شاهرخ مسکوب در یکی از سفرهای اواخر پنجاهوهفت، اینگونه مینویسد که:
۱/ ۱۰/ ۵۷
سفر خوبی نبود. هنوز به کتابخانهها سری نزدهام. نمایشگاه و تئاتری نرفتهام. فقط چند تا فیلم دیدهام (از برگمان، آلن رنه و وودی آلن و…) که اگر نمیدیدم هم به جایی برنمیخورد. بیشتر بازیهای روانشناسی بود. مرض کندوکاو آدمی بدجوری گریبان اینها را گرفته است؛ همانطور که با ماشین طبیعت را میکاوند، همانطور که دالانهای معدنی را میکاوند.
(روزها در راه، ص ۳۵)
برای خوانندهای که هنوز نمیداند مسکوب تعلق خاطری به بعضی رمانهای مدرن ندارد و علاقهای ندارد که نقاشیهای مدرن و انتزاعی را تماشا کند، احتمالاً عجیب به نظر میرسد که بعد از دیدن فیلمهایی از «برگمان، آلن رنه و وودی آلن» دربارهی «مرض کندوکاو آدمی» بنویسد. روزنوشتها تا حدی همین کاری را میکنند که مسکوب نوشته: «همانطور که با ماشین طبیعت را میکاوند، همانطور که دالانهای معدنی را میکاوند.»، ذهن آدمی را که سرگرم نوشتن است میکاوند و راه «سرازیری و لغزانِ گذشته» را نشانش میدهند. نقطهی شروع این کاویدن و پا گذاشتن به گذشته از لحظهی حال شروع میشود:
۷۹/ ۸/ ۵
پریشبها رفتیم فیلم Hair [مو] را دیدیم. چند بار گریهام گرفت و هر بار مدتی. در صحنههای اول از فرط زیبایی و سرشار بودن از زندگی. تحمل اینهمه کار آسانی نیست. گاه آدم نمیتواند تحمل کند و مثل رودخانه از بستر گنجایش ما سرریز میشود. انگار در آدم باران میبارد و باران زیبایی ما را میشوید.
در زمستان سال ۱۹۶۷ وقتی آنتیگنِ برشت را با گروه The Living Theatre نیویورک دیدم، گرفتار همین گریه شدم، اما بیاختیارتر و بیامانتر.
(روزها در راه، ص ۱۰۴)
پس اینطور. آن شاهرخ مسکوبی که شالودهی هویتیاش بر پایهی درام شکل گرفته، فیلم میلوش فورمن را بهتر درک میکند؛ درامِ کمدی موزیکالی که مفهوم رفاقت را برایش زنده میکند. نیازی نبوده که دربارهاش بیشتر بنویسد. رفاقت و رفقای ازدسترفته بخش مهمی از روزنوشتهای مسکوباند. اینجا هم برگر لباس نظامی به تن میکند تا کلود سرگرم پیکنیک باشد. کلود که برمیگردد میبیند برگر را فرستادهاند ویتنام. «گاه آدم نمیتواند تحمل کند و مثل رودخانه از بستر گنجایش ما سرریز میشود.» روزنوشتهای دههی چهل را به یاد میآوریم؛ در حالوهوای جوانی؛ رفقای از دست رفته، زندگیِ از دست رفته و همهی چیزهایی که جایشان خالیست.
فیلمهایی هم هستند که در میانهی حرفها به یاد میآیند و اینبار یوسف اسحاقپور، رفیق مسکوب، است که پُلی میزند از ادبیات به سینما:
۸۳/ ۱۲/ ۱۵
دیروز غروب یوسف آمد دفتر که دیداری بکند و برود. صحبتش گل انداخت و من هم یک ساعت و نیم سراپا گوش بودم؛ بهطوری که یادم رفت چای و قهوهای تعارف کنم… صحبت از فلوبر به Renoir [ژان رنوآر] کشید و فیلم La Règle du jeu [قاعدهی بازی]. زندگی اجتماعی یک بازی بزرگ است و قواعدی دارد که نمیشود آن را بههم ریخت. اگر بخواهی بههم بریزی کشته میشوی؛ مثل «قهرمانِ» فیلم. هیچ اتفاق خاصی نمیافتد. آدمها مثل عروسکهای خیمهشببازی جا عوض میکنند. بازی است…
(روزها در راه، ص ۱۸۱)
هر نظمی ممکن است بههم بخورد، اما چیزی که آدمها نباید فراموش کنند که بههم خوردن نظم و رعایت نکردن قواعد بازی عواقبی دارد. هیچچیز همان نیست که در وهلهی اول بهنظر میرسد. مهم این است که آدم عاقبت کار را بسنجد و در این صورت نقش بازی کردن همان نیست که پیشتر بهنظر میرسیده. این هم از آن چیزهاست که آدم اگر فراموشش نکند بهتر است.
