بونوئل در هزارتوی لاکپشتها از کافهای در پاریس شروع میشود؛ وقتی روشنفکرهای اروپایی، همانطور که دود میکنند و مینوشند، با صدای بلند دربارهی هنر بحث میکنند و یکیشان میگوید اگر مجبوری از خودت میپرسی چرا باید هنرمند باشی، معنیاش این است که واقعاً هنرمند نیستی؛ چون هنرمند بودن مثل این است که آدم قدِ بلندی داشته باشد، یا با موهای طلایی به دنیا بیاید و یکی دیگر میگوید مهم نیست که کارِ ما به چه دردی میخورد؟ و آنیکی در جواب میگوید برای اینکه خودمان را بیان کنیم. بین حرفها این هم هست که هنر بههرحال باید پیوندی هم با مردم داشته باشد و آنها را تحت تأثیر قرار دهد و چه بهتر اگر حالوروزشان را دگرگون کند. آدمی هم هست که فکر میکند هنر نمیتواند جهان را تغییر دهد؛ چون این کارِ کودتاهای نظامیست و میرسند به اینکه هنر قرار نیست قانون را عوض کند؛ قرار ذهن مردم را دگرگون کند؛ بدون اینکه به سیرکی با سلیقهی کاپیتالیستها بدل شود. نکتهی مهم را یکی در میانهی جدلهای تندوتیزتر میگوید؛ اینکه هنر کابوس است و کلیدش همین است؛ چون چیزی در کار نیست که بخواهیم از آن سر درآوریم. وقتی از لوئیس بونوئل، با آن لباس غریب، که جایش حتماً در صومعههاست و سیگاری در یک دست و فنجان قهوهای در دستِ دیگر دارد میپرسند که چرا فیلم میسازد و چرا سگ اندلسی را ساخته، لحظهای مکث میکند و چیزی نمیگوید. هنر اگر آن کابوسی باشد که کمی قبلِ آن دربارهاش بحث کردهاند، بونوئل در هزارتوی لاکپشتها درست از همینجا شروع میکند.
«خوابها و خیالها» فقط اینجا، لابهلای این حرفها نیستند که خودی نشان میدهند و به چشم میآیند؛ یکی از مهمترین فصلهای با آخرین نفسهایم، زندگینامهی لوئیس بونوئل، همینهاست: «خوابهایم را دوست دارم؛ حتا اگر کابوس باشند ــ که بیشترِ وقتها هم همینطور هستند. خوابهایم انباشته از دردسرهاییست که برایم آشنا هستند، اما این هم هیچ اهمیتی ندارد.» و مهمتر از این: «چگونه میتوان یک زندگی را تعریف کرد و درعینحال بخش مخفی، خیالآمیز و غیرواقعی آن را به دست فراموشی سپرد؟» [نقل قولهای بونوئل برگرفتهاند از: با آخرین نفسمهایم، ترجمهی علی امینی نجفی، انتشارات هوش و ابتکار، ۱۳۷۱] و بونوئل در هزارتوی لاکپشتها، انیمیشنِ سالوادور سیمو، پُرِ این بخشهای مخفی و خیالآمیز است؛ چون خواب و خیال دست از سرِ این فیلمساز برنمیدارد و خوابها بیشتر همان کابوسها هستند که ظاهراً از وقایع کودکی به سالهای بزرگسالی منتقل شدهاند.
بونوئل در فصل کوتاه «طبلهای کالاندا» در با آخرین نفسمهایم روایت میکند که در آن مراسم غریب طبلها را «از نیمروزِ جمعه تا ظهر روز بعد (شنبه)» مینوازند و «این ضربهها یادآور ظلماتیست که در لحظهی مرگِ مسیح زمین را فرا گرفت، زلزلهای که در آن دم نازل شد، صخرههایی که ریزش کردند و پردههایی که از بالا تا پایین در معبد دریده شدند.» و البته «در پایان شب پوستهی طبلها با لکههای خون پوشیده میشود. دستها از شدت ضربهها زخمی و خونین میشوند؛ حتا دستهای زبر و زمختِ زارعان.» و این خاطرهایست که حتا در بونوئل در هزارتوی لاکپشتها دست از سرش برنمیدارد؛ چون این همان لحظهایست که خودش، تکوتنها، با طبل کوچکش روانهی این مراسم میشود و با اینکه در راه رسیدن به صف طبلزنها زمین میخورد و دستهایش خونی میشوند، اما لذت طبل زدن و جلوتر از دیگران در این صف ایستادن است که وامیداردش به تندتر دویدن و خود را به طبلزنها رساندن؛ جایی که همه از او بزرگترند، اما اوست که جلوتر از همه ایستاده و با دستهایی که خون از آنها میچکد طبل میزند تا آن «ظلمات» را به دیگران یادآوری کند.
