کجاست خانه؟ و این کجا، در این پرسش کوتاه، اشارهای به دور بودن نیست؛ چرا که خانه معمولاً نزدیکترین جا به آدم است؛ جایی که میتواند خودش باشد و این خود ظاهراً فرق زیادی دارد با آنچه به چشم دیگران میآید، یا آنچه قرار است به چشم دیگران بیاید. رابرت فاستر، نقاش میانسال، نقاشی که سالهاست قلممو به دست نگرفته، حق دارد این را بپرسد؛ آن هم وقتی پسرش جک اصرار دارد که خانهی قدیمشان را در توسکانیِ ایتالیا بفروشند و او هم سهمش را یکجا تقدیم خانوادهی همسرِ سابقش کند و گالریِ هنری آنها را بخرد؛ جایی که بهقول خودش خانهی اول و آخرش است.
اما پرسشی در کار نیست؛ چون رابرت در این سالها هم سکوت کرده و دربارهی رافائلای ازدسترفتهاش، همسرش، چیزی به جک نگفته و ترجیح داده در گوشهی خلوتی که برای خودش دستوپا کرده با خاطراتی بجنگد که به یاد آوردنشان حالوروزِ خرابش را خرابتر میکند. این گوشهی خلوت البته توسکانیِ ایتالیا نیست؛ خانهایست در لندن؛ خانهی بههمریختهای که خوب معلوم است رابرت حوصلهی مرتب کردنش را ندارد. خیلی از چیزهایی که گوشهوکنار این خانه افتادهاند بخشی از خاطراتش هستند و مرتب کردنشان را میشود به چشم یکجور کنار آمدن با آنها دید. اما مشکلِ رابرت این چیزها نیست؛ مشکل رابرت پسرش جک است.
خاطرات برای جک معنی دیگری دارد؛ چون آنچه از گذشته به یاد میآورد چیزهای کمرنگیست که بهسختی میشود نام خاطرات رویشان گذاشت؛ بهخصوص آن چیزهایی که برمیگردد به مادرِ ازدسترفتهاش رافائلا. چیزهایی در این گذشته هست که سر درآوردن از آسان نیست؛ مهمترینش خودِ رافائلاست: رازِ از دست دادنش و سکوتِ همهی این سالهای رابرت. لندن ظاهراً خانهی اولِ رابرت بوده و حالا در میانسالی هم همانجا زندگی میکند، اما خانهی لندن خانهای نیست که هنرمندی مثل او را سر ذوق بیاورد و واداردش به اینکه بعدِ اینهمه سال دوباره قلممو به دست بگیرد؛ چون آن روح سرکشی که وجود هنرمندی مثل او را برگزیده میانهای با چیزهای ساده ندارد.
بههرحال فرق است بین نقاشیها و طرحهای سالهای دورش با تابلوهای سالهای بعد. طراحیهای سالهای دور سرشار از زندگیاند و آنچه بعدِ از دست رفتنِ رافائلا کشیده، بیش از همه نشان از روح و ذهن آشفتهاش دارد؛ رنگهای درهم و قلممویی که با خشونت بیحد روی بوم، یا دیوار، فرود آمده و آنچه پیش روی تماشاگرش میگذارد، چیزی در مایههای سردرگمیست؛ مردی که میخواهد، اما نمیتواند.
جک این چیزها را نمیداند و نقاشیهای رابرت را هم نمیپسندد. مثل بیشترِ گالریدارها هنر برایش همان چیزیست که مشتری داشته باشد و بشود همان شب اول افتتاح بخش عمدهاش را فروخت و حساب بانکی را پُر و پُرتر کرد. بههرحال چرخِ گالری باید بچرخد و هنری که نشود آن را فروخت دستکم در گالری او، یا درستتر اینکه در گالریِ خانوادهی همسرش، جایی ندارد. همین است که خانهی توسکانی را هم به چشم چیزی در مایهی کارهای پدرش رابرت میبیند؛ چیزی ازدسترفته و ویران که نمیشود احیایش کرد؛ یا دستکم این چیزیست که روزهای اولِ اقامت در خانهی توسکانی به ذهنش میرسد.
