آنچه دستکم من به چشم نقطهی اتصال کرییر و کیارستمی میبینمش، آنچه این دو مکالمه را هم به پیوند میدهد، شوق روایتگری است؛ اشتیاق تجربههای تازهای که فقط از دل کتابها بیرون نمیآیند و ریشه در زندگی دارند. شوق کمنظیر کیارستمی به طلوع آفتاب و عکس گرفتن از درختها و درها و پنجرهها و پرندهها از جنس همان طرحهایی است که کرییر در سفرهایش میکشید. کیارستمی دوربینبهدست واقعیتی را ثبت میکرد که بعداً با واقعیتهای دیگر پیوندی برقرار کند و کرییر که در سفرها میانهای با عکاسی نداشت، با مداد و خودکار و رواننویس شروع به طراحیِ مردمانی میکرد که در کوچه و خیابان و بازار و پارکها بودند. عکسی از کیارستمی را به یاد ندارم که مردمان در آن حضور داشته باشند و طرحی از کرییر را به یاد ندارم که تصویری از مردمان نباشد. آنچه در این در دو شیوهی دیدن، در این دیدن و ثبت کردن، مشترک به نظر میرسد همان چیزی است که نامش را تجربه گذاشتهاند. مهم نیست که آفتاب تازه دارد طلوع میکند یا دم غروب است، از خانه بیرون میزنی و در راه درختها را میبینی، در راه پرندهها را میبینی، در راه مردمان کوچه و خیابان را میبینی و به خانه که برمیگردی داستان تازهای در ذهن داری؛ داستانی که آن پرندهها و آن درختها و آن مردمان دیگر را کنار زده و جایی برای خودش پیدا کرده؛ داستانی که مینویسیاش؛ داستانی که میسازیاش. فیلم کوتاهی دربارهی دیگران برای من داستان همین داستانهاست.
از مؤخرهی کتاب فیلم کوتاهی دربارهی دیگران [ویراست دوم]، انتشارات گیلگمش، ۱۴۰۲
اغلب فکر میکنیم تعلیق مختص ژانری خاص است، اما درواقع این امر سرچشمهی بنیادین تمامی انواع داستانگویی است. خلق انتظاراتی پیرامون حادثهای در راه، تأکید بر آن و به تأخیر انداختن رخ دادنش، در کل به نظر من تمامی این استراتژیها برای تجربه روایی لازم است. هرچند برخی طرحهای داستانی (plot) بیش از دیگر طرحها بر تعلیق تأکید میکنند، اما حتی «شخصیتمحور»ترین داستانها نیز ما را بی نصیب از ذرهای تعلیق نمیگذارند. درست است، گاهی با نوعی «طعمه و حیله» (فرایندی در بازایابی که در آن برای محصولی ارزانقیمت تبلیغ میشود و پس از هجوم مشتری به بهانه تمام شدن آن محصول، محصولی گرانتر به مشتری فروخته میشود. م.) روبهرو میشویم، مثلاً گاهی پایهی تعلیق ریخته میشود اما درنهایت تعلیق حلنشده باقی میماند. دیر یا زود میفهمیم سروکلهی گودو پیدا نمیشود یا احتمالاً آنا را در ماجرا ساختهی آنتونیونی پیدا نمیکنند. در این موارد تعلیق ما را به مسیری دیگر حواله کرده است که اغلب به مضمون ربط دارد، که در آن از ما دعوت میشود به چیزی مهمتر از سردرآوردن از نتیجه حوادث فکر کنیم. (البته گاهی فراموش کردن تعلیق نشانهی تنبلی در روایت یا روایت تنبل است.) تعلیق همیشه با طرحهای داستانی آشنا همراه است، به همین دلیل بسیاری از مردم «فیلمهای جدی» را بدون تعلیق میپندارند. همین موجب جذابتر شدن ماجرا در ایران میشود، کشوری که در محافل جشنوارهای هواخواه بسیاری دارد و به نوعی تخصص در ساخت فیلمهای هنری تعلیقآمیز رسیده است.
