همیشه اینطور نیست که بزرگترها، آنها که سنوسال بیشتری دارند، آنها که تجربهی بیشتری دارند، حرف آخر را بزنند و همیشه هم اینطور نیست که کوچکترها، بچهدبیرستانیها، نوجوانهایی که دارند آماده میشوند دیپلمشان را بگیرند و یکراست راهی دنیای بزرگترها شوند حرف بزرگترها را گوش کنند. بزرگترها ادعا میکنند که مصلحتاندیشند و همهچیز را میدانند و حواسشان هست که دنیا چه راهی را میرود و آنها چه راهی را باید برای رفتن انتخاب کنند و مشکل ظاهراً از همینجا شروع میشود؛ چون آنچه بزرگترها میگویند معمولاً صلاح و مصلحت خودشان است؛ نگران از دست دادن چیزهایی هستند که به دست آوردهاند و خوب میدانند که لیاقت خیلی از این چیزها را نداشتهاند و پای عدالت و انصاف و چیزهایی از این دست اگر در میان باشد نمیشود باور کرد که سهمشان از زندگی چنین چیزهایی میتوانسته باشد. این وقتها است که بچهها، بچهدبیرستانیها، نوجوانهایی که دارند آماده میشوند دیپلمشان را بگیرند، خودشان دستبهکار میشوند و خودشان آیندهای را رقم میزنند که بزرگترها حاضر نیستند لحظهای هم به آن فکر کنند.
آلمانِ نازی، آلمانِ هیتلری، آلمانی که میخواست دنیا را پاکِ پاک کند و فقط خودش را به رسمیت میشناخت، درست همان شد که فیلسوفی اهل همان سرزمین سالها قبلِ آن پیشبینی کرده بود: هر آنچه سخت و استوار است دود میشود و به هوا میرود و دودِ این دود شدن آلمانِ نازی، آلمانِ هیتلری، به چشم مردمان بختبرگشتهی آن سرزمین رفت که یکروز دیدند بهجای یک آلمان با دوتا آلمان طرفند؛ یکطرف آلمان غربی است و آنطرف آلمان شرقی و حیرتشان وقتی بیشتر شد که دیدند برلین درست جلو چشمشان تبدیل شد به دو شهر: برلین غربی و برلین شرقی.
آنها که خطکش به دست میگیرند و میگذارند روی نقشهها و شروع میکنند به اینکه بخشهای مختلف شهرها را از هم سوا کنند احتمالاً به این فکر میکنند که میشود همهچیزِ این بخشها را سوا کرد؛ طوری که بعدِ این هیچچیز بههم ربط نداشته باشد؛ بهخصوص آدمها که ظاهراً مهمترین چیزِ هر شهر هستند. اما همهچیز همیشه آنطور که بزرگترها، سیاستمدارها، صاحبان قدرت، فکر میکنند پیش نمیرود. دیوار حتا اگر به چشم نیاید و نامرئی باشد ممکن است تَرَک بخورد؛ ممکن است هر لحظه آمادهی ریختن باشد.
مسخره است که این بزرگترها، سیاستمدارها، صاحبان قدرت، شهر را تقسیم کنند به دو بخش و مردمان شرقنشین هر بار که میخواهند سری به خانوادههای غربنشینشان بزنند، یا بروند به گورستانی در منطقهی غربی و شاخهی گلی روی خاک عزیزشان بگذارند، گذرنامهبهدست سوار قطار شوند و در ایستگاهی مرکزی به سئوال مأمورانی که میخواهند بدانند چرا دارند میروند آنجا و کِی برمیگردند و چهجور وسایلی دارند با خودشان میبرند، جواب بدهند؛ چون همان مأموران خوب میدانند که این آدمها اگر یکروز به سیم آخر بزنند و حوصلهشان از حرفهای تکراری و تمامنشدنی آن بزرگترها، سیاستمدارها، صاحبان قدرت، سر برود، بدون اینکه حتا چمدانی لباس بردارند، بلیت میخرند و سوار قطار میشوند و میروند به بخش غربی شهر که حالا شهر دیگری است و دیگر پشتسرشان را هم نگاه نمیکنند.
اما بچهدبیرستانیهای فیلم انقلاب خاموش، سالآخریهایی که دارند آماده میشوند دیپلمشان را بگیرند، مثل بزرگترها نیستند؛ هنوز نمیدانند سیاست چهجور چیزی است و سیاستمدارها چهطور وقتی مزهی قدرت میرود زیر زبانشان، دست به هر کاری میزنند که صندلیشان را نگه دارند؛ حتا اگر آن صندلی که دودستی چسبیدهاند صندلی ریاست شورای شهر نسبتاً کوچکی در آلمان شرقی باشد؛ حتا اگر مجبور شوند دروغ بگویند و خیانت کنند و حقیقت را زیر برف، یا فرش، یا هر جای دیگری پنهان کنند. این بچهدبیرستانیها فکر میکنند حقیقت و آزادی مهمتر از هر چیزی است که دیگران میگویند؛ بهخصوص بزرگترها.
