اگر آدم گوشیِ پزشکی داشته باشد می‌تواند صدای قلب‌شان را بشنود…

در مسیرِ آن‌جا، در کنجی که مدت‌ها پیش بازار سفال بوده، از کنار دیواری بلند و طولانی می‌گذرم؛ دیواری پوشیده از چندهزار عکس سیاه‌وسفید که پشت شیشه‌های قاب‌های‌شان نشسته‌اند. پُرتره‌های مردان و بعضی زنان، همراه نام‌شان و تاریخ تولد و مرگ‌شان که پایین سینه‌شان چاپ شده، جایی که اگر آدم گوشیِ پزشکی داشته باشد می‌تواند صدای قلب‌شان را بشنود. عکس‌ها به ترتیب حروف الفبا مرتب شده‌اند. میانه‌ی قرن بیستم. چندتاشان خیال می‌کردند پُرتره‌شان کنار هزاران شهید دیگر، چسبیده‌به‌هم، ردیف‌به‌ردیف، روی دیواری در مرکز شهر آویزان شود؟ بیش از آن‌چه حدس می‌زنیم. به ترتیب الفبا می‌دانستند چه خطری در کمین است: در این بخشِ ایتالیا، از هر چهار پارتیزانِ ضدفاشیست، زن یا مرد، یکی جانش را از دست داد.

نام چندتاشان را می‌خوانم و به پژواک نام‌شان گوش می‌کنم. چهره‌شان مصمم است، اغلب‌شان، و با اعتمادبه‌نفس، رنج هم هست. نگاه‌شان که می‌کنم شعری از پازولینی را به شکلی مبهم به یاد می‌آورم. و حالا، در میانه‌ی نوشتن، سطرهای آن شعر زنده می‌شود:
… نورِ آینده
لحظه‌ای هم درنگ نمی‌کند
تا زخمی‌مان کند:
این‌جاست تا وقتِ کارهای روزمره‌مان
نشانی بر ما بزند
با اضطرابی که رخنه کرده
در اعتمادبه‌نفسی
که به ما حیات می‌بخشد…
*
جان برجر، سایبان سرخ بولونیا، ترجمه‌ی حسین عیدی‌زاده و محسن آزرم، نشرچشمه، چاپ دوم، بهار ۱۴۰۱

اما کجا؟ چه‌طور؟ با چه حکایتی؟

پسرک محجوب روستایی، ایستاده در میان میزهای چوبی، نیمکت‌ها و جلوی رخت‌آویز کلاس.

وقتی رولان بارت با دیدن عکس ارنست (۱۹۳۱) کار آندره کرتژ، عکس پسرک محجوب روستایی، ایستاده در میان میزهای چوبی، نیمکت‌ها و جلوی رخت‌آویز کلاس، می‌پرسد «ممکن است ارنست هنوز زنده باشد؟ اما کجا؟ چه‌طور؟ با چه حکایتی؟» درباره‌ی چیزی اندیشیده که اولاً ساده است، ثانیاً مهم است، ثالثاً فلسفی نیست. این پرسش ژرف است و برای طرح آن باید به قول خود بارت عکس زخمی‌ات کند. اصطلاح مشهور دریدا این‌جا نکته را بهتر می‌رساند. عکس رد چیزهایی دیگر را (چیزهایی که عکس نیستند) بر خود دارد.

بابک احمدی، جستارِ مقام فلسفه در کار عکاس، کتابِ نوشته‌های پراکنده، نشر مرکز، بهمن ۱۳۹۳