بایگانی برچسب: s

دور از اجتماع خشمگین

بن، این شورشیِ بادلیل را، باید در شمار گونه‌های کم‌یابی جای داد که نسل‌شان روی زمین منقرض شده است؛ آن‌ها که سعی کرده‌اند تن به مناسبات مرسوم و متداول و مصالح عمومی و توصیه‌های این‌وآن ندهند و در برابر آن‌چه شهرنشینی و صنعتی شدن می‌نامند مقاومت کنند؛ بی‌اعتنا به این‌که بخشی از زندگی خود را در شهر گذرانده‌اند و اصلاً آداب زندگی را همان‌جا آموخته‌اند.

برای بن که از سال‌ها پیش قید زندگی در شهر را زده و روانه‌ی کوه و در و دشت شده و سقفی جز آسمان بالای سر خودش و خانواده‌اش نبوده، چیزی ترسناک‌تر از این نیست که دوباره به شهر برگردد و زندگی را کنار کسانی ادامه دهد که درکی از طبیعت و دنیای اطراف‌شان ندارند و به تنها چیزی که فکر می‌کنند خالی نماندن حساب بانکی و یخچال و کمد لباس است.

دل کندن از این چیزها برای بن هم آسان نبوده، امّا سال‌ها است که دیگر این چیزها را جدّی نمی‌گیرد. همه‌ی آن‌چه را به گمان خودش لازمه‌ی زندگی است می‌داند و همه‌ی آن‌چه را می‌داند در اختیار شش بچّه‌ی قدّ‌ونیم‌قدّش می‌گذارد و هیچ اعتنایی نمی‌کند به این‌که همه‌چیز را می‌شود به بچّه‌ها نگفت و فکر می‌کند بهترین راه برای این‌که بچّه‌ها دنیا را درست ببینند این است که از همان بچّگی با همه‌چیز آشنا شوند و این واقعاً همه‌چیز را در بر می‌گیرد؛ از جمله خشونتی که همان ابتدا پیش چشمان‌شان اتّفاق می‌افتد؛ پنهان شدن در طبیعت و شکار و تکّه‌تکّه کردن گوشت شکار و کَندن پوست حیوان بخت‌برگشته‌ای که خون از تنش جاری است.

تماشای بچّه‌هایی که چاقو‌به‌دست نشسته‌اند و سرگرم چنین کاری هستند احتمالاً حال هر معلّم و مدیرِ مدرسه‌ای را بد می‌کند و وامی‌داردش به گفتن این‌که چنین کارهایی بدآموزی است و ذهنیّت بچّه‌ها را خراب می‌کند و چنین پدری قاعدتاً سرپرست مناسبی نیست و حتماً حق با آن‌ها است اگر مناسبات مرسوم و متداول و مصالح عمومی‌ای را در نظر بگیریم که در کلان‌شهرها جریان دارد؛ مناسباتی که کلان‌شهرها را از شهرهای کوچک جدا می‌کنند.

سال‌ها پیش گئورگ زیمل در یکی از مشهورترین مقاله‌‌هایش نوشته بود کلان‌شهرها زیاد از حد شلوغند؛ آدم‌ها زیادند؛ اشیاء هم زیادند و از هر طرف که برویم به آدم‌ها برمی‌خوریم؛ یا به اشیاء. این شلوغی بی‌حد است که چیزی از جنس ناآشنایی را در وجود آدم زنده می‌کند. از کنار هم می‌گذریم بی‌آن‌که بشناسیم. همه‌چیز ظاهراً آشنا است، امّا نیست. برخوردها حساب‌گرانه است. آدم‌ها مصلحت‌اندیشی می‌کنند و پیش از آن‌که دست به کاری بزنند به این فکر می‌کنند که نتیجه‌ی کارشان چه خواهد بود.

