اصلاً عجیب نیست که همان اوایلِ فیلم کوتاه پنجرهی همسایه، برندهی جایزهی بهترین فیلم کوتاهِ اسکار ۲۰۲۰، درست همان لحظهای که زوجِ داستان روی صندلیهایشان مینشینند و الی چشمش به پنجرهی روبهرویی، به پنجرهی آپارتمان روبهرویی میافتد و به شوهرش جیکاب میگوید که روبهرو را تماشا کند، ما هم درجا یاد پنجرهی عقبیِ آلفرد هیچکاک میافتیم؛ چون از ۱۹۵۴ به بعد، هر فیلمی دربارهی تماشای خانهی دیگران، دربارهی کنجکاویهای طبیعی و ایبسا غیرطبیعی همسایهها، ما را یاد همین میاندازد.
چندسالی بعدِ آنکه پنجرهی عقبی ساخته شد، آلفرد هیچکاک در مصاحبهی بلندبالایش با فرانسوآ تروفو گفت «با این فیلم میخواستم یک سینمای خالص بسازم. مردی که از جایش تکان نمیخورد و فقط دارد بیرون را میبیند. بخشی از فیلم همین است. بخش دیگر عکسالعمل او است به چیزهایی که میبیند. ایدهی سینمایی را نمیشود خالصتر از این بیان کرد. حتماً میدانید که این موضوع را پودوفکین مطرح کرده. در یکی از کتابهایی که دربارهی هنر تدوین نوشته توضیح داده که استادش کولِشوف چه تجربهای داشته.» تجربهای که هیچکاک از آن میگوید، البته، با تجربهی خودش در پنجرهی عقبی یکی نیست و پنجرهی عقبی داستان تماموکمال آدمیست که چارهای ندارد جز لم دادن روی صندلی و تماشای پنجرههای پشتی خانهاش؛ چون پایش در گچ است و هیچ کار دیگری از دستش برنمیآید.
چند سال بعدِ آن، رولان بارت هم در گفتوگویی تنبلی را «هیچ کاری نکردن» دانسته بود؛ تن به بطالت سپردن و پا گذاشتن به کسالتی که شاید برای کسانی که دوست ندارند دست به سیاه و سفید بزنند جذّاب باشد. از این نظر پنجرهی عقبی هیچکاک راهیست برای جذّاب کردنِ کسالت؛ آن هم در زندگی عکاسی که کارش عکاسی از مسابقههای اتوموبیلرانی بوده و طبیعیست کسی که چنین کاری میکرده نمیتواند این کسالت روزانه را تاب بیاورد و روی صندلی لم بدهد و بخوابد و از دست گرما و مگسها شکایت میکند و تنها کاری که میتواند بکند پناه بردن به دوربین عکاسیست؛ آن هم برای تماشای آدمهایی که در پنجرههای روبهرویی سرگرم کار خودشان هستند.
جف، شخصیت اصلی پنجرهی عقبیِ هیچکاک، آدمیست که بههرحال میخواهد از همهچیز سر در بیاورد. چشمهای تیز و دقیقی هم دارد. همهچیز را میبیند و همزمان چشمش همهی پنجرهها را در نظر دارد؛ که اصلاً هم کار آسانی نیست. علاوهبر این سعی میکند دیده نشود. خودش نباید به چشم بیاید تا بتواند همهجا را خوب تحت نظر بگیرد. در نیویورک ۲۰۱۹، در فیلم پنجرهی همسایه، الی دستکم این مشکل را ندارد، چون دوربینی که روی میز خانهشان است خیلی خوب و واضح و دقیق خانهی همسایه و آدمهای این خانه را نشان میدهد. نکتهی اصلی پنجرهی همسایه هم اتفاقاً آن چیزهایی نیست که هیچکاک را به ساختن آن شاهکار واداشت؛ چون اینجا با داستان دیگری و آدمهای دیگری طرفیم.
آنچه نامش را گذاشتهاند زندگی مشترک، ظاهراً از جایی شروع میشود که دو آدم به دلیلی، یا به هزارویک دلیل، عاشق و شیدای یکدیگر میشوند و فکر میکنند چیزی مهمتر از این نیست که باهم زندگی کنند و این زندگی را آنطور که دوست میدارند و خیال میکنند درست است بسازند؛ دستکم تحمل آدمها و دنیا اینطوری آسانتر میشود. مشکل جایی شروع میشود که کیفیت پیوندِ این دو آدم، بعدِ چندسال، بعدِ بچهدار شدن و پشت سر گذاشتن هزار ماجرای خوب و بد، تحت تأثیر قرار میگیرد و هیچچیز دیگر شبیه آن روزهای اول نیست که انگار با دیدن یکدیگر چشمشان برق میزده و دنیا به چشمشان بهشت موعود میرسیده. مشکل دقیقاً خود این آدمها هستند. معلوم است که هر آدمی در زندگیاش بالاوپایین دارد. هیچوقت نمیشود از کسی توقع داشت که همیشه خوب و خوش باشد. خوب و خوش بودن آدم بستگی به هزار چیز دارد؛ از جمله به حالوروز دنیا و باقی آدمها که اگر بههر دلیلی خوب نباشد آدم هم نمیتواند مثل قبل رفتار کند و قاعدتاً همهچیز شکل دیگری پیدا میکند.
گفتهاند که پنجرهی عقبیِ هیچکاک هم در نهایت فیلمی دربارهی عشق و ازدواج است؛ دربارهی جنبههای متفاوت عشق و ازدواج؛ اینکه زندگی هیچ دو زوجی را نمیشود باهم مقایسه کرد و اینطور که بهنظر میرسد حرف غلطی هم نیست. پنجرهی همسایهی مارشال کوری هم اتفاقاً دربارهی عشق و ازدواج است؛ الی و جیکاب ظاهراً عاشق هم بودهاند؛ هنوز هم هستند، اما مثل خیلی از زنوشوهرها زمان گاهی بر آنها غلبه میکند و باعث دلخوریشان میشود. شروع میکنند به بحثوجدل و همینطور ک هباهم بحث میکنند معلوم است که ماجرا چیز دیگریست. هرکدامشان میخواهند مشکل را گردنِ دیگری بیندازند و مثل بیشتر زوجها هرکدام خودشان را بیگناه میدانند.
نکتهی اصلیِ آن پنجرهی روبهرو، آن آپارتمانی که درست روبهروی آپارتمان الی و جیکاب است، زوج جوانی هستند که انگار خودِ جوانتر آنها محسوب میشوند. معلوم است که شباهتی بههم ندارند. این چیزها که مهم نیست؛ مهم کیفیت پیوند زوج است؛ اینکه عشقشان را به روشنترین شکل ممکن نثار یکدیگر میکنند و به چیزی جز این هم فکر نمیکنند. همین است که الی و جیکاب را وامیدارد به اینکه شروع کنند به طعنه زدن و آنقدر این کار را ادامه میدهند که خودشان میفهمند دارند یک زندگی را زیر سئوال میبرند؛ زندگی خودشان.
تماشای زندگی دیگران از دور البته همیشه جذاب است. همیشه فکر میکنیم آنها که در خانهی روبهرویی زندگی میکنند هیچ غموغصهای ندارند و دلشان خوش است به بودنِ باهم و حسرت میخوریم که چرا این دلِ خوش به ما نرسیده و چرا هر چه غموغصه بوده از آسمان روی سر ما نازل شده. همین است که الی و جیکاب، اول کنار هم، و بعد بهترتیب و دور از چشم هم، شروع میکنند به پاییدن خانهی همسایه؛ پاییدن پنجرهی همسایه. زندگی واقعی آنجا جریان دارد. آنجا، زیر آن سقف، هنوز چیزی به اسم عشق هست که زندگی را شیرین و دوستیداشتنی میکند؛ یا دستکم این چیزیست که از اینجا، از خانهی الی و جیکاب بهنظر میرسد. همین است که دستآخر وقتی الی میفهمد واقعاً چه اتفاقی آنجا افتاده و خودش را میرساند به خیابان و میرود با همسایهی پنجرهی روبهرویی گپ بزند، میفهمد که او هم همهی این مدت داشته خانهی آنها را میپاییده.
پنجرهی خانهی همسایه ظاهراً یک پنجره نیست؛ شبیه پردهی سینماست؛ یا اگر بخواهیم تخفیف بدهیم شبیه صفحهی تلویزیون است. گاهی تصویر جذابی پخش میکند و گاهی به دیدنش نمیارزد و گاهی مثل تلویزیونهای قدیمی فقط برفک است که به چشم میآید. اما دستکم در مورد الی میشود تعبیر دیگری هم به کار برد: خانهی روبهرویی، این زوج جوانی که در پنجرهی روبهرویی زندگی میکنند، به چشم او یکجور آینه هم هست؛ الی هر بار که قبلِ فهمیدنِ داستان واقعی این پنجره را میبیند، انگار در آینه سرگرم تماشای خود است، اما بعدِ فهمیدن داستان هم انگار طور دیگری دارد این آینه را نگاه میکند؛ آینهای که قبلاً گذشته را نشان میداد و حالا دارد آیندهای را که ممکن است پیش بیاید نمایش میدهد.
زندگی همین است ظاهراً؛ خوب و بدش چنان در هم آمیخته که سر درآوردن از دنیای دوروبر اصلاً آسان نیست. کافیست لحظهای که نشستهایم روی صندلی بهجای تماشای دستمان، یا آنچه روی میز گذاشتهایم، روبهرو را تماشا کنیم و در پنجرهی روبهرو چیز تازهای ببینیم؛ داستانی تازه، آدمهایی تازه و خوب که فکرش را بکنیم زندگی ما هم با همهی تلخی و تیرگی و نکبتی که در آن موج میزند به چشم دیگران زندگی تازهایست.
