«دیگر به سینما نروید، دیگر فیلم نبینید، چون شما هرگز مفهوم الهام، دید سینمایی، نمابندی، کشف و شهودی شاعرانه، ایدهی خوب و خلاصه معنی سینما را درنخواهید یافت…»
فرانسوآ تروفوِ منتقد، این جملههای پُرشور را خطاب به آنهایی نوشت که از دیدن جانی گیتار سرخورده شده بودند: همهی آن تماشاگرانی که چشمبهراه وسترنی متعارف و معمول بودند، از دیدن فیلمی که ظاهراً وسترن بود، اما چیزی از یک داستان عاشقانه کم نداشت، حیرت کردند. همهی آن تماشاگرانی که چشمبهراه وسترنی متعارف و معمول بودند، از دیدن فیلمی که ظاهراً وسترن بود، اما زن ها محور داستانش بودند، حیرت کردند.
جانی گیتار در نگاه اول وسترنی نامتعارف است و آندره بازن، مرشد و مراد تروفو، زمانی نوشته بود که سینما یعنی حرکت، پس وسترن عالیترین نمونه فیلم امریکاییست. لابد آنها که دست رد به سینهی این ساختهی نیکلاس ری زدند، وسترن را چیزی می دانستند شبیه فیلمهایی که جان فورد یا دیگران میساختند که البته برداشت غلطی هم نبود؛ چون وسترن سالهای همان فیلمهایی بود که فورد میساخت و هنوز کسی به فکر نیفتاده بود بازیِ وسترن را بههم بزند.
«جانی گیتار» همهی معادلاتی را که در آن فیلمها چیده شده بود بههم زد و بیش از آن که صحنههای تیراندازی هفتتیرکشی را نشان دهد، سرش به دلدادگی و خصوصی شدن آدمها باهم، یا نفرت شان از هم گرم بود. طبیعیست که تماشاگران چنان فیلمهایی حالا با دیدن جانی گیتاری که زنهایش رفتاری مردانه دارند و دستور میدهند و مردهایش بیشتر شنوندهاند و آن دستورها را اجرا می کنند، سرخورده شدند؛ چون جانی گیتار جهشی ناگهانی بود در سینمای وسترن و هیچ شبیه وسترنهای پیش از خود نبود و لازم بود کسانی جز تماشاگران معمول این سینما به تماشایش بنشینند تا پرده را کنار بزنند و رازی را که در فیلم نهفته بود آشکار کنند؛ همانطور که منتقدی ادبی رمانی را بارها و بارها میخوانَد تا مشتِ نویسنده را باز کند، فرانسوآ تروفوِ فرانسوی و دوستانش هم همان کاشفان فروتن جانی گیتار بودند؛ ستایشگران حقیقی فیلمی که منزلتش کمکم برای تماشاگران روشن شد.
پیروزی تلخ
نیکلاس ری میخواست هر طور شده هنرمند شود: آرزوی سالهای نوجوانیاش این بود که رهبر ارکستر شود. اما بزرگتر که شد، از دنیای نمایش سر درآورد و بعدِ تمام شدن دبیرستانْ راهی مؤسسهی هنری فرانک لوید رایت شد و هم آداب معماری را آموخت، هم مجسمهسازی و تئاتر و موسیقی را. پیش از آنکه فیلم بسازد، کنار الیا کازان و جوزف لوزی و کلیفورد اوتس سرش به تئاتر گرم بود و ظاهراً در اولین نمایشی که کازان روی صحنه برد، بازی کرد. چند سال بعد، وقتی کازان بالاخره فرصتی برای فیلمسازی پیدا کرد، از ری خواست که در این اولین فیلم، نهالی در بروکلین میروید، دستیارش باشد و ری سالها بعد گفت تماشای قدرت کازان در صحنهی فیلمبرداری وسوسهی کارگردانی را به جانش انداخت.