اما وقتهای ناامیدی، لحظههایی که زندگی روی خوشش را نشان نمیدهد و اتفاقاً در روزها در راه بسیارند، ممکن است فیلمی کمک حالِ آدم شود:
۸۵/ ۸/ ۲۱
حالم خراب است. این روزها بیشتر شاهنامه خواندهام و موسیقی شنیدهام و فیلم دیدهام. امشب، پس از چندین و چند سال، بار دیگر درخت اعدام (The Hanging Tree) را دیدم. خوشبختانه و در آخرین لحظه ــ همانطور که در سینما پیش میآید ــ گاری کوپر نجات پیدا کرد. هیچ نمانده بود که اعدامش کنند. اگر زندگی واقعی هم مثل فیلم Happy Ending داشت، آدم به هر قیمتی بود، هرچه زودتر خودش را به آخر میرساند.
(روزها در راه، ص ۲۵۵)
چه اهمیتی دارد که وسترنِ دلمر دیوز را گاهی بهخاطر فیلمنامهاش سرزنش میکنند، وقتی داستانی میتواند به خوبیوخوشی تمام شود؟ طلاها به کار میآیند و جان آدم ارزشش بیشتر از طلاست. اینجاست که آدم حتی اگر به راه «سرازیری و لغزانِ گذشته» علاقهمند باشد، هوس آینده را میکند؛ وقتی میشود آن پایان خوش، آن زندگی بهتر، آن روزهای روشنتر را به دست آورد…
بایگانی برچسب: s
من همیشه از دیدن این زن لذت میبرم…
در روزنوشتهای شاهرخ مسکوب نشانههایی هست که خواننده را وسوسه میکند با خودش فکر کند مسکوب هر فیلمی را که دیده، بهخلاف کتابهایی که خوانده، روی کاغذ نیاورده و فیلمهایی بودهاند که جایی در این دفترها پیدا نکردهاند. دلیلش هم روشن است. ممکن است با خودش فکر کرده که باید از چیزهای دیگری نوشت. و این چیزهای دیگر زندگی و خانواده و دوستان و در وهلهی بعد کتابها و قطعات موسیقیاند. فیلم دیدنها و سینما رفتنها در روزنوشتهای مسکوب ربط مستقیمی به خانواده و دوستان دارند، گاهی قرار است جای خالی آنها را پُر کنند و گاهی دیدنشان او را به یاد خانواده و دوستان میاندازد:
۴۳/ ۱/ ۲۵
دیشب در تلویزیون قسمتی از نمایش La Dame aux Camélias [مادام کاملیا] را دیدم. کتاب را سال ۱۳۲۴، آن وقت که دانشجوی سال اول دانشکدهی حقوق بودم، خواندم و خیلی گریه کردم. فیلمِ آن را هم یکی دو سال بعد دیدم. یادم هست که با حسن به سینما ایران رفته بودیم و اتفاقاً به آقارحمت کازرونی برخوردیم. وقتی بیرون آمدیم، پیاده به راه افتادیم و من از لالهزار تا پشتِ سهراه شاه، که خانهی مادام بود، گریه میکردم. جلو آقارحمت رودربایستی داشتم و خجالت میکشیدم، ولی هرچه کردم نتوانستم بر خودم مسلط شوم. یکی دو بار حسن خواست آرامم کند، ولی نتیجه بدتر شد. دیشب دیدم زنکِ خرگردنی، با صورتی گوشتالود و غبغبی افتاده، پرخورده و بیدرد، با چشمهای بیحیا و دریده، جانشینِ گرتا گاربو شده بود و در جلد مارگریت گوتیهی مسلول رفته بود. نقشِ Mère Courage [ننه دلاور] برای این سلیطه خیلی برازندهتر بود تا کاری که میکرد.
