راهنمای حل جدول کلمات متقاطع

گولِ ظاهرش را نخورید؛ اصلاً آن آدم دست‌وپا‌چلفتی‌‌ای که فکر می‌کنید نیست. ظاهرِ هیچ آدمی البته نباید گول‌تان بزند؛ به‌خصوص این آدم. درست است که هیچ‌وقت یاد نگرفته موهایش را شانه کند و درست است که برای فرار از هر شانه‌ای موهایش را مدام کوتاه می‌کند؛ درست است که کت‌وشلوارش خیلی وقت‌ها چروکند و انگار هیچ‌وقت رنگِ اتو را به خود ندیده‌اند و درست است که بارانی‌اش را همیشه‌ی خدا با خودش این‌ور و آن‌ور می‌برد که چروک بودن کت‌وشلوارش را پنهان کند؛ درست است که حرف ‌زدن بلد نیست، یا خیلی وقت‌ها حوصله‌ی حرف زدن ندارد و وقتی چشمش به جمالِ علیامخدرات، به‌خصوص جوآن دخترِ رئیسش بازرس فِرِد تِرزْدی، روشن می‌شود، زبانش بند می‌آید و حرف‌هایش را فراموش می‌کند و به‌قول خودش از آن پلیس‌هایی‌ست که خانم‌های جوان را صحیح‌وسالم می‌رساند درِ خانه‌شان، ولی عوضش بلد است فکر کند؛ بلد است چیزهای ظاهراً بی‌ربط، چیزهایی را که پلیس‌های دیگر اصلاً سراغ‌شان نمی‌روند، کنار هم بنشاند و این چیزها را مدام جابه‌جا کند و هر بار دقیق‌تر نگاه‌شان کند تا دست‌آخر برسد به نتیجه‌ای که می‌خواهد؛ نتیجه‌ای که درست است، نتیجه‌ای که بقیه‌ی پلیس‌ها با دیدنش سری تکان بدهند و راه را برای دستگیری قاتلی چموش، قاتلی که خوب بلد است خودش را پنهان کند، باز می‌کند. این کاری‌ست که از هر بازرسی توقع داریم؛ حتا از یکی مثل او که رئیسِ رئیسش (همان پلیسِ غرغروی یونیفرم‌پوشِ بی‌کفایت و بی‌استعداد) فکر می‌کند حالا حالاها باید پشتِ میز نگه‌اش دارد تا پرونده‌های اداری را منظم کند.
نکته‌ی اساسیِ داستان‌های کارآگاهی ــ پلیسی، آن‌طور که منتقدان و مفسران این داستان‌ها نوشته‌اند، همیشه شناسایی و ای‌بسا دستگیری قاتل نیست؛ چون همیشه یکی هست که آن‌یکی را کشته و همیشه یکی هست که پرده از هویتِ این قاتل برمی‌دارد و دستش‌ را رو می‌کند، امّا مهم‌تر از کشفِ قاتل شاید کشفِ انگیزه‌های اوست. این‌که چرا کشته؟ و چه‌جور کشته؟ داستان‌های کارآگاهی ــ پلیسی البته کشفِ انگیزه‌ها را دست‌کم نمی‌گیرند، امّا گاه و بی‌گاه داستانِ انگیزه‌ها اهمیتِ کم‌تری پیدا می‌کند و چیزی که برای بیننده یا خواننده‌اش مهم‌تر به‌نظر می‌رسد، هویّتِ قاتل است.
با این‌همه به‌نظر می‌رسد بازرس مورسِ جوان را هم باید در شمار کارآگاه ــ پلیس‌هایی جای داد که کشفِ انگیزه را مهم‌تر از کشفِ قاتل می‌داند. این‌جاست که می‌شود بین این بازرس مورسِ جوانِ بریتانیایی و آن کمیسر مگره‌ی پیرِ فرانسوی شباهت‌هایی پیدا کرد. کمیسر مِگره‌ی فرانسوی بی‌آن‌که همه‌ی سرِنخ‌ها را کنارِ هم بگذارد و پای منطق و استدلال و چیزهایی مثل را وسط بکشد تا در نهایت انگشتِ اشاره را به‌سوی قاتلِ گریزپا بگیرد و در حضورِ جمع با غروری آمیخته به فخر دلایلِ جنایت را برشمارد و طشتِ رسواییِ او را طوری از بام بیندازد که صدایش به گوشِ همه برسد، ساعت‌ها فکر می‌کند و پیپ‌اش را مدام پُر می‌کند و به جست‌وجوی انگیزه‌ها برمی‌آید؛ چون آن‌طور که جرم‌شناسان می‌گویند هیچ‌کس بدون انگیزه دست به جرم و جنایت نمی‌زند. مگره کارآگاهِ پلیس است (به او می‌گویند کمیسر)، عضوِ نیرویی‌‌ست که قاعدتاً مهم‌ترین وظیفه‌اش حمایت از جامعه است و باید قانون را اجرا کند و ظاهراً در گوشه‌ای از جهان واقعاً چنین اتفاقی می‌افتد. این البته نهایتِ عقل‌گرایی‌‌ست؛ امّا مگره جورِ دیگری فکر می‌کند و ترجیح می‌دهد درک و فهمش از قانون براساس همان غریزه‌ای باشد که او را به راه درست هدایت می‌کند.
اِندِوِر سرگذشت روزهای جوانی بازرس مورس است؛ پلیس جوانِ ظاهراً بی‌دست‌وپایی که پلیسان ارشد جدی‌اش نمی‌گیرند و به هر بهانه‌ای تحقیرش می‌کنند؛ شاید به این نیّت که دست از این کار بردارد و بگوید حاضر است همه‌ی عمر را روی صندلی اداره‌ی پلیس بنشیند و بازرس نباشد. اما اِندِوِر مورسِ جوان همه‌ی این تحقیرها را به جان می‌خرد و کاری را که دوست می‌دارد ادامه می‌دهد؛ چون می‌داند آدمِ پشتِ میز نشستن و جواب دادن به تلفن‌ها نیست.