اما ظلماتی که در ادامهی داستان بونوئل را اسیر خود میکند ریشه در عصر طلایی دارد؛ فیلمی که وقتی روی پرده رفت «روزنامههای دستراستی علیه فیلم موضع گرفتند و همزمان با آن سلطنتطلبها و جمعیتهای فاشیستی به سینما حمله آوردند. روی پردهی سینما بمب انداختند و صندلیها را درهم شکستند.» و چیزی نمانده بود که با این ماجراها پروندهی فیلمسازی بونوئل برای همیشه بسته شود؛ چون سراغ هر کسی میرفت و هر ایدهای را در میان میگذاشت، هیچکس علاقهای به سرمایهگذاری نشان نمیداد؛ به این دلیل ساده که نام بونوئل کنار دردسر و گرفتاری و چیزهایی مثلها نشسته بود و هیچکس دلش نمیخواست شریک فیلمسازی شود که جمعیتی دنبال سرش بودند.
بااینهمه بختِ بونوئل زد و سراغ دوستی رفت که نامش رامون آسین بود؛ «آنارشیستی سرسخت [که] شبها برای کارگران کلاس طراحی گذاشته بود.» در میانهی شوخی و جدیها رامون بلیت بختآزمایی خرید و قول داد اگر برنده شود بروند سروقت فیلم بعدی بونوئل. بلیتِ رامون آسین برنده شد و زمین بینان، مستندی دربارهی هورس و مردمانش، از همینجا شروع شد.
بونوئل در هزارتوی لاکپشتها داستان ساختن زمین بینان است؛ با همهی سختیهایی که سر راهش بود و سختتر از همه اینکه بونوئلِ جوان بعدِ ساخت فیلمهای سوررئالیستی، بعدِ آنکه نامش در شمار مشهورترین سوررئالیستها ثبت شد، باید قیدِ ساختن فیلمی داستانی را میزد و مستندش را میساخت؛ مستندی که میخواست «رونویسیِ منصفانهی حقایق ارائهشده توسط واقعیت، بیهیچ تفسیری و با کمترین دستکاری» باشد. [سخنرانیِ بونوئل را دربارهی این فیلم در کتاب جذابیت پنهان بونوئل، ترجمهی شیوا مقانلو، نشرچشمه بخوانید.] اما حقیقت این است که برای بونوئل رسیدن به هنر، بدون دستکاریِ واقعیت ممکن نیست؛ چون او هم، مثل بهترین فیلمسازان تاریخ سینما، خوب میداند که واقعیت در بهترین شکل ممکن لحظهی عزیمت است و نباید در چارچوب این واقعیت ماند. واقعیت از دید بونوئل عرصهی کسالت است و حوصلهی هر کسی را سر میبرد؛ بیش از همه حوصلهی خودش را. همین است که وقت میبیند بُزهای مورد نظرش از روی صخره نمیافتند و خوراک مردم فقیر هوردس نمیشوند، هفتتیرش را درمیآورد و شلیک میکند که بُزها بترسند و از صخره پرتاب شوند و این چیزیست که نهفقط در بونوئل در هزارتوی لاکپشتها که در آن گفتوگوی بلندبالای اواخر عمرش هم میشود دید و توضیحش البته این بود که همهی تلاش گروه و خود بونوئل این بوده که زندگی مردم هوردس را تصویر کنند و برای این کار گاهی چارهای جز دخالت در واقعیت نبوده؛ چون با فقط با دخالت در واقعیت میشده حقیقتی بزرگتر را به تصویر کشید؛ حقیقتی بهنام هوردس و مردمانش که در شمار فقیرترین مردم جهانند.
اینجاست که میشود به آن تکهی اولِ انیمیشنِ بونوئل در هزارتوی لاکپشتها برگشت؛ جایی که جمعیت روشنفکرهای پاریسنشین، همانطور که دود میکنند و مینوشند، دربارهی هنر و وظیفهی هنر و چیزهایی مثل این بحثها میکنند. بونوئل نیازی به بحث کردن ندارد؛ چون از اولش هم میداند که هنر چیست و چه کاری از دستش برمیآید و مهمتر از اینها، هنری به نام سینما. این را بیستوپنج سال بعدِ ساختن زمین بینان، فیلمی که برای ساختنش خودش را به آبوآتش زد، در دانشگاه مکزیک به دانشجویانی گفت که پای حرفهایش نشسته بودند: «اُکتاویو پاز زمانی گفته بود آدمی محبوس تنها کافیست چشمانش را ببندد تا جهان را منفجر کند. من، با استناد به حرف او، اضافه میکنم: پلک سفیدِ پردهی سینما کافیست نورِ خود را بتاباند تا جهان را زیرورو کند.» [این سخنرانی را هم در کتاب جذابیت پنهان بونوئل بخوانید.] مهم نیست که بونوئل در ادامه میگوید «نوری که از سینما به سوی ما میآید بهدقت سنجیده و مهار شده است»؛ چون فیلمهای خودش و زمین بینان بهعنوان یکی از بهترینهایش، همان نوریست که جهان را زیرورو کرد. انیمیشنِ بونوئل در هزارتوی لاکپشتها داستان همین چیزهاست.