(در حالوهوای جوانی، صص ۷۵ ـ ۷۴)
از آن وقتهاست که مسکوب یک تیر و چند نشان میزند. با دیدن نمایشی یاد کتابی میافتد و همزمان یاد فیلمی و فیلمی که در گذشته دیده، دستش را میگیرد و میبردش به همان گذشتهی از دست رفته. سالها بعد از این نوشته در روزها در راهاش میخوانیم: «گرایشی در من هست که دائماً به طرف گذشته بلغزم. راهِ گذشته سرازیری و لغزان است. چون ذوق و تخیل را ندارم، فقط منظرهی گذشته از راهِ خواندن در جلوم باز میماند.» (ص ۱۷۹) اگر آن فروتنی را دربارهی ذوق و تخیل کنار بگذاریم، آن وقت میشود به این فکر کرد که هر روزنوشتی همان «لغزیدن به طرف گذشته» است؛ ثبتِ آن گذشته برای آنکه به دست فراموشی سپرده نشود، برای اینکه جایی بماند و خودش، یا دیگران، آن را به یاد بیاورند. و البته سالها قبل از آن هم، در دفتری که بعدها نامش در حالوهوای جوانی شده، اینطور نوشته: «من همیشه از راه دیگران به خودم میرسم.» (ص ۱۹۳)
حالا به این فکر کنیم که با آن نمایش تلویزیونی و آن بازیگری که اصلاً خوب بازی نمیکرده، مسکوب چگونه داستان الکساندر دوما و کامیلِ (۱۹۳۶) جرج کیوکر را به یاد میآورد و مهمتر از اینها گرتا گاربویی را به یاد میآورد که با آن لباسهای سفید به فرشتهها شبیهتر است تا خیابانگرد. نمای درشت چهرهاش در آخرین لحظهی فیلم قاعدتاً یکی از دلایل آن گریهایست که مسکوب نوشته؛ زنی که به مردنِ خود آگاه است و در این دنیای بیرحم که خیلیها بیهوده زندهاند و جای دیگران را تنگ کردهاند، مردنِ او بیعدالتی محض است؛ اگر عدالتی در کار باشد.
و باز همان نمایش تلویزیونی و همان بازیگری که اصلاً خوب بازی نمیکرده و بازیاش و ظاهرش هیچ شباهتی به گاربو نداشته، راهِ «سرازیری و لغزانِ گذشته» را به مسکوب نشان میدهد تا در ادامهی نوشتهی روزانهاش، در ادامهی به یاد آوردن گذشته، یاد روزهایی بیفتد که سینما رفتن و فیلم دیدن بخشی از زندگی روزمرهاش بوده است:
سینما تنها تفریحِ پولی بود که از عهدهاش برمیآمدیم و برای همین هفتهای دستکم دو بار به سینما میرفتیم. من بیشتر فیلمهای درام را دوست داشتم و از میان همهی هنرپیشگان شیفتهی گرتا گاربو و چارلی [چاپلین] بودم و برای دیدن فیلمهای چارلی به سینماهای درجهسه توی کوچههای لالهزار سر میکشیدم.
(در حالوهوای جوانی، ص ۷۹)
چاپلین، یا آنگونه که مسکوب نوشته چارلی، را در بقیهی روزنوشتها نمیبینیم. جایی نشانی از او نیست. جای دیگری از او حرف نمیزند. بعید است سالهای بعد فرصت دیدار فیلمهایش را از دست داده باشد؛ بهخصوص در پاریسی که این نابغهی سینما را «شارلو» مینامیدند. اما بههرحال نشانی از چارلی نیست.
