بایگانی برچسب: s

هنرِ دست انداختن

حقیقت این است که هیچ‌چیزِ فیلم‌های دیوید لینچ، فیلم‌های قدیم و جدیدش، شباهتی به فیلم‌های دیگران ندارد و سر درآوردن از فیلم‌هایش گاهی به حل کردن معمایی پیچیده بدل می‌شود. وقت دیدن فیلم‌های لینچ نمی‌شود روی مبلی لم داد و در میانه‌ی فیلم سری به اینستاگرام و توییتر و چیزهایی مثل این‌ها زد؛ باید درست تکیه داد و زل زد به تصویرِ پیش چشم؛ به آن‌چه روی صفحه‌ی تلویزیون حرکت می‌کند؛ چیزی عجیب‌تر از آن‌که فکرش را می‌کرده‌ایم؛ چیزی غریب‌تر از آن‌چه تابه‌حال دیده‌ایم.

جک چی‌کار کرد؟، فیلم کوتاهِ لینچ، از این نظر، دست‌کمی از فیلم‌های بلندش ندارد؛ تفاوتش بیش از همه برمی‌گردد به نبودن رنگ و سیاه‌وسفید بودنش که در وهله‌ی اول تماشاگر را احتمالاً یاد نخستین فیلم لینچ می‌اندازد، اما فیلم هرچه به پایان نزدیک‌تر می‌شود، بیش‌تر معلوم می‌شود چرا سیاه‌وسفید است و چرا به سیاق فیلم‌های کلاسیک سینما، یا فیلم‌هایی قدیمی‌تر از آن‌ها، فیلم‌برداری شده است؛ چون جک چی‌کار کرد؟ عملاً یک‌جور دست انداختن فیلم‌های کلاسیک امریکایی‌ست؛ فیلم‌هایی کارآگاهی/ معمایی که کارآگاه خوش‌پوشِ خوش‌بیانش روی صندلی می‌نشیند و سیگاری روشن می‌کند و همان‌طور که دودش را در هوا می‌پراکند با متهم یا مظنون گپ می‌زند و متهم یا مظنون هم همان‌قدر خوش‌پوش و خوش‌بیان است.

با این‌همه نکته‌ی اساسی جک چی‌کار کرد؟، دست‌کم از این نظر، این گپ‌وگفتی‌ست که هرچند خوش‌بیان بودن کارآگاه و جک کروز، این میمون سخن‌گو را، به تماشا می‌گذارد، اما بی‌معنایی حرف‌های‌شان را هم یادآوری می‌کند.

این‌جاست که می‌شود سراغ کلمه‌ی پوچی رفت که از قدیمْ معادلِ فارسیِ ابزورد بوده و قدیم یعنی حدودِ نیم‌قرن پیش؛ هرچند به هزارویک دلیل معادلِ خوب و درستی نیست و اوّلین دلیلش این‌که هرکسی برای اوّلین‌بار به پوچی می‌رسد خیال می‌کند پوچ همان پوک و بی‌مغز و میان‌تهی‌ست و مثلِ روز روشن است که ابزورد قطعاً پوک و بی‌مغز و میان‌تهی نیست؛ چیزِ دیگری‌ست و چگونه می‌تواند پوک و بی‌مغز و میان‌تهی باشد وقتی می‌نویسند مشخصاتش از این قرار است «جابه‌جاییِ جهانِ بیرونی با چشم‌اندازی درونی؛ نبودِ جداییِ آشکاری بینِ خیال و واقعیت؛ نگرشِ آزادانه‌ای به زمان، چنان‌که به اقتضایی ذهنی ممکن است قبض و بسط پیدا کنند؛ محیطِ سیّالی که ذهنیت‌ها را در قالبِ استعاره‌های بصری می‌ریزد؛ و دقّتِ پولادینِ زبان و ساختار، که تنها سپرِ دفاعیِ نویسنده در برابرِ هرج و مرجِ تجربه‌ی زنده است.»