درواقع بیش‌تر به این فکر می‌کنند که چه سودی نصیب‌شان خواهد شد اگر جوابی بدهند یا کاری بکنند. علاوه بر این در رفتارشان احتیاط را رعایت می‌کنند؛ نه به این دلیل که شرط عقل است؛ به این دلیل که فکر می‌کنند دیگران را نمی‌شناسند و همین نشناختن و ناآشنایی اجازه می‌دهد از دیگران دور و دورتر شوند. گم شدن در شلوغی شهر ظاهراً عجیب نیست؛ خاصیّت شهر است امّا راه‌های دیگری هم برای احتیاط و دوراندیشی است و یکی از این‌ راه‌ها همین راهی است که بن انتخاب کرده؛ این‌که دست خانواده‌اش را بگیرد و از شهر بیرون بزند و به طبیعت روی بیاورد. زندگی در طبیعت احتمالاً انتخاب عجیبی به‌نظر می‌رسد امّا راهی است برای رسیدن به خوش‌بختی.

ظاهراً آن‌چه خوش‌بختی می‌نامند تعبیرِ ساده‌تری از خوش‌بختی ساده است؛ چیزی که (به‌زعم جین کازز) می‌شود لذّت را مترادف مجازی‌اش دانست؛ حسّ خوبی که وجود را پر می‌کند و البته همیشه در نوسان است. نکته این است که نمی‌شود تنها یک چیز را در زندگی سراغ گرفت و گفت چیزی مهم‌تر از این وجود ندارد. درواقع اگر می‌شد اگر می‌شد چنین چیزی را پیدا کرد آن‌وقت دیگر بحث ضرورت‌ها در زندگی مطرح نمی‌شد؛ این‌که چیزهایی مهم‌ترند و البته در چنین صورتی لابد ملال زندگی دوچندان می‌شد. حفظ هیجان روزمرّه لابد دلیل خوبی‌ بوده برای بن که از شهر بیرون بزند و به جایی پناه ببرد که زیستن در آن آسان نیست. هرچند بن همان‌قدر که از شهر و شهرنشینی دور است از مواهبش هم بهره می‌برد؛ آن‌چه نمی‌خواهد و کنارش می‌گذارد مصائبی است که آدم‌ها را از هم دور می‌کند؛ همان ناآشنایی و احتیاط و مصلحت‌سنجی و بهترین راه برای دوری از چنین چیزی پناه بردن به جایی است که انگار به مرحله‌ای پیش از شهرنشینی تعلّق دارد.

این‌جا است که باید دوباره به ابتدای فیلم برگشت و به یاد آورد که بچّه‌ها و پدرشان طوری خود را استتار کرده‌اند که به چشم نیایند و شکار از چنگ‌شان نگریزد. عجیب نیست اگر خیال کنیم به سفری تفریحی آمده‌اند؛ سفری برای دوری از شهر و شکار و خوردن کباب کنار آتش. امّا چیزی در رفتار پسرک هست که این خیال را کنار می‌زند؛ خشونتی بدوی که ظاهراً نتیجه‌ی ناآشنایی‌اش با زندگی شهری است؛ چرا که همه‌ی عمرش را در جامعه‌ی کوچکی گذرانده که بیش‌تر به قبیله شبیه است. همین است که رفتارش نشان می‌دهد اگر خشونت به خرج ندهد و شکار نکند گرسنه می‌ماند.

می‌شود وضعیت زندگی بن و نگاهش را با بخش‌هایی از جمهورِ افلاطون مقایسه کرد و به این نتیجه رسید که وقتی سال‌ها پیش بن و لزلی از شهر بیرون زده‌اند سودای شهری سالم را در سر می‌پرورانده‌اند؛ شهری سعادت‌مند؛ شهری که همه خوش‌بخت باشند و نیازی هم به دولت و حکومت نداشته باشند و هرکس کسب‌وکاری را که دوست می‌دارد انتخاب می‌کند؛ عدالت برقرار است و همین برقراری عدالت است که خوش‌بختی را به ارمغان می‌آورد.

اشاره‌ی لزلی به خلق بهشتی که از دل جمهورِ افلاطون بیرون می‌آید درواقع به همین تکّه‌ها برمی‌گردد. امّا درعین‌حال کار مهم و اساسی بن دور کردنِ بچّه‌ها از مدرسه است؛ از نظام درس‌ومشق و آموزش و پرورشی کاملاً دولتی که سعی می‌کند همه‌ی بچّه‌ها را یک‌جور بار بیاورد.

