بایگانی برچسب: s

بالاتر از هر بلندبالایی

هر بار پله‌‌برقی‌های ایستگاه تجریش را بالا می‌آیم و هر بار از هر درِ ایستگاه تجریش که بیرون می‌زنم شریعتی را یک‌راست می‌آیم پایین و همین‌طور آهسته و پیوسته می‌روم تا می‌رسم به ایستگاه قیطریه و چندقدم پایین‌‌تر از این ایستگاه پُلی هوایی هست که بعدِ سال‌ها بالاخره پله‌های برقی‌اش را راه انداختند و گاهی روزهای تعطیل که از آن‌جا می‌گذرم می‌بینم یک‌جا هم بالاخره در مصرف برق صرفه‌جویی کرده‌اند و پیر و جوان نفس‌بریده از پله‌ها می‌روند بالا و فکر می‌کنند چه‌کسی برقِ این پله‌ها را خاموش کرده و این‌بار که دارم از کنار این پله‌ها رد می‌شوم به این فکر می‌کنم که یک‌بار هم از این پله‌ها بروم بالا و آن‌دست خیابان بیایم پایین و بعد یادم می‌آید اصلاً این دستِ خیابان را آمده‌ام پایین که برسم به کافه‌ی جمع‌وجور و کوچکِ رئیس که قدیم فقط شعبه‌ی خیابانِ جم را می‌رفتم و حالا که خیابان شریعتی را هم به خیابان‌های قدم زدن اضافه کرده‌ام سری به شعبه‌ی پُل‌رومی هم می‌زنم و با این‌که گاهی میزوصندلی برای نشستن دارد معمولاً اسپرسوِ مضاعفم را در فنجان کوچکِ درداری می‌گیرم و به پُلِ صدر نرسیده آخرین قطره‌هایش را سر می‌کشم و دنبال سطل زباله‌ای می‌گردم که نیست و چشم که می‌گردانم آن‌دست خیابان چشمم به جمال یکی از این سطل‌های عظیم می‌افتد که در میانه‌ی روز آدمی که می‌تواند یکی مثل خودم باشد تا کمر در آن فرو رفته و ترجیح می‌دهم فنجان کاغذی را نگه دارم و راهم را بروم و روز آدمی را که می‌تواند یکی مثل خودم باشد خراب نکنم و درست چندمتر بالاتر از پُل صدر از کنار نانِ سحر که می‌گذرم حتا اگر قرار نباشد چیزی بخرم سری به مجموعه‌نان‌های شگفت‌انگیزش می‌زنم و هر بار فکر می‌کنم یکی از این روزها در کلاس‌های نان‌پزی‌اش ثبت‌نام می‌کنم اگر دوباره کلاسی راه بیندازد و همین‌طور که در مغازه می‌چرخم و نان‌های رنگ‌ووارنگ را در جعبه‌آینه‌ها تماشا می‌کنم به این فکر می‌کنم که اگر جز آن لقمه‌ها و ساندویچ‌ها و بُرش‌های پیتزا و آب‌معدنی‌ها چندجور قهوه هم می‌فروختند نان سحر را هم می‌شد به چشم خواهرخوانده‌ی نانِ «پُل» در پاریس دید که اسپرسو مضاعف را در یک چشم به‌هم زدن در سینی‌ای تحویل می‌دهد و حالا که اسپرسویم را تا آخرین قطره سر کشیده‌ام و قرار نیست هیچ‌کدام از این نان‌ها را بخرم از آن‌یکی در می‌زنم بیرون و می‌آیم پایین‌تر و می‌رسم به پُل صدر و حواسم را جمع می‌کنم که سواری‌های کوچک و بزرگ همه‌ی هستی‌ام را به آیه‌‌ی تاریکی بدل نکنند و هر بار که چندمتر پایین‌تر از این جایی که خیال می‌کنم ممکن است قتلگاه هر کسی باشد به شهرکتابی می‌رسم که جز یک‌بار داخلش را ندیده‌ام و حالا هم نمی‌خواهم سرم را بیندازم پایین و پله‌ها را بروم بالا و قفسه‌های کتاب را یکی‌یکی سیاحت کنم چون اصلاً امروز مثل هر پنج‌شنبه‌ و جمعه‌ی دیگری در این ماه‌ها وقت کار دیگری‌ست و هنوز چند چهارراه مانده تا برسم به جایی که اصلاً برای رسیدن به آن‌جا از خانه بیرون زده‌ام.

