فیلمی را به یاد میآورم دربارهی دخترکی که فرق کوچکی با دیگران داشت؛ قوّهی تخیّلی داشت که مهمترین راهنمای او برای سر درآوردن از دنیا و آدمها بود؛ تخیّلی که مرزِ باریکِ تاریخ و افسانهی پریان را برمیداشت و همهچیز را باشکوهتر و جذّابتر میکرد. زندگی دخترک، زندگی کایتانا، سرشار از موانعی بود که هر تازهواردی با گفتنِ جملهای یا انجامِ کاری پیشِ پای دیگران میگذاشت. این بود که کایتانا، دخترکی که هیچ نمیفهمید بزرگترها چرا اینهمه تلخی را به خود روا میدارند، با مشاهدهی بیاعتناییِ مادری که زندگیِ تازهای را شروع کرده و سرخوشیِ پدری که قیدِ زندگیِ معمول را زده بود، چارهای جز پناه بردن به تاریخ و روایتِ افسانهوارِ قهرمانهای تاریخ نداشت. دستکم خیالش آسوده بود که در آن دنیای دیگر خبری از این تلخی، از این زندگی بیهودهی روزمرّه نیست.
تاتیانای دریای تلخ هم صاحب قوّهی تخیّلی است که بزرگترها از آن بیبهرهاند، حتا مادرش ماریا هم نمیداند که چگونه میشود از قوّهی تخیّل بهره گرفت و چگونه میشود زندگی را به مسیری هدایت کرد که عاقبتی قابل تحمّل داشته باشد. تاتیانای کوچک، آنقدر همهی روزهایش را در سوراخسمبههای خانه و گوشهکنارهایی که به چشم نیاید، گوشهکنارهایی که کسی جدیشان نمیگیرد، گذرانده که خوب میداند نمیشود به چیزی در این دنیا اعتماد کرد و خوب میداند که عاقبت اعتماد کردن به دیگران هرچه باشد خوب نیست؛ همین است که دنیای خودش را میسازد؛ دنیایی در دل دنیای واقعی؛ دنیایی که انگار به چشم نمیآید.
واقعیت، آنچه واقعیت مینامیمش، آنچه واقعیت میدانیمش، معمولاً همان چیزی است که پیش چشمانمان اتفاق میافتد؛ آنچه میبینیمش و آنچه تجربهاش میکنیم. اما همین واقعیت، همین چیزی که واقعیت مینامیمش، همین چیزی که واقعیت میدانیمش، در تجربهی دو آدم که با هم، کنار هم، زندگی میکنند، یکی نیست. ماریای مهاجر، ماریای پنهانکار، چارهای ندارد جز اینکه در این شهر زندگی دوگانهاش را طوری مدیریت کند که فقط چندتایی از آدمهای نسبتاً نزدیک از کارش سر دربیاورند. زندگی دوگانه قاعدتاً به کار آدمهایی میآید که چارهای جز پوشاندن یکی از این زندگیها ندارند. همیشه یکی هست که نباید از زندگیشان، از کارشان، رفتارشان، آدمهای زندگیشان، سر دربیاورد. وضعیت ماریا، مثل هر مهاجر دیگری که خانهای از آن خودش ندارد، دستکمی از این آدمها ندارد. باید خانه بنا کند دور از چشم دیگران. خانهای که دختری در آن زندگی میکند و صاحبخانه، مثل خیلیهای دیگر، نباید او را ببیند.
این چیزی است که شهر تازه و صاحبخانهی تازه از او خواستهاند؛ پذیرفتن نظمی که نباید آن را زیر پا گذاشت. نظمِ ظاهراً همیشه عنصرِ مطلوبی بوده است و هرچه رنگوبویی از نظم داشته مطلوبِ آدمهایی بوده که خیال میکردهاند نظم دایرهی سفیدی است روی زمینی سیاه و پا را نباید از این دایره فراتر برد، وگرنه هیچچیز پایدار نمیماند و آشوب دنیا را برمیدارد. این واقعیتی است که پیش چشم دیگران گذاشتهاند. این واقعیتی است که ترجیح دادهاند ببینند. اما دنیا، دنیایی که ماریا در آن مهاجری بیدستوپا است که حتا معنای درست و دقیق کلمهها را هم نمیفهمد، قطعاً جای خوبی برای دخترکی مثل تاتیانا نیست. نظم و مرزی که زندگی ماریا را از اینرو به آنرو میکند، نظم و مرزی که زندگی را به کامش تلخ میکند، برای دخترکی مثل تاتیانا اصلاً وجود ندارد. دنیای تاتیانا همان دنیایی است که به چشم ماریا و صاحبخانهی ماریا و هر آدمبزرگی که جایی روی این کرهی خاکی زندگی میکنند نمیآید. مسأله حتا ترجیح دادن واقعیت به هر چیز دیگر هم نیست؛ این است دیگران به دیدن واقعیت، به دیدن آنچه خیال میکنند واقعی است، عادت کردهاند. حتا شنیدنِ اینکه در واقعیت فضیلتی نیست برایشان سخت است. چگونه میشود واقعیت را کنار گذاشت و دل به چیزی غیر از این خوش کرد، وقتی سر را به هر طرف که میگردانیم، واقعیت است که به چشم میآید؟
همین است که دریای تلخ را به دو راهحل برای یک مسأله تبدیل میکند؛ راهحل ماریا، مادری که مدام نگران است و فکرِ فردا مدام آشفتهاش میکند، ظاهراً این است که باید با واقعیت، با آنچه میبینیم، کنار آمد. همیشه وقتهایی هست که میشود از کنار واقعیت گذشت؛ میشود واقعیت را جایی، زیرِ فرشی، یا میزی، پنهان کرد و طوری رفتار کرد که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. اما دستآخر، در لحظهای که فکر نمیکنیم، درست وقتی که فکر میکنیم از کنار واقعیت گذشتهایم و چشم در چشم نشدهایم، واقعیت را میبینیم که سر راهمان سبز شده است. اما راهحل تاتیانیا، راهحل دخترکی که چیزی دربارهی مهاجر بودن نمیداند، باور نکردن واقعیت است و درعوض باور کردن چیزی که خودش دوست میدارد؛ نامرئی شدن در خانهای که ممکن است دیگران، کارگرانی که میخواهند خانه را تعمیر کنند، کلیدی در قفلش بیندازند و واردش شوند.
نامرئی شدن. ظاهراً این همان چیزی است که هر مهاجری، هر جای دنیا که باشد، باید با آن کنار بیاید. خیلی وقتها در چشم بودن، در معرض دیگران بودن، فایدهای ندارد. هرچه بیشتر به چشم بیاید، هرچه بیشتر حضور داشته باشد، بیشتر گرفتار میشود. مهم نیست که دستآخر ماریای بختبرگشتهی تنها چه عاقبتی پیدا میکند؛ مهم این است که از دخترکش، تاتیانا، نامرئی شدن را آموخته؛ اینکه میشود بود و همزمان نبود. راهحل تاتیانا در زمانهای که هیچکشوری روی خوشی به مهاجران نشان نمیدهد حقیقتی است که نمیشود نادیدهاش گرفت. گم باش تا دربارهات چیزی نگویند؛ تا فراموش کنند آنجایی.