بایگانی دسته: قابها
Absence
«هر روحی ممکن است از آنِ تو باشد اگر ناهمواریهایش را بیابی و دنبال کنی.»
ولادیمیر ناباکف، زندگی واقعی سباستین نایت
تاباندن اشعه بر آلبوم سیاهوسفیدِ خانواده
… آلبومِ خانوادگی، آلبومی که طول کشیده کامل شود، ناگهان مشمولِ بازبینی شده و در واقع این رادیوگرافی، این تاباندن اشعه بر آلبومی که تاریخ خانواده را به شکلِ سیاهوسفید پیش روی ما میگذارد، داستان عکسهاییست که صاحب آلبوم دوست نداشته پیشِ چشم این و آن باشند. عکسها ممکن است روانهی سطلی شوند که قرار است آخرِ شبْ محتویاتش را در کیسهای پلاستیکی خالی کنند و بگذارند دمِ در؛ مثل همهی عکسهایی که تاریخ وقتی مسیرش را عوض کرد، وقتی عکسهایی از روی دیوار برداشته شدند و مجسمههایی از روی میزها به انباریها منتقل شدند؛ از آلبومها درآمدند و اینبار ماژیکها و خودکارها شکلشان را، هویتشان را، عوض کردند و بهجای سر درآوردن از سطلها به اولین تجربههای هنریِ بچهی خانه بدل شدند؛ اینیکی نجاتِ گذشته است به دست بچهای که گذشته را از روی عکسها شناخته، یا بازسازی گذشته آنطور که بچهای مثل او دوست میدارد.
عکسهایی که از سطلها بیرون کشیده شدند؛ عکسهای تکهپارهای که بخشی از گذشته بودند؛ به چیزهای تازهای بدل میشوند و این ادامهی چیزیست که فیروزهی دیگر، فیروزهی بیرون از قاب، میگوید: «یک روز مادر، با تصمیمی انقلابی، نشست پای آلبومهای قدیمی. هرچه عکسِ بیحجاب داشت پارهپاره کرد. داشت خودش رو از گذشتهای که دوست نداشت، تطهیر میکرد. من از پُشتِ شیشه شاهد بودم. جمع کردن تکهپارههای عکسها از سطل آشغالْ سرگرمی اون روزهای من بود.»
رابطهی آدم و آلبوم عکس البته پیچیدهتر از اینهاست: آدم برای به یاد آوردن، برای ثبتِ آنچه دوستش میدارد، عکس میگیرد. قولِ مشهوری از جان برجر را بارها نوشتهاند که پیش از اختراعِ دوربین عکاسی، آدمها نقاشی نمیکردند؛ چیزها را به حافظه میسپردند و عکس، دستکم از این نظر، ابزارِ حافظه نیست؛ ابداعِ حافظه است. یاد آوردنِ چیزهاییست که آدم نگران از دست دادنشان است؛ چون عکسها یادگار گذشتهاند و آن گذشته اگر هنوز در ذهن آنکه عکس را گرفته، یا عکسی را در آلبوم چسبانده، زنده باشد، عکس دیگر آن قاب ثابت و ایستایی نیست که فقط وقت ورق زدنِ آلبوم به یاد بیاید.
این را هم همینجا اضافه کنم که چسبِ آلبومهای قدیمی را میشود صرفاً به چشم محافظ عکسها ندید. عکسها روی این چسبها که مینشستند انگار به چیزی از آنِ آلبوم بدل میشدند. صاحب عکس، صاحب آلبوم هر لحظهای که اراده میکرد میتوانست عکس را ببیند، اما جدا کردنش از چسبِ آلبوم کار سادهای نبود و آن لحظهای که در رادیوگرافی یک خانوادهی فیروزه خسرُوانی هویّتِ خانه رسماً عوض میشود همینجاست؛ لحظهای که آلبوم یا صفحههای چسبناکِ آلبومْ مقاومت میکنند و عکس پیش از آنکه کَنده شود پاره میشود.
این هم البته چیزی نیست که مدام در زندگی اتفاق بیفتد، اما در زندگیِ هر کسی میشود لحظهای را سراغ گرفت که زمان ناگهان ثابت میشود، یا آنطور که گاهی میگویند منجمد میشود و همانطور میمانَد؛ مثل برق که یکدفعه میرود و همینکه برمیگردد، همینکه ظاهراً همهچیز دوباره عادی بهنظر میرسد، آدم با زمانی تازه طرف میشود؛ چیزی که ادامهی آن زمان قبلی نیست؛ تجربهی تازهایست که راه به جای دیگری میبَرَد…