سه سال بعد، آنها در شب زندگی می کنند را ساخت و دورهی فیلمسازی اش شروع شد. بعدِ این بود که در مکانی خلوت را ساخت و سیاهی و بدبینی را به شیوهای رندانه وارد هالیوود کرد: فیلمی که به قول دیوید تامسن گذر زمان ثابت کرده شباهتی به فیلم های آن سال های هالیوود ندارد و گرفتگی و تیرگیاش منحصربهفرد است. یاغی بیهدف را نیکلاس ری در آستانهی میانسالگی ساخت و جیمز دین همان سردرگمی و سرخوردگی مورد علاقهی او را در بازیاش به نمایش گذاشت. یاغی بی هدف، شمایل ماندگار جوان هایی شد که دوست نداشتند همه چیز را بی چون وچرا بپذیرند.
ژانلوک گدار شصتوسه سال پیش دربارهی فیلمی از نیکلاس ری نوشت که وقتِ دیدنش چارهای ندارید جز اینکه چشمهایتان را ببندید، به این دلیل ساده که حقیقتْ چشم را کور میکند. و البته یکی از مشهورترین کلمات قصار گدار (و چهبسا تاریخ سینما) همان است که دربارهی او گفته: «سینما یعنی نیکلاس ری». به همین صراحت.
من داستانهای غمانگیز را دوست دارم
جانی گیتار در شمار تحسینشدهترین فیلمهای تاریخ سینماست: از آن فیلمها که کارگردانهایی چون مارتین اسکورسیزی برایش سرودست میشکنند. و علاوه بر اینها ظاهراً در شمار فیلمهای محبوب روانکاوان هم هست که میکوشند بخشِ نسبتاً تاریک داستان را آنطور که دوست میدارند روشن کنند و دستهی دوم بهجستوجوی علایق شخصی نیکلاس ری می گردند تا نشان دهند کارگردان چپگرای سینمای امریکا ایدهی مبارزه با مکآرتیسم و جنجالهای ضدچپ دههی ۱۹۵۰ را چگونه در دل وسترنی نامتعارف و عاشقانه جای داده است.
بااینهمه آنچه بیش از همه در جانی گیتار به چشم میآید داستان دلدادگیست؛ داستانی پُررنگتر از تیراندازی و این دلدادگی هم البته چیز پیشپاافتادهای نیست؛ یکجور تجدید میثاق است؛ تجدید عهدی که ظاهرا گسسته شده و امیدی به آن نیست. اما همهچیز در فاصلهی راندن و ماندن سامان می گیرد و آتشی که ظاهراً خاموش شده و بهقول ویهنا چیزی جز خاکستر نیست، دوباره سر برمیآورد و به حیات خودش ادامه میدهد.
جانی گیتار در ستایش همین دلدادگی و قدرت بیحد جادوی دلبستگیست: بهخصوص وقتی هر دو دلداده زنده میمانند و اما اسمال که نفرت و بیعلاقگی را در هوا پخش میکند و صلابتش را به رخِ دیگران میکشد، بازندهی این میدان میشود.
حالا با گذرِ سالها شاید فهم آن نکتهای که تروفوِ منتقد نوشته بود آسانتر باشد که نیکلاس ری را در نوشتهای روسلّینیِ هالیوود دانسته و نوشته بود او هم مثل روسلّینی هیچوقت چیزی را که میخواهد در فیلمش بگوید توضیح نمیدهد و روی معنای مورد نظرش تأکید نمیکند و تفاوت فیلمسازِ خوب و باقی فیلمسازان اینجاست که روشن میشود.
بایگانی برچسب: s
غزلهایی در نتوانستن
برای آقای صفی یزدانیان
همیشه هم اینطور نیست که آدم بخواهد و از جایی که نشسته دستش را دراز کند و چیزی را به دست بیاورد که خواسته و گاهی اصلاً برای رسیدن به چیزی که خواسته باید از جایی که نشسته برخیزد و راهی را برود که خیال نمیکرده و اصلاً قید خانه و زندگی را بزند و با همهی حساسیت و گوشهنشینیاش راهی خانهی اقوامی شود که درست در مسیرِ باد خانهای برای خود بنا کردهاند و زندگیشان بستگیِ تاموتمامی به همین باد دارد و هر روز چشمبهراه باد خشمگینی هستند که بیخبر از راه میرسد و هر چه را سر راهش باشد کنار میزند و مرتبه و موقعیت آدمها را تغییر میدهد و آنها را از روی زمین به زیر زمین میکشاند و تا آرام گرفتن باد چارهای ندارند جز اینکه تنهایی خود را کنار بگذارند و یکی از جمعیت مردمان زیرزیرمین باشند و البته مسألهی لِتی منسن فقط این نیست و آن باد خشمگین انگار خودِ او در همین سالهای جوانی است که هیچ قیدوبندی را برنمیتابد و چیزی جز پیش رفتن را نمیخواهد و هر چه سنوسال آدمها بیشتر میشود انگار بیشتر ترجیح میدهند که باد را برنتابند و گوشهای پناه بگیرند و سقفی بالای سرشان بسازند و از پنجره بیرون را ببینند و خیال کنند که با تمام شدن باد انگار همهچیز دوباره به شکل اولش درمیآید و زندگی ادامه پیدا میکند.
