بایگانی برچسب: s

راه و بیراه

راهِ ناهموار ظاهراً آدم را اسیر می‌کند و می‌کشاندنش به راهی که دیگر آن راه سابق نیست و جون که در روزهای بعدِ دبی، یا در روزهای بی‌دبی، سعی کرده راه را پیش پای تام بگذارد، یک روز ناگهان گرفتار چیزی می‌شود که رهایی از آن به خیال خودش ناممکن است. 

کجای راه است که آدم‌ها، دو آدم که باهم قرار گذاشته‌اند تا آخرِ آن راه کنار هم باشند، لحظه‌ای مکث می‌کنند و می‌مانند که راه، این راه که اولش هموار و مستقیم به‌نظر می‌رسید، در میانه‌ی راه چگونه به راهی ناهموار و پرپیچ‌وخم بدل شده است؟ راهِ هموار و مستقیمِ جون و تامِ عشق معمولی (۲۰۱۹) ظاهراً روزی به راهی ناهموار و پرپیچ‌وخم بدل شده است که دخترشان دِبی را از دست داده‌اند، اما مثل هر مادر و پدری که غم سنگین‌شان را در سینه نگه می‌دارند، جون و تام هم درباره‌ی دخترِ ازدست‌رفته‌شان حرف نمی‌زنند؛ حتا درست نمی‌گویند آن روز چه اتفاقی افتاده؛ چون مهم نیست دبی چه‌طور از دست رفته؛ مهم این است که او را در حادثه‌ای از دست داده‌اند. با این‌همه دبی، مثل هر بچه‌ی ازدست‌رفته‌ای،‌ در خانه هست؛ دست‌کم عکسش که هست و عکسْ این وقت‌ها با این‌که یادآوری می‌کند آن‌که درون تصویر می‌بینیم دیگر کنارشان نیست، دست‌کم مایه‌ی دلخوشی‌ست که هر وقت بخواهند روبه‌روی عکس می‌ایستند و زل می‌زنند در چشم‌هایش، یا چند کلمه‌ای حرف می‌زنند و خیال‌شان راحت است که دبی حرف‌های‌شان را می‌شنود.
اما راهی که یک‌بار ناهموار و پرپیچ‌وخم شود ممکن است بعدِ این هم به شکل اولش برنگردد و جون و تام با این‌که سعی می‌کنند زندگی کنند، اما آن‌طور که جون، آخرهای فیلم به پیتر، معلمِ سال‌های دورِ دبی می‌گوید، وقتی دخترشان را از دست دادند اول تام بوده که قید همه‌چی را زده و قید همه‌چی را زدن یعنی بی‌اعتنایی به همه‌ی چیزهایی که قبلِ این مهم بوده‌اند؛ چیزهایی که همیشه برای نگه داشتن زندگی، برای این‌که آدم حس کند زنده است، مهم‌اند. تام بوده که با یک دو دوتا چهارتای ساده، با کمی فکر کردن، یا با نگاهی به حال‌وروز خودش در آینه، به این نتیجه رسیده که وقتی دخترش زیر خروارها خاک خوابیده، زندگی قاعدتاً چیز لذت‌بخشی نیست و این‌طور بوده که خودش را رها کرده و زندگی را هم رها کرده و به‌جای این‌ها پناه برده به کافئین و نوشاک و لم دادن جلو تلویزیون و هر چیزی که می‌توانسته حواسش را پرت کند از واقعیتی که مثل پُتک فرود آمده بوده روی سرش. بعد هم نوبتِ جون بوده که نگاهی به تام بیندازد و نگاهی به خودش در آینه بیندازد و نگاهی به عکسِ دبی بیندازد و ببیند زندگی واقعاً چیز لذت‌بخشی نیست. اما از آن‌جا که دو نفر وقتی قرار می‌گذارند تا آخرِ راه کنار هم باشند و یکی از این دو در میانه‌ی راه به هر دلیلی می‌ایستد و می‌ماند، آن‌یکی فکر می‌کند که کاری باید کرد و یک چشمه از این کار همان پیاده‌روی‌های دونفره است که در سرما و گرما یک خط مستقیم را می‌گیرند و می‌روند تا برسند به آن درخت که انگار خط پایان است و درخت در هر فصل هر شکل و هر رنگ که باشد مهم نیست، مهم رسیدن به این خط پایان است و ادامه دادن راهی که ناگهان ناهموار شده است.
راهِ ناهموار ظاهراً آدم را اسیر می‌کند و می‌کشاندنش به راهی که دیگر آن راه سابق نیست و جون که در روزهای بعدِ دبی، یا در روزهای بی‌دبی، سعی کرده راه را پیش پای تام بگذارد، یک روز ناگهان گرفتار چیزی می‌شود که رهایی از آن به خیال خودش ناممکن است. درست معلوم نیست سرطان چه‌طور در وجود آدم بیدار می‌شود، اما باور عامیانه‌ای هست که می‌گوید غصه خوردن است که این بیماری را به جان می‌اندازد. مهم نیست که این باور چه‌قدر عامیانه است و دانش پزشکی حتماً دلایل زیادی در ردِ این باور دارد، مهم این است که انگار جون دقیقاً همین‌طور اسیر سرطان شده و غمِ از دست دادنِ دبی این‌طور گرفتارش کرده.