این‌جاست که گوشه‌‌ی دیگری از شخصیّت بن را به یاد می‌آوریم؛ علاقه‌ی غریبش به نوآم چامسکی؛ به‌خصوص که تابلویی از صورت او در اتوبوس/ کاروانِ بن و بچّه‌هایش جا خوش کرده و به وقتِ شادی و پای‌کوبی هم در جمع خانواده‌ی خوش‌بخت حاضر می‌شود.

چامسکی گاهی خود را هوادار آنارکوسندیکالیسم دانسته و دست‌کم بخش اوّل این تعبیر تقریباً همان چیزی است که در شیوه‌ی زندگی و رفتار بن هم آشکارا می‌بینیمش: جامعه‌ای بدون دولت، بدون نظم یا درواقع با نظمی خودخواسته؛ یا شکستن نظم و قاعده‌ی همیشگی. دوری بن از شهر تنها برای رسیدن به آرامش نیست؛ هرچند ورزش‌های روزانه و آرامشی را که در نتیجه‌ی یوگا نصیب خودش و بچّه‌ها می‌شود نباید از یاد برد. او به چیزی عظیم‌تر می‌اندیشد؛ به این‌که اختیار زندگی‌اش را در دست بگیرد؛ به این‌که اعتنایی به قاعده و قانون همگانی نکند و آن‌طور که دوست می‌دارد رفتار کند.

خلاف‌آمد عادت بودن درسی‌ست که به بچّه‌هایش هم داده؛ آن‌ها خیلی وقت‌ها درست مثل او رفتار می‌کنند. خیلی چیزها برای‌شان عادی‌ و طبیعی است و برای کسانی که در دل طبیعت زندگی می‌کنند چنین چیزهایی عجیب نیست. مهم این است که خود را با محیط‌شان هماهنگ کنند؛ با جایی‌که زندگی می‌کنند؛ با جایی‌که نفس می‌کشند؛ با جایی‌که درباره‌ی همه‌چیزش خودشان تصمیم می‌گیرند.

درسِ مهم‌ترِ بن تعطیل کردنِ درس‌ومشق به سیاق مرسوم است؛ یعنی نفرستادن بچّه‌ها به مدرسه و تن ندادن به نظام آموزش‌ و پرورش؛ چون او هم لابد مثل فیلسوفی فرانسوی باور دارد که پا گذاشتن در مدرسه و نشستن سر کلاس درس مقدّمه‌ی تسلیم شدن به سلطه‌ی مخوف دولت‌هاست. بچّه‌ها قرار است در مدرسه قوانین رفتار خوب را بیاموزند؛ قرار است با اصول اخلاقی آشنا شوند؛ با سلطه‌ی طبقاتی‌ای که اندک‌اندک آن‌ها را اسیر می‌کند.

این جایی‌ست که مدرسه را دیگر نمی‌شود صرفاً مداخله‌ی ساده‌ای در زندگی بچّه‌ها دانست؛ چون همیشه نیروهایی فراتر از دسترسی هستند که بچّه‌ها را تعریف می‌کنند. آن‌ها را بدل می‌کنند به چیزی که در خیال هیچ‌کس نمی‌گنجیده؛ موجوداتی که رفتارشان از قبل تنظیم شده و همین کمک کرده به نیروی انسانی یک‌دستی تبدیل شوند که هدفی به‌خصوص را پی می‌گیرد. همین است که بن بچّه‌ها را باسواد بار می‌آورد؛ داناتر از آن‌چه باید باشند. چیزهای زیادی می‌دانند که اصلاً نیاز بچّه‌های آن‌سنّ‌وسال نیست؛ چیزهایی که بزرگ‌ترها هم نمی‌دانند. کتاب‌هایی می‌‌خوانند که مخصوص بچّّه‌ها نیست؛ رمان‌هایی که باید درباره‌شان فکر کرد و اتّفاقاً این کاری‌ست که بعد از خواندن می‌کنند. چیزی‌ست که بن می‌خواهد؛ هرچه داناتر بهتر. باید درباره‌ی آن‌چه خوانده‌اند بگویند؛ نه این‌که خلاصه‌ی داستان را تعریف کنند.

