در روزنوشتهای شاهرخ مسکوب نشانههایی هست که خواننده را وسوسه میکند با خودش فکر کند مسکوب هر فیلمی را که دیده، بهخلاف کتابهایی که خوانده، روی کاغذ نیاورده و فیلمهایی بودهاند که جایی در این دفترها پیدا نکردهاند. دلیلش هم روشن است. ممکن است با خودش فکر کرده که باید از چیزهای دیگری نوشت. و این چیزهای دیگر زندگی و خانواده و دوستان و در وهلهی بعد کتابها و قطعات موسیقیاند. فیلم دیدنها و سینما رفتنها در روزنوشتهای مسکوب ربط مستقیمی به خانواده و دوستان دارند، گاهی قرار است جای خالی آنها را پُر کنند و گاهی دیدنشان او را به یاد خانواده و دوستان میاندازد:
۴۳/ ۱/ ۲۵
دیشب در تلویزیون قسمتی از نمایش La Dame aux Camélias [مادام کاملیا] را دیدم. کتاب را سال ۱۳۲۴، آن وقت که دانشجوی سال اول دانشکدهی حقوق بودم، خواندم و خیلی گریه کردم. فیلمِ آن را هم یکی دو سال بعد دیدم. یادم هست که با حسن به سینما ایران رفته بودیم و اتفاقاً به آقارحمت کازرونی برخوردیم. وقتی بیرون آمدیم، پیاده به راه افتادیم و من از لالهزار تا پشتِ سهراه شاه، که خانهی مادام بود، گریه میکردم. جلو آقارحمت رودربایستی داشتم و خجالت میکشیدم، ولی هرچه کردم نتوانستم بر خودم مسلط شوم. یکی دو بار حسن خواست آرامم کند، ولی نتیجه بدتر شد. دیشب دیدم زنکِ خرگردنی، با صورتی گوشتالود و غبغبی افتاده، پرخورده و بیدرد، با چشمهای بیحیا و دریده، جانشینِ گرتا گاربو شده بود و در جلد مارگریت گوتیهی مسلول رفته بود. نقشِ Mère Courage [ننه دلاور] برای این سلیطه خیلی برازندهتر بود تا کاری که میکرد.
(در حالوهوای جوانی، صص ۷۵ ـ ۷۴)
از آن وقتهاست که مسکوب یک تیر و چند نشان میزند. با دیدن نمایشی یاد کتابی میافتد و همزمان یاد فیلمی و فیلمی که در گذشته دیده، دستش را میگیرد و میبردش به همان گذشتهی از دست رفته. سالها بعد از این نوشته در روزها در راهاش میخوانیم: «گرایشی در من هست که دائماً به طرف گذشته بلغزم. راهِ گذشته سرازیری و لغزان است. چون ذوق و تخیل را ندارم، فقط منظرهی گذشته از راهِ خواندن در جلوم باز میماند.» (ص ۱۷۹) اگر آن فروتنی را دربارهی ذوق و تخیل کنار بگذاریم، آن وقت میشود به این فکر کرد که هر روزنوشتی همان «لغزیدن به طرف گذشته» است؛ ثبتِ آن گذشته برای آنکه به دست فراموشی سپرده نشود، برای اینکه جایی بماند و خودش، یا دیگران، آن را به یاد بیاورند. و البته سالها قبل از آن هم، در دفتری که بعدها نامش در حالوهوای جوانی شده، اینطور نوشته: «من همیشه از راه دیگران به خودم میرسم.» (ص ۱۹۳)
حالا به این فکر کنیم که با آن نمایش تلویزیونی و آن بازیگری که اصلاً خوب بازی نمیکرده، مسکوب چگونه داستان الکساندر دوما و کامیلِ (۱۹۳۶) جرج کیوکر را به یاد میآورد و مهمتر از اینها گرتا گاربویی را به یاد میآورد که با آن لباسهای سفید به فرشتهها شبیهتر است تا خیابانگرد. نمای درشت چهرهاش در آخرین لحظهی فیلم قاعدتاً یکی از دلایل آن گریهایست که مسکوب نوشته؛ زنی که به مردنِ خود آگاه است و در این دنیای بیرحم که خیلیها بیهوده زندهاند و جای دیگران را تنگ کردهاند، مردنِ او بیعدالتی محض است؛ اگر عدالتی در کار باشد.
و باز همان نمایش تلویزیونی و همان بازیگری که اصلاً خوب بازی نمیکرده و بازیاش و ظاهرش هیچ شباهتی به گاربو نداشته، راهِ «سرازیری و لغزانِ گذشته» را به مسکوب نشان میدهد تا در ادامهی نوشتهی روزانهاش، در ادامهی به یاد آوردن گذشته، یاد روزهایی بیفتد که سینما رفتن و فیلم دیدن بخشی از زندگی روزمرهاش بوده است:
سینما تنها تفریحِ پولی بود که از عهدهاش برمیآمدیم و برای همین هفتهای دستکم دو بار به سینما میرفتیم. من بیشتر فیلمهای درام را دوست داشتم و از میان همهی هنرپیشگان شیفتهی گرتا گاربو و چارلی [چاپلین] بودم و برای دیدن فیلمهای چارلی به سینماهای درجهسه توی کوچههای لالهزار سر میکشیدم.