گاستون باشلار میگفت بسیاری از خاطراتمان خانگی شدهاند و خانه اگر گوشهوکناری داشته باشد؛ اگر زیرزمین داشته باشد؛ اگر اتاق زیرشیروانی داشته باشد؛ اگر سوراخسنبه داشته باشد، خاطراتمان صاحب سقف و سرپناهی هستند که با این چیزها میشود شفافتر ترسیمشان کرد. درواقع با خانه است که خاطرات را به یاد میآوریم؛ هر گوشهی خانه چه اتفاقی افتاده و کجای خانه بودهایم وقتی خبری را شنیدهایم یا چیزی را به دیگری گفتهایم؟
خانه را ادوارد هالیس در رسالهی چگونه خانهای برای خود بسازیم استعارهای برای خویشتن میداند؛ انبار خاطراتی که میشود وقت و بیوقت سراغش رفت؛ شاید هم اینطور نباشد؛ شاید این خاطراتند که وقت و بیوقت سراغمان میآیند و هربار به یاد آوردنشان ما را به خانه نزدیکتر میکند. ما نیستیم که خانه را به چیزی که هست بدل میکنیم، خانه است که ما را به این موجودی که هستیم، به این چیزی که هستیم، بدل کرده؛ تنها جایی که میتوانیم خودمان باشیم. خانهی توسکانی برای رابرت چنین خانهایست. خوب میداند که نمیشود این خانه را فروخت. این خانه را نباید فروخت. همهی آنچه از رافائلا مانده، همهی آنچه به رافائلا ربط دارد اینجاست؛ در خانهی توسکانی؛ خانهی آباواجدادی رافائلا، در سرزمینی که خانوادهاش نسل به نسل زندگی کردهاند.
داستان جک داستان دیگریست؛ توسکانی برایش خاطرهی رنگپریدهایست که هرچه میکند پُررنگ نمیشود. آنچه از مادرش به یاد میآورد، تنها چیزی که از او به یاد میآورد، داد و قالیست قبلِ آن تصادف مرگبار؛ عصبانیتی که نمیداند دلیلش چه بوده است. خانهی جک لندن است؛ نهفقط خانهای که لابد سالها با پدرش در آن زندگی کرده؛ خانهای که با روث، همسرش، در آن زندگی کرده و حالا که کارشان به جدایی کشیده لابد تکوتنها در آن زندگی میکند؛ هرچند خودش اینطور خیال نمیکند و گالری را خانهی واقعیاش میداند.
درست معلوم نیست ضربهها چهطور فرود میآیند و آدم را از پا میاندازند، اما همین ضربهها رابرت را بدل کردهاند به آدمی دیگر؛ آدم گوشهنشین ساکتی که هرچند نقاش است دست به قلممو نمیزند. آدمی که ترجیح میدهد کمی عقبتر بایستد و دست به کاری نزند. تا خودش زبان باز نکند و آنچه را واقعاً اتفاق افتاده نگوید، هیچ نمیدانیم چرا بهجای پناه بردن به بوم نقاشی و قلممو مدام کتاب میخواند. میگویند خانه چیزی نیست که خودمان بسازیمش؛ چیزیست که هرجا برویم با خودمان میبریم. اگر اینطور باشد در سالهای بیرافائلا هم رابرت خانه را از توسکانی به لندن آورده و حالوهوای سنگینِ خانهی توسکانی در شهر همیشهبارانی لندن سنگینتر شده. توسکانی اگر آن بهشت گمشدهای باشد که میگویند، لندن به برزخی شبیه است که تاب آوردنش اصلاً آسان نیست. همهچیز بستگی دارد به حالوروز ذهنی؛ به آنچه در ذهن میگذرد.
همین است که خانه را، بهقولی، نوعی دریافت میدانند؛ حالت ذهنی خاصی که هر آدمی در لحظهی بهخصوصی از زندگی گرفتارش میشود و فکر میکند باید آن را همانطور که در ذهن آمده بسازد. همینهاست که رابرت را وامیدارد به اینکه زبان باز کند، حرفش را بزند و دست از محافظهکاریِ این سالها بردارد. سالها پیش نمیتوانسته حقیقت را به جک بگوید؛ چون بچه بوده و حالا که بزرگ شده، حالا که خودش زندگیای راه انداخته و به نقطهی پایانش رسیده، میشود دربارهی این چیزها حرف زد.
همهچیز بستگی دارد به اینکه آدم میخواهد چهطور زندگی کند. زندگی در لندن حتماً مزایایی دارد و مهمترینش احتمالاً همنشینی با آدمهاییست که برای خریدن یک تابلو یا مجسمه همهی گالریها را زیر پا میگذارند و میخواهند مجموعهی شخصیشان را کاملتر کنند. اما توسکانی اینطور نیست. اینجا زندگیست که برای آدم تصمیم میگیرد. همین است که میگویند خانه چگونگیِ زندگیِ ماست؛ اینکه چهطور زندگی کنیم بستگی به خودمان دارد و اینطور بهنظر میرسد که رابرت در توسکانی بیشتر به زندگی فکر میکند؛ درست همانطور که سالها پیش، در زمان حیات رافائلا، زندگی برایش مهم بوده. خانهی توسکانی برای رابرت سرپناهی ساده نیست؛ مکانی نیست که بشود آن را به دیگری فروخت؛ زمانیست که با رافائلا و جک سپری شده؛ زمانی که هنوز هم میشود از آن لذت برد.