امّا می‌شود بدون سر درآوردن از آن‌چه نامش را جامعه گذاشته‌اند به دانایی رسید؟ رسیدن به پاسخ آسان نیست؛ به‌خصوص وقتی پسرِ بزرگ خانواده، بو، را به یاد بیاوریم که زبان‌های بسیاری را بلد است و کتاب‌های زیادی را خوانده و در رشته‌های مختلف علمی چیزی از نابغه‌ها کم ندارد امّا نمی‌داند چگونه باید با دیگران حرف زد و در جواب حرف دختری که می‌خواهد باب گفت‌وگو را با او باز کند خجالت می‌کشد و سکوت می‌کند. دست‌آخر هم او است که تصمیم می‌گیرد به سفر برود.

این دوّمین سفرِ فیلم است؛ اوّلی سفرِ لزلی است؛ همسرِ بن و مادرِ شش بچّه‌ها که ظاهراً آخرین سال‌های زندگی‌اش را در فاصله‌ی شیدایی و افسردگی گذرانده و دست‌آخر خودش نقطه‌ی پایان زندگی را انتخاب کرده. سفرِ لزلی است که همه‌چیزِ این خانواده‌ی پرجمعیّت را تحت تأثیر قرار داده و مهم‌تر از همه وصیت‌‌نامه‌اش درسی به بچّه‌ها داده که هیچ‌وقت از یاد نمی‌برندش: نظم و قاعده‌ی معمول را باید با موفقیّت شکست. اگر همین یک درس را هم آموخته باشند به سختی و تلخی‌اش می‌ارزد.

باید پیش رفت؛ به هر قیمتی و بی‌اعتنا به هر حرف و تهمتی.

دو دنیا

اصلاً عجیب نیست که دیکسن استیلِ بداخلاقِ بدبین فیلم‌نامه می‌نویسد و فیلم‌نامه‌نویسِ بااستعدادی‌ست. رازِ موفّقیتش انگار همین عصبیّتی‌ست که در وجودش لانه کرده؛ بدبینیِ مفرطی که دیگران را فراری می‌دهد و می‌ترساند و همین ترساندن است که دیگران را به این نتیجه رسانده که قاتلِ دخترِ جوان کسی غیرِ او نیست. نکته این است که دیکسن استیل نقطه‌ی مقابلِ دیگران است؛ چیزی برای پنهان کردن ندارد. همه‌ی آن‌چه را که در وجودش می‌گذرد آشکارا به تماشا می‌گذارد و بخشِ اعظمِ وجودش را بدبینی و عصبیّت پُر کرده. برای فیلم‌نامه‌نویسی که کارش آفریدنِ داستان و شخصیت‌هایی‌ست که ظاهراً نباید ربطی به خودش داشته باشند، زندگی و روبه‌رو شدن با این دیگران سخت است.

امّا هر قاعده‌ای انگار استثنایی دارد و استثنای بزرگ برای دیکسن استیل آشنایی با لورل گری است که انگار ربطی به دیگران ندارد و البته همین لورل گری است که رفتارِ عصبی و خشنِ دیکسن استیل تردید را به جانش می‌اندازد که نکند اشتباه کرده و حق با دیگرانی‌ست که فیلم‌نامه‌نویس را قاتل می‌دانند. هرچند در نهایت فیلم‌نامه‌نویس تبرئه می‌شود، امّا ضربه‌ی نهایی را لورل گری وقتی می‌خورد که می‌فهمد آینده‌ای با دیکسن استیل ندارد. غمِ بزرگی‌ست، امّا چاره‌ای جز این هم ندارند وقتی هر یک به دنیایی تعلّق دارند که درست نقطه‌ی مقابلِ دنیای دیگری‌ست.

دنیای سیاه و سرشار از بدبینیِ دیکسن استیل دنیای حقیقی‌ست انگار؛ بدونِ هیچ پنهان‌کاری و پرده‌پوشی‌ای. آدمی که از دیگران نفرت دارد لابد می‌تواند آن‌ها را بکشد، امّا قرار نیست دست به این کار بزند. دیکسن استیل آن‌چه هست را ترجیح می‌دهد و پا گذاشتنِ دیگری به زندگی‌اش انگار زمینه را برای شناختِ دوباره فراهم می‌کند. دیگری اگر در زندگی‌اش باشد دیکسن استیل چاره‌ای ندارد جز این‌که خودش را با او هماهنگ کند و این هماهنگی نشانه‌ی باور به چیزی‌ست که می‌شود آن را کامل نبودن یا مناسب نبودنِ وضعیتِ موجود دانست و امید به این‌که وضعیتِ موعود از این بهتر خواهد بود. امّا دیکسن استیل چنین باوری ندارد. آن عصبیّت و سیاهی چنان در وجودش لانه کرده که چیزی جز این را تاب نمی‌آورد. دنیای حقیقی همین است و دنیای غیرِحقیقی آن چیزی که روی کاغذ می‌نویسد و نامِ فیلم‌نامه را رویش می‌گذارد. شاید با نوشتنِ هر داستان و هر شخصیت و هر دیالوگ است که دیکسن استیل دوباره به دنیای شخصی‌اش ایمان می‌آورد؛ دنیایی که نمی‌شود با دیگری قسمتش کرد.

بدبینی مانعِ بزرگی‌ست که نمی‌شود آسان کنارش زد و از کجا معلوم که با کنار زدنش زندگی بهتر شود؟ اصلاً همین‌که دیگران کشته شدنِ دخترِ جوان را به گردنِ دیکسن می‌اندازند نشانه‌ی همین است که چیزی بهتر نخواهد شد. قرار هم نیست بهتر شود. وضعیتِ بهتر نامِ دیگرِ خوش‌بینی و امید به آینده است و در قاموسِ دیکسن استیل خوش‌بینی و امید چیزی جز گول‌زدنِ خود نیست؛ دلداریِ بی‌جهتِ به خود و چه‌کسی هست که نداند آینده هم چیزی شبیه دیروز و امروزِ آدم‌هاست؟

این‌جاست که می‌شود برای لورل گری دل سوزاند و فکر کرد حق این نبوده ضربه‌ای مهیب را تحمّل کند. امّا این منطقِ دنیای اوست؛ دنیای آدم‌های عادی و معمولی‌ای که چیزی به اسمِ امید را فراموش نکرد‌ه‌اند. برای دیکسن استیل که انگار ته خط را می‌بیند، یا بدبینانه‌ترش این‌که ته خط زندگی می‌کند، بودن با دیگری صرفاً گذرانِ روز است و برای آدمی مثلِ او تماشای زیبایی دشوار است وقتی می‌داند زیبایی دوام ندارد و عمرش روزی به سر می‌رسد.

عجیب است امّا هرقدر می‌گذرد دیکسن استیل ماندگار می‌شود؛ آن‌که تاب می‌آورد و دم نمی‌زند و سکوت را به هر چیزی ترجیح می‌دهد؛ به این نیّت که دست از سرش بردارند و راحتش بگذارند و کاش بفهمند که خلوتِ دیکسن استیل سرشار آرامشی‌ست که پشتِ عصبانیّش پنهان شده. حق با دیکسن استیل است. زیرِ آفتابِ عالم‌تاب تنهایی را باید تاب آورد. به همین صراحت.

زنی در آستانه‌ی فروپاشی عصبی

آپارتمانِ نسبتاً کوچکِ جینجر در سان‌فرانسیسکو هیچ شباهتی به خانه‌ی ویلایی و باشکوهِ جَزمین ندارد که مهرمان‌های همیشگی‌اش زن‌وشوهرهای پول‌داری بودند که از بام تا شام فقط به تفریحِ روزانه و خرید‌های گران‌قیمت و مهمانی‌های پُرجمعیت فکر می‌کردند؛ این‌جا همه‌ی آدم‌ها به فکرِ کار و چند دلار بیش‌تر برای گذرانِ زندگیِ روزانه‌اند و طبعاً برای کسی مهم نیست که جَزمینْ دچارِ بحرانِ روحی‌ست و زندگی‌اش به بن‌بست رسیده؛ درست مثل بلانش دوبوآی نمایش‌نامه‌ی ویلیامز که خیال می‌کند زندگی بهتر از این نمی‌شود ولی شوهری که به چشمش کامل‌ترین مردِ دنیاست جورِ دیگری از آب درمی‌آید و بعد از این بی‌آبرویی خودش را خلاص می‌کند و بلانش هم تاابد خودش را مسئولِ این ماجرا می‌‌داند؛ درست مثلِ جَزمینِ فیلمِ آلن که دستِ آخر می‌فهمیم به‌خاطر مسائلِ اخلاقی و شیطنت‌های مکرّرش شوهرِ‌ کلاه‌بردارش را لو داده و قاعدتاً اگر دستِ آقای هال رو نمی‌شد که هر روز در حالِ زیرآبی‌ رفتن است هنوز زنده بود و به کلاه‌برداری‌هایش ادامه می‌داد.

اصلاً سر درآوردنِ جَزمین از سان‌فرانسیسکو برای فراموش کردنِ همین چیزهاست؛ وگرنه جزمین چه شباهتی به جینجر دارد وقتی جینجر دلش به آدم‌های پیش‌پاافتاده‌ای مثلِ چیلی خوش است که انگار بویی از ادب نبرده‌اند و ارزشی برای حرف‌های جَزمین قائل نیستند؛ درست مثلِ استنلیِ نمایش‌نامه‌ی ویلیامز که در چشم‌های بلانشِ مغرور زل می‌زند و بعد از این‌که غرورِ بی‌جایش را مسخره می‌کند حسادت و اعتمادبه‌نفسِ نداشته‌اش را به یادش می‌آورد و همین چیزهاست که بلانشِ آن نمایش‌نامه و جَزمینِ فیلمِ آلن را به فروپاشیِ کاملِ عصبی نزدیک می‌کند؛ به انهدامِ تمام‌وکمالی که جَزمین را به حرف زدن وامی‌دارد؛ به گفتن از همه‌چیز و هیچ‌چیز؛ به خیالاتِ محض و آرزوی بازگشت آقای دوآیت که اگر دروغ‌های مکرّرِ جَزمین نمی‌بود فرشته‌ی نجاتش می‌شد و او از آپارتمان و مواجهه با چیلیِ قلدر نجات می‌داد؛ امّا جَزمین همه‌چیز را خراب کرده و حالا مثلِ بلانشِ نمایش‌نامه‌ی ویلیامز در طلبِ شپ هانتلیِ میلیونر می‌سوزد؛ بی‌آن‌که کسی از راه برسد.

نهایتِ کارِ جَزمین حرف زدن با خود است؛ با صدای بلند حرف زدن و غمگین شدن از نبودِ معاشری که این حرف‌ها را بشنود و اصلاً عجیب نیست که جَزمین مدام از موسیقیِ ماهِ غمگین می‌گوید و خاطره‌ها را به یاد می‌‌آورد؛ مثلِ بلانشِ نمایش‌نامه‌ی ویلیامز که مدام ترانه‌ی وارسوویانا را به یاد می‌آورد؛ ترانه‌ای که فقط خودش می‌شنود؛ ترانه‌ای که عاقبتش را پیش‌بینی کرده: ماه غمگین است و جَزمین هم.

چشمانِ بازِ بسته

همه‌ی تأکیدِ داستان‌های دلهره‌آور روی قربانی‌ست؛ شکاری که سعی می‌کند از دستِ شکارچی فرار کند و برای فرار از دستِ او دست به هر کاری می‌زند و کار در چنین موقعیّتی شاید فکر کردن به نقشه‌هایی‌ست که می‌تواند او را از این موقعیّت خطرناک رها کند.

حق با پی‌یر بوآلو و نارسژاک است که در رساله‌ی بررسی رمانِ پلیسی نوشته بودند «تهدید در همه‌جا حضور دارد. همه‌چیز در جهان مایه‌ی تهدید است. کجا می‌توان گریخت؟ به کجا می‌توان پناه برد؟ باید منتظر ماند؛ زیرا تأمّل فایده‌ای ندارد. فقط زمانی که خطر مشخّص می‌شود باید برای گریختن کوشید. تهدید، انتظار، تعقیباین‌ها سه عاملی هستند که دلهره را به وجود می‌آورند

امّا چه چیزی در این «تهدید، انتظار، تعقیب» هست که ما را هیجان‌زده می‌کند؟ در جوابِ این سؤال بوآلو و نارسژاک سؤالِ دیگری می‌پرسند «در دلهره چه چیزی معلّق است؟» شکلِ فرانسه‌ی این سؤال البته هیجانِ بیش‌تری دارد؛ چون Suspense و Suspendu به‌هرحال شبیه‌تر از دلهره و معلّق‌اند به فارسی، ولی جوابِ این سؤال یک کلمه بیش‌تر نیست: زمان. و برای سر درآوردن از همین یک کلمه توضیح می‌دهند که عاملِ تهدید زمان را بی‌نهایت کشدارتر از آن‌چه هست می‌کند؛ بی‌نهایت طولانی‌تر از هر زمانِ دیگری.