کشفِ رمزها و انگیزه‌ها برای بازرس مورسِ جوان، با آن چشم‌های آبی و موهای رنگی، انگار به حل‌ کردن جدول کلمات متقاطع شبیه است؛ جای هر کلمه را خالی گذاشته‌اند؛ تعداد حروف هم معلوم است و کافی‌ست یک یا چند خانه‌ی جدول را اشتباه بنویسیم تا همه‌چیز در جدول به‌هم بریزد. شهود و غریزه‌ای که راه را به کمسیر مگره‌ی فرانسوی نشان می‌داد؛ راهنمای بازرس مورسِ جوانِ بریتانیایی هم هست تا مثلاً بفهمد محبوب‌ترین خواننده‌ی زندگی‌اش قاتلی‌ست که باید دستگیرش کرد؛ هرچند دستگیری‌اش کار آسانی نیست وقتی اِندِوِر مورسِ جوان حقیقتاً واله و شیدای اوست؛ مثل هر آدمی که خواننده‌ای را ستایش می‌کند و مرتبه‌ای بالاتر از دیگران برایش در نظر می‌گیرد. همین‌طور است دستگیری قاتلی که آدم‌ها را براساس اُپراها می‌کشد. آن‌چه پیش پای پلیس‌ها می‌گذارد فقط حرف اوّلِ اسم قربانی بعدی‌ست و بازرس مورس جوان اگر در حل‌ کردن جدول کلمات متقاطع چیره‌دست نباشد، اگر اول خانه‌ای مختلف جدول را درست در نظر نگرفته باشد، نمی‌تواند پیدایش کند.
سال‌ها پیش از آن‌که اِندِوِر مورسِ جوان را در اِندِوِر ببینیم، مورسْ سربازرسِ میان‌سالی بود در رمان‌های کالین دکستر و اولین‌بار در ۱۹۷۵ با رمان آخرین اتوبوس به مقصد ووداستاک پا به دنیا گذاشت و کم‌کم شد دست‌مایه‌ی مجموعه‌ای تلویزیونی که بر پایه‌ی پانزده رمانِ دکستر ساخته شدند. سال‌ها بعدِ آن مجموعه بود که ایده‌ی تازه‌ای به ذهن مجموعه‌سازان رسید؛ این سربازرسِ میان‌سال پیش از این‌ها چه می‌کرده؟ مدارج عالیه را چگونه طی کرده و چگونه بالادستی‌ها را راضی کرده که راه را پیش پایش باز بگذارند؟ این است که اِندِوِر هرچند بر پایه‌ی آن مجموعه‌ی تلویزیونی ساخته شده، اما داستان تازه‌ای‌ست؛ بازرسی که برای بالا رفتن از پله‌های ترقی باید موانع زیادی را کنار بزند.
می‌شود دوباره به دنیای کمیسر مِگره برگشت و از توضیحی نوشت که پی‌یر بوآلو و نارسژاک درباره‌ی داستان‌هایش می‌دهند؛ جایی که می‌نویسند «انسانی کلمه‌ای‌ست که سیمنون آن ‌را زیاد به کار می‌برد و همین ملغمه‌ی بی‌گناهی و گناه‌کاری‌ست که در همه‌ی انسان‌ها یافت می‌شود، یا دقیق‌تر مسأله‌ی بی‌گناه ــ گناه‌کار بودن است و این قانون وجودی ماست. مگره عمیقاً به این مسأله آگاهی دارد. وقتی می‌کوشد خود را با جنایتی منطبق سازد و جوّ آن‌ را درک کند، بر آن می‌شود چیزی را بیاید که آن ‌را متمایز کرده. چیزی که به آن حالت نومیدانه‌ی تقریباً متافیزیکی‌اش را می‌بخشد. بعد از آن است که کم‌کم مجرم را حس می‌کند، موقعیتش را مشخص می‌کند و مثل همه‌ی کارآگاهان خوب به استدلال می‌پردازد.»
آیا همه‌ی این‌ توضیح را نمی‌شود درباره‌ی اِندِوِر مورسِ جوان هم نوشت؟ او هم خوب بلد است خودش را با جنایت منطبق کند؛ حتا اگر این‌ها را به زبان نیاورد و کم‌کم با حس کردنِ مجرم از راز بزرگش باخبر می‌شود؛ حتا اگر نتیجه‌ی این باخبر شدن گلوله‌ای باشد که خانمی محترم، کمی بعدِ آن‌که دستش رو شده، به پایش شلیک کند. این‌طور که معلوم است دنیا و آدم‌هایش شبیه‌تر از آن چیزی هستند که فکر می‌کنیم. این‌طور که معلوم است جنایت در خونِ آدم است و آدم تا روزی که روی این کُره زندگی می‌کند دست از این کار برنمی‌دارد. به‌قول راویِ رمان مردِ سوّم و خوب که بهش فکر کنیم همه‌ی ما آدم‌های بیچاره‌ای هستیم.

مقدمه‌ای که در تاریخ گم شد

همه‌چیز ظاهراً از همان روزهایی شروع شده که محمّد قاضی به سمت «ناظر چای» به کارخانه‌ی شعیب کلایه رفته بوده. «کارخانه‌ای که برگ سبز چای متعلّق به چای‌کاران مختلف را تبدیل به چای می‌کرد و سپس صاحبان آن چای‌ها که اغلب از باغ‌داران بزرگ بودند آن‌را به دولت می‌فروختند.» و وظیفه‌ی محمّد قاضی این بوده که «مواظب فعل و انفعالات غیرمجاز صاحب کارخانه» باشد و اجازه ندهد «به چایی که در کارخانه با روش مخصوص چای‌سازی به دست می‌آید تفاله‌ی چای یا برگ خشک نامرغوب، یا به‌اصطلاح فلّه، مخلوط کنند و چای یک‌دست و خالص با درجه‌بندی درست» به اداره‌ی چای برسد.
امّا همه‌ی روز صرف این کار نمی‌شده و «ساعات دراز بی‌کاری» حوصله‌اش را سر می‌برده. این بوده که تصمیم گرفته کار ترجمه را که ده سال پیش شروع کرده ادامه دهد. پیش‌تر دو کتاب ترجمه کرده بوده: کلودِ ولگردِ ویکتور هوگو و نمایش‌نامه‌ای براساس دُن کیشوت که خودش آن‌را سناریوی دن کیشوت نامیده.
ترجمه‌‌های بد و به‌قول خودش «اغلب زشت و نارسا و مبهم» هم در این تصمیم بی‌تأثیر نبوده و وقتی نوبت تعطیلات می‌رسد و سری به تهران می‌زند و چند روزی را به استراحت می‌گذراند، چمدانش را با کتاب‌های فرانسه پُر می‌کند که وقتی به کارخانه برگردد اسباب عیش‌ و عشرتش مهیّا باشد. بخش اعظم کتاب‌ها «شیرین و سرگرم‌کننده ولی بی‌ارزش»ند، امّا بین این کتاب‌ها دو کتاب «جالب و قابل ترجمه» هم پیدا می‌کند که حس می‌کند «علاقه‌مندان به ادبیّات خارجی از آن‌ها استقبال خواهند کرد»: یکی جزیره‌ی پنگوئن‌های آناتول فرانس است و آن‌یکی سپیددندانِ جک لندن؛ هرچند بر این باور است که جزیره‌ی پنگوئن‌های فرانس «محتوای غنی‌تری» دارد و دلایل این غنی بودن محتوا را این‌گونه بیان می‌کند که «آناتول فرانس این کتاب را در ۱۹۰۷ به‌هنگامی که عضو حزب سوسیالیست فرانسه بوده نوشته و نظرات اجتماعی خود را در آن منعکس ساخته است. استاد ظاهراً خواسته است تاریخ طنزآلودی برای ملّت فرانسه بنویسد و درعین‌حال الگویی از چکیده‌ی تاریخ همه‌ی ملّت‌های جهان به دست بدهد.»
ترجمه‌ی کتاب «یک سال و اندی» طول کشیده و وقتی به پایان رسیده قاضی پیش خودش حس کرده که کار خوب و موفّقی انجام داده و البته به‌جای تحویل کار به ناشر دست نگه داشته و یکی دو ماه بعد مثل «یک ناظر بی‌طرف» ترجمه‌اش را خوانده و «متن آراسته و پیراسته» را پاک‌نویس کرده.
مشکل از جایی شروع شده که قاضی کتاب را پیش دوست مترجم و سیاسی‌نویسش احمد صادق برده و از او کمک گرفته تا ناشری برای جزیره‌ی پنگوئن‌ها پیدا کند و احمد صادق هم ترجمه‌ی قاضی را گرفته و قول داده که به‌زودی ناشری برایش پیدا کند. امّا ماه‌ها گذشته و خبری نشده و هرچه قاضی سراغ ناشران آشنای احمد صادق را پرسیده در جواب شنیده که «ان‌شاءاللّه به نتیجه خواهد رسید». یک سال بعد از آن‌که قاضی ترجمه‌‌اش را به صادق سپرده سراغش رفته و سخت به او توپیده و در عملیّاتی حیرت‌انگیز کتابش را پس گرفته.
کاری که یک سال به تعویق افتاده بوده از نو شروع شده. اوّلین ناشری که قاضی به‌سراغش رفته کتاب‌خانه‌ی بریانی بوده که «دکّه‌ی کوچکی در خیابان فردوسی» داشته. پانزده روز بعد جواب بریانی این بوده که «به درد ما نمی‌خورد. آقاجان، متأسفانه آناتول فرانس از زمره‌ی نویسندگانی‌ست که در ایران بازار ندارد و شما هم مترجم گم‌نام و ناآشنایی برای خوانندگان ما هستید.» ناشرِ دوّم امیرکبیر بوده و گفته چند کتاب زیر چاپ دارد و اگر قاضی می‌خواهد کتاب را به آن‌ها بسپارد باید هفت هشت ماهی صبر کند. آخرین ناشری که قاضی سری به دفترش زده صفیعلیشاه بوده «واقع در میدان بهارستان» و آن‌جا هم حکایت گم‌نامی مترجم و کم‌فروش بودن کتاب‌های آناتول فرانس را در گوشش خوانده‌اند و در نتیجه‌ی اصرارهای قاضی ترجمه را می‌سپارند به برادر بزرگ‌شان «جناب مشفق» و آن جناب هم با این‌که از ترجمه‌ی فارسی قاضی خوشش آمده بوده می‌گوید کتاب‌خوان‌ها متأسفانه کتاب‌های ساده را ترجیح می‌دهند و همین می‌شود که اول قول‌وقراری برای ترجمه‌ی سپیددندان می‌گذارند که دست‌کم آن سال‌ها نویسنده‌ی مشهورتر و محبوب‌تری بوده.
سپیددندان که منتشر می‌شود محمّد قاضی دوباره به صرافت ترجمه‌ی قبلی‌اش جزیره‌ی پنگوئن‌ها می‌افتد و صفیعلیشاهی‌ها می‌گویند «حتماً باید یکی از استادان دانشگاه مقدّمه‌ی بر اثر بنویسد و در یکی دو صفحه کتاب را به خوانندگان معرفی کند تا مگر در نحوه‌ی قضاوت ایشان نسبت به نویسنده‌ی بی‌بدیلی چون آناتول فرانس تعدیلی حاصل شود.» و دست‌آخر همان احمد صادق بعدِ این‌که هفت‌ماه محمّد قاضی را سرِ کار می‌گذارد، قول می‌دهد که مقدمه‌نویس قابل و سرشناسی پیدا کند و به وعده‌اش هم عمل می‌کند. مقدمه‌ی سعید نفیسی، استاد دانشگاه، محقق و نویسنده‌ی سرشناس آن روزگار‌ که به دست محمّد قاضی می‌رسد حالش دگرگون می‌شود؛ چون با خواندنش می‌فهمد «استاد نه‌تنها متن ترجمه را نخوانده، بلکه اصل کتاب نیز به نظرش نرسیده است [و] به این نتیجه رسیده که لابد در کتاب از مرغان پنگوئن سخن به میان آمده.»
این متن کامل مقدمه‌ی استاد نفیسی‌ست؛ بدون حذف کلمه یا جمله‌ای:

یکی از مهم‌ترین و واجب‌ترین وظایف ادبیّات در جهان حقیقت‌دوستی و حقیقت‌جویی‌ست. گویی پایه‌ی ادبیّات را روی آن نهاده‌اند و اصلاً این فنّ شریف برای پرورش حقّ و حقیقت پیدا شده است. شاید هنوز فلسفه با همه‌ی کوششی که در این راه کرده است به‌اندازه‌ی ادبیّات به حقیقت‌جویان خدمت نکرده باشد. حق هم همین است زیرا که فلسفه جز ادبیّات راهی برای جای باز کردن و وارد شدن در ذهن مردم و خاطر مردم ندارد. اگر ادبیّات نبود فلسفه چیز گُنگ زبان‌بسته‌ای بود.
به همین جهت است که نویسندگان بزرگ کسانی هستند که بیش از دیگران به حقیقت خدمت کرده‌اند. این‌که حافظ را فارسی‌زبانان تا این اندازه دوست دارند و این‌که عمرخیّام سراسر جهان متمدّن را مسخّر کرده است به‌واسطه‌ی آن است که حقیقت‌ها را به بهترین و شیرین‌ترین زبان‌ها بیان کرده‌اند.
امّا حقیقت‌گویی دشوارترین کارهاست، زیرا با همه‌ی عشق و دلبستگی‌ای که مردم بدان دارند تلخی خاصّی دارد که بسیاری از ذوق‌ها را رمیده و زده می‌کند. نویسندگان بزرگ ناچارند حقیقت‌ها را جامه‌ای بپوشانند، بیارایند، زینت کنند، گاهی جامه‌ی عوضی بپوشانند تا مردم بدان رغبت کنند. این است که از قدیم داستان‌ها و تمثیل‌هایی برای گفتن و پروردن حقیقت‌ها به کار برده‌اند که چهره‌ی آن‌ها را بیاراید و اگر تلخی‌ها را کاملاً نمی‌زداید دست‌کم از آن‌ها بکاهد.
یکی از این آرایش‌های کلاسیک باستانی بیان حقایق از زبان جانوران و گاهی نیز گیاهان و موجودات بی‌جان است. فابل‌های ازوپ یونانی و حکایات کلیله و دمنه یا پنچه تنتره به زبان سنسکریت که هیتو پارسه تلخیص از آن است از قدیم‌ترین یادگارهای ادبی جهان است. شاعران بزرگ متصوّف ایران هم این وسیله‌ی جالب را بسیار به کار برده‌اند.
این روش هنوز در جهان کهنه نشده است و یکی از جالب‌ترین نمونه‌های آن در ادبیّات جدید کتاب معروف جزیره‌ی پنگون‌ها از شاهکارهای مشهور آناتول فرانس (۱۸۴۴ ــ ۱۹۲۴) نویسنده‌ی بسیار بزرگ فرانسوی‌ست. پنگون از مرغان دریاهای قطب است که بال‌های کوتاه دارد و هنگامی که روی دو پای خود می‌نشیند حالت تفکّر و سر به جیب فرو بردن آن جلب توجّه می‌کند و به‌همین‌جهت در زبان فارسی این‌گونه مرغان را «غم‌خوراک» گفته‌اند. آناتول فرانس هم به‌همین‌جهت این مرغان را انتخاب کرده تا افکار بسیار جالبی را که می‌بایست در لفافه ادا کند از زبان ایشان به میان آورد.
در این کتاب آناتول فرانس با همان دلاوری و گستاخی شگرفی که عادت همیشگی اوست بسیاری از مسائل اجتماعی و سیاسی را به میان گذاشته و بدین‌گونه حقیقت‌جویی و حقیقت‌پرستی مأنوس و معهود خود را بار دیگر نشان داده است.
آقای محمّد قاضی مترجم این کتاب در ادبیّات معاصر ما بیگانه نیست و تاکنون دو کار جالب کرده است: یکی ترجمه‌ی دون کیشوت شاهکار معروف سروانتس (۱۵۴۷ ــ ۱۶۱۶) نویسنده‌ی نامی اسپانیایی‌ست و دیگر ترجمه‌ی کلود ولگرد از رمان‌های معروف ویکتور هوگو (۱۸۰۲ ــ ۱۸۸۵) شاعر و نویسنده‌ی نامدار فرانسوی و این کتاب سوّمین اثر مهمی‌ست که از او انتشار می‌یابد.
کسی که به بدین کارها دست زده باشد می‌داند که ترجمه آن ‌هم از نویسنده‌ای چون آناتول فرانس که ظرایف بسیار دقیق و بسیار جاندار در سخن او هست کاری‌ست دشوار و دشوارتر از نویسندگی، زیرا که نویسنده مختار است هر کلمه‌ای را که می‌خواهد و می‌تواند به کار ببرد و مترجم چنین اختیاری را ندارد و ناچار است نزدیک‌ترین کلمات را به آن الفاظی که در اصل هست بیابد و این کاری‌ست که آقای محمّد قاضی به بهترین وجهی انجام داده و این ترجمه را بسیار دلپسند و جالب کرده است.
به‌همین‌جهت من جویندگان این‌گونه گُهرهای ادبی را به خواندن و بهره بردن از این کتاب دعوت می‌کنم و یقین دارم همه با من در ستایش از مترجم آن هم‌آهنگ و هم‌سخن خواهند شد و کامیابی آقای محمّد قاضی را در این کار مهم آرزو خواهند کرد.

طهران ۱۶ اردیبهشت ماه ۱۳۳۲
سعید نفیسی


کتاب ظاهراً با استقبال کتاب‌خوان‌های آن روزگار روبه‌رو می‌شود و خیلی از آن‌ها که رمان را می‌خوانند از قاضی می‌پرسند این چه مقدمه‌ای‌ست؟ چه ربطی به کتاب آناتول فرانس دارد و آن‌قدر تکرار می‌کنند که قاضی می‌بیند بهترین کار این است که از چاپ دوم به بعد مقدمه‌ی استاد نفیسی را حذف کند و مقدمه‌ی دیگری در شناخت آناتول فرانس و رمانش جای آن بنشاند. و این ظاهراً کاری نبود که خیلی‌ها جرأت و جسارتش را داشته باشند و این‌گونه بود که مقدمه‌ی استاد سعید نفیسی بر جزیره‌ی پنگوئن‌ها عملاً دست به فراموشی سپرده شد؛ مثل خیلی مقدمه‌ها و یادداشت‌های دیگر که حالا کسی آن‌ها را به یاد نمی‌آورد.

مردِ تنهای خداوند

همه‌چیز شاید از روزهایی شروع شد که پُل شریدر قیدِ کار در مؤسسه‌ی فیلمِ امریکا زد و جایی هم برای زندگی نداشت. حال‌وروزش آن‌قدر خراب بود که زنش از خانه بیرونش کرده بود و برای آدمی که سرپناهی بالای سرش نیست، سواری شخصی‌اش می‌شود همه‌ی دنیا؛ می‌شود جایی‌ برای زندگی و نشستن و زل‌ زدن به آدم‌هایی که هنوز به تهِ خط نرسیده‌اند و ممکن است هیچ‌وقت هم نرسند. روزها پشتِ هم گذشت و بالأخره دردِ معده بود که او را از پا درآورد و کارش را به اورژانسِ بیمارستان کشاند و تازه آن‌جا فهمید هفته‌هاست با کسی حرف نزده؛ چون اصلاً کسی نبوده که بخواهد با او حرفی بزند یا حرفش را بشنود.
روزهای تنهایی شریدر هم‌زمان شده بود با دوره‌ای که خاطراتِ عجیب آرتور بِره‌مِرِ جوان به‌دستِ روزنامه‌ها افتاد و مردم دست‌نوشته‌های آدم‌کُشی را خواندند که در نتیجه‌ی اولین و آخرین اقدام به قتلش جرج والاس، فرماندارِ آلاباما، را از کمر به پایین فلج کرد. و شریدر که به‌ روایت اِیمی توبین «از پیش دل‌بسته‌ی روایتِ اوّل‌شخص و صدای روی تصویر بود، از این به شوق آمده بود که بِره‌مِر، جوانی روان‌پریش و درس‌نخوانده و از طبقه‌ی متوسّطِ روبه‌پایین و اهلِ غربِ میانه، در خاطراتش چنان با خود سخن می‌گوید که انگار دانشجوی ترک‌تحصیل‌کرده‌ی سوربُن در فیلمی از روبر بِرسون است.» امّا ظاهراً چیزی که بیش از همه به مذاق شریدر خوش آمد این بود که بِره‌مِر آدمی کاملاً تنها بوده؛ یک منزوی تمام‌عیارِ‌ وابسته به سواری شخصی‌‌اش و حتا وقتی می‌خواسته سیاستمداران را زیر نظر بگیرد روزها در این سواری می‌نشسته و آن‌ها را می‌پاییده.
راننده‌ تاکسی برای پُل شریدر خاصیتِ درمانی داشت؛ آدمی که خیال می‌کرد به تهِ خط رسیده و جداً خیالِ خودکشی را در سر می‌پروراند، با خواندنِ خاطراتِ آرتور بِره‌مِر به این نتیجه رسید که داستانِ موردِ علاقه‌اش را پیدا کرده. برای شریدرِ شکست‌خورده‌ی آن روزها که تهوّع (رمانِ اگزیستانسیالیستیِ ژان‌پُل سارتر) و یادداشت‌های زیرزمینی (رمانِ غریب و سرشار از خشمِ فئودور داستایفسکی) را دوست می‌داشت، خاطراتِ آرتور بِره‌مِر همان سرگذشتی بود که می‌شد براساسش یک فیلم‌نامه نوشت؛ فیلم‌نامه‌ای درباره‌ی تنهایی یا آن‌طور که بعداً گفت تنهایی خودخواسته‌ی آدمی که همه‌ی زندگی‌اش در یک تابوت فلزی چهارچرخ خلاصه می‌شود.


نکته‌ی اصلی راننده‌ تاکسی شاید تصویرِ خاصّی‌ست که از انسانی منزوی و ناامید می‌بینیم، آدمی که خودش می‌گوید «من همه‌ی عمرم تنها بوده‌ام» و بااین‌که مثل هر آدمِ دیگری بدش نمی‌آید که زندگی‌اش را تغییر دهد امّا به‌دلایلی می‌فهمد این تنهایی را نمی‌شود با هرکسی قسمت کرد. تراویس بیکل مالکِ تنهایی خود است و تنهایی‌اش نتیجه‌ی دلواپسی‌اش از ترسی قدیمی؛ این‌که به آن‌چه دوست می‌دارد نرسد و البته تلاشی هم برای رسیدن به خواسته‌اش نمی‌کند و روشن است که این خواسته در وهله‌ی اوّل کشتنِ آدم‌ها نیست.
بدبینی مفرطش به پای‌بندی‌های انسانی‌‌ست که کم‌کم دمار از روزگارش درمی‌آورد. وقتی دانسته یا ندانسته بتسی را آزار می‌دهد و کاری می‌کند که بتسی رهایش کند، در دفترچه‌ی خاطراتش می‌نویسد «حالا می‌فهمم او هم مثلِ بقیه است؛ سرد و بی‌مِهر. خیلی‌ها این‌جوری‌اند، و صد البته زن‌ها که انگار همه عضوِ یک اتحادیه‌اند.»
رانندگی در شبِ شهر فرصتی‌ست تا خشونتِ حقیقی را ببیند و یاد بگیرد که جواب خشونت خشونت است. در یادداشت‌های روزانه‌ا‌ش هم این خشونتی را که در عمقِ جانش خانه کرده می‌بینیم: «خدا را شکر می‌گوییم به‌خاطرِ بارانی که آشغال‌ها و آدم‌های بی‌سروپا را از پیاده‌روها می‌شوید و پاک می‌کند.» و «یه‌روز یه بارونِ واقعی می‌آد و همه‌ی این اراذل و بی‌سَروپاها رو از خیابون‌ها می‌شوره و می‌بره.» آینه‌‌ی تاکسیِ تراویس بازتابی از دنیای واقعی‌ست؛ چیزهای زیادی را در این آینه می‌بیند بی این‌که خودش در آینه پیدا باشد. خودش فقط وقتی در آینه پیدا می‌شود که باید حرفی بزند؛ حرفی که هیچ‌کس جز خودش دوست ندارد آن‌ را بشنود؛ حرفی که هیچ‌کس جز خودش آن‌را نمی‌فهمد.
بی‌خود نیست که پُل شریدر در توضیح شخصیتِ تراویس این‌طور نوشته: «تراویس فردی‌ست از جنسِ محیطِ اطرافش… نیروی‌ مردانه‌ای‌ که پیش می‌رود، ولی کسی نمی‌تواند بگوید به‌سوی چه. امّا اگر آدم به‌دقت بنگرد، تقدیر را می‌بیند. فنرِ ساعتی در فشرده‌ترین حالتِ ممکن. هم‌چنان که زمین به‌دور خورشید می‌گردد و زمان به‌پیش می‌رود، تراویس بیکل به‌ سوی خشونت پیش می‌راند.»

همه‌چیز شاید از لحظه‌ای شروع می‌شود که تراویس در رستورانی درجه‌سه کنار باقی راننده تاکسی‌هایی می‌نشیند که دارند از همه‌چیز حرف می‌زنند و لابه‌لای حرف‌های‌شان از او می‌پرسند که اسلحه لازم دارد یا نه. تراویس هنوز به اسلحه فکر نکرده. هنوز منتظر بارانی‌ست که اراذل و اوباشِ خیابان را بشوید و با خود ببرد. منتظر رئیس‌جمهوری‌ست که فکری برای فاضلاب روبازی به‌نام امریکا بکند. شاید آن مسافر تیرخورده‌ای که تراویس حرفش را بعداً به بتسی می‌زند مقدمه‌ی دوستی دوباره‌‌اش با اسلحه است. مردی که سوار تاکسی می‌شود و نشانی‌اش را می‌گوید و بعد می‌میرد. مشکل این است که فکر می‌کند «هیچ روزی نیست که با اون‌یکی فرق داشته باشه، زنجیره‌ای طولانی و پیوسته، بعد یک‌دفعه همه‌چی تغییر می‌کنه.»
تغییر از شبی شروع می‌شود که مسافر جوانی (مارتین اسکورسیزی) سوار تاکسیِ تراویس می‌شود و می‌روند خیابان سنترال پارک غربی، ساختمان ۴۱۷. مسافر چراغ روشنی را در طبقه‌ی هفتم نشان می‌دهد. سومین پنجره از جایی که نشسته‌اند. آن سوی پنجره زنی‌ست که مرد می‌گوید همسر اوست. می‌گوید آن‌جا آپارتمان من نیست. می‌گوید دو هفته طول کشیده پیداش کرده. می‌گوید می‌خواهد بکشد. می‌گوید نظرت چیست. بعد پای مگنوم کالیبر ۴۴ را به گفت‌وگوی‌شان باز می‌کند. «هیچ‌وقت دیده‌ای یه کالیبر ۴۴ با صورت یه زن چی‌کار می‌‌کنه، راننده؟»
بعدِ این‌ است که تراویس می‌رود پیش اندی و سراغ مگنوم ۴۴ را می‌گیرد و لحظه‌ای بعد لوله‌ی بلند هشت اینچی‌اش را می‌بیند؛ اسلحه‌‌ی سنگین و غول‌آسا و بی‌رحمی که اندی می‌گوید هیولاست؛ می‌گوید می‌تواند یک سواری را درب‌وداغان کند؛ اسلحه‌ای که گلوله‌اش سنگ را سوراخ می‌کند؛ چه رسد به آدمی‌زاد. هیچ توصیفی جای توصیفِ خود شریدر را نمی‌گیرد وقتی در توضیح مواجهه‌ی تراویس با مگنوم می‌نویسد «به‌نظر برای دستش خیلی بزرگ است؛ انگار با معیار میکل‌آنژ ساخته شده. مگنوم ۴۴ به دستِ خدایی مرمرین تعلق دارد، نه راننده تاکسی‌ای نحیف.» بااین‌همه دست‌آخر چشمش به یک رولور کالیبر ۳۲ می‌افتد که اگر بگذاردش زیر کمربند و پیراهنش را رویش بیندازد کسی از وجود اسلحه باخبر نشود. آدمی مثل او حتماً پیش از این هم اسلحه‌ای داشته که می‌گوید «دیگه هیچ‌کس نمی‌تونه بَرَم گردونه اون‌جا، مگه جنازه‌ام رو.»

