شب پایدار می‌نمود…

تاریکی مطلق بود؛ سیاهیِ یک‌دست و سایه‌ای که در این تاریکی می‌جنبید و صدایی که از این سیاهی بلند می‌شد و به گوش نمی‌رسید. فقط معلوم بود زنی در تاریکی‌ست که می‌گوید کیه؟ چی می‌خوای برادر؟ یا دست‌کم این چیزی بود که بیست و پنج سال پیش از آن نوار وی‌اچ‌اس به گوشم رسید. چیزی به چشم نمی‌آمد و سیاهیِ صحنه تصویر را بدل کرده بود به تاریکیِ مطلقی که باید همه‌چیز را به تخیّلت می‌سپردی. حتماً آن چند عکسی که این‌جا و آن‌جا دیده بودی کمک می‌کرد که ببینی زنی واقعاً در تاریکی‌ست، اما زنی که در عکسِ مجله‌ای دیده‌ بودی این‌جا نبود؛ جایش را داده بود به تاریکی و فقط صدایی مانده بود که واضح نبود. می‌گفت کیه؟ یا می‌گفت چیه؟ صحنه انگار تا به ما برسد تاریک‌تر شده بود. این خشت و آینه‌ای بود که آن روزها می‌شد دید. صحنه‌های دیگر هم که در روشنایی روز می‌گذشتند کیفیت بهتری نداشتند؛ محو بودند؛ سیاهی و سفیدی درهم می‌شدند و آن‌چه به چشم می‌آمد تصویر کشیده‌ای بود که ربطی به فیلم نداشت و صدای فیلم هم گاهی مثل تصویرها کش می‌آمد؛ مثل نوارهای کاستی که یک‌دفعه جمع می‌شدند و از کیفیت صدای‌شان می‌فهمیدی که جمع شده و اگر دیر بجنبی از دست رفته؛ مثل سال‌هایی که در یک چشم به‌هم‌ زدن از دست رفتند.
*
سال‌ها قبلِ خشت و آینه‌ ابراهیم گلستان در پیش‌گفتارِ ترجمه‌ی فارسی زندگی خوش کوتاه فرنسیس مکومبرِ ارنست همینگ‌وی این‌طور نوشته بود که در سنجش قدرِ هنرْ زمان را نباید از یاد برد و قاسم هاشمی‌نژاد آن مصاحبه‌ی مفصلش با گلستان را که هیچ‌وقت در روزنامه‌ی آیندگان منتشر نشد با همین جمله آغاز کرد و سال‌ها بعد که در پنجاه سالگیِ خشت و آینه پرونده‌ای در مجله‌ای سینمایی تدارک دیدند و آن را همپای فیلمِ پنجاه ساله‌ی مشهور دیگری نشاندند، که مشهورترین فیلم عامه‌پسندِ تاریخ سینمای ایران است، معلوم شد که باید دوباره سری به آن پیش‌گفتار زد و مخصوصاً این سطرها را نباید از یاد برد که «چون هنرمند نخست در اجتماع است، و نخست از اجتماع است که همه‌ی زندگی خود را می‌گیرد، ناچار باید دانست که در راه این اجتماع کجا ایستاده بوده است.»
*

