مردِ تنهای خداوند

همه‌چیز شاید از روزهایی شروع شد که پُل شریدر قیدِ کار در مؤسسه‌ی فیلمِ امریکا زد و جایی هم برای زندگی نداشت. حال‌وروزش آن‌قدر خراب بود که زنش از خانه بیرونش کرده بود و برای آدمی که سرپناهی بالای سرش نیست، سواری شخصی‌اش می‌شود همه‌ی دنیا؛ می‌شود جایی‌ برای زندگی و نشستن و زل‌ زدن به آدم‌هایی که هنوز به تهِ خط نرسیده‌اند و ممکن است هیچ‌وقت هم نرسند. روزها پشتِ هم گذشت و بالأخره دردِ معده بود که او را از پا درآورد و کارش را به اورژانسِ بیمارستان کشاند و تازه آن‌جا فهمید هفته‌هاست با کسی حرف نزده؛ چون اصلاً کسی نبوده که بخواهد با او حرفی بزند یا حرفش را بشنود.
روزهای تنهایی شریدر هم‌زمان شده بود با دوره‌ای که خاطراتِ عجیب آرتور بِره‌مِرِ جوان به‌دستِ روزنامه‌ها افتاد و مردم دست‌نوشته‌های آدم‌کُشی را خواندند که در نتیجه‌ی اولین و آخرین اقدام به قتلش جرج والاس، فرماندارِ آلاباما، را از کمر به پایین فلج کرد. و شریدر که به‌ روایت اِیمی توبین «از پیش دل‌بسته‌ی روایتِ اوّل‌شخص و صدای روی تصویر بود، از این به شوق آمده بود که بِره‌مِر، جوانی روان‌پریش و درس‌نخوانده و از طبقه‌ی متوسّطِ روبه‌پایین و اهلِ غربِ میانه، در خاطراتش چنان با خود سخن می‌گوید که انگار دانشجوی ترک‌تحصیل‌کرده‌ی سوربُن در فیلمی از روبر بِرسون است.» امّا ظاهراً چیزی که بیش از همه به مذاق شریدر خوش آمد این بود که بِره‌مِر آدمی کاملاً تنها بوده؛ یک منزوی تمام‌عیارِ‌ وابسته به سواری شخصی‌‌اش و حتا وقتی می‌خواسته سیاستمداران را زیر نظر بگیرد روزها در این سواری می‌نشسته و آن‌ها را می‌پاییده.
راننده‌ تاکسی برای پُل شریدر خاصیتِ درمانی داشت؛ آدمی که خیال می‌کرد به تهِ خط رسیده و جداً خیالِ خودکشی را در سر می‌پروراند، با خواندنِ خاطراتِ آرتور بِره‌مِر به این نتیجه رسید که داستانِ موردِ علاقه‌اش را پیدا کرده. برای شریدرِ شکست‌خورده‌ی آن روزها که تهوّع (رمانِ اگزیستانسیالیستیِ ژان‌پُل سارتر) و یادداشت‌های زیرزمینی (رمانِ غریب و سرشار از خشمِ فئودور داستایفسکی) را دوست می‌داشت، خاطراتِ آرتور بِره‌مِر همان سرگذشتی بود که می‌شد براساسش یک فیلم‌نامه نوشت؛ فیلم‌نامه‌ای درباره‌ی تنهایی یا آن‌طور که بعداً گفت تنهایی خودخواسته‌ی آدمی که همه‌ی زندگی‌اش در یک تابوت فلزی چهارچرخ خلاصه می‌شود.