بیشتر اوقات متوجه نمیشویم که فیلمهای اولیهی کیارستمی بر مبنای جستوجوی تعلیقآمیز شکل گرفتهاند، از تلاش پسر برای برگرداندن دفترمشق همکلاسیاش در خانهی دوست کجاست؟ گرفته تا نمای پایانی زیر درختان زیتون. فیلمنامههای کیارستمی برای کارگردانهای دیگر بیشتر این کیفیت را نشان میدهد. کلید در نمایش چگونگی تلاش پسربچهای چهار ساله در نجات برادر کوچکترش وقتی پشت در بسته آشپزخانهای گیر میافتند و گاز هم نشت کرده است، بسیار «گریفیث»ی عمل میکند. رویکرد او در سفر کاملا شبیه روث رندل (نویسنده داستانهای جنایی. م.) است: پدر کلهشقی از طبقهی متوسط به همراه اعضای خانوادهاش که در حال ترک تهران هستند اتوموبیلی را از مسیر حرکت خارج میکند و از صحنه میگریزد. او به جای استراحت در تفرجگاه تابستانی مدام به شکلی بیمارگون به محل حادثه بازمیگردد تا از مراحل پیشرفت تحقیقات پلیس سردربیاورد: آیا خودش را معرفی میکند؟ این مسئله فقط درمورد کیارستمی صدق نمیکند: به ساختار تعلیق در نون و گلدونِ مخملباف، یا کودک و سربازِ رضا میرکریمی، یا دایرهی پناهی نگاه کنید. آنچه وزنهی فیلمهای تعلیق ایرانی است تا حدودی در این حقیقت نهفته که آنها خیلی به الگوهای قدیمی (تعقیب و گریز با ماشین، تعقیب کردن شخصیتی از سوی شخصیت دیگر، نجات آخرلحظه) وابسته نیستند و بیشتر متکی به مانورهای روانشناختی هستند که غالباً از طریق دیالوگ پرداخت میشود. شخصیتها در این فیلمها علاقه دارند بسیار حرف بزنند، دغدغههای خود را با لجاجتی در سینمای دیگر ملل کمتر دیده میشود بیان کنند. شخصیتها روی حرف خود میایستند و تعلیق از برخورد اعترافات، دفاعیهها و توجیه کردن خود شکل میگیرد. اما این تعلیق از بُعد اخلاقی نیز شکل میگیرد. مثالهای قبلی من وابسته به ارزیابی ما است از آنچه باید رخ دهد (قهرمان «سفر» باید مجازات شود) دربرابر آنچه ما میخواهیم رخ دهد (قهرمان باید فرار کند). اندکی رمزوراز اضافه کنید، مثل زیر درختان زیتون (طاهره چه فکری میکند؟) و طعم گیلاس (آقای بدیعی برای چه شغلی دنبال آدم میگردد؟) و شما نوعی فیلمسازی هنری جاهطلبانه دارید که بیشترین بهره را از منابع بسیار سنتی فرم هنری میبرد. این منابع در اثر قبلی اصغر فرهادی یعنی دربارهی الی… آشکار بودند، فیلمی که دو سال پیش در همین صفحات آن را ستودم. جدایی نادر از سیمین قدرتی مشابه در جلب و حفظ توجه ما دارد. زنی موفق نمیشود طلاق بگیرد و خانه را ترک میکند، در این خانه به جز نادر، پدر مبتلا به آلزایمر او و دخترشان ترمه هم زندگی میکند. با نبودن سیمین، نادر برای نگهداری از پدرش راضیه را استخدام میکند، او زنی از طبقهی کارگر است که باید دختر کوچکش را موقع کار همراه خود بیاورد. یک روز راضیه زیر فشار کار شانه خالی میکند و به دلایلی که تا آخر فیلم فاش نمیشود از خانه غیبش میزند. نادر و ترمه هم پدر را بیهوش با دستانی بسته به تخت پیدا میکنند. در این کشمکش اولیه راضیه به مرز هیستیری میرسد و تنها در اواخر فیلم از دلیل آن آگاه میشویم. وقتی او به آپارتمان بازمیگردد با خشم نادر روبهرو میشود که این هم به نقطهی عطفی دیگر منجر میشود، که از اهمیت آن نیز بعداً باخبر میشویم. برای پیچیدهترشدن