آن سال که خشت و آینه روی پرده‌ی سینما رفت، سه تا نخاله و یک پارچه آقا و چهار تا شیطون و شیطون بلا و خوشگل خوشگلا و سه تا بزن‌بهادر و موطلایی شهر ما و بسیار فیلم‌های ایرانی دیگر هم روی پرده رفته بودند و احتمالاً خشت و آینه کم‌فروش‌ترین فیلمِ آن سال بوده و هنوز هم شمار تماشاگرانی که این فیلم را به آن هفت فیلم یا باقی فیلم‌های آن سال ترجیح دهند اندک است و عجیب نیست که شماری از تازه‌ترین نوشته‌های تحلیلی درباره‌ی این فیلم، مخصوصاً آن‌ها که به مناسبت پنجاه‌ سالگی‌اش نوشته شدند، تفاوت زیادی با نوشته‌های پنجاه و هشت سال قبل ندارند و علاوه‌بر این‌که ادای مشهورترین نقدِ آن سال‌ها را درمی‌آورند، هنوز درگیرِ این نکته‌‌اند که خشت و آینه را چگونه می‌شود به چشم اثری رئالیستی دید؛ هرچند ظاهراً این نکته هم در نقد سینمای ایران که رئالیسم را به افراطی‌ترین شکل ممکن تقدیس می‌کند اصلاً عجیب نیست.
*
سال‌ها پیش نویسنده‌‌ی روس‌تبار در مؤخره‌ی رمانی که جهان را غرق حیرت کرد نوشت رئالیسم از آن دست کلماتی‌ست که حتماً باید در گیومه بیاید و بدون گیومه رئالیسم حقیقتاً هیچ معنایی ندارد و ما هم در زمانه‌ی نویسنده‌ای مثل تالستوی زندگی نمی‌کنیم که واقعیت معنای مشترکی داشته باشد و هیچ‌کس قاعدتاً بر این باور نیست که در دنیا فقط یک واقعیت هست و جز این چیزی نیست. شاعری امریکایی هم، کمی قبل یا بعدِ آن، در این فکر بود که واقعیت لزوماً همان چیزی نیست که هست و هیچ حقیقتی هم حقیقت محض نیست و هیچ‌کس جهانی در خود نیست. همین است که می‌شود به ‌قول هری لِوینْ رئالیسم را تلاش و میل ارادیِ هنر به نزدیک شدن به واقعیت دانست و با اضافه کردن صفتِ آگاه به رئالیسم گفت این هم قرارداد تازه‌ای‌ست بین هنرمند و واقعیتی که می‌شود آن را مجسم کرد ولی نمی‌شود آن را شناخت. نسبی بودن رئالیسم هم البته نکته‌ای‌ست که نباید فراموشش کرد و همین است که اوّل باید مناسبات درونی هر اثر را شناخت و بعد درباره‌اش داوری کرد.
از مناسبات درونی خشت و آینه، که مهم‌ترین فیلمِ کارنامه‌ی سینمایی گلستان است، معمولاً در این نوشته‌ها خبری نیست و فقط در نوشته‌های دو سه منتقد می‌شود این چیزها را دید؛ مثلاً وقتی منتقدی از منظر نئوفرمالیسم راهی به دنیای این فیلم می‌گشاید، یا وقتی منتقدی دیگر به شیوه‌ی تزنویسی دنیای درون فیلم و دنیای نقد فیلم را کنار هم می‌نشاند، یا وقتی منتقدی دیگر برای رسیدن به آن‌چه درون فیلم نهفته است، از دنیای ادبیات داستانی گلستان بهره می‌گیرد. این تقریباً همه‌ی آن چیزهای تازه‌ای‌ست که در طول این سال‌ها درباره‌ی این فیلم نوشته‌‌اند؛ درست عکسِ آن‌چه پنجاه و هشت سال پیش مشهورترین منتقدان آن سال‌های سینمای ایران نوشته بودند؛ نوشته‌هایی که پشت کلمه‌ی «مردم» پنهان شده بودند و دم از این می‌زدند که خشت و آینه جز فضل‌فروشی چیزی نیست.
*

