همان روزهایی که فیلم اولش، من و تو و هر کسی که میشناسیم، دوربین طلایی جشنوارهی کن و جایزهی بزرگ هفتهی منتقدان این جشنواره را گرفت، در مصاحبهای گفت فیلمسازی و داستاننویسی و ویدیوآرت و اینستالیشن و نمایشنامهی رادیویی برایش فرق زیادی باهم ندارند و هرکدامشان را به چشم صدایی درون خودش میبیند و آدم، بسته به حال و روزش، قاعدتاً هر بار به یکی از این صداها علاقهمند میشود؛ صداهایی که، بهقول خودش، با ابعاد وجودیاش جفت میشوند. مثل هر هنرمندی به ابداعها و خلاقیتهای تکنیکی را دوست میدارد و ماهها وقت میگذارد که ببیند چهطور میتواند تصویر را، آنطور که خودش دوست میدارد، بسازد و گاهی هم ممکن است علاقهای به دیدن هیچ آدمی نداشته باشد و چندین و چند روز را در اتاقی خالی بگذراند که فقط چندتا دفترچه و مداد و پاککن و البته لپتاپ روی میزش هستند.
اما وقتهایی که ایدهای برای فیلم ساختن دارد، باز هم بهقول خودش، بیشتر به این فکر میکند که چهطور میشود با همهی دنیا در ارتباط بود و چهطور میشود با همهی دنیا حرف زد و چهطور میشود از کار آدمها سر درآورد و برای سر درآوردن از کار آدمها، قاعدتاً، باید راهی به مغزشان پیدا کرد و این ظاهراً همان کاریست که آدمی مثل او خوب میداند چهطور انجامش دهد. همین است که در چهلوشش سالگی همانقدر که وقتش را صرف نوشتن و ساختن میکند، در صفحهی اینستاگرامش هم حضور دارد و هفتهای چندبار یکی از آن صداهایی را که با ابعاد وجودیاش جفت میشود، پیش روی فالوئرهایش میگذارد؛ فالوئرهایی که قاعدتاً میدانند اینها فقط یکی از آن صداها هستند؛ صداهایی که باید شنید.
با دیدن آینده میشد نوشت آنچه میبینیم دیوانگی نیست؛ چیزی در مایههای خُلبازیست؛ یکجور شیطنت؛ یکجور بازیگوشی؛ یکجور خیالبافی؛ نهایتاً مثلِ دیگران نبودن است در زمانهای که آدمها مو نمیزنند با یکدیگر و همین شاید مهمترین تفاوتِ دنیای او با دنیای واقعی بود؛ دنیایی که گربهی زخمدیدهی آسیبخوردهاش حرف میزد، تقویم و ساعت را هم میخواند و آدمهایش، دو آدمِ اصلیاش، یکی به حرفهای شدن فکر میکرد و لذت بردن از زندگی و آنیکی به فکرِ درختهایی بود که اگر نبودند زمین جای زندگی نبود.
آن دنیای شخصیای که پیش از این در من و تو و هر کسی که میشناسیم و آینده ساخته بود، در فیلم تازهاش خرپول هم هست؛ در وجود دختری که اسمش را گذاشتهاند اُلد دُلیو؛ دختری با اسمی عجیب که در این بیستوشش سالْ ترزا و رابرت، که میشود اسمشان را در فهرست عجیبترین پدر و مادرهای تاریخ ثبت کرد، هیچوقت دست نوازش به سرش نکشیدهاند؛ تولدش را هیچوقت تبریک نگفتهاند و حتا یکبار هم جملهای مثل دوستت دارم را تحویلش ندادهاند. در عوض سعی کردهاند از اول او را طوری بار بیاورند که انگار آدمبزرگ است؛ انگار یکی مثل خودشان است و خودشان اتفاقاً بیشتر از هر کسی به اینجور جملهها و کلمهها نیاز دارند، اما آدمیزاد ظاهراً خوب میداند وقتی پای منافعش در میان است، چهطور پارچهی کتوکلفتی روی احساساتش بکِشد و خوب قایمش کند. این کاریست که ترزا و رابرت در این بیستوشش سال کردهاند.
پدر و مادری که اینقدر عجیباند قاعدتاً سعی میکنند دخترشان را هم، مثل خودشان، عجیب بار بیاورند. اُلد دُلیو آنقدر کمحرف است که انگار حرف زدن بلد نیست، یا علاقهای به حرف زدن ندارد و ترجیح میدهد بهجای اینکه با دیگران حرف بزند سرش به کار خودش باشد؛ هرچند نمیدانیم کارِ خودش چهجور کاریست. چیز زیادی هم دربارهی پدر و مادرش نمیدانیم؛ چون از همان اولِ کار با خانوادهی عجیبی سروکار داریم که در خانهی عجیبی زندگی میکنند؛ خانهای که یکی از دیوارهایش روزی چندبار نشتی دارد و آب نیست که از دیوار بیرون میزنَد؛ کف غلیظیست که مادر و پدر و دختر باید کنار هم بایستند و با سطل جمعش کنند؛ وگرنه معلوم نیست چه اتفاقی میافتد. وضعیتِ خودِ خانه هم دستکمی از این دیوار و کف مکررش ندارد؛ خانه پُر از جعبهها و وسایلیست که هرچند چیده شدهاند، اما نوع چیدنشان هیچ ربطی به خانه ندارد. خانه را گاهی استعارهای برای خویشتن میدانند؛ ما نیستیم که خانه را به چیزی که هست بدل میکنیم، خانه است که ما را به این موجودی که هستیم، به این چیزی که هستیم، بدل کرده؛ تنها جایی که میتوانیم خودمان باشیم. اگر اینطور باشد کار در خانهی اُلد دُلیو و مادر و پدر عجیبش سختتر از اینهاست؛ چون آنها درست مثل این خانه به چیزی عجیب بدل شدهاند؛ سارقان خردهپایی که باید ماهی پانصد دلار بابت این خانه کرایه بدهند و هرقدر بتوانند از اینجا و آنجا سرقت میکنند و یکی از جاهایی که معلوم است حسابی کارشان را راه انداخته ادارهی پست است؛ سرقت حوالههای بانکی و چکها و چیزهایی مثل اینها.
بعید نیست اگر من و تو و هر کسی که دوست داریم و آینده را ندیده باشیم، اولش فکر کنیم این هم یکی از آن فیلمهاییست که دارد وضعیت اقتصادی بد امریکاییها را نشان میدهد و در مملکتی به بزرگی امریکا هرقدر هم اقتصاد رونق پیدا کند و چرخ کارخانهها بچرخد، مثل خیلی جاهای دیگر، آدمهای بختبرگشتهای که جزء طبقهی متوسط هستند، روز و شب به این فکر میکنند که چهطور چند دلار بیشتر به دست بیاورند. «خرپول» البته در همین دوره و دربارهی آدمهایی از همین طبقه است، اما شباهتی به آن فیلمها ندارد؛ چون کمدیایست به سیاق کارهای دیگرِ فیلمساز؛ کمدی سیاهی که فکر نمیکند فقط باید آن بالاییها را نشانه گرفت؛ چون بخش عمدهای از مشکلْ آدمهایی مثل ترزا و رابرت هستند؛ آدمهای ظاهراً رِند و اینکارهای که خوب بلدند سرِ این و آن را کلاه بگذارند و کَکشان هم نمیگزد اگر در این راه دلِ دختر خودشان را بشکنند. آن زلزلههای گاه و بیگاهی که از راه میرسند و ترس و دلهره را به جان این خانوادهی عجیب میاندازند، دستآخر راه رهایی را هم پیش روی اُلد دُلیو میگذارند؛ هرچند نباید از سهم ملانی هم غافل شد. ملانی مهمان ناخواندهی خانواده نیست؛ اتفاقاً دعوتش کردهاند به بازیای که دستآخر به یکی از قربانیها بدل شود، اما چیزی که ترزا و رابرت فکرش را نکردهاند این است که حضور همزمانِ ملانی و زلزله میتواند تکلیف خیلی چیزها را برای اُلد دُلیو روشن کند.
اینکه دستآخر هم خبری از آن مهر و عطوفت پدر و مادری نیست که رسمِ بیشترِ فیلمهای امریکاییست، البته برمیگردد به اینکه از یکی مثلِ این فیلمساز توقع چنین چیزی داشت. برای دیدن سیاهی و نکبت و تلخی قرار نیست راه بیفتیم در کوچه و خیابان و دیگران را تماشا کنیم؛ کافیست همانجا که هستیم بمانیم و به یاد بیاوریم کجا به دنیا آمدهایم و در چه خانهای بزرگ شدهایم و دوروبرمان چهجور آدمهایی بودهاند. آدم البته از تماشای این چیزها حذر میکند اما همیشه هنرمندانی هستند که این چیزها را پیش رویمان بگذارند و یکی از بهترینهایشان میراندا جولای است؛ نابغهای که هیچچیزش شبیه هنرمندهای همدورهاش نیست. و چه خوب که نیست.