(در حالوهوای جوانی، ص ۷۹)
چاپلین، یا آنگونه که مسکوب نوشته چارلی، را در بقیهی روزنوشتها نمیبینیم. جایی نشانی از او نیست. جای دیگری از او حرف نمیزند. بعید است سالهای بعد فرصت دیدار فیلمهایش را از دست داده باشد؛ بهخصوص در پاریسی که این نابغهی سینما را «شارلو» مینامیدند. اما بههرحال نشانی از چارلی نیست.
در عوض میشود به جستوجوی گاربو برآمد و مثلاً به این روزنوشت رسید:
۴۴/ ۱/ ۳۰
مثل موش آبکشیده کنار Karlsplatz زیر طاقی ایستاده بودم، ناگهان حمید را دیدم. تصادف عجیبی بود و او هم جا خورد؛ مثل من. و هر دو خیلی خوشحال شدیم. شامی باهم خوردیم و او قبلاً بلیت گرفته بود رفته به اُپرا و من هم به دیدن گرتا گاربو در فیلم ملکه کریستین [ملکه کریستینا]. البته فیلم چیزی نبود، ولی من همیشه از دیدن این زن لذت میبرم. بهتر است بگویم آن زن؛ چون آنچه من میبینم گاربوی سی چهل سال پیش است.
(در حالوهوای جوانی، صص ۱۷۴ ـ ۱۷۳)
فیلمِ روبن مامولیان را، که در ۱۹۳۳ ساخته شده، حکایتِ گاربو هم میدانند؛ حکایت روزهایی که در اوج شهرت و محبوبیت بود و دستمزدش بیشتر از دیگران بود، اما شهرت و محبوبیت دلش را زد. بیستوهشت فیلم بازی کرد و در سیوپنج سالگی گفت ترجیح میدهد فیلم دیگری بازی نکند. هشتادوپنج سال زندگی کرد. نیم قرن بعد از آن بازنشستگیِ خودخواسته راه خود را رفت و تنها زندگی کرد؛ دور از چشم عکاسهای مزاحمی که میخواستند ببینند ستارهی هالیوود روزش را چگونه به شب میرساند.
«من همیشه از دیدن این زن لذت میبرم. بهتر است بگویم آن زن؛ چون آنچه من میبینم گاربوی سی چهل سال پیش است.» باز هم لغزیدن به طرف گذشته؟ باز هم رسیدن به خود از راهِ دیگران؟ اینبار زمان سایهی پُررنگش را روی جمله انداخته: «آنچه من میبینم گاربوی سی چهل سال پیش است.» سالها بعد از این روزنوشت، به روزها در راه که برسیم، مسکوب دربارهی فرمِ نوشتن پای زمان را به میان میکشد و مینویسد: «اما زمان. چنین خیالی در چه زمانی میگذرد؟ گذشتهاش در زمانِ حال حضور دارد و این زمانش در گذشته به سر میبرد. گذشتهای کنونی و اکنونی گذشته دارد. زیرا واقعیت نیست که جایی واقعی (تقویمی) در زمان داشته باشد؛ خیال است و به دلخواهِ خود و در زمان نوسان میکند. در خیال هر چیزی همیشه هست و همیشه نیست. از این بابت سینما نمونهی خوبی است. تصویر میماند (اگرچه صاحب آن رفته باشد) و نهفقط میماند، بلکه حضور دارد و زندگی میکند؛ گذشتهای در اکنون، ولی اینکه هست و زندگی میکند، اثری بازمانده از زمانی رفته است؛ اکنونی در گذشته.» (ص ۴۴۶)
بله، «تصویر میماند (اگرچه صاحب آن رفته باشد) و نهفقط میماند، بلکه حضور دارد و زندگی میکند.» مثالش همین زن است؛ یا آن زن: «گاربوی سی چهل سال پیش» که سالها بعد دوباره به یاد آورده میشود:
۹۰/ ۰۴/ ۱۶
گرتا گاربو، ایدهآل زیبایی زنانه در سالهای نوجوانی (سالهای هفده، هیجده سالگیِ) من، مُرد.
(روزها در راه، ص ۴۵۵)
«ایدهآل زیبایی زنانه در سالهای نوجوانی» همان وقتها هم نبوده؛ تصویری بوده که هر بار که روی پرده میافتاده، حضور داشته و زندگی میکرده. رولان بارت، در جُستار چهرهی گاربو، اینطور نوشته بود که گاربو متعلق به لحظهای در سینماست که شکارِ چهرهی انسانْ تماشاگر را به عمیقترین خلسهها فرو میبُرد و آدم به معنای واقعی کلمه خود را در تصویری انسانی گم میکرد. بارت اتفاقاً برای اینکه صورتِ گاربو را به یادمان بیاورد، ملکه کریستینای مامولیان را مثال میزند؛ گاربو با صورتی که انگار نقابی رویش گذاشتهاند، و چشمهایی که مثل دو زخم در معرض دید ما هستند؛ زخمهایی که میبینیمشان؛ زخمهایی که ما را میبینند…