اوضاعْ شوهر تندخوی راضیه از دست همه شاکی میشود. مثل دربارهی الی… اهمیت بسیاری به آنچه شخصیتها در لحظهای خاص میدانند داده میشود و یاد و حافظهی ما از زمان اطلاع یافتن شخصیتها از هر امری هم میتواند اشتباه باشد، همانطور که ممکن است شخصیتها هم به همین اشتباه دچار باشند. و مثل رمانهای هنری جیمز بخش غالب اکشن به واکنش ناظران، به ویژه ترمه که دختری متفکر است حواله میشود، شخصیتی که در صحنه آخر از اهمیتی در حدواندازهی دیگر شخصیتهای فیلم برخودار میشود. تعلیق در این فیلم در سطوح مختلف بنا میشود: مراحل طلاق، وضعیت مشکوک پیرمرد، پرونده دادگاه درمورد دخالت راضیه در ماجرای پول گمشده و مهمتر از همه مسئولیت مرگ. برخی از این سطوح اکشن حل میشوند؛ و حیاتیترین آنها در تعلیق میماند. و همین امر مثل اغلب موارد مجبورمان میکند بیشتر و گستردهتر درمورد برخورد فیلم با موضوع رابطهی والدین/ فرزندان فکر کنیم. ما با فیلمی روبهرو هستیم که به شکلی منحصربهفرد غنی است، فیلمی که اختلاف طبقاتی، زندگی افراد معتقد و تاثیر مشکلات بزرگسالان بر کودکان اطراف آنها را مورد بررسی قرار میدهد. تعلیق نه تنها اشتهای ما به داستان را رفع میکند، بلکه میتواند ما را به تفکر اخلاقی وادارد، جدایی نادر از سیمین همین کار را میکند.
دارا قبلاً کتابی را از نادر قرض گرفته و حالا در غیاب بچهها کتاب را به دوستش برمیگرداند. نادر همینکه چشمش به کتاب میافتد میبیند پاره شده و همان کتاب سالمی نیست که قبلاً به دارا داده. آدمها در چنین موقعیتی، یا هر موقعیتی شبیه این، ممکن است چندجور رفتار کنند؛ رفتار اول این است که مثلِ نادرِ اولْ یقهی دوستشان دارا بگیرند و بیفتند به جان یکدیگر و قلم و خطکششان بشکند و لباسشان پاره شود که معلوم نیست چه سودی ممکن است برایشان داشته باشد و رفتار دوم این است که مثلِ نادرِ دومْ چشمشان به کتابِ پارهپوره بیفتد و کتاب را به دارا نشان بدهند و دارا هم با چسب بیفتد به جان پارگیِ کتاب و آن را مثل روز اول که نه، ولی دستکم بهتر از آن چیزی بکند که چند دقیقه قبل بهنظر میرسیده است و همهچیز به خیروخوشی تمام شود؛ بدون اینکه خطکش و قلمی بشکند، یا شلواری پاره شود. بخش سینمایی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان ایران را که آخرِ دههی ۱۳۴۰ راه انداختند به این فکر کردند که باید دوجور فیلم تولید کرد؛ فیلمهایی دربارهی کودکان و نوجوان و فیلمهایی برای کودکان و نوجوانان و این دستهی دوم میتوانست فیلمهایی داستانی باشد یا فیلمهایی آموزشی، که چیزی یا چیزهایی را به کودکان و نوجوانان یاد دهد؛ چیزهایی که پیش از این شاید از زبان معلمشان هم شنیدهاند، اما درست بهخاطر معلم بودنِ معلمشانْ ترجیح دادهاند آن چیزها را به دست فراموشی بسپارند. فیلمها هستند که این وقتها به کار میآیند و بیشتر از آن چیزهایی که ممکن سر هر کلاسی گفته شود در یاد دانشآموزان میمانند. دو راهحل برای یک مسأله یکی از این فیلمها بود. چهارسال بعد از دو راهحل برای یک مسأله بود که کیارستمی فیلم دیگری ساخت که میشود آن را به چشم روایت دیگری این فیلم کوتاه دید؛ فیلمی که اینبار نامش را گذاشت قضیهی شکل اول، شکل دوم.
