اولیهای عباس کیارستمی (۱۳۶۳) را، که حالا نسخهی ترمیمشدهاش در دسترس است، گاه در کارنامهاش دستکم میگیرند و از آنجا که در فاصلهی دو فیلم قضیهی شکل اول، شکل دوم (۱۳۵۸) و مشق شب (۱۳۶۷) ساخته شده، معمولاً بازی را به این دو فیلم میبازد و به دست فراموشی سپرده میشود؛ چرا که قولِ عمومی ظاهراً این است که این فیلمْ نه مستندیتمامعیار است و نه داستانی را تماموکمال روایت میکند.
حق البته با آنهاست که اولیها را مستند نمیدانند؛ چون کیارستمی، درست عکسِ آنچه سالها دربارهاش میگفتند، چیزی بهنام مستند را باور نداشت و در مصاحبهای به جاناتان رُزنبام، منتقد سرشناس سینما، گفته بود «شخصاً نمیتوانم بین فیلم داستانی و مستند فرق بگذارم… یک روز وقتی داشتم به تعریف مستند فکر میکردم و میخواستم تفاوتش را با دیگر انواع فیلمها پیدا کنم، در نهایت به این نتیجه رسیدم که فقط وقتی دوربین را روی شاخ یک گاو بگذارید و او را یک روز در زمینی به حال خودش رها کنید، شاید در پایان کار با یک فیلم مستند مواجه شوید. اما حتا در این مورد هم یک جای کار میلنگد؛ چرا که لوکیشین و لنزهای مورد نظر را انتخاب کردهایم. و اینکه آن روز ابری باشد یا آفتابی. از نظر من تفاوت زیادی بین فیلم مستند و داستانی وجود ندارد؛ ما فقط فیلم بد و خوب داریم.» (متن این مصاحبه را در کتاب عباس کیارستمیِ ج. رزنبام و م. سعیدوفا بخوانید؛ ترجمهی ی. نطنزی؛ نشرچشمه)
این حرفهای فیلمسازی بود که روزگاری منتقدی دربارهاش نوشته بود «واقعیت برای کیارستمی چیزیست مقدس که او را افسون میکند. به همین سبب است که این فیلمساز بهسادگی میتواند از تراولینگ یا کِرِین استثنایی و چشمگیری بگذرد، امّا بهرغم آسیبی که ممکن است به انسجام کارش وارد آید، حاضر است زمانی طولانی از فیلم را به مثلاً حرفهای واقعی آدمی اختصاص دهد… چنین بهنظر میرسد که واقعیت برای کیارستمی، بهطور فینفسه، گونهای ارزش و میزان است. علاقهی او به استفاده از آدمهای غیرحرفهای بهجای بازیگران، فیلمبرداری در مکانهای واقعی ، پرهیز از فانتزی و تخیل غیررئالیستی، دلبستگیاش به موضوعها و برخوردهای روزمره و مانند آنْ نشان میدهد که واقعیت برای این فیلمساز مرجع ارزشهای تصویری و روانشناختی بر پردهی سینما است.» (نگاه کنید به کتاب عباس کیارستمی، فیلمسازِ رئالیست، نوشتهی ایرج کریمی؛ نشر آهو)
چندسالی بعدِ این، اوایل دههی ۱۳۷۰، کیارستمی در مصاحبهای با امید روحانی نسبتِ خود را با واقعیت اینگونه شرح داد «من نمیفهمم تا کجا ما وظیفه داریم که در هنر به واقعیت وفادار بمانیم. واقعاً نمیدانم. بهنظر من، همانطور که خیلیهای دیگر هم میگویند، هنر از جایی آغاز میشود که تو واقعیت را بهعنوان نقطهی شروع و آغاز کارت [انتخاب میکنی.] کار هنر از نقطهی عزیمت از واقعیت شروع میشود. واقعگرایی خیلی عنوان درستی نیست. من تصور میکنم واقعیت یک الگوست. تصورم از این پیشداوری این است که چون آدمها در فیلم من نقش خودشان را شبیه خودشان بازی میکنند، اغراقی در کار نیست و من از گریم استفاده نمیکنم و از دکور، به آن معنای مصطلح در سینما، استفاده نمیکنم، از بازیگر حرفهای استفاده نمیکنم، تصور این است که حوادث و قصه و آنچه هم که در فیلم میگذرد، واقعیتهایی هستند که وجود دارند و تصادفاً ضبط شدهاند، یا من مستندوار آنها را ضبط کردهام.» (این گفتوگو را در شمارهی ۱۴۳ ماهنامهی فیلم بخوانید.)
