بایگانی برچسب: s

عشق سردتر از مرگ است

همه‌چیز همیشه آن‌طور که دوست می‌داریم، آن‌طور که ترجیح می‌دهیم، پیش نمی‌رود و همیشه چیزی هست که کار را خراب می‌کند و کار که خراب می‌شود چاره‌ای نداریم جز این‌که راهی را که رفته‌ایم، راهی را که برای رفتنش، برای پشت سر گذاشتنش، وقت گذاشته‌ایم، ناتمام بگذاریم و برگردیم به ابتدای آن راه و هیچ نمی‌دانیم اگر دوباره بخواهیم این راه را برویم، راهی را که پیش از این هم رفته‌ایم، سر از کجا درمی‌آوریم و هیچ نمی‌دانیم این‌بار راه‌ تازه‌ای پیش پای‌مان است یا ادامه‌ی راهی که پیش‌تر رفته و ناتمام رهایش کرده بودیم و همه‌چیز در فاصله‌ی این رفت‌وآمد، این راهِ مکرّر است که برای همیشه خراب می‌شود و از دست می‌رود و همین خرابی کار و از دست رفتن، این از دست دادن است که راه را مدام به بی‌راه بدل می‌کند؛ به پیش نرفتن و عقب نشستن و پا پس کشیدن و گفتن یا نگفتن چیزهایی که چاره‌ی زندگی‌‌اند اگر واقعاً به زندگی فکر می‌کنیم و اگر خیال می‌کنیم قرار است زندگی را ادامه بدهیم و اگر چاره‌ای جز ادامه دادن زندگی نداشته باشیم.

این‌جا است که می‌شود نخستین‌ سطرهای پایانِ یک پیوند، شاه‌کار گراهام گرین، را به‌یاد آورد که می‌نویسد داستان‌ها شروع و پایانی ندارند؛ ماییم که دل‌بخواهِ خود، آن‌طور که می‌خواهیم، نه آن‌طور که واقعاً بوده، آن‌طور که واقعاً هست، نقطه‌ی به‌خصوصی از تجربه‌مان را انتخاب می‌کنیم و از این نقطه، نقطه‌ای که ترجیح داده‌ایم انتخابش کنیم، به‌ تماشای گذشته یا آینده می‌نشینیم و اعتنا نمی‌کنیم به این‌که از نقطه‌ای دیگر، نقطه‌ای که اگر شجاعت بیش‌تری داشتیم انتخابش می‌کردیم، همه‌چیز جور دیگری‌ به‌نظر می‌رسد. زندگی ظاهراً در فاصله‌ی همین نقطه‌های به‌خصوص، نقطه‌های منتخب، پیش می‌رود و دو آدم در فاصله‌ی همین نقطه‌های به‌خصوص خاطره‌ می‌سازند و در فاصله‌ی همین نقطه‌های به‌خصوص دو آدم به جایی می‌رسند که خیال می‌کنند باید همه‌ی خاطره‌های گذشته را به دست فراموشی بسپارند و تا ابد یک‌دیگر را نبینند و از دو راه جدا حرکت کنند و هیچ‌وقت مسیرشان یکی نشود چون هیچ بعید نیست اگر یکی از آن‌ها دوباره آن‌یکی را ببیند همه‌ی خاطره‌های فراموش‌شده دوباره در کسری از ثانیه به حافظه‌اش برگردند و مدام به یادش بیاورند که پیش از این‌ همه‌چیز چگونه بوده است.

عشق ظاهراً همان مهارتی است که فیلسوفی انگلیسی گفته بود آدم‌ها اگر کسبش کنند، اگر روش کارش را یاد بگیرند، دستِ پُر از زمین مسابقه بیرون می‌آیند و علاوه بر این ظاهراً عشق را باید نوعی بازی هم در نظر گرفت، هرچند بازی بودنش به چشم خیلی‌ها نمی‌آید، یا خیال می‌کنند بازی شمردنش، نشاندنش کنار بازی، پایین آوردن مرتبه‌ی عشق است، اما حقیقتی اگر در کار باشد احتمالاً این است که بازی بودنِ عشق اتفاقاً نسبت مستقیمی دارد با همان مهارت، با همان روش کاری که باید آن را آموخت تا بشود، باز هم به‌قول آن فیلسوف انگلیسی، حفاظ خود را کنار زد و در اشتیاق صمیمیتی مفرط و مقبولیتی دوطرفه شریک شد.