همین است که هرچند دارند در سرزمینی زندگی میکنند که شعارش عدالت برای همه است و ظاهراً هوای کارگرها را دارد و حواسش هست که کارگرها هم بهاندازهی بقیهی آدمها از زندگی لذت ببرند و سهمشان کمتر نباشد، اما حقیقت ماجرا چیز دیگری است: اینجا جایی است که مدرسه هوای بچهها را ندارد و معلمی که آمده سر کلاس و کارش درس دادن به بچهها و آموزش چیزهایی است که وقتی بزرگ شوند به دردشان بخورد؛ نه اینکه وقتی میآید سر کلاس و میبیند بچهها به هر دلیلی سکوت کردهاند و نمیخواهند حرف بزنند عصبانی شود و صدایش را بلند کند و از در کلاس برود بیرون و همهچیز را بگذارد کف دست آقای مدیر.
مشکل اصلی اتفاقاً آدمی مثل آقای مدیر است؛ آدمهایی مثل آقای مدیر به بهانهی اینکه بچگی سختی داشتهاند و طول کشیده تا برسند به این زندگی، حاضرند هر کاری بکنند؛ از جمله فروختن بچهها به مقامات بالاتر؛ به مدیران ارشد و به هر کسی که احتمالاً باید دستش را بزند روی شانهی آقای مدیر و بگوید آفرین آقای مدیر، از آدمی مثل شما توقعی جز این هم نداشتیم. مشکل این است که آقای مدیر به همهی آن اصول و قواعدی که ظاهراً به آنها وفادار است پایبند نیست.
چهجور اصول و چهجور قواعدی ممکن است بچهدبیرستانیها را از مسیری که بزرگترها پیش پایشان گذاشتهاند دور کند؟ این بچهها، در آستانهی دیپلم گرفتن و پا گذاشتن به دنیای بزرگترها چهجور ممکن است قید همهچیز را بزنند و آدم تازهای بشوند؟ اینجا است که پای چیزی به میان میآید که اسمش را میشود شرافت گذاشت؛ یا چیزی در همین مایهها. پای شرافت که در میان باشد آدمها از خودشان سئوال میکنند؛ همهچیز را آنطور که دیگران میگویند نمیپذیرند و شک میکنند به آنچه هست؛ به آنچه میگویند.
ماجرا از جایی شروع میشود روسها در مجارستان شروع کردهاند به بدرفتاری با مردمی که پذیرایشان بودهاند؛ مشکل این است که مجارستانیها دیگر دلشان نمیخواهد روسها در خیابانهای شهرشان جولان بدهند و روسها، هر جور که حساب میکنند، میبینند نمیتوانند مجارستان را رها کنند؛ چون ممکن است بدل شود به پایگاه دیگری برای امریکا و خبر این تظاهراتها، خبر این کشتار خیابانی، و شایعهی کشته شدن فرانتس پوشکاش اسطورهی فوتبال مجارستان. بچهدبیرستانیهای آلمان شرقی، به احترام پوشکاش، به احترام مجارستانیها بازیای را شروع میکنند که میدانند عاقبتش خیلی هم خوب نیست؛ همانطور که آقای مدیر گفته طوفان به پا خواهد شد. و واقعاً میشود. طوفان لحظهای شروع میشود که بچهها هر طور حساب میکنند، هر طور فکر میکنند، میبینند که نمیشود به حرف بزرگترها گوش کرد و باید جایی مرز خود را با بزرگترها، با سیاستمدارها، با صاحبان قدرت روشن کنند.
جایی هست که باید بایستی و تماشا کنی که چه میکنند و جایی هست که باید جواب بدهی، باید کاری بکنی، باید راهت را سوا کنی از دیگران. جایی هست که انقلاب خاموش راه میاندازی؛ حرف نمیزنی، چیزی نمیگویی و تماشا میکنی که چهقدر میسوزند از سکوتت و خاموش بودنت و جایی هست که باید بروی و نمانی و امیدت این باشد که همهچیز بالاخره عوض میشود و هیچچیز آنطور که میخواهند نمیماند. نه آقای مدیر، نه آقای وزیر، نه آن معلم، نه رئیس شورای شهر نمیدانند، یا نمیخواهند بدانند که هر آنچه سخت و استوار است دود میشود و به هوا میرود. و میرود. همیشه اینطور است.