دوراهی قلهک پارک کوچکی دارد که بعدازظهرها شلوغ است و هیچ نیمکت خالی‌ای در آن پیدا نمی‌شود و پیرها و گاهی جوان‌ها نشسته‌اند به سیگار کشیدن و بلندبلند حرف زدن و هربار که از کنار این پارک کوچک می‌گذرم چشمم پی پیرمردی‌ست که همیشه تنها می‌نشیند و به عصایش تکیه می‌کند و کاری به کار دیگران ندارد و هرچه هم که دیگران بگویند گوش نمی‌دهد و در سکوتی که برای خودش تدارک دیده به چیزی فکر می‌کند که نمی‌دانم چیست و هر بار که این پیرمرد را می‌بینم انگارِ خودِ سال‌ها بعدم را دیده‌ام و هر بار به خودم یادآوری می‌کنم که قرار نیست این‌همه زندگی کنی و چه فایده‌ای دارد که سی چهل سال بعد تک‌وتنها در پارکی که عصرها همیشه شلوغ است تک‌وتنها بنشینی و حرفی نزنی و به عصایت تکیه کنی و امروز هم پیرمرد همان‌جا روی نیمکتی نشسته و همین‌طور که نگاهش می‌کنم حواسم هست که حواسش هست و چانه‌اش را که گذاشته روی دسته‌ی عصا طوری آهسته می‌چرخاند که انگار عصا بخشی از چانه‌اش شده و پارک را تا پایین مثل همیشه می‌روم و می‌پیچم دست چپ که خیابان یک‌طرفه‌ی پُردارودرختی‌ست که می‌رسد به خیابان یخچال و چندقدم که جلو می‌روم دست‌چپ می‌رسم به عجیب‌ترین چیزی که یک‌روزِ به‌خصوص دیدمش و تا با چشم‌های خودم ندیده بودمش باورم نمی‌شد جایی در این شهر چنین چیزی هست و آن روز به‌خصوص هم دوستم که بهترین دوست دنیاست این چیز عجیب را نشانم داد.

هزار بار از آن خیابان یک‌طرفه‌ی پرُدارودرخت گذشته بودم و حتا یک‌بار چشمم به این آسانسوری که کنار درِ همیشه‌باز یک پارکنیگ عمومی‌ست نیفتاده بود و آن روزِ به‌خصوص هم باورم نمی‌شد که درش باز می‌شود و مثل هر آسانسور دیگری می‌شود سوارش شد و دکمه‌ی طبقه‌ی پنج را زد و پنج‌طبقه بالاتر به کافه‌‌ای رسید که بزرگ‌تر از هر کافه‌ی دیگری‌ست که در زندگی‌ام دیده‌ام و همیشه‌ی خدا صندلی خالی‌‌ای هست که رویش بنشینم و برای من که این پنج‌شنبه و جمعه هم مثل هر پنج‌شنبه و جمعه‌ی دیگری در این ماه‌ها یک‌راست آمده‌ام این‌جا که روی صفحه‌ی سفید وُردَم بنویسم و همان‌طور که امریکانوی مضاعفم را سر می‌کشم یا قهوه‌ی وی ۶۰ را آهسته مزه‌مزه می‌کنم به این فکر می‌کنم که بهتر است بروم روی یکی از آن صندلی‌هایی بنشینم که چسبیده‌اند به شیشه و شریعتی را می‌شود دید و این‌ بالا هیچ نشانی از صدای سواری‌های کوچک و بزرگی نیست که هرکدام سعی می‌‌کنند به سواری دیگری راه ندهند و این بالا حتا نمی‌شود دستِ راننده‌هایی را دید که یک‌دفعه روی بوق سواری‌شان می‌کوبند و چه خوب که این بالا خبری از آن صدای گوش‌خراش نیست و البته وقت‌هایی که کافه شلوغ‌تر است و صندلی‌ها تقریباً پُرند و همه حرف می‌زنند و موکا و ماکیاتو و لاته و ماست‌وگرانول و همبرگر مخصوص و هر چیز دیگری که میل‌شان کشیده می‌خورند موسیقی هم مثل صدای همین آدم‌های دوروبرم که ذوق‌زده‌ می‌خورند و بلندبلند حرف می‌زنند و بلند می‌خندند بلند و بلندتر می‌شود و چاره‌ی کار این وقت‌ها که موسیقی یک‌دفعه به پُتک بزرگی تبدیل می‌شود که روی سرم فرود می‌آید پناه بردن به هدفن سفید کوچکی‌ست که موسیقی‌های ساکن آی‌تیونز را یک‌راست روانه‌ی گوشم می‌کند و برای نوشتنِ این چیزی که پنج‌شنبه‌ها و جمعه‌های این ماه‌ها را صرفش کرده‌ام موسیقی هرچه عجیب‌تر بهتر و خودم را آزاد می‌گذارم که هر چی پخش شد به خیال خودم ادامه‌ی موسیقی قبلی باشد و گاهی در میانه‌ی نوشتن سرم را بلند می‌کند و آدم‌های دوروبرم را می‌بینم که هنوز ذوق‌زده‌اند و هنوز می‌خورند و هنوز حرف می‌زنند و هنوز بلند می‌خندند و به‌جای صدای خوردن و حرف زدن و بلند خندیدن‌شان صدای موسیقی انور براهم و میشل خلیفه است که در سرم می‌پیچد.

بیست‌دقیقه یک‌بار از جا بلند می‌شوم این وقت‌ها و نفس عمیق می‌کشم و دوباره می‌نشینم و پیش از آن‌که نوشتن را شروع کنم هدفن سفید را از گوشم بیرون می‌آوردم و شریعتی را نگاه می‌کنم که هنوز شلوغ است و هنوز سواری‌ها به‌هم راه نمی‌دهند و هنوز صدای بوق هیچ سواری‌ای پنج‌طبقه بالا نمی‌آید و موسیقی کافه هم عوض شده و اگر مطمئن نبودم این‌جا تهران است و اسم این خیابان شریعتی‌ست و این تکه‌ی شریعتی را می‌گویند دوراهی قلهک خیال می‌کردم مثل آدم‌های آن سریال طی‌الارض کرده و یک‌دفعه پا گذاشته‌ام به نوشگاهی در پاریس یا بارسلونا یا هر جای دیگری که آدم‌ها می‌روند و روزی را که گذرانده‌اند پشتِ درِ نوشگاه جا می‌گذارند و می‌روند برای آن‌که ادامه‌ی روز را آن‌طور که دوست دارند بسازند و روشن است که این‌ جاها موسیقی‌اش فرق داشته باشد با کافه‌ای در خیابان شریعتیِ تهران و ظاهراً هیچ‌چیزِ تهرانِ این روزها دقیقاً همان چیزی نیست که باید باشد و در این چند دقیقه‌ای که هدفن را درآورده‌ام آدم‌هایی را می‌بینم که در پیاده‌رو روبه‌رویی راه می‌روند و دو سواری ناگهان به‌هم می‌کوبند و راننده‌ی یکی از سواری‌ها پیاده می‌شود و خیابان که قبلاً هم بند آمده بود بندآمده‌تر می‌شود و آن‌یکی راننده هم از سواری‌اش می‌آید بیرون و شروع می‌کنند به دادوبیدادی که حتا یک کلمه‌اش به پنج‌طبقه بالاتر از زمین نمی‌رسد و از این‌جا که پنج‌طبقه بالاتر از زمین است هیچ معلوم نیست چرا یکی از راننده‌ها دارد توی سرش می‌کوبد و خودش را می‌زند و راننده‌ها آن‌قدر دورند که لب‌خوانی هم نمی‌شود کرد و حتا اگر می‌شد هم فایده‌ای نداشت چون از آن کارهایی‌ست که مثل خیلی کارهای دیگر هیچ استعدادی در آن ندارم.

شریعتی هنوز شلوغ است و صف طویل سواری‌ها هنوز چشم‌به‌راه دو راننده‌ای هستند که خیابان را بند آورده‌اند و اتفاق دیگری هم ظاهراً قرار نیست بیفتد و تماشای خیابان بندآمده هم لذتی ندارد و باید دوباره سرگرم کارِ این پنج‌شنبه‌ها و جمعه‌ها شد که معمولاً دو ساعت دیگر طول می‌کشد و دومین قهوه‌ی وی ۶۰ را آهسته سر می‌کشم که بهترین دمای ممکن را دارد و به سبُکیِ ظاهری‌‌اش نباید اعتماد کرد چون وقتی تمام می‌شود فکر می‌کنی نکند سه تا اسپرسو مضاعف را یک‌جا سر کشیده‌ای که به‌جای خون در رگ‌هایت قهوه جاری‌ست و این وقت‌هاست که فکر می‌کنم کاش در دنیایی موازی درست سازمان انتقال خونْ سازمان انتقال قهوه هم بود و همین‌طور که جمله‌های این یکی دو ساعت را می‌خوانم می‌بینم یک‌جای کار می‌لنگد و بدجور هم می‌لنگد و لنگیدنش آن‌قدر هست که به چشم بیاید و همین‌طور چندصفحه می‌روم عقب‌تر و همین‌طور عقب‌تر و می‌بینم رسیده‌ام به فصل‌های قبلی و دارم از نو جمله‌ها را می‌نویسم و جمله‌هایی را که قبلاً نوشته‌ام خط می‌زنم تا می‌رسم به آخرین جمله‌هایی که امروز نوشته‌ام و بالاخره می‌شود نفس راحتی کشید و درِ مک‌بوکِ نازنین را بست و کیف را جمع کرد و سوار آسانسوری شد که پنج‌طبقه می‌رود پایین و به خیابان رسید و خیابان بندآمده را از نزدیک دید و چه عجیب که حتا این‌جا هم خبری از صدای سواری‌ها نیست و هنوز انور براهم و میشل خلیفه می‌نوازند و زندگی ادامه پیدا می‌کند.