در روزهای بعدِ از دست دادنِ دبی البته جون و تام سعی کرده‌اند عشق‌شان را صحیح و سالم نگه دارند؛ چون این وقت‌ها، در وقت غم‌های ناگهانی، هیچ بعید نیست عشق و دوست داشتن در معرض خطر بیفتد و دو آدمی که یک زندگی را باهم ساخته‌اند ممکن روبه‌روی هم بایستند و هرکدام‌شان آن‌یکی را متهم به چیزی کند. اما در زندگی جون و تام از این اتفاق‌ها نیفتاده، یا دست‌کم ترجیح داده‌اند طوری از کنارش بگذرند که اصلاً به چشم نیاید و ظاهراً در این کار هم موفق بوده‌اند. با این‌همه آن‌چه مسیرِ داستان زندگی‌شان را عوض می‌کند آن سیزده‌تا غده‌ای‌ست که ناگهان در وجودِ جون سر برمی‌آورد و با این‌که سعی می‌کند نگرانی‌اش را پنهان کند، اما مثل هر آدمی که می‌داند سرطان ممکن است چه بلایی سر آدم بیاورد، دوست دارد با خودش روراست باشد و احتمالِ رسیدن به آخر خط را هم گوشه‌ی ذهنش داشته باشد؛ درست عکسِ تام که رفتارش از اول طوری‌ست که انگار خیالش بابت همه‌چی راحت است، اما خودش خوب می‌داند که ذهنش چه‌قدر به‌هم‌ریخته است و چه‌قدر نگران این بیماری‌ای‌ست که ناگهان جون را اسیر کرده و نگرانیِ تام بیش‌تر از این بابت است که بعدِ از دست دادنِ دبی فقط جون برایش مانده، یا هردو برای هم مانده‌اند و آن تلخی بی‌پایان را باهم تاب آورده‌اند و اگر قرار باشد تلخیِ تازه‌ای هم اضافه شود، زندگی نه‌تنها چیز لذت‌بخشی نیست، که اصلاً چیز تلخ و بی‌خودی‌ست. همین است که تام اولش طوری رفتار می‌کند که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده و هرچه بیش‌تر می‌گذرد خودش هم بیش‌تر به‌هم می‌ریزد و ویرانیِ حال‌وروزش بیش‌تر به چشم می‌آید و آدمی که اولش گفته شاید بعدِ این چای و قهوه و هر کافئین دیگری را کنار بگذارد، در حیاط بیمارستان که چشم‌به‌راه همسرش نشسته، پاکت سیگاری از جیب بیرون می‌آورد و شروع می‌کند به سیگار کشیدن.
جمله‌ای از ویلیام گادوین را به یاد می‌آورم که گفته بود در این جهان چیزی مقاومت‌ناپذیرتر از آن‌چه آدمی سعی می‌‌کند دل به آن ببندد وجود ندارد و این جمله را گاهی در کتاب‌هایی که درباره‌ی عشق منتشر می‌شود می‌نویسند و منظورشان هم حتماً روشن است. اما در این موردِ به‌خصوص، در داستان جون و تام، در این سرگذشتِ عاشقانه‌ای که دست‌کم دوبار با غم و غصه‌ای بزرگ تهدید می‌شود، عشق واقعاً چه شکلی دارد و چگونه ممکن است بپاید و دوام بیاورد؟ ظاهراً آن‌چه عشق می‌نامند بستگی به عاشقان روی زمین دارد و هر عشقی بسته به عاشقان شکل‌وشمایلی مخصوص به خود دارد، اما آن‌چه در چنین موقعیتی، در چنین محدوده‌‌ای، می‌بینیم قطعاً همان چیز تعریف‌ناشدنی‌ست که نامش را گذاشته‌اند عشق و درست همین لحظه یاد جمله‌ای از بابک احمدی افتادم که در توضیح یکی از فیلم‌های محبوبش، یا درست‌تر این‌که در توضیح این‌که چرا عاشق آتالانتِ ژان ویگو ست، نوشته بود عشقی که بشود آن را توضیح داد مفت گران است. شاید این بهترین یا کامل‌ترین چیزی‌ست که فعلاً می‌شود درباره‌ی عشق گفت؛ چون اصلاً رفتارِ جون و تام، حتا در آن روزهای تلخِ جراحی و شیمی‌درمانی‌های مکرر دقیقاً همین است که بالاتر نوشته‌ام. توضیح‌پذیر نیست؛ کیفیتی‌ست که می‌شود تماشایش کرد؛ می‌شود درکش کرد؛ اما نمی‌شود توضیحش داد. درست در میانه‌ی حالِ خرابِ جون، تام شروع می‌کند به بهانه گرفتن و جروبحث و دعوای زن‌وشوهری‌ای راه می‌افتد که البته زود تمام می‌شود، اما همان‌طور که مثل مشتی روی دماغ هر دو فرود می‌آید، خرابی‌های قبلی، ویرانه‌های سال‌های دور و نزدیکِ پیوندشان را هم از نو آباد می‌کند. عشق واقعی، همان چیز توضیح‌ناپذیر، ظاهراً چنین چیزی‌ست؛ چیزی شبیه آن پیاده‌روی‌های همیشگی‌شان؛ مثل پیاده‌رویِ بعدِ شیمی‌درمانی، بعدِ این‌که ظاهراً همه‌چیز دارد عادی می‌شود، ولی چه‌طور می‌شود مطمئن بود؟ «هر اطمینانی در این شرایط مشکوک است.»