کافی‌ست مکالمات ظاهراً بامعنای کارآگاه و جک کروز، این میمون سخن‌گو را، به یاد بیاوریم که نشان می‌دهد جهانِ بیرونی و چشم‌اندازِ درونی جابه‌جا شده‌اند؛ هرچند می‌شود پرسید از کجا معلوم که جهانِ بیرونی چشم‌اندازی درونی نیست؟؛ مرزِ خیال و واقعیت این‌جا آن‌قدر کم‌رنگ است که انگار مرزی بین‌شان نیست؛ آن‌قدر که می‌شود پرسید از کجا معلوم که واقعیت بخشی از خیالِ ما نیست؟؛ چون به‌هرحال یک آدم، یک کارآگاه، سرگرم بازجویی از میمونی‌ست که یک‌دل نه صددل عاشق یک مرغ شده. و زبان، این جمله‌های پُرایهام انگار چیزی جز سپرِ دفاعیِ آدم‌ها نیستند؛ گلوله‌هایی که به‌سوی دیگری شلیک می‌شوند و همین است که هربار به شکلی درمی‌آیند و ظاهری دیگر پیدا می‌کنند؛ با همه‌ی پیچیدگی‌شان یک‌بار انگار چیزی کم از کلماتِ مطنطن و فخیمانه‌ی سخنوری آداب‌دان ندارند و یک‌بار انگار پیش‌پاافتاده‌ترین کلماتِ دنیا بر زبان‌شان جاری می‌شود. مکالمه‌ی آدم و میمون چه‌طور می‌تواند باشد؟ درباره‌ی چه چیزهایی ممکن است گپ بزنند؟ بازجویی از میمون چه‌جور بازجویی‌ای‌ست؟ 

می‌شود به توضیحِ آرتور هینچلیف در شرحِ تعریفِ مارتین اِسلین در کتابِ تئاترِ پوچی رجوع کرد و نوشت «تئاترِ پوچی یکی از وسایلِ رویارویی با دنیایی است که معنی و هدفش را از دست داده. بدین لحاظ، تئاترِ پوچی نقشی دوگانه پیدا کرده. نقشِ اوّل و مشخّص‌ترش هجو کردن است، انتقاد کردن از جامعه‌ای که ریاکار و فرومایه شده. نقشِ دوّم و ایجابی‌ترش هنگامی نمایان می‌شود که پوچی را به نمایش می‌گذارد؛ در نمایش‌نامه‌هایی که انسان از شرایطِ عارضی موقعیتِ اجتماعی یا تاریخی‌اش پاک می‌شود و با گزینه‌های پایه، وضعیت‌های بنیادینِ هستی‌اش، روبه‌رو می‌گردد.» و البته «این تئاتر به چند مسأله‌ی نسبتاً محدودی که باقی مانده است می‌پردازد: زندگی، مرگ، انزوا و ارتباط.» و همه‌چیزِ جک چی‌کار کرد؟ هم انگار در همین چهار چیز خلاصه می‌شود. در فاصله‌ی زندگی و مرگ، کارِ آدمی دو چیز است: ارتباط و انزوا. در نتیجه‌ی همین چیزها بود که سال‌ها پیش ناقدان و نظریه‌پردازانِ تئاترِ پوچی نوشتند فقدانِ مکالمه اساسی‌ترین ویژگیِ تئاترِ پوچی‌ است. حرف‌های زیادی ردّوبدل می‌شود، امّا هیچ‌کدامِ این حرف‌ها به کارِ دیگری نمی‌آید. حرفی‌ست که گفته می‌شود؛ بی‌دلیل. نه پاسخی‌‌ست به پرسشی، نه توضیح و شرحی‌ست درباره‌ی چیزی. مکالمه‌ای در کار نیست. کافی‌ست مکالمه‌ی نه‌چندان طولانی و پُرایهام کارآگاه و میمونی به‌نام جک کروز را به یاد بیاوریم که هریک سعی می‌کنند جواب آن‌یکی را ندهند؛ هردو بیش‌تر به پرسیدن علاقه دارند تا پاسخ دادن. پاسخی حتماً در کار است. کارآگاه خوب می‌داند چه اتفاقی افتاده و جک کروز، این میمون سخن‌گو، هم قاعدتاً همه‌چیز را می‌داند، اما به‌هرحال ترجیح می‌دهد جواب هیچ سئوالی را ندهد و بحث را بکشاند به چیزهای دیگر؛ سئوال را با سئوال جواب بدهد و بازی را طوری ادامه بدهد که پایانی نداشته باشد؛ بی‌پایانیِ محض.