این چیزها که مهم نیستند، مهم‌ نرمش‌های روزانه و تمرین‌های مکرر تراویس است: هر روز صبح بیست‌وپنج‌تا شنا، صدتا دراز ـ نشست و صدتا بشین ـ پاشو. مهم‌ تمرین تیراندازی‌ست؛ این‌بار با مگنوم ۴۴ و با انفجار هر گلوله انگار لگدی‌ست که اسلحه می‌زندش، یا به‌قول شریدر حمله‌ای‌ست به مردانگی‌اش. اسلحه‌ها را یکی‌یکی برمی‌دارد: کالیبر ۳۸، کالیبر ۲۵. مهم سوراخ کردن آدمکی‌ست که نامش را گذاشته‌اند هدف؛ هدفی مقدمه‌ی هدفی بزرگ‌تر؛ از آدمک به آدم. برای رسیدن به این هدف بزرگ‌تر است که تراویس مگنوم ۴۴ را پشت کمر شلوارش جا می‌دهد و با کالیبر ۳۸ تمرین می‌کند. ریل‌هایی فلزی را با نوار چسب به ساعدش وصل می‌کند و با یک حرکت فنر جاسازی‌شده‌ی نزدیک آرنج را می‌جهاند و کالیبر ۲۵ را به دست می‌گیرد. یک کارد سنگری هم می‌بندد به ساق پایش.
برای رسیدن به هدف بزرگ باید همه‌چیز در دسترس باشد. باید همه‌ی لباس‌ها را امتحان کرد؛ لباس‌هایی که هفت‌تیرهای ریز و درشت را بپوشانند. مهم نیست که ظاهرش شبیه شکارچی‌های قطب شمال می‌شود یا نه. مهم این است که می‌شود با گلوله‌های کالیبر ۴۴ روی میز ضرب بگیرد. این زندگی آدمی‌ست که به سوی خشونت پیش می‌رود. آدمی که می‌گوید «گوش کنین عوضی‌ها؛ یه نفر هست که دیگه تحملش تموم شده، یه نفر که جلو اراذل و اوباش و عوضی‌ها و آشغال‌ها و کثافت‌ها وایستاده. یه نفر…»


تراویس به آیریس می‌گوید مجبور است بماند؛ می‌گوید کار خیلی مهمی دارد که باید تمامش کند؛ می‌گوید خیلی محرمانه است و کنجکاوی آیریس هم راه به جایی نمی‌برد. در دفتر خاطراتش می‌نویسد «همه‌ی زندگی من فقط در یک جهت پیش رفته. حالا تازه می‌فهمم. هیچ‌وقت انتخابی در کار نبوده. تنهایی همه‌ی عمر تعقیبم کرده. راه فراری نیست. من مرد تنهای خداوندم.» و مرد تنهای خداوند وقتی در اولین مأموریتش شکست می‌خورد به این نتیجه می‌رسد که رسیدگی به فاضلاب بزرگی به نام امریکا کار هیچ رئیس‌جمهوری نیست و او که قبلِ این گفته بود «خدا را شکر می‌گوییم به‌خاطرِ بارانی که آشغال‌ها و آدم‌های بی‌سروپا را از پیاده‌روها می‌شوید و پاک می‌کند.» در نقش بارانی ظاهر می‌شود که خون به پا می‌کند؛ باران خون به نیت پاکیزه کردن جامعه. مگنوم ۴۴ دیگر برایش عادی‌ست؛ شاید هنوز خدایی مرمرین نباشد، اما مرد تنهای خداوند است و آن‌طور که خودش فکر می‌کند همین مجوز اوست برای برخاستن از جا و گلوله‌ای نثار دیگران کردن.