در عوض میشود به جستوجوی گاربو برآمد و مثلاً به این روزنوشت رسید:
۴۴/ ۱/ ۳۰
مثل موش آبکشیده کنار Karlsplatz زیر طاقی ایستاده بودم، ناگهان حمید را دیدم. تصادف عجیبی بود و او هم جا خورد؛ مثل من. و هر دو خیلی خوشحال شدیم. شامی باهم خوردیم و او قبلاً بلیت گرفته بود رفته به اُپرا و من هم به دیدن گرتا گاربو در فیلم ملکه کریستین [ملکه کریستینا]. البته فیلم چیزی نبود، ولی من همیشه از دیدن این زن لذت میبرم. بهتر است بگویم آن زن؛ چون آنچه من میبینم گاربوی سی چهل سال پیش است.
(در حالوهوای جوانی، صص ۱۷۴ ـ ۱۷۳)
فیلمِ روبن مامولیان را، که در ۱۹۳۳ ساخته شده، حکایتِ گاربو هم میدانند؛ حکایت روزهایی که در اوج شهرت و محبوبیت بود و دستمزدش بیشتر از دیگران بود، اما شهرت و محبوبیت دلش را زد. بیستوهشت فیلم بازی کرد و در سیوپنج سالگی گفت ترجیح میدهد فیلم دیگری بازی نکند. هشتادوپنج سال زندگی کرد. نیم قرن بعد از آن بازنشستگیِ خودخواسته راه خود را رفت و تنها زندگی کرد؛ دور از چشم عکاسهای مزاحمی که میخواستند ببینند ستارهی هالیوود روزش را چگونه به شب میرساند.
«من همیشه از دیدن این زن لذت میبرم. بهتر است بگویم آن زن؛ چون آنچه من میبینم گاربوی سی چهل سال پیش است.» باز هم لغزیدن به طرف گذشته؟ باز هم رسیدن به خود از راهِ دیگران؟ اینبار زمان سایهی پُررنگش را روی جمله انداخته: «آنچه من میبینم گاربوی سی چهل سال پیش است.» سالها بعد از این روزنوشت، به روزها در راه که برسیم، مسکوب دربارهی فرمِ نوشتن پای زمان را به میان میکشد و مینویسد: «اما زمان. چنین خیالی در چه زمانی میگذرد؟ گذشتهاش در زمانِ حال حضور دارد و این زمانش در گذشته به سر میبرد. گذشتهای کنونی و اکنونی گذشته دارد. زیرا واقعیت نیست که جایی واقعی (تقویمی) در زمان داشته باشد؛ خیال است و به دلخواهِ خود و در زمان نوسان میکند. در خیال هر چیزی همیشه هست و همیشه نیست. از این بابت سینما نمونهی خوبی است. تصویر میماند (اگرچه صاحب آن رفته باشد) و نهفقط میماند، بلکه حضور دارد و زندگی میکند؛ گذشتهای در اکنون، ولی اینکه هست و زندگی میکند، اثری بازمانده از زمانی رفته است؛ اکنونی در گذشته.» (ص ۴۴۶)
بله، «تصویر میماند (اگرچه صاحب آن رفته باشد) و نهفقط میماند، بلکه حضور دارد و زندگی میکند.» مثالش همین زن است؛ یا آن زن: «گاربوی سی چهل سال پیش» که سالها بعد دوباره به یاد آورده میشود:
۹۰/ ۰۴/ ۱۶
گرتا گاربو، ایدهآل زیبایی زنانه در سالهای نوجوانی (سالهای هفده، هیجده سالگیِ) من، مُرد.
