بایگانی برچسب: s

در ستایش گُم شدن

کتاب‌ها را ما نیستیم که برای خواندن انتخاب می‌کنیم، ما نیستیم که وقتی بین میزهای کتاب‌فروشی راه می‌رویم و چشم می‌گردانیم، یکی را انتخاب می‌کنیم و برمی‌داریم و ورق می‌زنیم و هرچه بیش‌تر ورق می‌زنیم بیش‌تر مهرش به دل‌مان می‌افتد. کتاب‌ها هستند که انتخاب‌مان می‌کنند؛ همین‌طور که بین میزهای کتاب‌فروشی راه می‌رویم و چشم می‌گردانیم، کتابی، کتابی به‌خصوص، می‌گوید کاری به کار کتاب‌های دیگر نداشته باش؛ فعلاً کاری نداشته باش. همین‌جور بیا جلو. همین‌جور قدم بردار تا برسی به من. و همین که می‌رسیم خودش را نشان می‌دهد. می‌گوید حالا دست دراز کن و مرا بردار. وقتی هم برَش می‌داریم خودش می‌گوید کدام صفحه و کدام خط و کدام کلمه را بخوانیم. همان را می‌خوانیم. و همه‌چیز از همین لحظه، از همین‌جا اتفاق می‌افتد.
وقت‌هایی هست که هیچ حوصله‌ی زندگی را نداریم. زندگی چه فایده‌ای می‌تواند داشته باشد اگر قرار باشد یک‌شنبه‌های‌مان درست شبیه شنبه‌های‌مان باشند و شب‌های‌مان دست‌کمی از شب‌های‌مان نداشته باشند. این وقت‌ها خیال می‌کنیم یک‌جای کار می‌لنگد. و واقعاً هم می‌لنگد. همه‌چیز آن‌قدر تکراری‌ست که با چشمِ بسته هم می‌شود سراغش رفت. دست دراز می‌کنیم و همه‌چیز همان است که بوده. همان است که بعدِ این هم هست. اما این‌جور که نمی‌شود ادامه داد. این‌جور که نباید ادامه داد. راهش این است که بگردیم دنبال چیزهای دیگر و این چیزهای دیگر چیزهای تازه‌اند. چیزهایی مثل همین کتاب، کتابِ نقشه‌هایی برای گم شدن (ترجمه‌ی نیما م. اشرفی، نشر اطراف) همین کتابی که با جلد آبی‌اش، با اسم فریبنده‌اش، دعوتی‌ست که گم شدن؛ آن هم در زمانه‌ای که ظاهراً همه‌چیز پیداست؛ یا دست‌کم از فرط پیدا بودنِ همه‌چیزْ هیچ‌چیز دیده نمی‌شود. فقط عادت کرده‌ایم به تاریکی غاری که داریم در آن زندگی می‌کنیم. دست می‌ساییم به دیوار و راه را در تاریکی می‌رویم و برمی‌گردیم.
باید از این غار بیرون زد و راهی جنگل شد. جنگل را، روزگاری قبل این، شاعری تکرار ردیف درخت‌ها خوانده بود اما درست همین تکرار ردیف درخت‌هاست که میل گم شدن را در وجود آدم زنده می‌کند. آدم با خودش خیال می‌کند این‌جا می‌شود گم شد؛ چون این‌جا شهر نیست که آدم همه‌چیزش را از قبل در ذهن داشته باشد؛ این جای تازه‌ای‌ست با درخت‌های شبیه به‌هم؛ با همه‌ی چیزهایی که شبیه‌اند به‌هم. در این شباهت‌هاست که می‌شود گم شد. اصلاً در این شباهت‌ها باید گم شد. این گم شدن فرق دارد با گم شدن‌های دیگر. آن فیلسوف پیشاسقراطی که همان اول کتاب، همان فصل اول، ربکا سولنیت جمله‌اش را نقل کرده، حرف آخر را زده: «چگونه در پی چیزی هستی که ذاتش مطلقاً بر تو پوشیده است؟» این‌جاست که دست‌به‌کار باید شد. این‌جاست که باید آماده‌ی گم شدن شد. باید دنبال همان چیزی رفت که می‌خواهیم. همان چیزی که فکر می‌کنیم می‌خواهیم. برای رسیدن به چیزی تازه باید چیزهای قبلی را کنار گذاشت. باید این چیزهای قبلی را فراموش کرد وگرنه نمی‌شود به چیز تازه رسید.
«کلید نجات در این است که بدانی گم شده‌ای.» و این گم شدن همان تن دادن است به موقعیت تازه‌ای که فرق دارد با موقعیت قبلی، تن دادن است به حال‌وهوایی که هیچ شباهتی ندارد به حال‌وهوای قبلی و پا گذاشتن است به دنیای تازه‌ای که هیچ‌چیزش شبیه دنیای قبلی، دنیای همیشگی، نیست. چیزی مهم‌تر از گم شدن نیست؛ چون همان‌طور که سولنیت نوشته آدمی که گم نشده، آدمی که در زندگی‌اش یک‌بار هم گم نشده، زندگی نکرده. حضور از خلال غیاب ممکن می‌شود. می‌روی در دل چیزی و چیزهای پشت سر را فراموش می‌کنی. در جنگلی می‌روی و درخت‌ها را تماشا می‌کنی و همین‌طور که ادامه می‌دهی سر از راه تازه‌ای درمی‌آوری. این راه را قبلِ این ندیده‌ای. هیچ‌وقت ندیده‌ای. چون همیشه حواست به چیزهای دیگر بوده. به گم نشدن.
عادت کرده‌ایم به راهی که رفته‌ایم. همه‌چیز را براساس راهِ رفته می‌سنجیم و راهِ رفته، راه تکراری، واقعاً چیز حوصله‌سربَری‌ست؛ بس که چیز تازه‌ای ندارد. تازگی. درست باید دنبال همین باشیم. همین راه‌حل ماست برای رسیدن به چیزی تازه. اگر اصلاً راه‌حلی در کار باشد.
همین‌ است که انگار حالا، در این زمانه، اتفاقاً باید گم شد. گم شدن را باید با آغوش باز پذیرفت. به استقبال گم شدن رفتن احتمالاً عجیب است؛ آن هم برای ما که محافظه‌کاری در وجودمان خانه کرده. اما مگر چاره‌ای جز این داریم؟ این زمانه‌ای نیست که دوستش داشته باشیم. هیچ‌چیز این زمانه دوست‌داشتنی نیست؛ مثل خودمان که در نهایت بی‌حوصلگی روزها را به روزهای بعد وصل می‌کنیم. همه‌چیز همان است که نباید باشد. همه‌چیز از فرط تکرار نادیدنی‌ست. باید چشم‌مان را به چیزهای تازه باز کنیم. و برای رسیدن به چیزهای تازه باید اول گم شدن را پذیرفت. همین است. راه همین است. گم شدن. شرط اول همین است. پذیرفتنش و ادامه دادن راه.