بایگانی برچسب: s
زندگی و دیگر هیچ
«من اکثراً تنها بودن را سلامتیبخش میدانم. معاشرت، حتا با بهترینها، بهزودی خستهکننده و هدردهندهی وقت میشود. من عاشق تنها بودنم. من هرگز همنشینی معاشرتپذیرتر از تنهایی نیافتهام. معاشرتها معمولاً بیش از اندازه مبتذلند.»
سالها بعدِ آنکه هنری دیوید ثورو در رسالهی والدن مردمان زمانهاش را دعوت به تنهایی و گذران زندگی در طبیعت کرد و نوشت که به باورِ او «ارزش آدمی در پوست او نیست تا لازم باشد او را لمس کنیم.» آلیچه رورواخر، فیلمساز ایتالیایی، در نخستین سطرهای گفتار متن فیلم تازهاش چهار راه، میگوید ویروس اجازه نمیدهد آدمها بههم نزدیک شوند و ویروس همین کووید ـ ۱۹ یا ویروس کرونای کوفتیست که راهورسمِ زندگی را تغییر داده و یکی از این رسمها نزدیکی آدمها به یکدیگر است که حالا چیزهای دیگری جایش را گرفته: دور ماندن، دور نشستن و با فاصله دیدن و ایبسا به تنهایی عادت کردن.
اما پذیرفتنِ رسم تازه اصلاً آسان نیست و برای یکی مثل فیلمساز که همیشه گروهی را گرد هم آورده و روزها و ماههایی را صرف فیلم ساختن کرده، یکجا نشستن و فیلمی نساختن سختتر از هر چیز دیگر است. این است که دستبهکار میشود و از خانهی خودش شروع میکند؛ از آن سقف و سرپناهی که معلوم نیست تا کِی باید به آن عادت کند؛ با دوربین ۱۶ میلیمتریای که حتا نمیداند درست کار میکند یا نه و با فیلمهایی که تاریخ انقضایشان ظاهراً سپری شده؛ مثل راهورسم معمولِ زندگی در زمانهی کرونا.
راهورسمِ همیشگی گاهی این است که آدم گوشهای مینشیند و داستانی را که در ذهن ساخته روی کاغذ میآورد و به جستوجوی راهی برمیآید برای اینکه داستانش به سینما نزدیکتر شود؛ درست همانطور که داستان بهترین فیلمها انگار از اول برای بدل شدن به سینما روی کاغذ آمده. اما در غیاب راهورسم همیشگی چه باید کرد؟ دوربینبهدست گرفتن و تصویر خود را در آینه ثبت کردن حتماً نهایت کاری نیست که از فیلمساز برمیآید. حالا که نمیشود آن داستانهای دیگر، آن داستانهای روی کاغذ را به فیلم بدل کرد، میشود سراغ همسایهها رفت و در این شهربندان، در این تعطیلی موقت، سراغی از آنها گرفت. اینجاست که دوربین بدل میشود به چشمِ جادوییِ فیلمساز و راه را برایش باز میکند که دوروبرش را ببیند؛ دروهمسایهای را که همیشه همانجا بودهاند، اما فرصتی برای دیدنشان پیدا نمیشده. همسایهها، آنها که خانهشان همین نزدیکیهاست، چهطور زندگی میکنند؟ زندگیِ آنها در این شهربندان، در این تعطیلی موقت، چه تغییری کرده؟
برای رسیدن به خانهی دیگران، برای سرک کشیدن به زندگی دیگران، باید به دلِ طبیعت زد و چیزهایی را دید که معمولاً به چشم نمیآیند؛ چون همیشه چیزهایی که در دسترسند؛ بهنظر پیشپاافتاده میرسند؛ بینهایت معمولی و ایبسا تکراری. اما مثال مشهوری در کتابهای آشنایی با طبیعت هست که میشود اینجا هم تکرارش کرد؛ اینکه آدم در زندگی هزاربار از کنار درختها میگذرد و اصلاً بعید نیست فقط ده دوازدهبار درختها را نگاه کند، اما همین آدم اگر مدادی به دست بگیرد و طرحی از درختی را که میبیند روی کاغذ بکشد، راهی برای دیدن درخت پیدا کرده که ممکن است دیگران پیدا نکرده باشند. این یکجور شیوهی نگریستن است به چیزی که در معرض دید دیگران هم هست، اما ممکن است به چشم دیگران نیاید؛ چون به چشم آنها درختها فرقی باهم ندارند و مشتی شاخ و برگند؛ یکی کوتاهتر و آنیکی بلندتر.
راهی که آلیچه رورواکر برای رسیدن به خانهی دیگران انتخاب میکند عبور از طبیعت است؛ سر زدن به راههای اصلی و آدمهایی که جایی در این راهها زندگی میکنند و از هر کدامِ این آدمها چیزی یاد میگیرد؛ انتزا که با سگش تیگر زندگی میکند به او یاد میدهد که از سرسختی در زندگی نباید غافل شد و تنهایی اصلاً چیز بدی نیست و آدم نباید از تنهایی بترسد و از کلودیو، همسایهی دیگری که هر روز از جایی برای خودش گل میچیند، یاد میگیرد که شعر را میشود از دلِ زندگی بیرون کشید؛ همانطور که مجسمهسازی ماهر سنگ را میتراشد و مجسمهای را از دل سنگ بیرون میآورد. از خانوادهی امانوئل و الساندرا یاد میگیرد که همیشه کاری برای انجام دادن هست و اینطور نیست که آدم گوشهای بنشیند و دست روی دست بگذارد و فکر کند در زمانهی کرونا هیچ نمیشود کرد و اگر آنطور که خودش میگوید خیالپردازی را هم از این خانواده آموخته باشد معلوم است چرا دستآخر داستان آن درخت را روایت میکند که بهواسطهی همسایگانش عمری طولانی پیدا کرد و سعادت ابدی قرین زندگیاش بود.
آلیچه رورواخر رو به هر طرف که میکند زندگی میبیند و دیدن زندگی و تجربه کردن زندگی در زمانهای که مرگ سرخط خبرهای هر روزنامه و تلویزیونیست، درست همان چیزیست که باید باشد؛ چرا که تن دادن به ناامیدی و گوشهای نشستن و کاری نکردن در چنین زمانهای دستکمی از همان مرگی ندارد که ویروس کرونا نصیب مردمان این زمانه میکند. چهار راه چهار شیوهی نگریستن به زندگیست؛ چهار شیوهای که دستآخر رورواخر را به این نتیجه میرساند که باید زندگی کرد. عباس کیارستمی دوم تیرماه ۱۳۷۶ در سررسید سبزش نوشته بود: «درست است که زندگی بسیار غمانگیز و بیهوده است، اما تنها چیزیست که ما داریم.» و این تنها چیز درست همان چیزیست که چهار راهِ آلیچه رورواخر را ساخته: زندگی و دیگر هیچ.
به خانه برنمیگردیم؟
ادوارد سعید روزی که بعدِ سالها زندگی در تبعیدْ سر از خاک اجدادیاش درآورد، فلسطینی را دید که هیچ شباهتی به سرزمین سالهای کودکیاش نداشت؛ سرزمین دیگری بود با شکل تازهای که هرچه بود و هر جا بوذ خانه نبود و اسرائیلیها وجب به وجبش را به سلیقهی خود عوض کرده بودند تا نشانی از سرزمینِ سالهای دور به چشم نیاید؛ مخصوصاً به چشمِ آنها که بعدِ سالها به تماشای دوباره آمده بودند.
مردمان کوچه و خیابان را انگار کسی به چشم آدمیزاد نمیدید؛ حتا خودِ این مردمی که در کوچه و خیابان بودند. مردم به کالا بدل شده بودند؛ به چراغ و پردههای دیوارکوب و سبد و پارچههای سوزندوزیشده و خنزرپنزرهایی که کسی به قصد خریدن سراغشان نمیآمد؛ نیّتِ تازه از راه رسیدهها مطالعه و بررسیِ مردم بود؛ سر درآوردن از آنچه بودند و آنچه در سرشان میگذشت.
ادوارد سعید، بعدِ آن سفر، در زندگینگارهای مزیّن به عکسهای ژان مُر [After the Last Sky: Palestinian Lives]، که اولبار در ۱۹۸۶ منتشر شد، نوشت همانطور که از نمایشگاهها دیدن میکنند از ما هم میپرسند که شما مردمان فلسطین، شما مردمی که اصرار دارید باید فلسطینی صدایتان کنند، واقعاً چه میخواهید؟ و طوری این سئوال را میپرسند و طوری چشمبهراه جواب این سئوال میمانند که همهی خواستههای فلسطینیها را انگار میشود در یک جملهی زیبا و شیوا جا داد.