نکته‌ی اصلی راننده‌ تاکسی شاید تصویرِ خاصّی‌ست که از انسانی منزوی و ناامید می‌بینیم، آدمی که خودش می‌گوید «من همه‌ی عمرم تنها بوده‌ام» و بااین‌که مثل هر آدمِ دیگری بدش نمی‌آید که زندگی‌اش را تغییر دهد امّا به‌دلایلی می‌فهمد این تنهایی را نمی‌شود با هرکسی قسمت کرد. تراویس بیکل مالکِ تنهایی خود است و تنهایی‌اش نتیجه‌ی دلواپسی‌اش از ترسی قدیمی؛ این‌که به آن‌چه دوست می‌دارد نرسد و البته تلاشی هم برای رسیدن به خواسته‌اش نمی‌کند و روشن است که این خواسته در وهله‌ی اوّل کشتنِ آدم‌ها نیست.
بدبینی مفرطش به پای‌بندی‌های انسانی‌‌ست که کم‌کم دمار از روزگارش درمی‌آورد. وقتی دانسته یا ندانسته بتسی را آزار می‌دهد و کاری می‌کند که بتسی رهایش کند، در دفترچه‌ی خاطراتش می‌نویسد «حالا می‌فهمم او هم مثلِ بقیه است؛ سرد و بی‌مِهر. خیلی‌ها این‌جوری‌اند، و صد البته زن‌ها که انگار همه عضوِ یک اتحادیه‌اند.»
رانندگی در شبِ شهر فرصتی‌ست تا خشونتِ حقیقی را ببیند و یاد بگیرد که جواب خشونت خشونت است. در یادداشت‌های روزانه‌ا‌ش هم این خشونتی را که در عمقِ جانش خانه کرده می‌بینیم: «خدا را شکر می‌گوییم به‌خاطرِ بارانی که آشغال‌ها و آدم‌های بی‌سروپا را از پیاده‌روها می‌شوید و پاک می‌کند.» و «یه‌روز یه بارونِ واقعی می‌آد و همه‌ی این اراذل و بی‌سَروپاها رو از خیابون‌ها می‌شوره و می‌بره.» آینه‌‌ی تاکسیِ تراویس بازتابی از دنیای واقعی‌ست؛ چیزهای زیادی را در این آینه می‌بیند بی این‌که خودش در آینه پیدا باشد. خودش فقط وقتی در آینه پیدا می‌شود که باید حرفی بزند؛ حرفی که هیچ‌کس جز خودش دوست ندارد آن‌ را بشنود؛ حرفی که هیچ‌کس جز خودش آن‌را نمی‌فهمد.
بی‌خود نیست که پُل شریدر در توضیح شخصیتِ تراویس این‌طور نوشته: «تراویس فردی‌ست از جنسِ محیطِ اطرافش… نیروی‌ مردانه‌ای‌ که پیش می‌رود، ولی کسی نمی‌تواند بگوید به‌سوی چه. امّا اگر آدم به‌دقت بنگرد، تقدیر را می‌بیند. فنرِ ساعتی در فشرده‌ترین حالتِ ممکن. هم‌چنان که زمین به‌دور خورشید می‌گردد و زمان به‌پیش می‌رود، تراویس بیکل به‌ سوی خشونت پیش می‌راند.»

همه‌چیز شاید از لحظه‌ای شروع می‌شود که تراویس در رستورانی درجه‌سه کنار باقی راننده تاکسی‌هایی می‌نشیند که دارند از همه‌چیز حرف می‌زنند و لابه‌لای حرف‌های‌شان از او می‌پرسند که اسلحه لازم دارد یا نه. تراویس هنوز به اسلحه فکر نکرده. هنوز منتظر بارانی‌ست که اراذل و اوباشِ خیابان را بشوید و با خود ببرد. منتظر رئیس‌جمهوری‌ست که فکری برای فاضلاب روبازی به‌نام امریکا بکند. شاید آن مسافر تیرخورده‌ای که تراویس حرفش را بعداً به بتسی می‌زند مقدمه‌ی دوستی دوباره‌‌اش با اسلحه است. مردی که سوار تاکسی می‌شود و نشانی‌اش را می‌گوید و بعد می‌میرد. مشکل این است که فکر می‌کند «هیچ روزی نیست که با اون‌یکی فرق داشته باشه، زنجیره‌ای طولانی و پیوسته، بعد یک‌دفعه همه‌چی تغییر می‌کنه.»
تغییر از شبی شروع می‌شود که مسافر جوانی (مارتین اسکورسیزی) سوار تاکسیِ تراویس می‌شود و می‌روند خیابان سنترال پارک غربی، ساختمان ۴۱۷. مسافر چراغ روشنی را در طبقه‌ی هفتم نشان می‌دهد. سومین پنجره از جایی که نشسته‌اند. آن سوی پنجره زنی‌ست که مرد می‌گوید همسر اوست. می‌گوید آن‌جا آپارتمان من نیست. می‌گوید دو هفته طول کشیده پیداش کرده. می‌گوید می‌خواهد بکشد. می‌گوید نظرت چیست. بعد پای مگنوم کالیبر ۴۴ را به گفت‌وگوی‌شان باز می‌کند. «هیچ‌وقت دیده‌ای یه کالیبر ۴۴ با صورت یه زن چی‌کار می‌‌کنه، راننده؟»
بعدِ این‌ است که تراویس می‌رود پیش اندی و سراغ مگنوم ۴۴ را می‌گیرد و لحظه‌ای بعد لوله‌ی بلند هشت اینچی‌اش را می‌بیند؛ اسلحه‌‌ی سنگین و غول‌آسا و بی‌رحمی که اندی می‌گوید هیولاست؛ می‌گوید می‌تواند یک سواری را درب‌وداغان کند؛ اسلحه‌ای که گلوله‌اش سنگ را سوراخ می‌کند؛ چه رسد به آدمی‌زاد. هیچ توصیفی جای توصیفِ خود شریدر را نمی‌گیرد وقتی در توضیح مواجهه‌ی تراویس با مگنوم می‌نویسد «به‌نظر برای دستش خیلی بزرگ است؛ انگار با معیار میکل‌آنژ ساخته شده. مگنوم ۴۴ به دستِ خدایی مرمرین تعلق دارد، نه راننده تاکسی‌ای نحیف.» بااین‌همه دست‌آخر چشمش به یک رولور کالیبر ۳۲ می‌افتد که اگر بگذاردش زیر کمربند و پیراهنش را رویش بیندازد کسی از وجود اسلحه باخبر نشود. آدمی مثل او حتماً پیش از این هم اسلحه‌ای داشته که می‌گوید «دیگه هیچ‌کس نمی‌تونه بَرَم گردونه اون‌جا، مگه جنازه‌ام رو.»