انقلاب که در بهمن ۱۳۵۷ پیروز شد همهچیز شکل تازهای پیدا کرد و مدیرانی که پیش از این در نهایت آسودگی و آرامش روی صندلیهایشان نشسته بودند ناگهان جای خود را به دیگرانی دادند که پیش از آن مدیر هیچجایی نبودند. وضعیت کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان کمی فرق داشت با جاهای دیگر و فرشید مثقالی، گرافیستِ سرشناس، آن چندماه اولِ بعد از انقلابْ ریاست کانون را به عهده گرفت تا دستکم این مرکز فرهنگی و هنری به سرنوشت جاهایی مثل کارگاه نمایشِ رادیو تلویزیون ملی ایران دچار نشود. این روایت مثقالی است (اندیشهی پویا؛ شمارهی ۴۱؛ نوروز ۱۳۹۶) که همان روزهای اول، در میانهی جلسهای رسمی، چند تفنگبهدست که صورتشان را پوشانده بودند از راه میرسند و چندنفر را نشان میدهند و میگویند شما چندنفر باید با ما بیایید و سوارشان میکنند و راه میافتند سمت مدرسهی علوی. مثقالی و کیارستمی هم نگران میشوند و راه میافتند دنبالشان. داستان تا غروب ادامه پیدا میکند و آن چندنفر را صحیحوسالم از پلههای مدرسهی علوی پایین میآورند و میرسانند به خانهشان. بعد از این است که کیارستمی به صرافت ساختن فیلمی میافتد که از نو راهحلهایی را در قبال یک مسأله ارائه دهد. اینبار قرار نیست کلاس خلوت باشد؛ قرار نیست بچهها در کلاس نباشند؛ قرار نیست دعوا فقط بین دو دوست اتفاق بیفتد؛ قرار است همهچیز عمومیتر باشد؛ این بازیای است که در وهلهی اول چندتا از بچههای کلاس را درگیر میکند و آنها را سر یک دوراهی بزرگ قرار میدهد.
همهچیز شاید از لحظهای شروع میشود که آقامعلم سر کلاس است و دارد روی تختهسیاه شکل گوش را میکشد و جزئیاتش را یکییکی مینویسد تا برای بچهها توضیح بدهد که گوش چهطور میشنود و در میانهی همین کار است که یک صدای تقتق بیجا که از ردیف آخر میآید، کلاس را پُر میکند. معلوم است یکی از بچهها، یکی از شاگردهای آقامعلم، علاقهای به این درس ندارد و حوصلهاش سر رفته. آقامعلم هم اول کمی صبر میکند که ببیند این شاگرد دست برمیدارد از کارش یا نه، اما شاگرد ظاهراً علاقهای به ساکت شدن ندارد و آقامعلم یکدفعه رو میکند به بچهها و میگوید «آن دو ردیف آخر؛ یا میگویید کی بود، یا میروید بیرون تا آخرهفته سر کلاس نمیآیید.» به بچهها اگر باشد که نه علاقهای به گفتن دارند و نه علاقهای به بیرون رفتن و تا آخرهفته سر کلاس نیامدن. اما اینطوری که نمیشود؛ باید انتخاب کرد. آقامعلم دو راه پیش پای بچهها گذاشته و همین است که وقتی اولین شاگرد از جا بلند میشود، دومی هم پشت سرش حرکت میکند و دو ردیف آخر یکدفعه خالی میشود. اینطور که معلوم است از دو راهحلی که آقامعلم پیش پای بچهها گذاشته دومی را انتخاب کردهاند؛ چون بچهها از درِ کلاس بیرون میروند و آقا معلم هم در را پشت سرشان میبندد. گویندهای به ما میگوید «فرزند شما یکی از این دانشآموزان است. شما از او چه انتظاری دارید؟ آیا باید به معلم بگوید چهکسی بوده که کلاس را بههم میزده و بعد برود سر جایش بنشیند، و یا چیزی نگوید و تا آخرهفته مقاومت کند؟» یکی از بچهها یکی دو روز بعد کمکم حوصلهاش سر میرود. چرا باید پشت در کلاس بماند وقتی میتواند روی صندلیاش بنشیند و به درس گوش بدهد؟ در کلاس را باز میکند و میگوید «آقا اجازه، محمدرضا نعمتی بود.» و تکوتنها مینشیند پشت میزی که دوروبرش خالیِ خالی است. این قضیهی شکل اول است.