فلسطینیها، بهزعم ادوارد سعید، همه از بازگشت میگویند، اما این چه بازگشتیست؟ بازگرداندن هویتِ از دست رفته؟ بیشترِ فلسطینیها خانه و زندگیِ از دست رفتهشان را میخواهند، با اینهمه ادوارد سعید، در فصل اول آن کتاب، به جستوجوی چیز دیگری برمیآید: کجاست آن جایی که سرپناهِ ما و خاطرهها و تجربههایمان باشد؟ و علاوه بر این میپرسد ما فلسطینیها، فلسطینیهایی که اصرار داریم به نام دیگری نخوانندمان، اصلاً وجود داریم؟ دلیل و مدرکی داریم که ثابت کند وجود داریم؟ از فلسطینِ گذشتهمان هرچه دورتر میشویم، موقعیت و شرایط نامطمئنتر بهنظر میرسد؛ آنقدر که انگار باید بپرسیم کِی بدل میشویم به «مردم» و این «مردم» بودن دقیقاً کِی به نقطهی پایان میرسد؟
یوسفِ فیلم هدیه، مردی که سعی میکند سرش به کار خودش باشد، احتمالاً وقت و بیوقت به این بودن و وجود داشتن فکر میکند؛ مثل هر کسی که صبح تا شب، حتا برای تکان خوردن هم باید از دیگری اجازه بگیرد؛ چه رسد به خارج شدن از محدودهی خانه و سر زدن به محدودهای دیگر و خرید از سوپرمارکت و سر زدن به مغازهای که یخچال و تلویزیون و باقی چیزهای برقی را میفروشد. اما اینطور که پیداست همهی مردم، همهی آنها که صبح تا شب باید از دروازهای که اسرائیلیها ساختهاند رد شوند و برگهی عبور و کارت شناساییشان را نشان دهند و دستهایشان را بالا ببرند و کمربند و محتویات جیبشان را در سبدی خالی کنند و بهدقت بگویند چرا از خانه بیرون زدهاند و میخواهند کجا بروند و میخواهند چه چیزهایی بخرند و این چیزها را چرا میخواهند بخرند، اینطور نیستند؛ یا به این چیزها فکر نمیکنند؛ چون برای خیلیهایشان این نبودن و وجود نداشتن عادی شده؛ یا دستکم این چیزیست که سعی کردهاند به آن عادت کنند؛ چون بههرحال چیزی مهمتر از زندگی نیست و زندگی و نفس کشیدن و راه رفتن و کاری کردن، حتا اگر خودِ این آدمها حواسشان نباشد، نشانی از بودن و وجود داشتن است.
بودن و وجود داشتن احتمالاً مهمترین چیزیست که در هدیه میبینیم؛ چون این فیلم کوتاهِ فرح نابلُسی، بیش از همه دربارهی بودن و وجود داشتن است و تفاوت آدمی مثل یوسف با آدمهای دیگرِ آن محدوده دستکم این است که بهوقتش عصبانی میشود و اعتراض میکند. با اینهمه مشکل همینجاست؛ چون او هم بهوقتش اعتراض میکند و خیلی وقتها اگر سربازهای اسرائیلی سربهسرش نگذارند، یا سدِ راهش نشوند، فقط برگهی عبور و کارت شناساییاش را نشان میدهد و میگذرد؛ همانطور که اولِ کار میبینیم که در آن صف طویل فلسطینیها ایستاده و هیچ نمیکند جز صبر کردن.
این اعتراض و گفتنِ اینکه چه مرگتان است و چرا مثل آدمیزاد رفتار نمیکنید از صدقهسرِ دخترکش یاسمین است که در وجودِ پدرش زنده میشود. کمی بعدِ آنکه اسرائیلیها بالاخره دست از سر یوسف برمیدارند و وسایلش را تحویلش میدهند که با دخترش روانهی بیتونیا در کرانهی غربی رود اردن شود، یوسف از اینکه میبیند دخترکش آهسته قدم برمیدارد حرص میخورد و میپرسد چرا نمیآیی؟ دخترک کلمهای نمیگوید اما سرش را پایین میاندازد و چشم یوسف به شلوار دخترک میافتد که خیس است. میگوید چرا نگفتی بهم؟ و یاسمین همانطور که سرش را در کاپشن پدرش فرو میبرد میگوید ایرادی ندارد بابا. کاری از دستت برنمیآمد.
آن داد و بیدادِ آخرِ کار و روی میز کوبیدن و اعتراض به اسرائیلیها که چرا نمیگذارید مثل آدمیزاد یخچال را از جاده ببریم؟ نهایت کاریست که از یوسف برمیآید؛ مثل بیشتر آدمهای آن محدوده که به این وضعیت عادت کردهاند. در چنین موقعیتیست که یاسمین فرصت را غنیمت میشمرد و یخچال را که روی چرخدستیست در جاده پیش میبرد. تا اسرائیلیها به خود بیایند، یاسمین پیش رفته و حالا یوسف هم به او میپیوندد که هدیهی مادر را به خانه برسانند. اینجاست که «هدیه» چیزی تازه را با تماشاگرانش در میان میگذارد: تغییری اگر قرار است اتفاق بیفتد، کارِ یاسمین و نسلِ اوست؛ نه نسل پدر و پدربزرگها. آیندهای اگر در کار باشد، به همین بچهها تعلق دارد؛ به یاسمین و بچههایی مثل او.
سفر به رشت
روانکاوِ ناگهان درخت، آدمی که ظاهراً خوب بلد است گوش بدهد و آنقدر حرفهای عجیبوغریب شنیده که از هیچ حرفِ هیچ آدمی تعجب نمیکند، به فرهاد، مردی که همیشه قبلِ هر چیزی را به بعدش ترجیح میدهد، میگوید «دو سهتا چیز بگو که وقتی یادشون میافتی، میگی میارزید که زندگی کنی.» و فرهاد اینطور جواب میدهد که «بالاخره یه سئوال کردین که میتونم دقیق جواب بدم.» و بین همهی چیزهایی که میگوید اینیکی دوبار تکرار میشود؛ بار اول اینطوری که «رشت. سفرهای عید به رشت. سفرهای تابستون به رشت. هر سفری به رشت.» و بار دوم اینطوری «سفر به رشت. موندن به رشت. رشت دیگه. رشت و بعدش دریا.» و همهی اینها، همهی این اسم بردنها، همهی این یادآوریها، حاصل ذهنی است که ظاهراً هیچوقت از فکر کردن، از به خاطر آوردن و گذشته را به حال احضار کردن، خسته نمیشود.
سالها قبل از این فرهاد، که شاید بشود اسمش را فرهادِ سوّم گذاشت، فرهاد اوّل، فرهادِ قایقهای من، فرهادی که اوّلِ فیلم روی تخت خوابیده، فرهادی که انگار تازه از سفر خارج برگشته، وقتی تکوتنها در سواریاش نشسته و بعد از سالها، بعد از شنیدن پیغامی که مریم روی پیغامگیر تلفنیاش گذاشته، روانهی رشت میشود؛ رشتی که برای فرهاد مثل هر شهری نیست که ممکن است در زندگی ببیندش؛ جای بهخصوصیست که نمیشود با هیچجای دیگری عوضش کرد.
جاها را، هر جایی را، معمولاً با آدمهایی به یاد میآوریم که در سالهای قبل از این، با آنها دیدهایم؛ جاهایی که با آنها بودهایم. مهم نیست که اولینبار تکوتنها نشستهایم روی نیمکتی در اسکله. آن لحظه را، آن روز را، آن تنهایی را، آنگونه که بوده، آنگونه که اتفاق افتاده، به یاد نمیآوریم. آنچه به یاد میآوریم، آنچه ترجیح میدهیم به یاد بیاوریم، روزی، یا شبیست که با دیگری، با یکی که شبیه هیچکس نیست، آنجا بودهایم، آنجا ماندهایم؛ روی نیمکتی در اسکله؛ رو به دریایی که حالا وقتی کسی دربارهاش چیزی میگوید، وقتی قرار است آن را به یاد بیاوریم، از همینجا که نشسته بودهایم به یاد میآوریمش: جایی که او بوده؛ جایی که حضور داشته است.
اما به یاد آوردن، مدام در معرض خاطره بودن، آسان نیست. در میانهی رانندگی، در سفری تکوتنها به رشت، فرهاد گفتوگوی دیگری را با مریم به یاد میآورد «ببین اینجا چی نوشته. «در آن لحظه مانند زن زیبا و نهچندان باهوشی بود که برای رفتن دنبال بهانه میگردد.» این رو یادته؟» و جواب مریم این است که «آره. فخر میفروشی که چیز یادت نمیره. اما گاهی یهکمی استعداد فراموشی هم بد نیست. کمکت میکنه شبها بهتر بخوابی.» استعداد فراموشی ظاهراً موهبتیست که نصیب هیچکدام از این فرهادهایی که تابهحال دیدهایم نشده؛ نه این فرهاد که ظاهراً هنوز از راه نرسیده روانهی رشت میشود؛ نه فرهادِ دوّم، فرهادِ در دنیای تو ساعت چند است؟ که هیچجایی نرفته و همانجا، در رشت، مانده و با خودش فکر کرده که «خب من صبر میکنم. صبر میکنم دیگه. نکنم چه کنم؟»، نه فرهاد سوّم که به روانکاوش میگوید «هیچوقت فکر نکردم که جایی میرم.»، اما حتا همین فرهاد سوّم هم بههرحال جایی برای رفتن دارد «رشت دیگه. رشت و بعدش دریا.»
