردی را بهدقت تصویر میکند که ظاهراً هیچ اتفاق عجیبی در زندگیاش نمیافتد و صاحب یک زندگی معمولیست. نکته همین است، یا دستکم اینطور به نظر میرسد که همین روزمرگی منبع اصلی زندگیست؛ نظم و روالی که هر آدمی برای خودش در نظر میگیرد و همهچیز را با چنان دقتی پیش میبرد که انگار مشغول انجام مهمترین کار دنیاست. اما چه نیازی به کلمهی انگار است؟ اگر در آن لحظه باورش این است که دارد مهمترین کار دنیا را میکند، پس حتماً تمیز کردن دستشویی عمومی و برق انداختنش مهمترین کار دنیاست. همهی این کارها را میکند که با خیال آسوده به خلوت خودش برسد و اتفاقاً باید این نکته را هم همینجا نوشت که هیرایاما اصلاً آدمی منزوی نیست، آدمیست که میخواهد مجموعهی شخصیاش را کامل کند، کتابهایی را که دوست میدارد بخواند و غذاهای موردعلاقهاش را بخورد. هر روز عکس میگیرد و بهترین عکسها را جدا میکند و نگه میدارد. آسمانِ آبی را نگاه میکند و لبخند بخش جداییناپذیر صورتش است. حتی در چنین زندگی منظم و دقیقی هم ممکن است لحظههایی پیش بیاید که همهچیز تغییر کند؛ لحظهای که خوشیها و ناخوشیها یکی میشوند و اشک و خنده از پیِ هم میآیند. عجیب است، اما این دقیقاً همان چیزیست که در روزهای بیعیبونقص میافتد.
ترجمهی دقیق عنوان فیلم تازهی آلیچه رورواخر (La chimera) اصلاً آسان نیست؛ چون در اسطورهشناسی کیمرا هیولاییست که سرِ شیر دارد و تنِ بُز و دمِ مار و دهانش را که باز میکند آتش بیرون میزند. درعینحال میشود فیلم را به خوابوخیال یا خیالِ واهی هم ترجمه کرد که اتفاقاً از دنیای آرتورِ فیلم هم دور نیست. رورواخر در این سالها همیشه گوشهی چشمی به فللینی و دنیای کارناوالگونهاش داشته، اما اینبار به نظر میرسد همین خوابوخیال راه را نشانش داده؛ اینکه زندگی و عشق را نه روی زمین که زیرِ زمین جستوجو کند؛ با بیرون کشیدن مجسمههایی که زیر خروارها خاک خفتهاند؛ کاری که آرتور بهخوبی از پسِ آن برمیآید. آن حالوهوای عجیبی که در برش میگیرد و آن حس غریبی که هدایتش میکند به زیرِ زمین و میکشاندش به وادی مردهها، مقدمهی همهی اتفاقهای عجیبیست که میافتد. اما این داستان عاشقانهی غریب به ایتالیاییترین شکل ممکن روایت میشود؛ با همان شیرینی و تلخیِ همزمانی که اصلاً سینمای ایتالیا را شکل داده، با شور و شوقی که فقط در بهترین فیلمهای ایتالیایی میشود دید و البته با وهم و خیالی که شاید نتیجهی آن آبوخاک است.
آقامعلم این فیلم هر بار که کاری میکند، یا حرفی میزند، تماشاگرش را یاد فیلمهای قبلی جیلان میاندازد؛ آدمی که خوب و بدش درهم است؛ در واقع هیچ کلمهای شاید به اندازهی خودِ آدمیزاد کمک نمیکند که از حالوروزش باخبر شویم. اینبار نورای جنبههای تازهای از دنیای جیلان را نشان میدهد؛ آدمی که زندگی را دوست دارد و گپ زدن با دیگران را هم دوست دارد و با اینکه میفهمد دیگران چه توقعی ازش دارند سعی میکند به روی خودش نیاورد و راه خودش را برود. اما نکتهی اصلی فیلم، اگر اصلاً بشود روی چیزی تمرکز کرد و چیزهای دیگری را که در فیلم هستند نادیده گرفت، پیوند انسانیایست که شکل میگیرد و با اینکه ممکن است در قالب کلمات زیادی غیرسینمایی و غیرهنری به نظر برسد، اصلاً به جستوجوی راهی برای رعایتِ انسان است.