ماجرای جولی و آنتونیِ یادگاری (یا ره‌آورد یا هر اسم دیگری که فکر می‌کنید عنوان بهتری است برای این فیلم) مثل همه‌ی آدم‌هایی است که یک‌روز، در یک نقطه، به‌هم برمی‌خورند و هریک تبدیل می‌شود به بخشی از زندگی دیگری. هر کسی، در چنین موقعیتی، با گذر کردن از آن نقطه، آرزوهایی را باید کنار بگذارد تا زندگی، زندگی‌ای که خیالش را از همان لحظه‌ی اول در سر پرورانده‌اند، شکل بگیرد. جولی چیزهایی را به‌نفع آنتونی، برای آنتونی، کنار می‌گذارد. مهم‌تر از همه شاید فیلم‌سازی را که از اول، حتا پیش از آن لحظه‌ای که آنتونی را دیده، مهم‌ترین چیزِ زندگی‌اش بوده. دیدن دنیا در یک قاب و محصور کردنش در قابی که خودش می پسندد؛ قابی که نتیجه‌ی نگاه خودش باشد؛ آن‌گونه که خودش می‌بیند؛ آن‌گونه که دوست دارد ببیند. همه‌چیز را با سلیقه‌ی خودش بچیند و همه‌چیز از زاویه‌ی دید خودش باشد. جولی برای رسیدن به این قاب زندگی‌ای را فدا کرده تا زندگی دیگری را بسازد؛ با یکی که خیال می‌کند شکل دیگری از زیستن را بلد است و مهم‌تر از آن، با جولی بودن و راضی کردن جولی برای ادامه دادن را هم بلد است.

خوش گذراندن، برای آنتونی، با آن کت‌وشلوار تمیز و کراوات همیشه‌مرتبش، مهم‌ترین اصل زندگی است ظاهراً، درست عکسِ جولی، جولیِ بی‌نهایت مهربان، که خیال می‌کند باید هوای آنتونی را همه‌جوره داشته باشد؛ کاری را بکند که آنتونی می‌خواهد و به‌جای این‌ها همه‌ی آن حرف‌هایی را که آنتونی نمی‌گوید، آن‌ پنهان‌کاری غریبش را، اعتیادش را به چیزی جز جولی، می‌فهمد و از کنارش می‌گذرد. آنتونی به‌هرحال حرف زدن را بلد است. بحث کردن را بلد است. عوض کردن مسیر بحث را هم بلد است. امّا بلد بودن این چیزها، بلد بودن چیزی جز خودِ زندگی، انگار همیشه دوای درد نیست. زندگی این‌وقت‌ها از جای دیگری ضربه می‌خورد. ظریف‌تر از این‌ چیزها است که آسیبی نبیند؛ تُردتر از آن است که دوام بیاورد و برق نگاه بی‌وقتی، یا لبخندی، یا اصلاً نبود هر احساسی در لحظه‌ی به‌خصوصی، تلنگری می‌شود که این زندگی را از پا می‌اندازد و جانش را می‌گیرد.

با این‌همه آن‌جا زندگی از پا نمی‌افتد. ضربه می‌خورد و تازه معلوم می‌شود عشق هر قدر هم پایدار و استوار باشد جواب‌گوی زندگی نیست و عشق گاهی کم می‌آورد و انگار زندگی فقط عشق نیست و  انگار عشق هم جواب هر چیزی در زندگی نیست و زندگی به چیزهای دیگری هم نیاز دارد؛ چیزهایی که آدم‌ها انگار گاهی از یاد می‌برند تا آسوده‌تر زندگی کنند. درست همان‌وقتی که جولی از راز بزرگِ انتونی باخبر می‌شود این زندگی، این باهم بودن و ادامه دادن، ضربه خورده است. جولیِ مهربان هم نوع دیگری از اعتیاد را تجربه می‌کند؛ اعتیاد به عشق، یا درست‌تر این‌که اعتیاد به عاشقی که اسمش آنتونی است. اعتیاد را می‌شود درمان کرد؛ دست‌کم این چیزی است که می‌گویند و همه‌چیز ظاهراً بستگی دارد به این‌که معتادِ پیش‌ازاین جایگزینی برای آن‌چه مصرف می‌کرده پیدا کند یا نه.

این‌جا است که راهِ جولی و آنتونی از هم سوا می‌شود؛ آنتونی به آن‌چه بیش‌تر درب‌وداغانش می‌کند پناه می‌برد و جولی به فیلم ساختن؛ به رؤیا ساختن و تصویری از آن‌چه را بر خودش گذشته ثبت کردن. پیوندهای انسانی ناپایدارند و به خانه‌هایی روی آب شبیه‌اند. آن‌چه می‌مانَد؛ آن‌چه می‌پاید هنر است و مجال دادن به رؤیاها.