(روزها در راه، ص ۴۵۵)
«ایدهآل زیبایی زنانه در سالهای نوجوانی» همان وقتها هم نبوده؛ تصویری بوده که هر بار که روی پرده میافتاده، حضور داشته و زندگی میکرده. رولان بارت، در جُستار چهرهی گاربو، اینطور نوشته بود که گاربو متعلق به لحظهای در سینماست که شکارِ چهرهی انسانْ تماشاگر را به عمیقترین خلسهها فرو میبُرد و آدم به معنای واقعی کلمه خود را در تصویری انسانی گم میکرد. بارت اتفاقاً برای اینکه صورتِ گاربو را به یادمان بیاورد، ملکه کریستینای مامولیان را مثال میزند؛ گاربو با صورتی که انگار نقابی رویش گذاشتهاند، و چشمهایی که مثل دو زخم در معرض دید ما هستند؛ زخمهایی که میبینیمشان؛ زخمهایی که ما را میبینند…
چهار روایت از جُستار فارسی
چهار روایت از جُستار فارسی
روایت اول: شاهرخ مسکوب
روایت دوم: محمد قائد
روایت سوم: بابک احمدی
روایت چهارم: احمد اخوّت
*
جُستار اگر آن شیوهی منحصربهفردی باشد که نویسنده برای نزدیک شدن به موضوع (هر موضوعی) انتخاب کرده، قاعدتاً نشان و رد پایش را میشود (یا باید) در متن دید؛ نشان و رد پایی که خبر از «شخصیت ویژه»ی نویسنده میدهد و چنین است که میشود به جستوجوی «شخصیت ویژه»ی نویسنده در جُستارِ فارسی هم برآمد و نامها و نوشتههایی را مرور کرد که حقیقتاً این امضا و این نشان و این رد پا را میشود در آنها دید؛ جُستارهایی که گذرِ زمان را تاب آورده و تازهاند.
در این دورهی هشت جلسهای بهترتیب شماری از جُستارهای شاهرخ مسکوب، محمد قائد، بابک احمدی و احمد اخوّت را باهم میخوانیم و به جستوجوی ویژگیهای این جُستارها و شیوهی منحصربهفرد هر نویسنده برمیآییم و سعی میکنیم از «هنرِ نویسندگی»شان سر درآوریم؛ اینکه چه چیزی در کارشان هست که آنها را در شمار بهترین جُستارنویسان فارسی جای داده است.
زمان: شنبهها، ساعت ۱۷ تا ۱۹
شروع: ۲۴ مهر
مهلت ثبت نام: ۲۲ مهر
برای ثبت نام و جزئیات دیگر فقط به واتساپ موسسهی خوانش پیام بدهید.
شمارهی واتساپ: ۰۹۰۲۶۰۵۶۴۶۷
شمارهی تلفن: ۸۸۸۳۳۰۹۲
پاسخگویی: شنبه تا چهارشنبه، از ساعت ۱۴ تا ۲۰
مسکوب که مینوشت
آنچه در فارسی این سالها به جُستار مشهور شده صورت فارسیشدهی Essais فرانسویست که پیش از این آن را مقاله (و گاهی رساله) مینامیدند و Essayer دستکم در زمانهای که میشل دو مونتنی زندگی میکرد (بهقول سارا بیکوِل) به معنای امتحان کردن و آزمودن و تجربه کردن چیزی بود. این کاری بود که مونتنی در کتاب جُستارهایش کرد و همهی آنچه در آن کتاب مستطاب نوشت، هرچند دربارهی چیزهای مختلف بود، به خودش برمیگشت و لابهلای هر جُستار، هر فصل کتاب، که در چاپهای مکرر مفصلتر هم میشد، نشانی از خودش بود.
کار شاهرخ مسکوب هم آزمودن و تجربه کردن چیزها بود؛ چه وقتی مقدمهای بر رستم و اسفندیار و چندسال بعد سوگ سیاوش را نوشت و استادان شاهنامهشناس گفتند این کتابها هرچه هست شباهتی به آنچه مقاله و تحقیق ادبی دانشگاهی میدانیم ندارد و چه وقتی که سالها بعد گفتوگو در باغ و مسافرنامه و سفر در خواب و خواب و خاموشی را نوشت. این آزمودن و تجربه کردن چیزها بود که راه نوشتن و شیوهی آنچه را که روی کاغذ میآید به او نشان میداد. داستان رستم و اسفندیار، یا داستان سیاوش، اگر در وهلهی اول ادبیات است و از دل کتابی بهنام شاهنامه بیرون آمده که کتابی متعلق به همهی مردمان ایران است، پس باید هر کسی به شیوهی خودش آن را بخواند و قرار نیست ادبیات را در چارچوب کتابهای ظاهراً محققانه، در قیدوبندهای دانشگاهی و ظاهراً روشمندانه، اسیر کنند. ادبیات قطعاً آن چیز سفتوسخت و دستنیافتنیای نیست که دانشگاهیان میگویند؛ چیزیست که باید آن را همیشه خواند و علاوه بر خواندن آن را آزمود؛ آن هم به شیوههای مختلف.
