آنچه دستکم من به چشم نقطهی اتصال کرییر و کیارستمی میبینمش، آنچه این دو مکالمه را هم به پیوند میدهد، شوق روایتگری است؛ اشتیاق تجربههای تازهای که فقط از دل کتابها بیرون نمیآیند و ریشه در زندگی دارند. شوق کمنظیر کیارستمی به طلوع آفتاب و عکس گرفتن از درختها و درها و پنجرهها و پرندهها از جنس همان طرحهایی است که کرییر در سفرهایش میکشید. کیارستمی دوربینبهدست واقعیتی را ثبت میکرد که بعداً با واقعیتهای دیگر پیوندی برقرار کند و کرییر که در سفرها میانهای با عکاسی نداشت، با مداد و خودکار و رواننویس شروع به طراحیِ مردمانی میکرد که در کوچه و خیابان و بازار و پارکها بودند. عکسی از کیارستمی را به یاد ندارم که مردمان در آن حضور داشته باشند و طرحی از کرییر را به یاد ندارم که تصویری از مردمان نباشد. آنچه در این در دو شیوهی دیدن، در این دیدن و ثبت کردن، مشترک به نظر میرسد همان چیزی است که نامش را تجربه گذاشتهاند. مهم نیست که آفتاب تازه دارد طلوع میکند یا دم غروب است، از خانه بیرون میزنی و در راه درختها را میبینی، در راه پرندهها را میبینی، در راه مردمان کوچه و خیابان را میبینی و به خانه که برمیگردی داستان تازهای در ذهن داری؛ داستانی که آن پرندهها و آن درختها و آن مردمان دیگر را کنار زده و جایی برای خودش پیدا کرده؛ داستانی که مینویسیاش؛ داستانی که میسازیاش. فیلم کوتاهی دربارهی دیگران برای من داستان همین داستانهاست.
از مؤخرهی کتاب فیلم کوتاهی دربارهی دیگران [ویراست دوم]، انتشارات گیلگمش، ۱۴۰۲
«اگر بنا باشد در این نوشته، اوّل به خودم و بعد به خواننده، توضیح بدهم که چراآتالانتِ [ژان ویگو] را دوست دارم، باید رکوراست بگویم که این نوشته به چنین هدفی نمیرسد. یعنی نمیتواند برسد. عشقی که بشود آن را توضیح داد مفت گران است. جادوی هنر در این است که آخرین عنصر توضیحناپذیر در زندگی حقیر هرروزهی ما باشد.» * از جستارِ «و موجها و تاریکی» نوشتهی بابک احمدی در کتابِ نوشتههای پراکنده، نشر مرکز، ۱۳۹۴
شاید برای شما هم پیش آمده باشد، یا شاید بهتر است بنویسم امیدوارم برای شما پیش نیامده باشد که عصرِ یک روز معمولی اردیبهشتی که بیحوصلگی مثل خیلی وقتهای دیگر به سراغتان آمده، از حرفهای دوستی که روبهرویتان نشسته بفهمید که دوستِ دیگری حقیقتِ ماجرایی را برایتان تعریف نکرده و لابد به خیال خودش خواسته رعایتتان را بکند و درست در همچه لحظهای شاید احساس کنید چیزی به پایان رسیده و همهچی را باختهاید. چی را باختهاید؟ شاید دستکم در آن لحظه فکر کنید همهچی را و شاید از دیدِ آنکه چیزی را برایتان تعریف نکرده هیچچی را. پس شاید همهچی بستگی دارد به اینکه شما دقیقاً کجا ایستادهاید و آنجا که ایستادهاید دستکم در آن لحظه میتواند پایان چیزی باشد که خودتان هم درست نمیدانید چیست، اما آنقدر میدانید که چیزی به پایان رسیده. چی به پایان رسیده؟ شاید مثلاً آن دوستی، حتی اگر پایان رسمیاش را به زبان نیاورید و ترجیحتان این باشد که در جواب پیامهایی که بانمک نیستند، سکوت کنید و آیفونتان را کنار بگذارید و از جا بلند شوید و از پنجرهی اتاقتان نگاهی به کوچه بیندازید که آن ساعتِ روز به شکل عجیبی خلوت است و صدای بوق هیچ ماشینی به گوش نمیرسد. در واقع این شمایید که دارید لحظهی پایان را انتخاب میکنید؛ چون «داستانها شروع و پایان ندارند؛ ماییم که لحظهای از زندگی را انتخاب میکنیم و از آنجا چشم به گذشته یا آینده میدوزیم.»، یا دستکم این چیزیست که گراهام گرین در اولین سطرهای شاهکارش پایان یک پیوند نوشته. درست در همین لحظهای که اسمش را پایان گذاشتهاند لحظهی شروع را به یاد میآورید، مرورش میکنید، به عقب نگاه میکنید و لحظههایی از گذشته به شکل پراکندهای در برابر چشمتان جان میگیرند. حس میکنید این لحظه مدام کش میآید و خلاصی از آن ممکن نیست و لحظهای که اسمش را حالِ حاضر گذاشتهاند حالا طولانیتر از قبل بهنظر میرسد؛ حتی طولانیتر از لحظهای قبل که هنوز نگاهی به عقب نینداخته بودید؛ این لحظهایست که انگار در برابر رسیدن به نقطهی پایان مقاومت میکند، از لحظههای گذشته کمک میگیرد، این لحظهها را بههم وصل میکند و از آنجا که حافظه بهقولی پُر از شکاف است، هیچ اعتنایی به تقویم و تاریخ ندارد؛ درست برعکسِ خیلی از ما که دستکم روزی یکبار سری به تقویم تلفنمان میزنیم و روزهای ماندهی هر ماه و ماههای ماندهی هر سال را مرور میکنیم و بعید است هیچوقت به روزهای رفته و ماههای رفته سر بزنیم، اما در لحظهای که اسمش را پایان گذاشتهاند همهچی به شکلِ غیرتقویمی به یاد میآید؛ همهچی فقط به یاد میآید، یاد است که میآید. پس اینطور بهنظر میرسد که همهچیز برمیگردد به پایان؛ به آن «آخر و انتها و نهایت و کرانهی هرچیز»، به آن «غایت و کران و عاقبت و فرجام»، به آن «سرانجام و منتها و خاتمه»ای که در لغتنامهها نوشتهاند؛ به آن «بخش پایانیِ چیزی؛ مخصوصاً یک دورهی زمانی» که تأکیدش بر زمان تکلیفِ همهچی را روشن میکند؛ زمانی که لحظهی شروعش، خبر از پایانی حتمی میدهد. هر چیزی که شروع میشود حتماً روزی و لحظهای به نقطهی پایان میرسد، حتی اگر آنگونه که یوجین اونیل در ماهی برای یک ملعون نوشته چیزی به اسمِ زمان حال یا آینده وجود نداشته باشد و فقط چیزی به اسمِ گذشته پیوسته تکرار شود. پس شاید آن دو سطرِ شعرِ لوییز گلوک را که افتتاحیهیآخرین روزهای راجر فدرر و پایانهای دیگر، کتاب تازهیجِف دایِر، است باید جدیتر گرفت: اگر شروعش به این سختی باشد، تصور کن پایانش چگونه خواهد بود…