این چیزها که مهم نیستند، مهم‌ نرمش‌های روزانه و تمرین‌های مکرر تراویس است: هر روز صبح بیست‌وپنج‌تا شنا، صدتا دراز ـ نشست و صدتا بشین ـ پاشو. مهم‌ تمرین تیراندازی‌ست؛ این‌بار با مگنوم ۴۴ و با انفجار هر گلوله انگار لگدی‌ست که اسلحه می‌زندش، یا به‌قول شریدر حمله‌ای‌ست به مردانگی‌اش. اسلحه‌ها را یکی‌یکی برمی‌دارد: کالیبر ۳۸، کالیبر ۲۵. مهم سوراخ کردن آدمکی‌ست که نامش را گذاشته‌اند هدف؛ هدفی مقدمه‌ی هدفی بزرگ‌تر؛ از آدمک به آدم. برای رسیدن به این هدف بزرگ‌تر است که تراویس مگنوم ۴۴ را پشت کمر شلوارش جا می‌دهد و با کالیبر ۳۸ تمرین می‌کند. ریل‌هایی فلزی را با نوار چسب به ساعدش وصل می‌کند و با یک حرکت فنر جاسازی‌شده‌ی نزدیک آرنج را می‌جهاند و کالیبر ۲۵ را به دست می‌گیرد. یک کارد سنگری هم می‌بندد به ساق پایش.
برای رسیدن به هدف بزرگ باید همه‌چیز در دسترس باشد. باید همه‌ی لباس‌ها را امتحان کرد؛ لباس‌هایی که هفت‌تیرهای ریز و درشت را بپوشانند. مهم نیست که ظاهرش شبیه شکارچی‌های قطب شمال می‌شود یا نه. مهم این است که می‌شود با گلوله‌های کالیبر ۴۴ روی میز ضرب بگیرد. این زندگی آدمی‌ست که به سوی خشونت پیش می‌رود. آدمی که می‌گوید «گوش کنین عوضی‌ها؛ یه نفر هست که دیگه تحملش تموم شده، یه نفر که جلو اراذل و اوباش و عوضی‌ها و آشغال‌ها و کثافت‌ها وایستاده. یه نفر…»


تراویس به آیریس می‌گوید مجبور است بماند؛ می‌گوید کار خیلی مهمی دارد که باید تمامش کند؛ می‌گوید خیلی محرمانه است و کنجکاوی آیریس هم راه به جایی نمی‌برد. در دفتر خاطراتش می‌نویسد «همه‌ی زندگی من فقط در یک جهت پیش رفته. حالا تازه می‌فهمم. هیچ‌وقت انتخابی در کار نبوده. تنهایی همه‌ی عمر تعقیبم کرده. راه فراری نیست. من مرد تنهای خداوندم.» و مرد تنهای خداوند وقتی در اولین مأموریتش شکست می‌خورد به این نتیجه می‌رسد که رسیدگی به فاضلاب بزرگی به نام امریکا کار هیچ رئیس‌جمهوری نیست و او که قبلِ این گفته بود «خدا را شکر می‌گوییم به‌خاطرِ بارانی که آشغال‌ها و آدم‌های بی‌سروپا را از پیاده‌روها می‌شوید و پاک می‌کند.» در نقش بارانی ظاهر می‌شود که خون به پا می‌کند؛ باران خون به نیت پاکیزه کردن جامعه. مگنوم ۴۴ دیگر برایش عادی‌ست؛ شاید هنوز خدایی مرمرین نباشد، اما مرد تنهای خداوند است و آن‌طور که خودش فکر می‌کند همین مجوز اوست برای برخاستن از جا و گلوله‌ای نثار دیگران کردن.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *