ترکیب تنهایی و نگرانی چه میتواند باشد؟ شاید سرگذشت بلاگای پیر. درسهای بلاگا در بلغارستانی اتفاق میافتد که کمونیسم رفته، اما خیلی چیزها دستنخورده مانده و با فساد سیاسی و اجتماعیای که همهچیز را تباه کرده، هر آدمی نگران فردای خودش میشود که قرار است چهطور زندگی کند؟ چرا کسی به فکر مردمان بختبرگشتهای نیست که نگران نان شبشانند؟ نجاتدهنده در گور خفته است، یا دستکم این چیزیست که همین مردمان بختبرگشته باورش کردهاند. بلاگا، بیوهی هفتاد ساله، سالهاست تکوتنها در مجتمع آپارتمانی زندگی میکند که به تیرگیِ داستانهای کافکاست. حقوق بازنشستگی بلاگا آنقدر کم است که هر ماه باید چشمبهراه پولی باشد که پسرش میفرستد. تنهایی قاعدتاً میتواند انتخاب آدمها باشد، اگر به این فکر کنند که تنهایی را میشود جایگزین روابط بیهوده با مردمان بیهوده کرد. اما تنهایی انتخابِ بلاگا نیست و هیچوقت هم نبوده؛ جریان زندگی یا چیزی شبیه این است که تنهایی را پیش پایش گذاشته و مجبورش کرده تن به چیزهایی بدهد که پیشتر خوابشان را هم نمیدیده. آدم تنها ممکن است برای لحظهای تنها نبودن درهای بسته را باز کند و بعید نیست در یکی از این لحظهها کسی پا به زندگیاش بگذارد که نیّتش قطعاً کمک کردن یا کمرنگ کردن تنهایی نیست. این اولین گرفتاریایست که به جان بلاگا میافتد و تازه بعدِ این میفهمد برای زنده ماندن، نفس کشیدن، چشم در چشم دیگران دوختن و کم نیاوردن چه کارهایی باید بکند. تحلیل بازی و دقت در جزئیات اجرای نقش دستکم از من برنمیآید. بلدش نیستم و فکر میکنم قاعدتاً چنین تحلیلی باید کاری بیش از کنار هم نشاندن کلمهها باشد، اما فعلاً چارهای ندارم جز اینکه بنویسم بازی الی اسکورچوا در نقش بلاگا خیرهکننده است؛ کیفیتی در این ترس و تنهاییست که توضیحش اصلاً آسان به نظر نمیرسد و در این چنگ انداختن به تیرگیهایی که جان آدمی را تسخیر میکنند چنان درخشان ظاهر شده که بعید است بعد دیدنش فراموشش کنیم.
فعلاً همین چند خط.