همیشه هم اینطور نیست که زندگی آدمها با تمام شدن باد به شکل اولش برگردد و همیشه هم اینطور نیست که آدمها راهی برای ساختن زندگیِ ازدسترفته پیدا کنند و گاهی اصلاً به این فکر نمیکنند که تمام شدن یک زندگی و از دست رفتن آدمی که بخش مهمی از این زندگی بوده مسیر آدم را عوض میکند و اصرار برای ماندن در مسیر قبلی و ادامه دادن راهی که پیش از این بارها با آدم دیگری آن را رفتهاند نتیجهای ندارد و اصرار برای وارد کردن آدمی تازه به این راه و همقدمی با او هم از کارهای بیفایدهایست که بهتر است به دست فراموشی بسپارندش وگرنه موقعیت چنین آدمی شبیه ماکسیم دووینتر میشود که با آوردن خانم دووینترِ دوّم به عمارت مندرلی فقط حسادت خانم دانورس را برمیانگیزد که هنوز دل در گرو بانوی سابقش دارد و هنوز خوبیها را فقط متعلّق به ربهکای ازدسترفته میداند و از هر فرصتی برای تحقیر خانم دووینترِ دوّم استفاده میکند که همین اسم نداشتنش نشان میدهد اصلاً کسی جدیاش نمیگیرد و همیشه باید یک پلّه پایینتر از ربهکایی بایستد که عمارت مندرلی اصلاً بهخاطر او پابرجاست و کمی بعدِ آنکه جنازهی ربهکا پیدا میشود همین خانم دانورس عمارتی را که حتا در غیاب بانویش او را به یاد همه میآورد آتش میزند و ظاهراً چارهای جز نیست وقتی چیزی از گذشته در حال ادامه پیدا کرده است و نمیشود به دست فراموشی سپردش.
همیشه هم اینطور نیست که گذشته را بشود به دست فراموشی سپرد و راه تازهای را رفت و هیچ اعتنایی به سالهای رفته و آدمهای رفته و زندگیِ ازدسترفته نکرد و ممکن است روزی آدمی از گذشته به حال بیاید و بهجای هفتتیری بر کمر گیتاری روی شانه انداخته باشد و ظاهرش اصلاً نشانی از آدمی نداشته باشد که پیش از این خوب میدانسته چهطور در یک چشمبههمزدن چند نفر را از پا دربیاورد و حالا که برگشته چشمش به زنی افتاده که دیگر آن آدمِ پنج سال پیش نیست و سرمای رفتارش اصلاً شباهتی ندارد به گرمای رفتار معشوق پنج سال پیش و پای یادآوری گذشته که در میان باشد انگار همهی حرفهای ناگفته و کلمههایی که لابد به دلیلی به زبان نیامدهاند تغییر شکل میدهند و به کنایهای بدل میشوند که فقط یک نفر از آنها سر درمیآورد و همین است که جانی میپرسد چرا فکر کردی عوض شدهام و جوابش این میشود که هر آدمی باید ظرف پنج سال چیزهایی را یاد بگیرد و یکی از چیزهایی که جانی دستآخر یاد میگیرد این است که از ویهنای پنج سال پیش فقط همین ظاهر و آن چشمها مانده و درعوض سرسختی و تندیای در وجودش خانه کرده که سر درآوردن از آن کار آسانی نیست و راه را اگر قبلِ این جانی تعیین میکرده اینبار نوبت ویهناست و هیچ بعید نیست که بعدِ این هم نوبت ویهنا باشد و اصلاً این زندگی زندگیِ ویهناست و اوست که جای هر چیز و هر آدمی را تعیین میکند و دلیل اینهمه را هم در همان گفتوگوهای پرکنایهاش میگوید که پنج سال پیش مردی را دوست داشته که نه خوب بوده و نه بد و میخواسته باهاش ازدواج کند و کسبوکاری راه بیندازد و چیزی برای آینده بسازد و به این فکر میکرده باید تا ابد باهم خوشبخت زندگی کنند و روشن است که چنین اتفاقی نیفتاده و از هم جدا شدهاند چون مردی که دوستش میداشته با خودش کنار نیامده و دیده نمیتواند خودش را در قیدوبند خانه ببیند و زندگی را رها کرده و رفته است.