آدمی که فخر میفروشد که چیزی یادش نمیرود، چیزهای دیگری را معمولاً از دست میدهد؛ چیزهایی که معمولاً در زمان حال میگذرد؛ آنچه حالا، درست در همین لحظه، دارد اتفاق میافتد. اما برای فرهاد، فرهاد اوّل، اینجا، این شهری که نامش رشت است، از گذشته، از خاطرههایی که دست برنمیدارند از سرش، جدا نیست؛ نمیتواند جدا باشد چون آنچه گذشته مینامیمش؛ آنچه مشهور است به خاطره، درست همان چیزی است که نمیشود کنارش گذاشت. زمان حال، آنچه درست در همین لحظه دارد اتفاق میافتد، چه فایدهای میتواند داشته باشد وقتی همهی اتفاقهای خوب، همهی آن چیزهایی که حالا در ذهن ماندهاند، به گذشته تعلق دارند. گذشت زمان چیزی را حل نمیکند. چیزی برای حل شدن نیست. آدم مدام در معرض یاد آوردن است. یاد آوردن است که آدمها را مدام بین گذشته و حال نگه میدارد. از زمان حال، از این لحظه، سفر میکنیم به گذشته، به لحظهای که حالا بیش از هر زمان دیگری میخواهیم به یاد بیاوریمش. این جاده، این مسیر، این تابلوها، این سیمهای برق که کنار جادهاند، یادآور خاطرهای دیگرند؛ خاطرهای با حضور یکی که حالا نیست؛ نه اینکه نباشد؛ اینجا نیست. همانجا که بوده مانده؛ همانجا که از اول بوده. آدمی که فرهاد ظاهراً با او هیچوقت «شکست نخورده»؛ یا دستکم این چیزیست که او، مریم، قبل از اینها به فرهاد گفته بوده.
بااینهمه ظاهراً انتخاب آدمهاست که مسیر زندگیشان را عوض میکند. درست نمیدانیم، یا اصلاً نمیدانیم که فرهاد چرا رفته؛ که مریم چرا مانده و علی را انتخاب کرده، علیای که نمیدانیم یاقوتیست یا نه. تنهایی فرهاد، فرهاد اوّل، نتیجهی چسبیدن به گذشته است. آدم نیست که گذشته را انتخاب میکند؛ گذشته است که آدم را انتخاب میکند. دست میگذارد روی آدمی بهخصوص و میگوید این، فقط این آدم است که میتواند گذشته را بفهمد. اما آدم، هر آدمی، وقتی با گذشته به حال میآید، وقتی آن گذشته را، آنچه را که دیده، همراه خودش میآورد، زندگی برایش آسان نمیگذرد. گذشته، خاطرهای از گذشته، چسبیست که رهایی از آن ممکن نیست و فرهاد بعد از همهی اینها دستکم دلش به این خوش است که روزی داییاش به او گفته که اگر قایقش را در زیرزمین خانهی پدربزرگ بیندازد، قایقش به کشتیای بزرگ تبدیل میشود؛ کشتیای که درست همان ساعتی که فرهاد در اسکله، روی نیمکت قدیمی نشسته، از آنجا میگذرد.
دو راهحل برای یک مسأله
فیلمی را به یاد میآورم دربارهی دخترکی که فرق کوچکی با دیگران داشت؛ قوّهی تخیّلی داشت که مهمترین راهنمای او برای سر درآوردن از دنیا و آدمها بود؛ تخیّلی که مرزِ باریکِ تاریخ و افسانهی پریان را برمیداشت و همهچیز را باشکوهتر و جذّابتر میکرد. زندگی دخترک، زندگی کایتانا، سرشار از موانعی بود که هر تازهواردی با گفتنِ جملهای یا انجامِ کاری پیشِ پای دیگران میگذاشت. این بود که کایتانا، دخترکی که هیچ نمیفهمید بزرگترها چرا اینهمه تلخی را به خود روا میدارند، با مشاهدهی بیاعتناییِ مادری که زندگیِ تازهای را شروع کرده و سرخوشیِ پدری که قیدِ زندگیِ معمول را زده بود، چارهای جز پناه بردن به تاریخ و روایتِ افسانهوارِ قهرمانهای تاریخ نداشت. دستکم خیالش آسوده بود که در آن دنیای دیگر خبری از این تلخی، از این زندگی بیهودهی روزمرّه نیست.
تاتیانای دریای تلخ هم صاحب قوّهی تخیّلی است که بزرگترها از آن بیبهرهاند، حتا مادرش ماریا هم نمیداند که چگونه میشود از قوّهی تخیّل بهره گرفت و چگونه میشود زندگی را به مسیری هدایت کرد که عاقبتی قابل تحمّل داشته باشد. تاتیانای کوچک، آنقدر همهی روزهایش را در سوراخسمبههای خانه و گوشهکنارهایی که به چشم نیاید، گوشهکنارهایی که کسی جدیشان نمیگیرد، گذرانده که خوب میداند نمیشود به چیزی در این دنیا اعتماد کرد و خوب میداند که عاقبت اعتماد کردن به دیگران هرچه باشد خوب نیست؛ همین است که دنیای خودش را میسازد؛ دنیایی در دل دنیای واقعی؛ دنیایی که انگار به چشم نمیآید.