کیارستمی اینها را قاعدتاً دربارهی فیلمهای داستانیِ همان سالهایش گفته؛ مثلاً خانهی دوست کجاست؟ و زندگی و دیگر هیچ و کلوزآپ، که شماری از منتقدان آنها را فیلمهایی خنثی و ناکامل میدانستند. اما بهنظر میرسد اینها را میشود در مواجهه با فیلمهای غیرداستانیاش هم در نظر گرفت؛ فیلمهایی که ظاهری مستند دارند، اما مستند نیستند و بهقول ژانکلود کارییر، فیلمنامهنویس سرشناس فرانسوی، در ردهی داکودرامها جای میگیرند؛ درامهای مستند؛ درامهایی که ظاهر مستندشان ممکن است تماشاگران را به شک بیندازد که دارند ماجرایی واقعی را تماشا میکنند نه داستانی ساختگی را و البته ساختگی بودن هم معنایش این نیست که هیچچیزِ این فیلمها واقعی نیست؛ چون واقعیت، همانطور که خودش گفته، نقطهی عزیمت است و همانطور که سالها بعد در کلاسهای درسش میگفت فضیلتی در واقعیت نیست و ارزش هیچ فیلمی هم صرفاً در گرو واقعی بودنش نیست، یا نباید باشد.
این مقدمهی طولانی را بگذارید به حساب مقدماتی که باید پیش از مواجهه با اولیها در نظر گرفت؛ یکی از فیلمهای آموزشیِ کیارستمی در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان که البته در مقایسه با فیلمهای آموزشیِ قبلی کیارستمی، بهخصوص فیلمهای پیش از انقلاب، لحن متفاوتی دارد. آن فیلمها را خودِ کیارستمی به چشم یک «اسلاید متحرک» میدید و باور داشت که «فیلم آموزشی مستقیم فقط باید آموزش بدهد. بنابراین حتا میتواند «فیلم استریپ» [مثل کُمیک استریپ] باشد؛ یعنی چند اسلاید همراه با گفتار روی پرده بیاید.»
اما همهچیز ظاهراً با قضیهی شکل اول، شکل دوم تغییر کرد؛ فیلمی که در وهلهی اول به نسبتِ کلاس و دانشآموز میپرداخت، اما همینکه از آدمهای سرشناس آن سالهای ایران میخواست نظرشان را دربارهی «شکل اول» بگویند، بدل میشد به فیلمی دربارهی نظام آموزشی و مهمتر از آنْ دربارهی رویکرد عمومی به اخلاق و هر آنچه به این فضیلت ربط پیدا میکند.
با این فیلم بود که کیارستمی پا به مدرسهها گذاشت و سری به کلاسهای درس زد و دانشآموزان را در محیط مدرسه دید و پنجسال بعد نوبت به اولیها رسید؛ فیلمی که خودش، در مصاحبهای با گادفری چشایر، آن را فیلمی خشن نامید؛ چون بزرگترها توقعاتی از بچهها دارند که حتا از همسنوسالهای خودشان ندارند و مهمترینِ این توقعاتْ عمل به تعهداتیست که در ذهن و دفترِ ناظم مدرسه ثبت شده؛ ناظمی که نمیدانیم چرا در بیشتر کتابهایی که دربارهی کیارستمی نوشتهاند به مدیر مدرسه بدل شده است. کیارستمی سالها بعدِ این فیلم گفته بود همانطور که بچه تا زمین نخورَد بزرگ نمیشود، اگر قولش را هم زیر پا نگذارد ارزش و اهمیتِ قول و تعهد را نمیفهمد.
اولیها، همانطور که از اسمش پیداست، دربارهی بچههاییست که رسیدهاند به هفتسالگی و مثل همه هفتسالهها باید روانهی کلاسهای درس شوند و الفبا و جمع و ضرب و تقسیم و چیزهایی مثل اینها را یاد بگیرند، اما بهجای اینکه چیزهایی مثل اینها را نشانمان بدهد، با روشِ داخلی/ خارجیِ منحصربهفردِ کیارستمی، بچهها را یا در حیاط مدرسه میبینیم، یا در دفتر ناظم که ظاهرش ظاهرِ آشنای دههی شصت است و سعی میکند و با بازجوییِ گاهی دوستانه و گاهی تندش سعی میکند نظم و تعهد را به بچهها یاد بدهد و آنها را همانطور که خودش تشخیص میدهد بار بیاورد.
تهدیدهای گاه و بیگاه ناظمْ البته چیزی نیست که به چشم بچهها نیاید، اما آنها خوب بلدند بهوقتش مدرسه را هم، مثل هر جای دیگری، به جایی از آنِ خود بدل کنند؛ نمونهاش لحظههاییست که با پرت کردن کیسههای پلاستیکی به هوا بادبادکهای خودشان را در آسمان این زندانِ چندساعته پرواز میدهند. مدرسه متأسفانه هست و امیدی هم به نبودنش نیست اما همیشه باید راهی برای بههم زدن نظمش پیدا کرد؛ مثلاً با همین کیسههای پلاستیکی، با دویدن در حیاط و بازیهایی که بزرگترهایی مثل ناظم آنها را شلوغبازی میدانند.
اما مهم نیست؛ بچهها این کارها را خوب بلدند؛ بچههایی که حالا چهلودوسالهاند؛ بچههایی مثل نویسندهی همین یادداشت.