بایگانی برچسب: s

بچه که بچه بود…

تابستان ۱۹۹۳

فیلمی را به یاد می‌آورم که با نمای درشتی از یک دست شروع می‌شد، دستی که می‌نوشت

«بچه که بچه بود

خبر نداشت که بچه‌ست

براش همه‌چیز جون داشت.»

این را که می‌نوشت تصویر به‌تدریج تاریک می‌شد و صدای دامیل می‌آمد که می‌گفت «بچه که بچه بود

با دستای آویزون راه می‌رفت.»

و همه‌ی آن نودوهفت‌دقیقه‌ای که به تماشای تابستان ۱۹۹۳ گذشت، این شعرِ آسمانِ برلین، به فارسیِ صفی یزدانیان، مدام در سرم می‌چرخید

«بچه که بچه بود

خبر نداشت که بچه‌ست»

و خیلی چیزها هست که فریدا ظاهراً از آن‌ها خبر ندارد؛ مهم‌ترین چیز هم این است که فایده‌ای ندارد آدم خودش را به آب‌وآتش بزند و مدام دنبال کسی بگردد که تنهایی‌اش را پُر کند؛ چون آن‌چه نامش را گذاشته‌اند تنهایی پُرشدنی نیست.

توقع بی‌جایی است اگر از بچه‌ای که بچه است و خبر ندارد که بچه است بخواهیم حقیقتی را قبول کند که بزرگ‌ترها، حتا یک‌ساعت پیش از مرگ‌شان هم آن را نمی‌پذیرند و مدام سعی می‌کنند دلیلی برای نپذیرفتنش پیدا کنند. اما چاره‌ای جز این نیست و فریدای کم‌سن‌وسال، بچه‌ای که خبر ندارد بچه است،‌ یک‌دفعه به جایی رسیده که نه پدری دوروبرش هست و نه مادری.

همین است که مادربزرگ و پدربزرگ پیرش به این نتیجه می‌رسند که بهتر است او را بفرستند خانه‌ی دایی‌اش؛ آن‌جا دست‌کم زن‌وشوهر جوانی زندگی می‌کنند که بهتر می‌فهمند چه‌طور با بچه‌ها باید کنار آمد و بچه‌ای هم هست که هرچند کوچک‌تر از فریدا است، اما به‌هرحال بچه است و طبق معمول خبر ندارد که بچه است.

تابستان ۱۹۹۳ روایتی از تنهایی‌ای است که زودتر از موعد شروع شده؛ وقتی بچه خبر ندارد که بچه است، از چیزی به‌اسم تنهایی هم خبر ندارد و بچه‌ای که بچه است فقط مهر و لطف و توجه می‌خواهد و هرکدام این‌ها را که از او دریغ کنند حس می‌کند عنصر اضافه است؛ فکر می‌کند بودنش آن‌جا که هست لازم نیست و هر کاری می‌کند که بیش‌تر از قبل ببینندش و بیش‌تر از قبل به چشم بیاید؛ حتا اگر این ددین به قیمت آزار دیگران باشد.

حال‌وروز بچه‌ای مثل فریدا اصلاً شبیه بچه‌هایی نیست که تا چشم باز می‌کنند و پا می‌گذارند به دنیا، آغوش گرم خانواده به روی‌شان باز باشد. آغوشی هم اگر هست اول آغوش مادربزرگی است که چندین‌وچندبار به او یادآوری می‌کند که دعای شبانگاهی‌اش را نباید ترک کند و هر شب قبل از خواب این آیه‌های «انجیل متّا» را به یاد مادر ازدست‌رفته‌اش بخواند که

«نان کفاف ما را امروز به ما بده.

و قرض‌های ما را ببخش؛ چنان‌که ما نیز قرض‌داران خود را می‌بخشیم.

و ما را در آزمایش میاور، بلکه از شریر ما را رهایی ده. زیرا ملکوت و قوّت و جلال تا ابدالآباد از آن تو است. آمین.»