واقعیت خشت و آینه و درجه‌ی رئالیسمش را شاید بشود از همان راهی دید که آندره بازَن روزگاری در مقاله‌ی «نئورئالیسم: نوعی زیبایی‌شناسیِ واقعیت» پیشنهاد داده بود؛ یعنی رئالیسم در هنر فقط از یک راه ممکن است و آن یک راه هم مهارت در گزینش است و وقتی واحدِ روایتِ سینماییِ یک فیلم‌سازْ «واقعیت» باشد نه «نما»، آن‌وقت به منبعی سرشار و غنی دست یافته که می‌تواند چیزهای بسیاری از آن بگیرد و چیزهای بیش‌تری هم به آن اضافه کند. هر واقعیتِ ظاهراً ملموسی، آن‌طور که بازَن نوشته، چندلایه است و ذهن آدم بین واقعیت‌های دیگر می‌گردد و آن‌ها را که به‌هم شبیه‌تر می‌بیند کنار هم می‌نشاند و همین کنار هم نشاندن واقعیت‌های شبیه‌تر و برقراری رابطه‌ای بین آن‌ها و یک‌پارچه کردن‌شان است که یک فیلم‌ساز را بدل می‌کند به فیلم‌سازی رئالیست و آن‌یکی را که ممکن است که هیچ‌چیزِ فیلمش واقعی نباشد بدل می‌کند به فیلم‌سازی که نتوانسته بهره‌ای از واقعیت ببرد. حالا می‌شود خشت و آینه و باقی فیلم‌های پنجاه و هشت سال قبل را یک‌جا نشاند و دید در سنجش قدرِ هنرْ زمان چه کرده است.
*
شیوه‌ی بخصوصِ گفت‌وگونویسیِ خشت و آینه و کلمه‌های مکرری که شخصیت‌های فیلم به زبان می‌آورند، قرار نیست آن رئالیسمی را که منتقدان معمولاً در مواجهه با فیلم گلستان به یاد می‌آورند زیر سؤال ببرد و اصلاً چه کسی گفته معیار رئالیسم در دیالوگ آن زبان کوچه‌وبازاری‌ست که آن سال‌ها در فیلم‌های دیگر از گلوی دوبلورها بیرون می‌آمد و روی شخصیت‌ها می‌نشست و مهم‌تر از این‌ها، خشت و آینه تنها فیلمی نیست که اسلوب شاعرانه‌ی دیالوگ‌هایش به چشم می‌آید؛ در فیلم‌های آلن رنه و ژاک ریوِت و ژان‌لوک گدار هم، که همان سال‌ها ساخته شدند و راه تازه‌ای را پیش پای سینما گذاشتند و بسیار چیزها به دستورزبان سینما اضافه کردند، این اسلوب شاعرانه را می‌شود دید: واقعیتی را می‌بینی که هست و لحظه‌ای تصمیم می‌گیری آن را کنار بزنی و تازه آن‌جا و در آن لحظه است که چشمت به چیزی تازه‌تر می‌افتد. دری را می‌گشایی و پا می‌گذاری به داستان دیگری.
*
موقعیت درخشانی که خشت و آینه بر آن بنا شده، سرگذشت کودکی رها شده است؛ کودکی که زنی با چادر سیاه در تاکسی هاشم رهایش می‌کند؛ کودکی که هاشم برای یافتن مادرش به هر دری می‌زند اگر آن زن اصلاً مادرش بوده باشد؛ کودکی که پای تاجی را به خانه‌ی هاشم باز می‌کند تا شبی را زیر یک سقف بمانند و فردای آن شب، پیوندی که پیش از این برقرار بوده گسسته می‌شود تا هر دو ببینند که آدمِ زندگی یک‌دیگر نیستند. کودک ناخواسته عامل اخلال می‌شود؛ نظم ظاهراً پذیرفته‌ی زندگی هاشم و تاجی را به‌هم می‌زند، پرده‌ای را که پیش روی آن‌هاست کنار می‌زند و دوباره از زندگی آن‌ها خارج می‌شود. دری گشوده شده و هر دو مجالی یافته‌اند برای آن‌که راه‌شان را پیدا کنند. آن‌چه از دست رفته پیوند نیم‌بندی‌ست که برقرار بوده و آن‌چه به یاد مانده حضور کودک و گریه‌های مکرر اوست.
*