ارزش و اهمیت کار مسکوب در نوشتن مقدمهای بر رستم و اسفندیار و سوگ سیاوش در وهلهی اول به این برمیگشت که چنین شیوهای را در زمانهای پیشنهاد کرد و به کار گرفت که استادان ادبیات فارسی ظاهراً اجازه نمیدادند کسی دربارهی چنین متونی چیزی بگوید و بنویسد. سوگ سیاوش خبر از نویسندهای میداد که علاوه بر دانش ادبی و فارسی پاکیزه، دانش اسطورهشناسی هم دارد، روانشناسی و فلسفه میداند و بر این باور است که چنین داستانی را میشود به شیوهای نو خواند؛ بدون آنکه صرفاً در قید نسخهشناسی و چیزهایی مثل این بماند.
بااینهمه چیز دیگری هم بود که شاهرخ مسکوب را از نویسندگان همدورهاش جدا میکرد؛ علاقهاش به تاریخ و جستوجوی ادبیات در آن با رویکردی جامعهشناسانه. همین است که چند گفتار در فرهنگ ایران و داستان ادبیات و سرگذشت اجتماع و هویّت ایرانی و زبان فارسی را به کتابهایی بدل میکند که هرچند ظاهراً از همان مصالح و دستمایههایی بهره میگیرند که در دسترس استادان ادبیات فارسیست اما هیچ شباهتی به رویکرد آنها ندارد. مسکوب در تاریخ نمیمانْدْ؛ تاریخ را به کار میگرفت تا چیزی را در ادبیات، یا در زبان، یا در شیوهی بیانْ روشن کند. همین است که مثلاً در هویّت ایرانی و زبان فارسی عمدهی تأکیدش روی این نکته است که اهل دیوان، دین و عرفان چه نقشی در اعتلا و انحطاط زبان فارسی داشتهاند.
اما آن شیوهی آزمودن چیزها در مجموعهی دوجلدی روزها در راه و در حالوهوای جوانی شکل تازهای میگیرد؛ بهخصوص که کتاب دوم به دههی چهل تعلق دارد و نیمقرن بعد منتشر شده است. از خود نوشتن و زندگی خود را پیش روی دیگران گذاشتن البته چیز تازهای نیست؛ هرچند دستکم در ایران کم پیش میآید کسی جسارت نشان دادن تصویر کامل یا نسبتاً کاملی از خود داشته باشد. عمدهی از خود نوشتنها کتاب خاطرات و زندگینامهها هستند؛ با تأکید روی نقطههای عطف زندگی و خوشیها و پیروزیها.
اما دو کتاب مسکوب شرح شکستها هم هستند؛ آنقدر که ممکن است خوانندهای به خود بگوید چگونه ممکن است کسی رضایت دهد که اینهمه شکست را، اینهمه ناتوانی را، با دیگران قسمت کند، وقتی میداند ممکن است تصویرش در ذهن آنها عوض شود؟ خاطرات روزانه درست به همین دلیل مهمتر از کتابهای زندگینامه و خاطرات پراکنده هستند؛ چرا که سیرِ یک زندگی را به نمایش میگذارند؛ آنچه بوده و آنچه خواسته و آنچه نتوانسته و آنچه در نهایت شده. این آزمودنی نیست که به مذاق هر کسی خوش بیاید و با اینکه ممکن است مسکوب این خاطرات را به چشم آنچه «جُستار» مینامند ندیده باشد اما خواستن و نخواستن او را میشود کنار گذاشت و این خاطرات روزانه، این شرح احوال بیپرده را هم به چشم یکی از این آزمودنها دید؛ گفتوگویی با خود به نیّت روشن کردن چیزها؛ به نیّت تاباندن نوری بر تاریکیها؛ اگر تاریکی را بشود روشن کرد.