از دست دادن

دست دادن عادت است؛ مثل خیلی چیزهای دیگر. آدم عادت می‌کند که وقتی به دوست‌ و آشناها می‌رسد آماده‌ی دست دادن شود. مثل خیلی چیزهای دیگر هم عادت می‌کند که در این روزگار دوری و پرهیز و حذرْ قیدِ دست دادن را بزند و با دو متر فاصله روی یکی از صندلی‌ها بنشیند. عوضش می‌شود این وقت‌ها به دست آدم‌ها بیش‌تر دقت کرد. وقتِ دست دادن معمولاً حواس‌مان به دست آدم‌ها نیست. نهایتش انگشتر و حلقه و این چیزهاست که می‌بینیم‌شان. مثلاً چه انگشتری. از کجا خریده‌ای؟ به سلامتی حلقه انداخته‌ای. گاهی هم حلقه‌ای که معمولاً در انگشت یکی مانده به آخرِ دست چپِ یکی از دوست و آشناها بوده غیبش می‌زند. وقتِ دست دادن هم غیبتِ این حلقه به چشم می‌آید. شاید حتا ردِ حلقه را هم بشود روی انگشت دید. اما حالا وقتِ دست دادن است نه وقتِ حرف زدن از این چیزها. گفتن از این چیزها را باید گذاشت برای وقتی دیگر. وقتش هم مثل خیلی چیزهای دیگر معلوم نیست کِی باشد. گاهی هم آدم حواسش جمعِ این می‌شود که دستِ این دوست و آشنا چه‌قدر پیر شده. دست که پیر نمی‌شود؛ می‌شود؟ حتماً می‌شود. مثلِ خودِ آدم. پیر شدنِ دست فقط به بیرون زدن رگ‌های رنگارنگ و پوست قرمز و سیاه و چیزهایی مثل این‌ها نیست. آدمی را که از قدیم می‌شناخته‌ایم وقتی بعدِ مدت‌ها می‌بینیم حس می‌کنیم پیر شده. موهایش دست نخورده‌اند. همان سیاه‌وسفید همیشگی. تارهای سفید بین سیاه‌ها. اما پیری‌اش به چشم می‌آید. مثل این است که اتفاقی برایش افتاده. واقعاً هم افتاده. پیر شده. این صورت دوست و آشناست. اما دستش هم همین‌طور است. دستش هم پیر شده. اگر دست بدهیم پیری‌اش را حس می‌کنیم. حالا که دست نمی‌دهیم پیری‌اش را می‌بینیم. با فاصله. ممکن است پیریِ دستش را زیر دستکش مخفی کند. یکی از همین دستکش‌های پلاستکی رنگی. رنگش که مهم نیست؛ مهم این است که نمی‌خواسته پیری دستش را دیگران ببینند. آدمی که پیر می‌شود خودش چه حس‌وحالی دارد؟ خودش از کجا می‌فهمد که پیر شده؟ معمولاً از آینه. از نگاه کردن به آینه. نگاه کردن در آینه. خودش را خوب برانداز می‌کند. تارهای سفید را یکی‌یکی می‌شمارد. یک‌جا ممکن است خسته شود. از ده دوازده‌تا که بیش‌تر شوند احتمالاً شمردن تارها را رها می‌کند. دستی به موها می‌کشد و می‌گوید عجب. شاید هم نگوید. اما صدایی در سرش می‌گوید عجب. پیری این‌طوری‌ست. بعد خودش باید برای خودش سر تکان بدهد که بله؛ این‌طور‌ی‌ست. همین‌طوری‌ست. اما همین‌ آدم وقت‌های عادی حواسش به دستش نیست. دست که مهم نیست. دیگران که کاری به دست آدم ندارند. مهم سر و صورت است. موی سر. چین و چروک‌های روی صورت. پس دست چی؟ دست چرا نباید مراقبی داشته باشد؟ حیف نیست؟ حتماً هست. یک‌بار اگر همین آدم بنشیند و دست‌هایش را به‌دقت ببیند آن‌وقت مسیر زندگی‌اش احتمالاً عوض می‌شود. یک‌بار اگر دست‌هایش را درست‌وحسابی ببیند خوب می‌فهمد که این دست‌ها پیر شده‌اند یا نه. آدمی را که پیر می‌شود می‌گویند باتجربه. می‌گویند موهایش را در آسیاب سفید نکرده. برای سفید کردن هر کدام از این تارِ موها هزارتا ماجرا و داستان را پشت سر گذاشته. اما دست چی؟ دست چرا باتجربه نمی‌شود؟ چرا کسی حواسش به دست نیست؟ همین دستی که حالا زیر یکی از دستکش‌های یک‌بار مصرف مخفی شده. از خودِ دست، از کف دست، از انگشت‌ها، چیز زیادی پیدا نیست. همه‌اش یک‌رنگ است. زرد نیست؛ نخودی‌ست. رنگ پوست نیست. از مچ به پایین رنگش عوض شده. فعلاً عوض شده. کافی‌ست این آدم برسد خانه که دستکش‌ها را درآورد و بیندازد توی سطل آشغال. بعد رنگ دست‌ها برمی‌گردد سر جای اولش. می‌شود همان دستی که سفید است، دستی که سبزه است، دستی که سبزه‌ی تیره است. حالا هرچی. این به خودش مربوط است. وقتی قرار نیست این آدم به دست دادن فکر کند احتمالاً به خیلی چیزها فکر می‌کند. اصلاً نوع سلام‌وعلیکش فرق می‌کند با روزهای قبل. با ماه‌های قبل. حالا ممکن است حواسش به دست دوست و آشناها هم باشد. عجب. دست این دوست چه انگشت‌های کشیده‌ای دارد. شاید اگر بی‌خیال نوشتن می‌شد و می‌رفت پیانو می‌زد نوازنده‌ای حرفه‌ای می‌شد. از کجا معلوم؟ کسی نمی‌داند. حتا نمی‌ارزد که بگوید همین حالا قید نوشتن را بزن و برو سراغ پیانو. نه. همین حرف‌ها را هم رها می‌کند. ترجیح می‌دهد در سکوت به دست‌های دوست خیره شود. خیره هم که نه. بی‌ادبی‌ست. بهتر است زیرچشمی نگاهش کند. نگاهش می‌کند. دقیق و دقیق‌تر. یک چیزی حتماً در این دست عوض شده. چیزی که نمی‌داند چیست. چیزی که قبلاً این‌طوری نبوده. چیزی که مطمئن است این‌طوری نبوده.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *