ـــ این یادداشت فردای اولین نمایش «ناگهان درخت» در جشنواره نوشته شده. ـــ
پیش از این، در پیشواز پیش از نیمهشب، نوشته بود «میکلآنژ در پیهتا میگفت که زمان آن چیزیست که منِ هنرمند میسازم»؛ نه آن زمانی که به چشم دیگران میآید؛ یا زمانی که دیگران حس میکنند. و ناگهان درخت درست دربارهی همان چیزیست که هنرمند ساخته؛ دربارهی زمانِ ازدسترفته و زمانِ بازیافته؛ دربارهی فاصلهی ازدسترفتن و بازیافتن. آنچه به یاد میآوریم، آنچه گاه و بیگاه در گوشهی ذهن بیدار میشود، همیشه خواستهی آدمی نیست که ناگهان خود را روبهروی چیزی از گذشتهای میبیند که دسترسی به آن ممکن نیست. گذشته را به یاد آوردن و به گذشته فکر کردن یکی نیستند. در اولی ارادهی آدمی بیتأثیر است و دومی بستگی تاموتمامی به ارادهاش دارد؛ اوست که گذشته را طلب میکند و در حسرت رسیدن به آن گذشته به آب و آتش میزند. اما فرهادِ ناگهان درخت، مردی که هر کاری میکند که هیچ کاری نکند، به گذشته فکر نمیکند، گذشته در وجودش مانده است؛ هرچه دارد از آن گذشتهایست که ناگهان قطع شده؛ گذشتهای که با وقفهای ناگهانی به چیزی با کیفیتی غریب بدل شده است. همین است که گذشته را مدام و بیوقفه به یاد میآورد؛ چرا که فرهاد اصلاً بخشی از همان گذشتهایست که حالا چیز زیادی از آن نمانده و چارهای ندارد جز اینکه برای شناختن دوبارهی خود، برای سر درآوردن از اینکه چرا در همهی این سالها هر کاری کرده که هیچ کاری نکند، برای گفتن اینکه چرا هیچوقت چیزی نگفته، برای روشن کردن اینکه چرا همیشه همهچیز را از دست داده، آن گذشتهی سپریشده را، یا زمان ازدسترفته را، با همهی مختصاتش، احضار کند. در این گذشته کودکی مهمترین سالهای زندگیست؛ سالهای خواندن کتابهای درسی و همهچیزِ این کتابها را باور کردن؛ سالهای کنار نیامدن با بچههای مدرسه و دل ندادن به درس و مشق و آن زندان کوچکی که نامش را گذاشتهاند مدرسه؛ سالهای کشف کتابهایی که نشانی از درس و مشق ندارند؛ و مهمتر از اینها سالهای کشف حقیقتی به نام دوست داشتن دیگری و ناکامی در این دوست داشتن. سوزانِ سالهای کودکی فرهاد، که نامش واقعاً سوزان است و سوسن نیست، خوب میداند این پسری را که هر کاری میکند که هیچ کاری نکند، دست بیندازد. این ناکامیایست که در همهی سالهای بعد هم به چشم میآید؛ چرا که وقتی یکی را دوست میداری و این دوست داشتن را به زبان میآوری، یا نشان میدهی، ممکن است جدیات نگیرد و راهی اگر هست، سکوت است و چیزی نگفتن و اشاره به چیزی نکردن.
بااینهمه آنچه در این زمانِ ازدسترفته بیش از هر چیز به چشم میآید، حضور پُررنگ مادر است. بدون مادر گذشتهای در کار نیست و آن گذشتهی دیگر، آن روزهای کسالتبار زندان و سئوالوجوابهای حوصلهسربر و بینتیجهای را که مدام تکرار میشوند، فقط به امید دیدن دوبارهی مادر میشود تحمل کرد. سالهای کودکی فرهاد هم بهخاطر است که در یاد ماندهاند. از پدر فقط تصویری مانده که کامل نیست؛ همان کفشهایی که پیش از این هم وقتی صدایشان میآمده، فرهاد را میترسانده و این ترس درست نقطهی مقابل آن محبت و آرامشیست که مادر نثار فرهاد میکرده. تاب آوردن جایی که چیزی از گذشتهاش نمیدانیم و تاب آوردن آدمهایی که از گذشتهشان بیخبریم آسان نیست. آنچه ما را به جاها و آدمها پیوند میزند، گذشتهای است که به یادش نمیآوریم؛ چرا که در یاد ما هست و به بودنش ادامه میدهد. مشکل فرهادِ ناگهان درخت، گرفتاری بزرگش که ظاهراً خلاصی از آن ممکن نیست، همین گسستگیایست که زندگیاش را دوتکّه کرده و زندگی بهجای آنکه مسیر طبیعیاش را ادامه دهد، ناگهان به چیزی برخورده که جایش آنجا نیست؛ مثل اینکه دو نفر سوار ماشین در ساحل برانند و ناگهان درختی تنومند پیش رویشان سبز شود؛ درختی که انگار آنجا بوده تا سدِ راه این ماشین و مسافرانش شود. جای چنان درختی در ساحل نیست و ماجرای بازداشت فرهاد هم که سالهایی از عمرش را هدر میدهد درست مثل همین درختیست که ناگهان، جایی که نباید، پیدا میشود؛ درختی که خبر از گذشتهای ازدسترفته میدهد؛ خاطراتی که هیچوقت هیچچیز دربارهشان ندانستهایم.
روانکاوِ ناگهان درخت، آدمی که ظاهراً خوب بلد است گوش بدهد و آنقدر حرفهای عجیبوغریب شنیده که از هیچ حرفِ هیچ آدمی تعجب نمیکند، به فرهاد، مردی که همیشه قبلِ هر چیزی را به بعدش ترجیح میدهد، میگوید «دو سهتا چیز بگو که وقتی یادشون میافتی، میگی میارزید که زندگی کنی.» و فرهاد اینطور جواب میدهد که «بالاخره یه سئوال کردین که میتونم دقیق جواب بدم.» و بین همهی چیزهایی که میگوید اینیکی دوبار تکرار میشود؛ بار اول اینطوری که «رشت. سفرهای عید به رشت. سفرهای تابستون به رشت. هر سفری به رشت.» و بار دوم اینطوری «سفر به رشت. موندن به رشت. رشت دیگه. رشت و بعدش دریا.» و همهی اینها، همهی این اسم بردنها، همهی این یادآوریها، حاصل ذهنی است که ظاهراً هیچوقت از فکر کردن، از به خاطر آوردن و گذشته را به حال احضار کردن، خسته نمیشود. سالها قبل از این فرهاد، که شاید بشود اسمش را فرهادِ سوّم گذاشت، فرهاد اوّل، فرهادِ قایقهای من، فرهادی که اوّلِ فیلم روی تخت خوابیده، فرهادی که انگار تازه از سفر خارج برگشته، وقتی تکوتنها در سواریاش نشسته و بعد از سالها، بعد از شنیدن پیغامی که مریم روی پیغامگیر تلفنیاش گذاشته، روانهی رشت میشود؛ رشتی که برای فرهاد مثل هر شهری نیست که ممکن است در زندگی ببیندش؛ جای بهخصوصیست که نمیشود با هیچجای دیگری عوضش کرد.
جاها را، هر جایی را، معمولاً با آدمهایی به یاد میآوریم که در سالهای قبل از این، با آنها دیدهایم؛ جاهایی که با آنها بودهایم. مهم نیست که اولینبار تکوتنها نشستهایم روی نیمکتی در اسکله. آن لحظه را، آن روز را، آن تنهایی را، آنگونه که بوده، آنگونه که اتفاق افتاده، به یاد نمیآوریم. آنچه به یاد میآوریم، آنچه ترجیح میدهیم به یاد بیاوریم، روزی، یا شبیست که با دیگری، با یکی که شبیه هیچکس نیست، آنجا بودهایم، آنجا ماندهایم؛ روی نیمکتی در اسکله؛ رو به دریایی که حالا وقتی کسی دربارهاش چیزی میگوید، وقتی قرار است آن را به یاد بیاوریم، از همینجا که نشسته بودهایم به یاد میآوریمش: جایی که او بوده؛ جایی که حضور داشته است. اما به یاد آوردن، مدام در معرض خاطره بودن، آسان نیست. در میانهی رانندگی، در سفری تکوتنها به رشت، فرهاد گفتوگوی دیگری را با مریم به یاد میآورد «ببین اینجا چی نوشته. «در آن لحظه مانند زن زیبا و نهچندان باهوشی بود که برای رفتن دنبال بهانه میگردد.» این رو یادته؟» و جواب مریم این است که «آره. فخر میفروشی که چیز یادت نمیره. اما گاهی یهکمی استعداد فراموشی هم بد نیست. کمکت میکنه شبها بهتر بخوابی.» استعداد فراموشی ظاهراً موهبتیست که نصیب هیچکدام از این فرهادهایی که تابهحال دیدهایم نشده؛ نه این فرهاد که ظاهراً هنوز از راه نرسیده روانهی رشت میشود؛ نه فرهادِ دوّم، فرهادِ در دنیای تو ساعت چند است؟ که هیچجایی نرفته و همانجا، در رشت، مانده و با خودش فکر کرده که «خب من صبر میکنم. صبر میکنم دیگه. نکنم چه کنم؟»، نه فرهاد سوّم که به روانکاوش میگوید «هیچوقت فکر نکردم که جایی میرم.»، اما حتا همین فرهاد سوّم هم بههرحال جایی برای رفتن دارد «رشت دیگه. رشت و بعدش دریا.»