شهرِ یاران بود و خاکِ مهربانان این دیار

… حالا تو فکر کن نشسته بودیم کنارِ همان پنجره‌ای که باز می‌شد به باغِ همسایه و یک سبزیِ همیشه‌خوش‌رنگ هم مثل همیشه آن پایین بود و شبیه همان باغِ مُصفّای پُردرختی‌ بود که دروازه‌ی بهشت بود برای ما و ردیفِ درخت‌های سیب و گیلاس داشت و یک بوی دل‌پذیرِ سیبی توی هوا بود که روح را همیشه صفا می‌داد و کنارِ یکی از همین درخت‌ها که باد می‌زد و شاخه‌هایش را نزدیک‌تر می‌کرد صدای خواننده‌ی محبوب‌مان را گوش می‌کردیم و مثل همیشه مبهوت می‌شدیم از این‌که می‌خوانَد‌ «یاری اندر کس نمی‌بینیم یاران را چه شد» و همین را چه‌جور غریبی می‌خواند و همین‌جور گوش می‌کردیم که «کس نمی‌گوید که یاری داشت حق دوستی» و خواندنش مثل همیشه غریب‌تر از آن بود که اجازه‌ی هم‌خوانی بدهد و همین‌جور که گوش می‌کردیم رسیدیم به آخرش که می‌خوانْد «از که می‌پرسی، از که می‌پرسی که دورِ روزگاران را چه شد، از که می‌پرسی که دور روزگاران را چه شد» و مکث کردی و گفتی این فرود به همایون است و من مثل همیشه فقط سری تکان دادم که نمی‌فهمم و این چیزها را مثل خیلی چیزهای دیگر بلد نیستم و دوباره مکث کردی و گفتی «سواران را چه شد» و دوباره مکث کردی و دوباره گفتی «سواران را چه شد» و مثل هر بار که می‌نشستیم و این قطعه را گوش می‌کردیم یک غم غریبی توی چشم‌هات بود و حالا تو فکر کن پنجره‌ای در کار نبود و باغِ همسایه‌ای هم در کار نبود و سبزیِ همیشه‌خوش‌رنگی هم در کار نبود و بوی دل‌پذیرِ سیبی هم در کار نبود و نشسته بودیم توی کافه‌ای که همیشه‌ خلوت بود و هیچ‌وقت شلوغ نبود و دو میزِ آن‌طرف‌ترِ ما هم مثل همیشه پیرمردِ همیشه‌خسته‌ای بود که قهوه‌‌اش را همیشه توی همین کافه می‌خورد و شیر و شکر هم دوست نداشت و به‌قول خودش فرانسه‌ی تلخِ تلخ می‌خورد و جدولِ روزنامه‌ی روزهای قبل را همیشه پشتِ همین میز حل می‌کرد و همیشه کراواتِ آبی فیروزه‌ای می‌بست و پیراهنش همیشه سفید بود و هیچ لک نداشت و همیشه اتو داشت و کُتش همیشه سرمه‌ای بود و دوازده نشده روزنامه را می‌بست و برمی‌خاست و از کافه می‌رفت بیرون و دو نشده برمی‌گشت و دوباره روی همان صندلی می‌نشست و روزنامه را باز می‌کرد و خودکاری از توی جیبِ کُتش درمی‌آورد و تا گره کراواتش را شل کند قهوه‌ی فرانسه‌‌ی تلخِ تلخش روی میزش بود که عطر و داغی‌اش تا میزِ ما می‌رسید و ما همین‌جور محوِ سکوتِ پیرمرد بودیم که چندسال دارد و چه حوصله‌ای دارد که تکّه‌ای روزنامه کند و رویش چیزی نوشت و از جا بلند شد و تکّه‌ی روزنامه‌ را روی میزِ ما گذاشت و برگشت روی صندلی‌اش نشست و قهوه‌اش را خورد و حیرت کردیم که نوشته بود «عندلیبان را چه پیش آمد هزاران را چه شد» و چشم‌های تو سئوال بود وقتی روی کاغذ بود و حالا تو فکر کن کافه‌‌ی همیشه‌خلوتی هم نبود و دو میز آن‌طرف‌تر هم پیرمردِ همیشه‌خسته‌ای نبود و قهوه‌ی فرانسه‌ی تلخِ تلخ و داغی هم نبود و ما بودیم و کتاب‌خانه‌ای که کتاب‌های معرکه‌ای داشت و همیشه‌خلوت بود و میزهای کوچکِ قهوه‌ای داشت و صندلی‌های لهستانی کهنه‌ و گوشه‌ی کتاب‌خانه هم سماوری بود که آرام بود و چای هم به‌راه بود و ما هم بینِ کتاب‌ها می‌گشتیم و کیف می‌کردیم از نام‌های آشنا و کتاب‌هایی که باید بخوانیم و اسم‌ها را حفظ می‌‌کردیم و چای می‌‌نوشیدیم و کتاب‌ها را برمی‌داشتیم و می‌گذاشتیم‌ روی میزِ کوچکِ قهوه‌ای و لم می‌‌دادیم روی صندلی لهستانی و یک‌جورِ آسوده و خوبی کتاب می‌خواندیم و هرجای کتاب را که دوست می‌داشتیم برای همدیگر می‌خواندیم که یک‌دفعه چشمت افتاد به نواری که توی خانه‌ی ما هم بود و همین‌جور که چای می‌نوشیدی نوار را برداشتی و باز کردی و چشمت افتاد به آن مرد موقری که کراوات بسته بود و هیچ شبیه آدم‌هایی نبود که در تلویزیون سرودهای بی‌مزه می‌خواندند و خواندی «شهرِ یاران بود و خاک مهربانان این دیار» و کتابِ خودم را بستم و گوش کردم که می‌‌خواندی «مهربانی کِی سرآمد، شهریاران را چه شد» و لیوانِ چای را برداشتم و صدای تو بود که دوباره می‌‌خواند «شهرِ یاران بود و خاک مهربانان این دیار» و این‌را‌ جوری خواندی که چای پرید توی گلوی من و سرفه‌ام گرفت و تو همین‌جور ادامه می‌دادی که «کس به میدان در نمی‌آید، نمی‌آید، نمی‌آید، سواران را چه شد» و دنیا پیشِ چشم‌های من موج می‌برداشت وقتی به آخرش رسیدی و گفتی «از که می‌پرسی، از که می‌پرسی که دورِ روزگاران را چه شد، از که می‌پرسی که دور روزگاران را چه شد» و نواری که دستت بود همین‌جور موج برمی‌داشت و تار می‌شد و همین‌جور تار و تارتر می‌شد…

سیمای نابغه‌ای در میان جمع

همان روزهایی که فیلم اولش، من و تو و هر کسی که می‌شناسیم، دوربین طلایی جشنواره‌ی کن و جایزه‌ی بزرگ هفته‌ی منتقدان این جشنواره را گرفت، در مصاحبه‌ای گفت فیلم‌سازی و داستان‌نویسی و ویدیوآرت و اینستالیشن و نمایش‌نامه‌ی رادیویی برایش فرق زیادی باهم ندارند و هرکدام‌شان را به چشم صدایی درون خودش می‌بیند و آدم، بسته به حال و روزش، قاعدتاً هر بار به یکی از این صداها علاقه‌مند می‌شود؛ صداهایی که، به‌قول خودش، با ابعاد وجودی‌اش جفت می‌شوند. مثل هر هنرمندی به ابداع‌ها و خلاقیت‌های تکنیکی را دوست می‌دارد و ماه‌ها وقت می‌گذارد که ببیند چه‌طور می‌تواند تصویر را، آن‌طور که خودش دوست می‌دارد، بسازد و گاهی هم ممکن است علاقه‌ای به دیدن هیچ آدمی نداشته باشد و چندین و چند روز را در اتاقی خالی بگذراند که فقط چندتا دفترچه و مداد و پاک‌کن و البته لپ‌تاپ روی میزش هستند. 

اما وقت‌هایی که ایده‌ای برای فیلم ساختن دارد، باز هم به‌قول خودش، بیش‌تر به این فکر می‌کند که چه‌طور می‌شود با همه‌ی دنیا در ارتباط بود و چه‌طور می‌شود با همه‌ی دنیا حرف زد و چه‌طور می‌شود از کار آدم‌ها سر درآورد و برای سر درآوردن از کار آدم‌ها، قاعدتاً، باید راهی به مغزشان پیدا کرد و این ظاهراً همان کاری‌ست که آدمی مثل او خوب می‌داند چه‌طور انجامش دهد. همین است که در چهل‌وشش سالگی همان‌قدر که وقتش را صرف نوشتن و ساختن می‌کند، در صفحه‌ی اینستاگرامش هم حضور دارد و هفته‌ای چندبار یکی از آن صداهایی را که با ابعاد وجودی‌اش جفت می‌شود، پیش روی فالوئرهایش می‌گذارد؛ فالوئرهایی که قاعدتاً می‌دانند این‌ها فقط یکی از آن صداها هستند؛ صداهایی که باید شنید.

با دیدن آینده می‌شد نوشت آن‌چه می‌بینیم دیوانگی نیست؛ چیزی در مایه‌های خُل‌بازی‌‌ست؛ یک‌جور شیطنت؛ یک‌جور بازیگوشی‌؛ یک‌جور خیال‌بافی؛ نهایتاً مثلِ دیگران نبودن است در زمانه‌ای که آدم‌ها مو نمی‌زنند با یک‌دیگر و همین شاید مهم‌ترین تفاوتِ دنیای او با دنیای واقعی بود؛ دنیایی که گربه‌ی زخم‌دیده‌ی آسیب‌خورده‌اش حرف می‌زد، تقویم و ساعت را هم می‌خواند و آدم‌هایش، دو آدمِ اصلی‌اش، یکی به حرفه‌ای ‌شدن فکر می‌کرد و لذت‌ بردن از زندگی و آن‌یکی به فکرِ درخت‌هایی‌ بود که اگر نبودند زمین جای زندگی نبود.