اما این شریری که فریدا در دعای شبانگاهی‌اش باید رهایی از او را طلب کند، شرّی که آدم را گرفتار می‌کند، چیزی بیرونی نیست؛ چیزی است که در وجود آدم خانه دارد و وقتش که برسد از خواب برمی‌خیزد و دست به کارهایی می‌زند که کسی توقعش را ندارد؛ مثل همه‌ی آن شیطنت‌ها و شرارت‌های ظاهراً کودکانه‌ای که از فریدا سر می‌زند؛ همه‌ی آن کارهای عجیب‌وغریبی که آدم از بچه‌ای مثل فریدا توقع ندارد و اشتباه آدم همین است که فکر می‌کند بچه، آن‌طور که از قدیم گفته‌اند، صاف‌وساده است و هیچ ریگی به کفش ندارد، اما این هم از آن چیزهای ظاهراً عجیبی است که هیچ بعید نیست خود بچه‌ها به بزرگ‌ترها قالب کرده باشند؛ چون بچه اگر بخواهد خوب بلد است ریگی را که به کفش دارد پنهان کند و این ریگ را درست جایی پنهان می‌کند که به عقل هیچ بزرگ‌تری نرسد.

ایرادی هم نمی‌شود به بچه گرفت چون دروغ گفتن و پنهان کردن و چیزهایی مثل این‌ها برای او یک‌جور نظام دفاعی است و همه‌ی این‌ها را هم اتفاقاً از بزرگ‌ترها یاد گرفته.

با این‌همه تابستان ۱۹۹۳ داستان چیزهایی مثل این‌ها نیست؛ نکته این است که بچه‌ای مثل فریدا یاد می‌گیرد کم‌کم خودش را با بزرگ‌ترها هماهنگ کند و این هماهنگی البته بازی تازه‌ای است که بعداً به‌وقتش فرصتی برای کارهای قبلی پیدا کند. بچه‌ای مثل فریدا چه می‌تواند بکند وقتی آن‌چه آغوش گرم خانواده می‌نامندش از او دریغ شده؟ درست است که دایی‌اش او را دوست دارد و درست است که زن‌دایی‌اش حواسش هست که فریدا کم‌وکسری‌ای نداشته باشد و درست است که آنا او را به چشم خواهر بزرگ‌تر می‌بیند، اما مهم‌تر از این‌خا حس‌‌وحال خودِ فریدا است؛ بچه‌ای که می‌فهمد اگر خودش را به آب‌وآتش هم بزند بچه‌ی دایی و زن‌دایی‌اش نمی‌شود و در بهترین شکل ممکن فرزندخوانده‌ی آن‌ها است؛ بچه‌ای که سرپرستی‌اش را به‌ عهده گرفته‌اند.

کنار آمدن با تنهایی کار آسانی نیست؛ بزرگ‌ترها هم که ظاهراً کتاب‌های زیادی درباره‌اش خوانده‌اند یا از زبان این‌وآن چیزهایی درباره‌اش شنیده‌اند، اسم تنهایی که می‌آید چهارستون بدن‌شان می‌لرزد؛ چه رسد بچه‌ای که قبل از این مثل هر بچه‌ی دیگری خانه‌ای داشته و حالا او را به خانه‌ی دیگری تحویل داده‌اند. خلوتی که فریدا را از دنیای دوروبرش جدا می‌کرده از دست رفته؛ حالا در همه‌چیز شریک است با دیگران و کسی هم ظاهراً قرار نیست نازش را بخرد؛ یا دست‌کم یکی دوبار بیش‌تر نازش را نمی‌خرند.

هزارویک راه هست برای این‌که آدم خودش را با آدم‌های دوروبرش، با دنیایی که تا چشم کار می‌کند ادامه دارد، هماهنگ کند و فریدا در همه‌ی این روزهایی که تنهایی مثل بختک افتاده روی سینه‌اش، فقط به این فکر می‌کند که کدام راه بهتر از آن هزار راهِ دیگر است و دست‌آخر می‌رسد به این‌که بچه اگر خودش را بچه‌ی خوبی جا بزند، مهر و محبت بیش‌تری نثارش می‌شود.

همه ترجیح می‌دهند بچه‌ای مهربان و حرف‌شنو را بغل کنند و دست نوازش به سرش بکشند و حالا که چنین توقعی از فریدا دارند او هم همین کار را می‌کند؛ می‌شود آن بچه‌ای که داشتنش آرزوی هر آدمی است؛ بچه‌ای که ادب دارد، درس می‌خواند، به دیگران کمک می‌کند و چنین بچه‌ای حتماً دلش از سنگ نیست و هر قدر هم نقاب معمولی بودن به صورتش بزند باز لحظه‌ای از راه می‌رسد که بغضش بترکد و اشک‌هایش جاری شوند.

اما چه ایرادی دارد؟ دست‌کم خیالش راحت است که این وقت‌ها یکی هست که نوازشش کند؛ همیشه یکی هست که هوایش را داشته باشد.