این چیزها است که نورالدین زرینکلک، کمال خرازی، نادر ابراهیمی، غلامرضا امامی، احترام برومند، علی موسوی گرمارودی، مسعود کیمیایی، عزتالله انتظامی، ایرج جهانشاهی، صادق قطبزاده، عبدالکریم لاهیجی، محمود عنایت، ابراهیم یزدی، نورالدین کیانوری، صادق خلخالی و چندنفر دیگر را روبهروی دوربین کیارستمی نشانده تا جواب این سئوال را بدهند و حرفشان که تمام میشود فیلم دوباره برمیگردد به شکل اولیهاش و اینبار بچهها که معلوم است دستِ دوستی بههم دادهاند یکهفته پشت درِ کلاس میمانند و بعد میآیند سر جایشان مینشینند و از نو همان آدمهای قبلی دربارهی این اتحاد و همدلی نظر میدهند. نکته این است که هر کدامِ این آدمها جوابی برای این سئوالها دارند که نسبت مستقیمی با روحیهی سیاسی و اجتماعیشان دارد؛ بعضی ممکن است از پسری که دوستش را لو داده حمایت کنند و بگویند چارهای جز این نداشته و بعضی هم ممکن است بگویند اگر همه دست دوستی بههم بدهند و متحد باشند دنیای بهتری ساخته میشود. مهم اینها نیست؛ مهم این است که هرکسی حرفش را میزند، نظرش را میدهد و دستآخر، وقتی فیلم به آخر میرسد و بچهها سر کلاس نشستهاند، وقتی تیتراژ آخر روی صفحه میآید، آن صدای تقتق، آن صدای مزاحم، از نو شنیده میشود. هیچچیز عوض نشده. همهچیز همانطور است که بوده، همانطور که از قبل بوده؛ حالا بچهها یاد گرفتهاند که در جواب آقامعلم چه باید بگویند و چه رفتاری باید داشته باشند. بستگی دارد به انتخابشان؛ به روحیهشان و به هزار چیز دیگر. همین چیزها است که قضیهی شکل اول، شکل دوم را از یک فیلم آموزشی تبدیل میکند به مهمترین و روشنترین تصویری که چندماه بعد از انقلاب ۱۳۵۷، سرشناسترین مردمان آن روزها را پیش روی تماشاگرانی قرار میدهد که میخواهند دربارهی این آدمها بیشتر بدانند. گفتن یا نگفتن؟ مسألهای مهمتر از این ظاهراً وجود ندارد.
پنجاهسالگیِ نان و کوچه؟ همینطور است. پنجاهسال پیش که نان و کوچه ساخته شد، بعدِ دیدنش عدهای فکر کردند که این هرچه باشد فیلم نیست؛ یا دستکم فیلم خوبی نیست و چون هیچچیزش شبیه فیلمهای آن سالهای سینمای ایران نبود و چون قبلِ آن در ایران فیلمی دربارهی کودکان نساخته بودند و چون قبلِ آن فیلمهایی برای کودکان نمیساختند، باید کمی صبر میکردند که نان و کوچه در جشنوارهی تازهتأسیس فیلمهای کودک روی پرده برود و داورانی از چهار گوشهی جهان فیلم را ببینند و از دیدنش حیرت کنند که چهطور داستانش را بهسادگیِ تمام روایت میکند. نان و کوچه تولیدِ کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بود؛ کانونی که پیش از بدل شدن به یکی از مهمترین مؤسسههای فرهنگی ایران صرفاً کتابخانهای بود در پارک لالهی این روزها؛ پاتوقی برای بچههایی که دوست داشتند کتاب بخوانند اما کتابی برای خواندن نداشتند، یا پولی نداشتند که صرف خریدن کتاب کنند و کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان میخواست جای خالی چیزهایی را برایشان پُر کند که زندگی از آنها دریغ کرده بود. همین کار را کرد. کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان کمکم بدل شد به آن پاتوق بزرگی که هم کتابخانه داشت و هم کتاب منتشر میکرد و هم صفحهی موسیقی و نوار کاست روانهی بازار میکرد و هم فیلم تولید میکرد و هم