واقعیت، آنچه واقعیت مینامیمش، آنچه واقعیت میدانیمش، معمولاً همان چیزی است که پیش چشمانمان اتفاق میافتد؛ آنچه میبینیمش و آنچه تجربهاش میکنیم. اما همین واقعیت، همین چیزی که واقعیت مینامیمش، همین چیزی که واقعیت میدانیمش، در تجربهی دو آدم که با هم، کنار هم، زندگی میکنند، یکی نیست. ماریای مهاجر، ماریای پنهانکار، چارهای ندارد جز اینکه در این شهر زندگی دوگانهاش را طوری مدیریت کند که فقط چندتایی از آدمهای نسبتاً نزدیک از کارش سر دربیاورند. زندگی دوگانه قاعدتاً به کار آدمهایی میآید که چارهای جز پوشاندن یکی از این زندگیها ندارند. همیشه یکی هست که نباید از زندگیشان، از کارشان، رفتارشان، آدمهای زندگیشان، سر دربیاورد. وضعیت ماریا، مثل هر مهاجر دیگری که خانهای از آن خودش ندارد، دستکمی از این آدمها ندارد. باید خانه بنا کند دور از چشم دیگران. خانهای که دختری در آن زندگی میکند و صاحبخانه، مثل خیلیهای دیگر، نباید او را ببیند.
این چیزی است که شهر تازه و صاحبخانهی تازه از او خواستهاند؛ پذیرفتن نظمی که نباید آن را زیر پا گذاشت. نظمِ ظاهراً همیشه عنصرِ مطلوبی بوده است و هرچه رنگوبویی از نظم داشته مطلوبِ آدمهایی بوده که خیال میکردهاند نظم دایرهی سفیدی است روی زمینی سیاه و پا را نباید از این دایره فراتر برد، وگرنه هیچچیز پایدار نمیماند و آشوب دنیا را برمیدارد. این واقعیتی است که پیش چشم دیگران گذاشتهاند. این واقعیتی است که ترجیح دادهاند ببینند. اما دنیا، دنیایی که ماریا در آن مهاجری بیدستوپا است که حتا معنای درست و دقیق کلمهها را هم نمیفهمد، قطعاً جای خوبی برای دخترکی مثل تاتیانا نیست. نظم و مرزی که زندگی ماریا را از اینرو به آنرو میکند، نظم و مرزی که زندگی را به کامش تلخ میکند، برای دخترکی مثل تاتیانا اصلاً وجود ندارد. دنیای تاتیانا همان دنیایی است که به چشم ماریا و صاحبخانهی ماریا و هر آدمبزرگی که جایی روی این کرهی خاکی زندگی میکنند نمیآید. مسأله حتا ترجیح دادن واقعیت به هر چیز دیگر هم نیست؛ این است دیگران به دیدن واقعیت، به دیدن آنچه خیال میکنند واقعی است، عادت کردهاند. حتا شنیدنِ اینکه در واقعیت فضیلتی نیست برایشان سخت است. چگونه میشود واقعیت را کنار گذاشت و دل به چیزی غیر از این خوش کرد، وقتی سر را به هر طرف که میگردانیم، واقعیت است که به چشم میآید؟
همین است که دریای تلخ را به دو راهحل برای یک مسأله تبدیل میکند؛ راهحل ماریا، مادری که مدام نگران است و فکرِ فردا مدام آشفتهاش میکند، ظاهراً این است که باید با واقعیت، با آنچه میبینیم، کنار آمد. همیشه وقتهایی هست که میشود از کنار واقعیت گذشت؛ میشود واقعیت را جایی، زیرِ فرشی، یا میزی، پنهان کرد و طوری رفتار کرد که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. اما دستآخر، در لحظهای که فکر نمیکنیم، درست وقتی که فکر میکنیم از کنار واقعیت گذشتهایم و چشم در چشم نشدهایم، واقعیت را میبینیم که سر راهمان سبز شده است. اما راهحل تاتیانیا، راهحل دخترکی که چیزی دربارهی مهاجر بودن نمیداند، باور نکردن واقعیت است و درعوض باور کردن چیزی که خودش دوست میدارد؛ نامرئی شدن در خانهای که ممکن است دیگران، کارگرانی که میخواهند خانه را تعمیر کنند، کلیدی در قفلش بیندازند و واردش شوند.
نامرئی شدن. ظاهراً این همان چیزی است که هر مهاجری، هر جای دنیا که باشد، باید با آن کنار بیاید. خیلی وقتها در چشم بودن، در معرض دیگران بودن، فایدهای ندارد. هرچه بیشتر به چشم بیاید، هرچه بیشتر حضور داشته باشد، بیشتر گرفتار میشود. مهم نیست که دستآخر ماریای بختبرگشتهی تنها چه عاقبتی پیدا میکند؛ مهم این است که از دخترکش، تاتیانا، نامرئی شدن را آموخته؛ اینکه میشود بود و همزمان نبود. راهحل تاتیانا در زمانهای که هیچکشوری روی خوشی به مهاجران نشان نمیدهد حقیقتی است که نمیشود نادیدهاش گرفت. گم باش تا دربارهات چیزی نگویند؛ تا فراموش کنند آنجایی.