به یاد بیاوریم که ابزورد ناهماهنگی است و این ناهماهنگی انگار هم از منظرِ عقل است و هم از منظرِ عُرف؛ هم به چشمِ دیگران هماهنگ نیست و هم پیش از این و احتمالاً پس از این کسی دست به آن نمی‌زند. یک‌جور خلاف‌آمدِ عادت است؛ شنا کردن است خلافِ جهتِ آب و تناسبی با هیچ‌چیز ندارد؛ نه عادتِ دیگران و نه خلق‌وخوی آنان. و البته این هم هست که معنای مرسوم و متداولِ ابزورد (مخصوصاً آن چیزی که اساس و پایه‌ی کتابِ مارتین اِسلین شد) صرفاً محتوای نمایش‌‌ها نبود؛ محتوا مهم بود، ولی خلاف‌آمدِ عادت بودنِ آن نمایش‌‌ها را می‌شد در ظاهرشان هم دید؛ در این‌که باورِ عمیق‌شان به «بی‌معنا بودنِ وضعیتِ بشری و نقصِ ره‌یافت‌های منطقی را با کنار گذاشتنِ کاملِ شگردهای عقلانی و اندیشه‌های استدلالی بیان کنند.» و «بینِ فرض‌های اساسیِ خود و فُرمی که این فرض‌‌ها در آن بیان می‌شوند، هماهنگی برقرار کند.» نکته‌ی اساسی انگار این است که اگر قرار است بی‌ثباتی را به تماشا بگذارند، ثبات به کاری نمی‌آید و این‌که آدمی سخت ثابت‌قدم و خردمند از این بی‌ثباتی بگوید انگار کار را سخت ناهماهنگ می‌کند. 

همین است که اسلینِ آن کتاب را وا می‌دارد به گفتنِ این‌که ابزورد از روحِ ابدیِ آدمی و هسته‌ی ثابت و ماهیتِ تغییرناپذیرش می‌گریزد؛ یا به عبارتِ دیگر اعتنایی به آن نمی‌کند؛ چرا که این روحِ ابدی را باور ندارد. و باز نکته این است که ابزورد نویسان «از بحث «درباره»‌ی ابزورد بودنِ وضعیتِ بشری دست کشیده‌ و آن را صرفاً در هستی، یعنی در قالبِ اصطلاحاتِ تصاویرِ ملموسِ صحنه ارائه می‌کنند.»

جک چی‌کار کرد؟ از این نظر «درباره»‌ی ابزورد بودنِ وضعیتِ بشری نیست؛ خودِ «وضعیتِ بشری»‌ست؛ گرفتار شدن در دنیایی که کارآگاه پلیس باید از میمونی سخن‌گو بازجویی کند که دل‌باخته‌ی یک مرغ بوده و دست به جنایتی زده که حالا باید به‌خاطرش زندانی شود و چه‌چیزی ممکن است در این دنیا، در این موقعیتی که آدم‌‌ها گرفتارش شده‌اند، در آن‌چه پیش روی ماست، عجیب به‌نظر برسد؛ وضعیتِ بشری ظاهراً همین است؛ دست‌کم وضعیتی که فعلاً در این دنیای عجیب و سرشار از حماقت گرفتارش هستیم.

بازجویی از میمون سخن‌گو؟ دل سپردن میمون به مرغ؟ دنیا به راه خودش ادامه می‌دهد.