نمایش روی صحنه میفرستاد و هم کارگاهها و اردوهای فرهنگی رایگان برگزار میکرد تا بچهها جای خالی چیزی را در زندگی حس نکنند. با قدمهای آهسته پیش رفت و کمکم شد آن کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانانی که حالا، در گذر سالها، تولیدات فرهنگیاش بخش مهمی از تاریخ فرهنگی دههی چهل و پنجاه است و شد آن گنجینهای که نسلهای بعد را هم دستخالی روانه نمیکند. راهاندازی مرکز سینمایی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان خرج داشت و معلوم بود پولی برای این کار نداشتند. سیرک مسکو را به تهران آوردند و بلیت فروختند و مردمان علاقهمند به سیرک و انواع حرکات آکروباتیک و پریدن از حلقهی آتش و چیزهایی مثل اینها را روی صندلیها نشاندند و هر ریالی که خرج خریدن بلیتِ این سیرک شد، برای راهاندازی مرکز سینمایی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان کنار گذاشتند. جشنوارهی فیلمهای کودکان هم بعدِ این راه افتاد. اینها مهمترین حوادث فرهنگی آن سالها بودند و همانطور که خیلی از بچههای آن سالها کتاب خواندن را با کتابخانههای کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان شروع کردند، اولین فیلمهای عمرشان هم فیلمهایی بود که در این مرکز سینمایی تولید شد. فیروز شیروانلو و همکارانش که مرکز سینمایی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان ایران را راه انداختند، از همان ابتدای کار به این فکر کردند که باید دوجور فیلم تولید کرد؛ فیلمهایی دربارهی کودکان و نوجوان و فیلمهایی برای کودکان و نوجوانان و این دستهی دوم میتوانست فیلمهایی کاملاً داستانی باشد یا فیلمهایی کاملاً آموزشی، که چیزی یا چیزهایی را به کودکان و نوجوانان یاد دهد؛ چیزهایی که پیش از این شاید از زبان معلمشان در کلاس درس هم شنیدهاند، اما درست بهخاطر معلم بودنِ معلمشان و داستان تکراری خطکش و کتک و تنبیه و چیزهایی مثل اینها، ترجیح دادهاند آن چیزها را یاد نگیرند و به دست فراموشی بسپارند. فیلمها هستند که این وقتها به کار میآیند و بیشتر از آن چیزهایی که ممکن سر هر کلاسی گفته شود و بخش اعظمش در کتابهای درسی آمده، در یاد دانشآموزان میمانند. کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان قرار بود درست همان چیزی باشد که آموزش و پرورش نبود و یکی از راههای رسیدن به چیزی که میخواستند تولید فیلم بود برای بچهها و دربارهی بچهها. فیروز شیروانلو از قبل عباس کیارستمی را میشناخت و کیارستمی در شرکت تبلیغاتیای که شیروانلو مدیرش بود فیلمهای کوتاه تبلیغاتی میساخت و بهقول جاناتان رُزنبام، در کتابی که با مهرناز سعیدوفا دربارهی کیارستمی و سینمایش نوشت، خوب میدانست که این تبلیغات را چهطور خوشسروشکل بسازد که هم با سلیقهی سفارشدهنده جور باشد و هم آنها که در خانه روبهروی تلویزیون نشستهاند از دیدنش کیف کنند. احتمالاً این آگهیهای تبلیغاتی در دعوتِ کیارستمی به کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بیتأثیر نبود. شیروانلو دنبال کسی میگشت که مسئلهاش فقط فیلم ساختن نباشد. چیزی فراتر از فیلم ساختن میخواست و این چیزِ فراتر را در نگاه کیارستمی میتوانست ببیند؛ فیلمساز جوانی که میتوانست هم برای بچهها فیلم بسازد، هم