خشت و آینه داستان هاشم است با کودکی‌ست جامانده و با این کودک جامانده هر بار که هاشم پا می‌گذارد به جای تازه‌ای، چشمش به مردمان دیگری می‌افتد که داستانی دارند. این شیوه‌ی هزار و یک شبی که گلستان برای روایت فیلمش برگزیده حالا در آستانه‌ی شصت سالگیِ فیلم بیش‌تر به چشم می‌آید؛ این‌که هر دری را بزنی و اگر آن را بگشایند پا به دنیای دیگرانی گذاشته‌ای که پیش از این درباره‌شان هیچ نمی‌دانسته‌ای و در همه‌ی این دنیا و پشت همه‌ی این درها تو همان تماشاگرِ جست‌وجوگری هستی که با کودکی در بغل پیِ زنی می‌گردی که هیچ‌کس او را ندیده؛ حتی در آن خرابه‌ای که ظاهراً مقصدش بوده است. هزار و یک شب یک داستان اصلی دارد که داستان شهرزاد و شهریار است و از دل این داستانْ داستان‌های بعدی بیرون می‌آیند. با این‌که به‌نظر می‌رسد شخصیت‌های داستان‌های بعدی‌اند که داستان‌شان را تعریف می‌کنند، اما واقعیت این است، یا دست‌کم این‌طور به نظر می‌رسد که باز هم شهرزاد دارد داستان تعریف می‌کند. هر کدام از فصل‌های خشت و آینه هم ظاهراً داستان‌ مردمانی هستند که خودشان سرگرم تعریف کردنش هستند، اما بدون هاشم و بدون کودک جامانده در تاکسی‌اش هیچ‌کدام از این داستان‌ها نصیب ما نمی‌‌شدند. این سفرِ هاشم است در فاصله‌ی دو تاریکی؛ از شبی که با کودکی هم‌سفر می‌شود، تا شبی که بعد تحویل دادن کودکْ زندگی‌اش خالی می‌شود؛ راننده‌ی تاکسی‌ای در جست‌وجوی مسافری دیگر.
*
سال‌ها قبلْ تاریکیِ مطلقِ تصویر آن نوار وی‌اچ‌اس، فیلم هر چه رو به پایان می‌رفت، بیش‌تر می‌شد؛ مثل روزی که جایش را به شب می‌دهد و در این شبی که تصویر را فرا گرفته بود، تلویزیون‌هایی که پشت شیشه‌ی مغازه‌ای کنار هم چیده‌اند دیده نمی‌شد و سیگاری که هاشم گوشه‌ی لبش می‌گذارد دیده نمی‌شد و آن شیشه‌ی شیر کودکی که تاجی روی صندلی جلو تاکسی هاشم جا گذاشته دیده نمی‌شد و آن زنی که با چادری سیاه برای تاکسی‌ای دست بلند می‌کند دیده نمی‌شد و خیابانی در تهران در آستانه‌ی شب که تاکسی‌ها از آن عبور می‌کنند دیده نمی‌شد. «شب پایدار می‌نمود.» و سال‌ها بعد با تصویری چنان شفاف‌ که همه‌‌چیزش پیداست هنوز هم شب پایدار می‌نماید. شفافیتِ تصویرْ پایداری شب و بیچارگیِ هاشم را پایدارتر کرده است.

Blaga’s Lessons

ترکیب تنهایی و نگرانی چه می‌تواند باشد؟ شاید سرگذشت بلاگای پیر. درس‌های بلاگا در بلغارستانی اتفاق می‌افتد که کمونیسم رفته، اما خیلی چیزها دست‌نخورده مانده و با فساد سیاسی و اجتماعی‌ای که همه‌چیز را تباه کرده، هر آدمی نگران فردای خودش می‌شود که قرار است چه‌طور زندگی کند؟ چرا کسی به فکر مردمان بخت‌‌برگشته‌ای نیست که نگران نان شب‌شانند؟ نجات‌دهنده در گور خفته است، یا دست‌کم این چیزی‌ست که همین مردمان بخت‌برگشته باورش کرده‌اند. بلاگا، بیوه‌ی هفتاد ساله، سال‌هاست تک‌وتنها در مجتمع آپارتمانی زندگی می‌کند که به تیرگیِ داستان‌های کافکاست. حقوق بازنشستگی‌ بلاگا آن‌قدر کم است که هر ماه باید چشم‌به‌راه پولی باشد که پسرش می‌فرستد. تنهایی قاعدتاً می‌تواند انتخاب آدم‌ها باشد، اگر به این فکر کنند که تنهایی را می‌شود جایگزین روابط بیهوده با مردمان بیهوده کرد. اما تنهایی انتخابِ بلاگا نیست و هیچ‌وقت هم نبوده؛ جریان زندگی یا چیزی شبیه این ا‌ست که تنهایی را پیش‌ پایش گذاشته و مجبورش کرده تن به چیزهایی بدهد که پیش‌تر خواب‌شان را هم نمی‌دیده. آدم تنها ممکن است برای لحظه‌ای تنها نبودن درهای بسته را باز کند و بعید نیست در یکی از این لحظه‌ها کسی پا به زندگی‌اش بگذارد که نیّتش قطعاً کمک کردن یا کم‌رنگ کردن تنهایی نیست. این اولین گرفتاری‌ای‌ست که به جان بلاگا می‌افتد و تازه بعدِ این می‌فهمد برای زنده ماندن، نفس کشیدن، چشم در چشم دیگران دوختن و کم نیاوردن چه کارهایی باید بکند. تحلیل بازی و دقت در جزئیات اجرای نقش دست‌کم از من برنمی‌آید. بلدش نیستم و فکر می‌کنم قاعدتاً چنین تحلیلی باید کاری بیش از کنار هم نشاندن کلمه‌ها باشد، اما فعلاً چاره‌ای ندارم جز این‌که بنویسم بازی الی اسکورچوا در نقش بلاگا خیره‌کننده است؛ کیفیتی در این ترس و تنهایی‌ست که توضیحش اصلاً آسان به نظر نمی‌رسد و در این چنگ انداختن به تیرگی‌هایی که جان آدمی را تسخیر می‌‌کنند چنان درخشان ظاهر شده که بعید است بعد دیدنش فراموشش کنیم.

فعلاً همین چند خط.

Dancing on the Edge of a Volcano

اوایل اوت ۲۰۲۰ خبر رسید بندر بیروت منفجر شده و ساختمان‌های زیادی در منطقه‌ی اشرفیه خراب شده‌اند. دست‌کم ۲۲۰ نفر کشته شدند، هفت هزار نفر زخمی شدند و نام صدوده نفر ‌در فهرست مفقودان جای گرفت. ۲۷۵۰ تُن آمونیوم نیتراتی که شش سال گمرک بیروت مانده بود ناگهان منفجر شد و فاجعه‌ای اتفاق افتاد که بیروت را به خاک سیاه نشاند. این‌ها را همه می‌دانند، یا دست‌کم آن‌ها که آن روزها و آن ماه‌ها خبرهای انفجار بیروت را دنبال می‌کردند. سیریل عریس آن روزها را نساخته، آن روزها هستند؛ در فیلم‌های خبری، عکس‌ها، روزنامه‌ها و خاطرات‌ آدم‌ها. فیلمِ عریس داستان ادامه دادن زندگی‌‌هایی‌ست که در سایه‌ی آن انفجار متوقف شدند؛ داستانِ فیلمی که باید ساخته شود؛ داستان آدم‌هایی که فکر می‌کنند اگر نتوانند در بیروت زندگی کنند، در بیروت فیلم بسازند و مهم‌تر از همه در بیروت نفس بکشند، باید خودشان دست‌به‌کار شوند و پیوند ازدست‌رفته‌ی انسان و طبیعت را احیا کنند. کار ساده‌ای هم نیست؛ احتیاج دارد به گپ‌ زدن‌های مدام و مشورت‌های بسیار؛ چرا که آدم اگر اعتراف کند که در مواجهه با چنین مصیبت بزرگی شکست خورده، حتماً آینده‌اش را از دست می‌دهد. رقصیدن بر لبه‌ی آتشفشان داستان گذشته‌ای‌ست که تأثیرش روی امروز مانده. حالاحالاها هم می‌ماند؛ این‌طور که پیداست.

فعلاً همین چند خط.