همیشه هم اینطور نیست که اگر آدمی با خودش کنار نیاید و ببیند نمیتواند خودش را در قیدوبند خانه ببیند فقط زندگی را رها کند و برود دنبال آدمی دیگر و ممکن است مثلِ هِنری استیونسن به این فکر کند که میتواند از این زندگی پول بیشتری دربیاورد و میتواند حتا نقشهای برای کشتن همسرش بکشد و بازیای را با او شروع کند که نهایتش مرگ است و قاعدتاً به جای دیگری نمیرسد و دارد همسری را بازی میدهد که پیش از این جای هر چیز و هر آدمی را تعیین میکرده و اصلاً لیونا استیونسن بوده که تکلیف زندگی را روشن میکرده و راه را نشان میداده و مرد زندگیاش را به چشم مهرهای میدیده که روی صفحهی شطرنج باید از اینور به آنور حرکتش داد و اجازه نمیداده هر آدمی در زندگیاش وارد شود و اجازه نمیداده هر کاری میخواهد بکند و هیچ به این فکر نمیکرده که دستآخر ممکن است خیال راه تازهای به ذهن هِنری بزند و از فرصتی مثل بیماری لیونا بهترین استفادهی ممکن را بکند و نقشهای بکشد برای رها کردن خودش از زندگی و تمام کردن زندگیای که هیچ شباهتی ندارد به آنچه نامش را معمولاً زندگی میگذارند و در چنین موقعیتی آدمها معمولاً از یاد میبرند که هیچ نقشهای بینقص نیست و هر کسی ممکن است بالاخره دست به اشتباهی بزند و دستش برای دیگران رو شود.
همیشه هم اینطور نیست که آدمها وقتی نقشهای میکشند و به فکر راهی برای تغییر زندگی هستند همهچیز را در نظر بگیرند و همیشه هم اینطور نیست که یادشان بماند این وقتها اشتباههای بیشتری از آدم سر میزند و دستش برای دیگران رو میشود و همین بیدقتی است که دستآخر دست بِیبی جین هادسن را رو میکند و همه میفهمند داشته چه بلایی سر خواهرش بلانش هادسن میآورده و انتقام همهی این سالها را داشته از او میگرفته و انگار مسؤل خوش نیامدن دیگران از بِیبی جینی که در سالهای کودکی محبوب قلبها بوده کسی جز بلانش نیست و انگار گذر سالها هیچ ربطی ندارد به اینکه آدمها عوض شدهاند و سلیقهها هم عوض شدهاند و بِیبی جین هم دیگر آن آدم سابق نیست و اصلاً هیچچیز دیگر همان چیز سابق نیست و بلانش هم دیگر آن آدمی نیست که هر نگاهش روی پردهی سینما آدمها را میخکوب میکرده و حالا باید روی صندلی چرخدار از اینسوی اتاق به آنسو برود و هر بار که چشمش به ظرف غذا میافتد جنازهی موشی مثلاً روی غذایش ببیند و با همهی گرسنگی ترجیح بدهد به هیچ غذایی لب نزند و بیشتر به این فکر کند که چیزی بدتر از زندگیای نیست که آدم اختیار هیچچیزش را نداشته باشد و هیچچیز بدتر از این نیست که آدم بخواهد و از جایی که نشسته دستش را دراز کند و چیزی را به دست نیاورد که خواسته و گاهی اصلاً برای رسیدن به چیزی که خواسته باید از جایی که نشسته برخیزد و به یاد بیاورد که نمیتواند از جا برخیزد و این وقتهاست که زندگی بدل میشود به غزلی در نتوانستن.