بایگانی برچسب: s

شنا با ماهی مرکّب

از ایتالیایی دیگری شروع کنیم که سال‌ها پیش درباره‌ی پیری نوشته بود؛ از ناتالیا گینزبورگ که نوشته بود پیری پایان شگفتی‌ست؛ لحظه‌ای‌ که شگفت‌زده نمی‌شویم و دیگران را هم شگفت‌زده نمی‌کنیم و کم‌کم این ناتوانی‌ست که ما را به عالمِ ملال فرو می‌برد. «آدم پیر ملول می‌شود و ملال‌آور استملال ملال می‌آوردملال پخش می‌شود؛ عین ماهی مرکّب که جوهر پخش می‌کند و به این ترتیب همه با هم و با ماهی مرکّب و با جوهر یکی می‌شویم. دریای اطراف‌مان سیاه خواهد شد و سیاهی خودمان خواهیم بود.»

همه‌ی پیرهایی که سر از آن هتل باشکوه و مجلّل درآورده‌‌‌اند و از بام تا شام وقت‌شان به استخر و ماساژ و آزمایش و هزار چیز دیگر می‌گذرد به جست‌وجوی راهی برای فرار از این ملال برآمده‌اند امّا ظاهراً درست مثل جوهری که در وجود ماهی مرکّب خانه کرده و دریای اطرافش را سیاه می‌کند، ملال هم از وجود مهمانان پیر ساکن این هتل بیرون می‌زند و تا سیاه کردنِ دنیای دوروبر دست از این کار برنمی‌دارد.

مهم نیست باقی ساکنان هتل هنوز به پیری نرسیده‌اند یا هنوز آن‌قدر پیر نشده‌اند که با استخر و ماساژ و آزمایش و هزار چیز دیگر زنده بمانند؛ مهم این است که آن ملال مثل جوهری که در آب پخش شده و آب را سیاه کرده در وجودشان لانه کرده. هیچ‌کس از این جوهر، از این ملال، در امان نیست اگر آن‌ چند کلمه‌ای را که میک بویلِ بخت‌برگشته‌ پیش از آن‌که خودش را از دستِ زندگی رها کند به فرد بالینجر گفته نشنیده یا شخصاً به این حقیقت پی نبرده باشد: چیزی مهم‌تر از احساسات نیست. همه‌ی آن‌چه به کارِ‌ ما می‌آید احساساتی‌ست که گاه و بی‌گاه چاره‌ای نداریم جز کتمانِ آن و گفتن چیزی دیگر.

امّا کافی‌ست کلماتِ‌ آشنا به احساسات را به زبان آوریم تا معجزه اتّفاق بیفتد و همه‌ی آن ملالی که خیال می‌کرده‌ایم مثل جوهری در آب جذب پوست‌مان شده و در وجودمان خانه کرده ناپدید شود و جایش را به چیزی دیگر بدهد. روبه‌رو شدنِ‌ فرد بالینجر و ملانی در ونیز و گفتن آن کلماتِ آشنا به احساسات است که وامی‌داردش به پذیرفتن دعوتی که پیش‌تر آن‌را نپذیرفته بود؛ اجرای دوباره‌ی ترانه‌های ساده‌ای که فرد بالینجر همه‌‌چیزش را مدیون ملانی‌ست.

همین وابستگی‌ست که لحظه‌ای سدّ راه است و لحظه‌ای راهِ باز و بی‌مانع را پیش پا می‌گذارد؛ همان‌طور که میک بویل با شنیدنِ حرف‌های تندوتیزِ برندا مورل کار را تمام‌شده می‌بیند و بی‌آن‌که بازنشستگی‌اش را اعلام کند می‌رسد به این‌که در نبود احساسات نیازی به زندگی نیست امّا فرد بالینجر بعد از آن‌که اعترافِ عاشقانه‌ی دیرهنگامش را به زبان می‌آورد در نهایتِ صحّت و سلامت بازنشستگی‌اش را دست‌کم برای یک شب معلّق می‌کند و دوباره روبه‌روی ارکستری می‌ایستد که آماده‌ی اجرای ترانه‌های ساده‌اند.

امّا از کجا معلوم که مشکل از پیری و ملال و جوهری باشد که آب را سیاه می‌کند؟ مشکلی اگر هست در شیوه‌ی نگاه به زندگی‌ست؛ از گوشه‌ای نشستن و چشم ندوختن در چشم‌های دیگری و نگفتنِ حرف‌هایی که سال‌هاست کلماتش را تمرین کرده‌ایم. دست به کاری زدن و تغییر دادنِ موقعیّت البته کار آسانی نیست و شرط اوّلش غلبه بر ناامیدی‌ست؛ کاری که میک بویل در آستانه‌ی هشتاد سالگی نمی‌کند و ناگهان در اوج ناامیدی به صرافت پایان دادن زندگی می‌افتد؛ درست عکسِ فرد بالینجری که همه‌ی این سال‌ها را ظاهراً کاری نکرده و ترجیح داده بازنشسته‌ی ازخودراضی‌ای باشد که دیگران به او احترام می‌گذارند. هر کاری را وقتی‌‌ست و وقتِ بازگشتن به کار برای بالینجر لحظه‌ای‌ست که بالای پل می‌ایستد و در چشم‌های ملانی خیره می‌شود و دهان بازش را به‌دقّت تماشا می‌کند؛ دهانی که زمانی کلماتِ ترانه‌های ساده را به بهترین شکلِ ممکن خوانده‌ امّا سال‌ها‌ست در سکوت باز می‌ماند و هیچ صدایی از آن بیرون نمی‌آید.

نکته‌ی جوانیِ پائولو سورنتینو ظاهراً همین فرصتی‌ست که معمولاً آدم‌ها از خود دریغ می‌کنند؛ فرصتی برای برگشتن به زندگی و تغییر دنیایی که دوروبرشان روزبه‌روز بزرگ‌تر می‌شود. پیری و جوانی فقط دو موقعیّتند؛ دو دوره‌ی زندگی؛ دوّمی مقدّمه‌ی اوّلی‌ست و اوّلی وقتی تمام می‌شود تازه نبودنش به چشم می‌آید و دوّمی وقتی شروع می‌شود هر لحظه‌اش ممکن است سرشار از آن ملالی باشد که مثل جوهر از تنِ ماهی مرکّب بیرون می‌جهد و آب را سیاه می‌کند. چاره‌ی کار ظاهراً دوری از آب و نشستن در ساحل یا لبه‌ی استخر نیست؛ جست‌‌وجوی رودخانه‌ و استخری دیگر است؛ جایی که عرصه‌ی ماهی‌های مرکّب نباشد؛ اگر اصلاً در میانه‌ی شنا ماهی مرکّبی از روبه‌رو نیاید و در چشم‌های‌مان زل نزند.

ـــ همه‌ی نقل قول‌ها از گینزبورگ برگرفته است از کتابِ هرگز از من مپرس؛ ترجمه‌ی آنتونیا شرکاء؛ انتشارات منظومه‌ی خرد؛ ۱۳۸۹