آن دنیای شخصی‌ای که پیش از این در من و تو و هر کسی که می‌شناسیم و آینده ساخته بود، در فیلم تازه‌اش خرپول هم هست؛ در وجود دختری که اسمش را گذاشته‌اند اُلد دُلیو؛ دختری با اسمی عجیب که در این بیست‌وشش سالْ ترزا و رابرت، که می‌شود اسم‌شان را در فهرست عجیب‌ترین پدر و مادرهای تاریخ ثبت کرد، هیچ‌وقت دست نوازش به سرش نکشیده‌اند؛ تولدش را هیچ‌وقت تبریک نگفته‌اند و حتا یک‌بار هم جمله‌ای مثل دوستت دارم را تحویلش نداده‌اند. در عوض سعی کرده‌اند از اول او را طوری بار بیاورند که انگار آدم‌بزرگ است؛ انگار یکی مثل خودشان است و خودشان اتفاقاً بیش‌‌تر از هر کسی به این‌جور جمله‌ها و کلمه‌ها نیاز دارند، اما آدمی‌زاد ظاهراً خوب می‌داند وقتی پای منافعش در میان است، چه‌طور پارچه‌ی کت‌وکلفتی روی احساساتش بکِشد و خوب قایمش کند. این کاری‌ست که ترزا و رابرت در این بیست‌وشش سال کرده‌اند.

پدر و مادری که این‌قدر عجیب‌اند قاعدتاً سعی می‌کنند دخترشان را هم، مثل خودشان، عجیب بار بیاورند. اُلد دُلیو آن‌قدر کم‌حرف است که انگار حرف زدن بلد نیست، یا علاقه‌ای به حرف زدن ندارد و ترجیح می‌دهد به‌جای این‌که با دیگران حرف بزند سرش به کار خودش باشد؛ هرچند نمی‌دانیم کارِ خودش چه‌جور کاری‌ست. چیز زیادی هم درباره‌‌ی پدر و مادرش نمی‌دانیم؛ چون از همان اولِ کار با خانواده‌ی عجیبی سروکار داریم که در خانه‌ی عجیبی زندگی می‌کنند؛ خانه‌ای که یکی از دیوارهایش روزی چندبار نشتی دارد و آب نیست که از دیوار بیرون می‌زنَد؛ کف غلیظی‌ست که مادر و پدر و دختر باید کنار هم بایستند و با سطل جمعش کنند؛ وگرنه معلوم نیست چه اتفاقی می‌افتد. وضعیتِ خودِ خانه هم دست‌کمی از این دیوار و کف مکررش ندارد؛ خانه پُر از جعبه‌ها و وسایلی‌ست که هرچند چیده شده‌اند، اما نوع چیدن‌شان هیچ ربطی به خانه ندارد. خانه را گاهی استعاره‌ای برای خویشتن ‌می‌دانند؛ ما نیستیم که خانه را به چیزی که هست بدل می‌کنیم، خانه است که ما را به این موجودی که هستیم، به این چیزی که هستیم، بدل کرده؛ تنها جایی که می‌توانیم خودمان باشیم. اگر این‌طور باشد کار در خانه‌ی اُلد دُلیو و مادر و پدر عجیبش سخت‌تر از این‌هاست؛ چون آن‌ها درست مثل این خانه به چیزی عجیب بدل شده‌اند؛ سارقان خرده‌پایی که باید ماهی پانصد دلار بابت این خانه کرایه بدهند و هرقدر بتوانند از این‌جا و آن‌جا سرقت می‌کنند و یکی از جاهایی که معلوم است حسابی کارشان را راه انداخته ادار‌ه‌ی پست است؛ سرقت حواله‌های بانکی و چک‌ها و چیزهایی مثل این‌ها.

بعید نیست اگر من و تو و هر کسی که دوست داریم و آینده را ندیده باشیم، اولش فکر کنیم این هم یکی از آن فیلم‌هایی‌ست که دارد وضعیت اقتصادی بد امریکایی‌ها را نشان می‌دهد و در مملکتی به بزرگی امریکا هرقدر هم اقتصاد رونق پیدا کند و چرخ کارخانه‌ها بچرخد، مثل خیلی جاهای دیگر، آدم‌های بخت‌برگشته‌ای که جزء طبقه‌ی متوسط هستند، روز و شب به این فکر می‌‌کنند که چه‌طور چند دلار بیش‌تر به دست بیاورند. «خرپول» البته در همین دوره و درباره‌ی آدم‌هایی از همین طبقه است، اما شباهتی به آن فیلم‌‌ها ندارد؛ چون کمدی‌ای‌ست به سیاق کارهای دیگرِ فیلم‌ساز؛ کمدی‌ سیاهی که فکر نمی‌کند فقط باید آن بالایی‌ها را نشانه گرفت؛ چون بخش عمده‌ای از مشکلْ آدم‌هایی مثل ترزا و رابرت هستند؛ آدم‌های ظاهراً رِند و این‌کاره‌ای که خوب بلدند سرِ این و آن را کلاه بگذارند و کَک‌شان هم نمی‌گزد اگر در این راه دلِ دختر خودشان را بشکنند. آن زلزله‌های گاه و بی‌گاهی که از راه می‌رسند و ترس و دلهره‌ را به جان این خانواده‌ی عجیب می‌اندازند، دست‌آخر راه رهایی را هم پیش روی اُلد دُلیو می‌گذارند؛ هرچند نباید از سهم ملانی هم غافل شد. ملانی مهمان ناخوانده‌ی خانواده نیست؛ اتفاقاً دعوتش کرده‌اند به بازی‌ای که دست‌آخر به یکی از قربانی‌ها بدل شود، اما چیزی که ترزا و رابرت فکرش را نکرده‌اند این است که حضور هم‌زمانِ ملانی و زلزله می‌تواند تکلیف خیلی چیزها را برای اُلد دُلیو روشن کند. 

این‌که دست‌آخر هم خبری از آن مهر و عطوفت پدر و مادری نیست که رسمِ بیش‌ترِ فیلم‌های امریکایی‌ست، البته برمی‌گردد به این‌که از یکی مثلِ این فیلم‌ساز توقع چنین چیزی داشت. برای دیدن سیاهی و نکبت و تلخی قرار نیست راه بیفتیم در کوچه و خیابان و دیگران را تماشا کنیم؛ کافی‌ست همان‌جا که هستیم بمانیم و به یاد بیاوریم کجا به دنیا آمده‌ایم و در چه خانه‌ای بزرگ شده‌ایم و دوروبرمان چه‌جور آدم‌هایی بوده‌اند. آدم البته از تماشای این چیزها حذر می‌کند اما همیشه هنرمندانی هستند که این چیزها را پیش روی‌مان بگذارند و یکی از بهترین‌های‌‌شان میراندا جولای است؛ نابغه‌ای که هیچ‌چیزش شبیه هنرمندهای هم‌دوره‌اش نیست. و چه خوب که نیست.