آدمی که فخر میفروشد که چیزی یادش نمیرود، چیزهای دیگری را معمولاً از دست میدهد؛ چیزهایی که معمولاً در زمان حال میگذرد؛ آنچه حالا، درست در همین لحظه، دارد اتفاق میافتد. اما برای فرهاد، فرهاد اوّل، اینجا، این شهری که نامش رشت است، از گذشته، از خاطرههایی که دست برنمیدارند از سرش، جدا نیست؛ نمیتواند جدا باشد چون آنچه گذشته مینامیمش؛ آنچه مشهور است به خاطره، درست همان چیزی است که نمیشود کنارش گذاشت. زمان حال، آنچه درست در همین لحظه دارد اتفاق میافتد، چه فایدهای میتواند داشته باشد وقتی همهی اتفاقهای خوب، همهی آن چیزهایی که حالا در ذهن ماندهاند، به گذشته تعلق دارند. گذشت زمان چیزی را حل نمیکند. چیزی برای حل شدن نیست. آدم مدام در معرض یاد آوردن است. یاد آوردن است که آدمها را مدام بین گذشته و حال نگه میدارد. از زمان حال، از این لحظه، سفر میکنیم به گذشته، به لحظهای که حالا بیش از هر زمان دیگری میخواهیم به یاد بیاوریمش. این جاده، این مسیر، این تابلوها، این سیمهای برق که کنار جادهاند، یادآور خاطرهای دیگرند؛ خاطرهای با حضور یکی که حالا نیست؛ نه اینکه نباشد؛ اینجا نیست. همانجا که بوده مانده؛ همانجا که از اول بوده. آدمی که فرهاد ظاهراً با او هیچوقت «شکست نخورده»؛ یا دستکم این چیزیست که او، مریم، قبل از اینها به فرهاد گفته بوده. بااینهمه ظاهراً انتخاب آدمهاست که مسیر زندگیشان را عوض میکند. درست نمیدانیم، یا اصلاً نمیدانیم که فرهاد چرا رفته؛ که مریم چرا مانده و علی را انتخاب کرده، علیای که نمیدانیم یاقوتیست یا نه. تنهایی فرهاد، فرهاد اوّل، نتیجهی چسبیدن به گذشته است. آدم نیست که گذشته را انتخاب میکند؛ گذشته است که آدم را انتخاب میکند. دست میگذارد روی آدمی بهخصوص و میگوید این، فقط این آدم است که میتواند گذشته را بفهمد. اما آدم، هر آدمی، وقتی با گذشته به حال میآید، وقتی آن گذشته را، آنچه را که دیده، همراه خودش میآورد، زندگی برایش آسان نمیگذرد. گذشته، خاطرهای از گذشته، چسبیست که رهایی از آن ممکن نیست و فرهاد بعد از همهی اینها دستکم دلش به این خوش است که روزی داییاش به او گفته که اگر قایقش را در زیرزمین خانهی پدربزرگ بیندازد، قایقش به کشتیای بزرگ تبدیل میشود؛ کشتیای که درست همان ساعتی که فرهاد در اسکله، روی نیمکت قدیمی نشسته، از آنجا میگذرد.