دفترچهی یادداشت معمولاً جزء جداییناپذیر زندگی نویسندههاست. هر نویسندهای قاعدتاً دفترچههای کوچک و بزرگی دارد که در طول سالها سیاهشان میکند. این دفترچهها گاهی دور انداخته میشوند. گاهی در کشوها میمانند تا بعدِ مرگ نویسنده بیرون بیایند و وارثان نویسنده منتشرشان کنند. گاهی هم کسی قدرشان را نمیداند و دور انداخته میشوند. گاهی هم نویسندهها خودشان دستبهکار میشوند و در یکی یا چندتا از کتابهایشان جایی برای این دفترچهها پیدا میکنند. خودشان اجازه میدهند خواننده دستنویسشان را بخواند. این است که چرکنویس نویسنده درجا بدل میشود به پاکنویس. حالا همهچیز در دسترس ماست.
نویسنده/ مهندسهای کارکشتهی بینهایت جدی و حرفهای این کار را نمیکنند. نقشهی اولیه را پاره میکنند که دست کسی به آن نرسد. دفترچهها روانهی سطل آشغال میشوند یا در آتش میسوزند؛ چون کسی نباید از نسخههای قبلی خبر داشته باشد. اما جف دایر راه را در فاصلهی حاشیهها طی میکند. عمریست که این کار را میکند؛ چه وقتی از استاکرِ تارکوفسکی مینویسد (منطقه)؛ چه وقتی با عکسها به تاریخ سر میزند (لحظهی جاری)، چه وقتی سراغ دی اچ لارنس میرود (از روی خشم محض). چه ایرادی دارد خواننده از راه باخبر باشد؟ همهچی قرار است دستآخر منتهی شود به پایان. ما باخبریم. ما راه افتادهایم تا به پایان برسیم و در این راه چشممان به کلکسیونریست که پایانهای مرغوب و قیمتی را جمع میکند. بهترینها را و کمیابترینها را.
*
فکر کردن به پایان میتواند روی کیفیت کار اثر بگذارد؛ در واقع میتواند روی همهچی اثر بگذارد. دایر مینویسد که یکبار از جان برجر پرسیده که چهطور ممکن است آدم همچه عمر طولانی خلاقانهای داشته باشد و در طول همهی سالهای زندگی بنویسد و منتشر کند. جواب برجر ظاهراً کوتاه بوده: هر کتابی ممکن است آخرین کتابی باشد که مینویسم. در این صورت نوشتن بدل میشود به راهی برای به تعویق انداختن آن روزی که نویسنده دیگر نخواهد یا نتواند یک کلمه هم روی کاغذ بیاورد؛ روزی که بهقول دایر، در کتاب آخرین روزهای راجر فدرر و پایانهای دیگر، در چنان افسردگی عمیقی فرو رود که نشود فرقش را با سعادت کامل تشخیص داد.
بایگانی برچسب: s
تصور کن پایانش چگونه خواهد بود…
شاید برای شما هم پیش آمده باشد، یا شاید بهتر است بنویسم امیدوارم برای شما پیش نیامده باشد که عصرِ یک روز معمولی اردیبهشتی که بیحوصلگی مثل خیلی وقتهای دیگر به سراغتان آمده، از حرفهای دوستی که روبهرویتان نشسته بفهمید که دوستِ دیگری حقیقتِ ماجرایی را برایتان تعریف نکرده و لابد به خیال خودش خواسته رعایتتان را بکند و درست در همچه لحظهای شاید احساس کنید چیزی به پایان رسیده و همهچی را باختهاید. چی را باختهاید؟ شاید دستکم در آن لحظه فکر کنید همهچی را و شاید از دیدِ آنکه چیزی را برایتان تعریف نکرده هیچچی را.
پس شاید همهچی بستگی دارد به اینکه شما دقیقاً کجا ایستادهاید و آنجا که ایستادهاید دستکم در آن لحظه میتواند پایان چیزی باشد که خودتان هم درست نمیدانید چیست، اما آنقدر میدانید که چیزی به پایان رسیده. چی به پایان رسیده؟ شاید مثلاً آن دوستی، حتی اگر پایان رسمیاش را به زبان نیاورید و ترجیحتان این باشد که در جواب پیامهایی که بانمک نیستند، سکوت کنید و آیفونتان را کنار بگذارید و از جا بلند شوید و از پنجرهی اتاقتان نگاهی به کوچه بیندازید که آن ساعتِ روز به شکل عجیبی خلوت است و صدای بوق هیچ ماشینی به گوش نمیرسد. در واقع این شمایید که دارید لحظهی پایان را انتخاب میکنید؛ چون «داستانها شروع و پایان ندارند؛ ماییم که لحظهای از زندگی را انتخاب میکنیم و از آنجا چشم به گذشته یا آینده میدوزیم.»، یا دستکم این چیزیست که گراهام گرین در اولین سطرهای شاهکارش پایان یک پیوند نوشته.
درست در همین لحظهای که اسمش را پایان گذاشتهاند لحظهی شروع را به یاد میآورید، مرورش میکنید، به عقب نگاه میکنید و لحظههایی از گذشته به شکل پراکندهای در برابر چشمتان جان میگیرند. حس میکنید این لحظه مدام کش میآید و خلاصی از آن ممکن نیست و لحظهای که اسمش را حالِ حاضر گذاشتهاند حالا طولانیتر از قبل بهنظر میرسد؛ حتی طولانیتر از لحظهای قبل که هنوز نگاهی به عقب نینداخته بودید؛ این لحظهایست که انگار در برابر رسیدن به نقطهی پایان مقاومت میکند، از لحظههای گذشته کمک میگیرد، این لحظهها را بههم وصل میکند و از آنجا که حافظه بهقولی پُر از شکاف است، هیچ اعتنایی به تقویم و تاریخ ندارد؛ درست برعکسِ خیلی از ما که دستکم روزی یکبار سری به تقویم تلفنمان میزنیم و روزهای ماندهی هر ماه و ماههای ماندهی هر سال را مرور میکنیم و بعید است هیچوقت به روزهای رفته و ماههای رفته سر بزنیم، اما در لحظهای که اسمش را پایان گذاشتهاند همهچی به شکلِ غیرتقویمی به یاد میآید؛ همهچی فقط به یاد میآید، یاد است که میآید.
پس اینطور بهنظر میرسد که همهچیز برمیگردد به پایان؛ به آن «آخر و انتها و نهایت و کرانهی هرچیز»، به آن «غایت و کران و عاقبت و فرجام»، به آن «سرانجام و منتها و خاتمه»ای که در لغتنامهها نوشتهاند؛ به آن «بخش پایانیِ چیزی؛ مخصوصاً یک دورهی زمانی» که تأکیدش بر زمان تکلیفِ همهچی را روشن میکند؛ زمانی که لحظهی شروعش، خبر از پایانی حتمی میدهد. هر چیزی که شروع میشود حتماً روزی و لحظهای به نقطهی پایان میرسد، حتی اگر آنگونه که یوجین اونیل در ماهی برای یک ملعون نوشته چیزی به اسمِ زمان حال یا آینده وجود نداشته باشد و فقط چیزی به اسمِ گذشته پیوسته تکرار شود.
پس شاید آن دو سطرِ شعرِ لوییز گلوک را که افتتاحیهی آخرین روزهای راجر فدرر و پایانهای دیگر، کتاب تازهی جِف دایِر، است باید جدیتر گرفت:
اگر شروعش به این سختی باشد،
تصور کن پایانش چگونه خواهد بود…
A Night of Knowing Nothing
نمیتوان از زندگی برای تفسیرِ اثر استفاده کرد، اما میتوان زندگی را به واسطهی اثر تفسیر کرد.
سوزان سانتاگ، متولد برج کیوان
فیلم جُستار: مانیفستی در چهارده بخش! نوشتهی مارک کازینز
مارک کازینزِ پنجاهوهفت ساله اهل ایرلند شمالیست. سینِفیلی تمامعیار و تماموقت. هر فیلمی که میسازد، دربارهی هر تصویری، هر قابی، هر لحظهای از سینما که حرف میزند، یا هر تصویری از سینما را که پیش چشممان میآورد، این شورِ سینِفیلی در کارش پیدا است. شیفتهی عباس کیارستمی و فروغ فرخزاد است و نامشان را روی دستهایش تَتو کرده. و علاوهبر اینها آدمی درجهیک است. خوشحالم که سال آینده کتابی از او، با اجازهاش و با مقدمهی اختصاصیاش برای خوانندههای ایرانی، منتشر میشود.
چند روز پیش کازینز این مانیفست چهارده بخشی، این سطرهای پُرشور و شیطنتآمیز را دربارهی فیلم جُستار (Essay Film) منتشر کرد؛ شیوهای از فیلمسازی که در ایران هنوز ناشناخته به نظر میرسد و خیلیها هنوز مستند مینامندش. از رفقیم حسین عیدیزاده خواستم این مانیفست را برای انتشار در نامه به سینما ترجمه کند:
١
فیلم داستانی حباب است. فیلم جُستار میترکاندش.
٢
فیلم جُستار با یک ایده به پیادهروی میرود.
٣
فیلم جُستار تفکر بصریست.
۴
فیلم جُستار تولید فیلم را وارونه میکند: تصویرها اول از راه میرسند و دستآخر فیلمنامه…
۵
ساختنِ فیلم جُستار فرایند جمعآوریست، مثل نجاری که چوب جمع میکند.
۶
فیلم داستانی خودرو است، فیلم جُستار دوچرخه؛ میتواند سربالایی را سیخ بالا برود و وزش باد را درموهایش حس کنی.
٧
فیلم جادهای واجد حرکتی بیرونی است، فیلم جُستار واجد حرکتی درونی…
٨
فیلم جُستار نقطهی مقابل مگسی روی دیوار است.
٩
فیلم جُستار هر جا که بخواهد سرک میکشد و باید هم اینطور باشد.
١٠
تفسیر برای فیلم جُستار مثل رقص است برای موزیکال.
١١
فیلم جُستار با لحظهی نمایش مارلنه دیتریش ارتقا پیدا میکند (مارسل افولس را ببینید)…
١٢
فیلم جُستار نمیتواند حالوهوای سانست بلوارِ بیلی وایلدر را بسازد؛ فیلم داستانی هم نمیتواند آن حالوهوا را توضیح دهد.
١٣
از خانه بزن بیرون و فیلم بساز.
١۴
فیلم جُستار همان چیزیست که آلکساندر آستروک رؤیایش را میدید. دیجیتال آن رؤیا را تحقق بخشید.
برای فراموش نکردن
خانوادهها، هر جای جهان که باشند، با عکسهایی که در آلبومهای خانوادگیشان چسباندهاند، شجرهنامهی مصوری برای خود تدارک میبینند و درعینحال دفتر خاطراتی تصویری میسازند: اولین سفرْ بهار بود یا تابستان؟ کجا اولینبار بستنی خوردیم؟ کجا بودیم که بچه اولینبار خندید؟ کدام عکس را که انداختیم شادتر بودیم؟ آلبوم خانوادگی اگر دفترِ خاطراتی تصویری باشد، عکسهای خانوادگی احتمالاً کلماتی هستند که روی هیچ کاغذی نیامدهاند؛ راهی برای به یاد آوردن میشوند، یا درستتر اینکه راهی برای فراموش نکردن و سر زدن به حافظه.
کار عکسهای خانوادگی قاب کردنِ لحظههاست؛ ثبت لحظهای بهخصوص، آدمهایی بهخصوص و جایی بهخصوص. و این هم هست که آدمها معمولاً بهترین لحظههای زندگی را ثبت میکنند و بین عکسهایی که از لحظهای بهخصوص و با حضور آدمهایی بهخصوص در جایی بهخصوص گرفتهاند، عکسی را برای آلبوم انتخاب میکنند که رنگ و نور، یا حسوحال بهتری داشته باشد؛ عکسی که با دیدنش آن لحظهی بهخصوص و آن آدمهای بهخصوص و آن جای بهخصوص بهتر، یا دقیقتر، به یاد میآید؛ چون این عکس و این آلبوم را قرار است دیگران هم ورق بزنند.
رابطهی آدم و آلبوم عکس البته پیچیدهتر از اینهاست: آدم برای به یاد آوردن، برای ثبتِ آنچه دوستش میدارد، عکس میگیرد. قولِ مشهوری از جان برجر را بارها نوشتهاند که پیش از اختراعِ دوربین عکاسی، آدمها نقاشی نمیکردند؛ چیزها را به حافظه میسپردند و عکس، دستکم از این نظر، ابزارِ حافظه نیست؛ ابداعِ حافظه است. یاد آوردنِ چیزهاییست که آدم نگران از دست دادنشان است؛ چون عکسها یادگار گذشتهاند و آن گذشته اگر هنوز در ذهن آنکه عکس را گرفته، یا عکسی را در آلبوم چسبانده، زنده باشد، عکس دیگر آن قاب ثابت و ایستایی نیست که فقط وقت ورق زدنِ آلبوم به یاد بیاید. این را هم همینجا اضافه کنم که چسبِ آلبومهای قدیمی را میشود صرفاً به چشم محافظ عکسها ندید. عکسها روی این چسبها که مینشستند انگار به چیزی از آنِ آلبوم بدل میشدند. صاحب عکس، صاحب آلبوم هر لحظهای که اراده میکرد میتوانست عکس را ببیند، اما جدا کردنش از چسبِ آلبوم کار سادهای نبود…