Fremont

فریمانت (یا آن‌طور که خبرگزاری‌های فارسی نوشته‌اند فرمونت)ِ بابک جلالی، روایتی از ادامه دادن زندگی و روبه‌رو شدن با گذشته‌ای‌ست که مدام به یاد می‌آید و دست از سر آدم برنمی‌دارد. آدم‌ها فقط یک‌بار زندگی می‌کنند، روی یک خط حرکت می‌کنند و حتی اگر یکی دو بار از این خط بیرون بزنند، زندگی دست‌شان را می‌گیرد و برمی‌گرداند همان‌جا که بوده‌اند. یا این هم قاعده‌ای‌ست که به ما گفته‌اند و نباید جدی‌اش بگیریم؟ گاهی آدم‌ها شروع می‌کنند به یادآوری گذشته و این گذشته آن‌قدر برای‌شان سنگین است که آن را با هر کسی که از راه می‌رسد در میان می‌گذارند. اما گاهی هم گذشته را برای خودشان نگه می‌دارند و فقط چند کلمه‌ای را به زبان می‌آورند که معلوم شود چیزی در کار بوده و دیوانه نشده‌اند. دنیا، مترجم سابق ارتش امریکا در افغانستان، فکر می‌کند دیگران نباید خبردار شوند که در ذهنش چه می‌گذرد. در واقع آدم تا طرف صحبتش را پیدا نکرده نباید به حرف بیاید. اما اگر کاری که حالا به دنیا سپرده‌اند نوشتن جمله‌هایی برای شیرینی‌های شانسی باشد چه اتفاقی می‌افتد؟ حرف‌های به‌زبان‌نیامده، حرف‌های قورت‌داده را چه‌طور می‌شود این وقت‌ها نگه داشت و چیزی نگفت؟ تنهایی را می‌شود نگه داشت یا باید خرجش کرد؟

فعلاً همین چند خط.

Perfect Days

روزهای بی‌عیب‌ونقصِ ویم وندرس داستان مردی‌ست در توکیو که روزها را با شست‌وشو و تمیزکاری دستشویی‌های عمومی می‌گذراند و شب‌ها پیش از آن‌که بخوابد کتاب می‌خواند. سال‌ها پیش وندرس گفته بود سینما برایش پیش از اُزو وجود نداشته و حالا، در هفتاد و چند سالگی، در سرزمینِ اُزو روزمرگی‌های مردی را به‌دقت تصویر می‌کند که ظاهراً هیچ اتفاق عجیبی در زندگی‌اش نمی‌افتد و صاحب یک زندگی معمولی‌ست. نکته همین است، یا دست‌کم این‌طور به نظر می‌رسد که همین روزمرگی منبع اصلی زندگی‌ست؛ نظم و روالی که هر آدمی برای خودش در نظر می‌گیرد و همه‌چیز را با چنان دقتی پیش می‌برد که انگار مشغول انجام مهم‌ترین کار دنیاست. اما چه نیازی به کلمه‌ی انگار است؟ اگر در آن لحظه باورش این است که دارد مهم‌ترین کار دنیا را می‌کند، پس حتماً تمیز کردن دستشویی عمومی و برق انداختنش مهم‌ترین کار دنیاست. همه‌ی این کارها را می‌کند که با خیال آسوده به خلوت خودش برسد و اتفاقاً باید این نکته را هم همین‌جا نوشت که هیرایاما اصلاً آدمی منزوی نیست، آدمی‌ست که می‌خواهد مجموعه‌ی شخصی‌اش را کامل کند، کتاب‌هایی را که دوست می‌دارد بخواند و غذاهای موردعلاقه‌اش را بخورد. هر روز عکس می‌گیرد و بهترین عکس‌ها را جدا می‌کند و نگه می‌دارد. آسمانِ آبی را نگاه می‌کند و لبخند بخش جدایی‌ناپذیر صورتش است. حتی در چنین زندگی منظم و دقیقی هم ممکن است لحظه‌هایی پیش بیاید که همه‌چیز تغییر کند؛ لحظه‌ای که خوشی‌ها و ناخوشی‌ها یکی می‌شوند و اشک و خنده از پیِ هم می‌آیند. عجیب است، اما این دقیقاً همان چیزی‌ست که در روزهای بی‌عیب‌ونقص می‌افتد.

فعلاً همین چند خط.