دربارهی بچهها. با نان و کوچه مرکز سینمایی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان متولد شد؛ فیلمی ده دقیقهای، یا چند ثانیه بیشتر، دربارهی پسرکی که با نان سنگکی در دست روانهی خانه است و یکدفعه چشمش به سگی میافتد که سر راهش سبز شده. پسرک حاضر است هر کاری بکند که سگ از سر راهش کنار برود اما فایدهای ندارد. آنها هم که در حال گذر از این کوچهاند، چه آن پیرمرد سمعکی و چه آن دوچرخهسوار و چه آن الاغسوار، نه کاری به کار پسرک دارند و نه حواسشان به سگ است. راه خودشان را میروند و میگذرند. پسرک تکهای نان برای سگ میاندازد و سگ همینکه آرام میگیرد او هم روانهی خانه میشود. سگ پشت درِ بستهی خانه مینشیند و انگار دنبال تفریح دیگری میگردد و همینطور که دوروبرش را نگاه میکند یکدفعه چشمش به پسرک دیگری میافتد که با کاسهای ماست در دست از راه میرسد. سگ شروع میکند به واقواق کردن و صورت این پسرکِ ماستبهدست ثابت میماند. بازی از نو تکرار میشود و از آنجا که هیچ بازیای دقیقاً همان بازی قبلی نیست درست نمیدانیم که پسرکِ ماستبهدست قرار است چهطور از کنار سگ بگذرد.
نکتهی اساسیِ فیلمهای آموزشیِ کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان تأکید روی جنبههای آموزشی بود، بیآنکه بخواهند وقایع و چیزهایی مثل اینها را هیجانانگیزتر از آنچه در زندگی رخ میدهند بازسازی کنند. داستان سگی در کوچه هم همینطور بود. سگ در کوچهها برای خودش میگردد و وقتی چشمش به کسی میافتد که معلوم است ترسیده، شروع میکند به واقواق کردن و همین بچهها را بیشتر میترساند. اما نکتهی مهمِ نان و کوچه فقط جنبههای آموزشیاش نبود؛ با این فیلم هم مرکز سینمایی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان متولد شد؛ هم عباس کیارستمی اولین فیلم کوتاهش را ساخت و هم راه تازهای پیش پای سینمای ایران باز شد که هرچند در آن سالها کسی جدیاش نگرفت و حتا همین حالا هم میشود آدمهایی را سراغ گرفت که تأکید میکنند نان و کوچه فیلم نیست؛ مثل همهی ساختههای بعدی عباس کیارستمی. این حرفها را بهتر است بعدِ پنجاهسال جدی نگیریم؛ چون نان و کوچه شروع یکجور نگاه در سینمای ایران است؛ نگاهی که نقطهی عزیمتش واقعیت است اما در قیدوبند واقعیت نمیماند و بهنفعِ آنچه نامش را حقیقت گذاشتهاند راهِ خود را میرود. و مهمتر از اینها نان و کوچه در کارنامهی بلندبالا و پربار کیارستمی چیزی فراتر از فیلمی کوتاه است؛ عصارهی سینمای اوست؛ چکیدهی فیلمهایش و آدمهایش را بعدها در فیلمهای دیگرش هم میبینیم؛ پسرکی در گذر و پیرمردی با سمعکی در گوش کمکم یکی از مایههای تکرارشوندهی فیلمهای کیارستمی شد و فیلمسازیای را رقم زد که اعتنایی به سلیقهی مرسوم آن سالها نداشت و این سلیقه را نگه داشت تا در اولین فیلم بلند سینماییاش، گزارش، چیزی فراتر از زمانهاش را پیش چشم تماشاگران بگذارد. پنجاهسالگیِ نان و کوچه، پنجاهسالگی یک سلیقهی سینمایی است؛ پنجاهسالگیِ قریحهایست که دستکم در این چهلوچندسال راههای دیگری هم پیش پای سینمای ایران گذاشته است؛ هرچند مثل قریحهای منحصر بود به فیلمسازش و کیارستمی بود که همهچیز را دربارهی این شیوهی دیدن، این شیوهی فیلم ساختن میدانست و حیف که نماند تا پنجاهسالگیِ نان و کوچهاش را ببیند.