La Chimera

ترجمه‌ی دقیق عنوان فیلم تازه‌ی آلیچه رورواخر (La chimera) اصلاً آسان نیست؛ چون در اسطوره‌شناسی کیمرا هیولایی‌ست که سرِ شیر دارد و تنِ بُز و دمِ مار و دهانش را که باز می‌کند آتش بیرون می‌زند. درعین‌حال می‌شود فیلم را به خواب‌وخیال یا خیالِ واهی هم ترجمه کرد که اتفاقاً از دنیای آرتورِ فیلم هم دور نیست. رورواخر در این سال‌ها همیشه گوشه‌ی چشمی به فللینی و دنیای کارناوال‌گونه‌اش داشته، اما این‌بار به نظر می‌رسد همین خواب‌وخیال راه را نشانش داده؛ این‌که زندگی و عشق را نه روی زمین که زیرِ زمین جست‌وجو کند؛ با بیرون کشیدن مجسمه‌هایی که زیر خروارها خاک خفته‌اند؛ کاری که آرتور به‌خوبی از پسِ آن برمی‌آید. آن حال‌وهوای عجیبی که در برش می‌گیرد و آن حس‌ غریبی که هدایتش می‌کند به زیرِ زمین و می‌کشاندش به وادی مرده‌ها، مقدمه‌ی همه‌ی اتفاق‌های عجیبی‌ست که می‌افتد. اما این داستان عاشقانه‌ی غریب به ایتالیایی‌ترین شکل ممکن روایت می‌شود؛ با همان شیرینی و تلخیِ هم‌زمانی که اصلاً سینمای ایتالیا را شکل داده، با شور و شوقی که فقط در بهترین فیلم‌های ایتالیایی می‌شود دید و البته با وهم و خیالی که شاید نتیجه‌ی آن آب‌وخاک است.

فعلاً همین چند خط.

About Dry Grasses

آقامعلم این فیلم هر بار که کاری می‌کند، یا حرفی می‌زند، تماشاگرش را یاد فیلم‌های قبلی جیلان می‌اندازد؛ آدمی که خوب و بدش درهم است؛ در واقع هیچ کلمه‌‌ای شاید به اندازه‌ی خودِ آدمیزاد کمک نمی‌کند که از حال‌وروزش باخبر شویم. این‌بار نورای جنبه‌های تازه‌ای از دنیای جیلان را نشان می‌دهد؛ آدمی که زندگی را دوست دارد و گپ زدن با دیگران را هم دوست دارد و با این‌که می‌فهمد دیگران چه توقعی ازش دارند سعی می‌کند به روی خودش نیاورد و راه خودش را برود. اما نکته‌ی اصلی فیلم، اگر اصلاً بشود روی چیزی تمرکز کرد و چیزهای دیگری را که در فیلم هستند نادیده گرفت، پیوند انسانی‌ای‌ست که شکل می‌گیرد و با این‌که ممکن است در قالب کلمات زیادی غیرسینمایی و غیرهنری به نظر برسد، اصلاً به جست‌وجوی راهی برای رعایتِ انسان است.

فعلاً همین چند خط.

واندا

ناتالی لژه نوشته که بعدِ مرگِ باربارا لودن، شبی یا روزی، مارگریت دوراس و الیا کازان، در سالن یکی از هتل‌های بزرگ پاریس گرم گفت‌وگو بوده‌اند و دوراس یک‌دفعه به کازان، که همسرِ لودنِ مرحوم بوده، گفته واندای باربارا لودن فیلمی‌ست درباره‌ی کسی، درباره‌ی آدمی بخصوص. شما چی؟ شما تا حالا فیلمی درباره‌ی آدمی بخصوص فیلم ساخته‌اید؟ بعد هم برای کازان توضیح داده که این کسی، یعنی این آدم بخصوص، آدمی‌ست که فیلم‌ساز بیرون کشیده، آدمی‌ست که می‌شود واقعاً دیدش، آدمی‌ست جدا از بافت اجتماعی‌ای که خودِ فیلم‌ساز هم شاید او را اولین‌بار آن‌جا دیده…

دست‌نوشته‌های محسن آزرم ـــــ Manuscripts by Mohsen Azarm