درواقع تهدید چیزی نیست جز همین طولِ زمان که به‌کُندی می‌گذرد و همه‌ی عذابی که قربانی می‌رسد به‌واسطه‌ی همین کُندیِ زمان است. امّا وقتی پای تعقیب در میان باشد زمان سریع‌تر می‌گذرد؛ همه‌چیز آن‌قدر سرعت می‌گیرد و زود می‌گذرد که انگار چاره‌ای نداریم جز رسیدن به تشنّج؛ جز رسیدن به هیجان و آشوب.

ترسِ مداومی که در داستان‌های دلهره‌آور به چشم می‌خورد نه به پلیس و کارآگاهی تعلّق دارد که می‌خواهد از حقیقت سر دربیاورد و نه مجرمِ گناه‌کارِ لابد شجاعی که با دست‌های آلوده به خونِ‌ دیگران آماده‌ی ریختنِ خونِ دیگری‌ست و به چیزی جز پیش رفتن فکر نمی‌کند؛ ترسِ مداومْ حسّ قربانی‌‌ای‌ست که هرچه زمان بیش‌تر می‌گذرد بیش‌تر می‌ترسد و همین رابطه‌‌ای ریاضی را بین زمان و هیجانی که به وجود می‌آورد می‌سازد و نامِ این رابطه دلهره است.

تا تاریکی صبر کن هم با همان «تهدید، انتظار، تعقیب»ی که بوآلو و نارسژاک درباره‌اش نوشته‌اند ساخته شده؛ داستانِ‌ موقعیّتی که رهایی از آن آسان نیست و نمی‌شود از دستِ این موقعیّت به جایی پناه برد. نکته این است که صحنه‌ی این بازی امن‌ترین جای دنیا برای سوزی‌ست؛ مهم‌ترین پناه‌گاهِش؛ همین خانه‌ای‌ که حالا به صحنه‌ی بازیِ مرگباری بدل شده و ظاهراً بیرون آمدن از آن ممکن نیست، یا دست‌کم زنده بیرون آمدن از آن کارِ آسانی نیست؛ بازی‌ای که روت، مایک تالمن و کارلینو به راه انداخته‌اند تا با «تهدید، انتظار، تعقیب» به عروسکِ بچّگانه‌ای برسند که زیرِ لباسِ رنگ‌ووارنگش کیسه‌های پلاستکیِ کوچکِ هروئین را مخفی کرده‌اند.

در نهایت هر سه قربانی همین بازی‌ای می‌شوند که خودشان به راه انداخته‌اند؛ درست مثلِ لیزا که همان اوایل جسمِ بی‌جانش را در کمدِ خانه‌ی سوزی و همسرِ وفادارش سام می‌بینیم و البته موقعیّتِ لیزا هم دست‌کمی از این عروسک ندارد؛ او هم پوششی‌ست برای پنهان کردنِ چیزی و درست همان‌طور که با چاقویی عروسک را یک‌بار در ابتدای فیلم و یک‌بار در انتهای کار می‌شکافند و کیسه‌های کوچک هروئین را درونش جای می‌دهند، با تمام شدنِ مأموریّتِ لیزا و درواقع ناتمام ماندنِ مأموریّتش روت کلکش را می‌کند.

خانه‌ی زیرزمینیِ دو نفره‌ی سوزی و سام نهایتاً برای یک نفرِ دیگر جا دارد؛ گلوریای زرنگ و باهوشِ عینکی که پشتِ اخلاقِ گاهی تندوتیزش قلبی از طلا دارد و خوب می‌داند که چگونه باید این بازی را به‌هم بزند؛ با قایم شدن؛ رفت‌وآمدِ آرام و در معرضِ دید نبودن و البته تماس‌های رمزی‌اش با سوزی. همین‌ قایم شدن و رفت‌وآمدِ آرام در خانه‌ی سوزی و سام است که سوزی را به اشتباه می‌اندازد و وقتی بعد از این سه نفر به خانه می‌آید فکر می‌کند گلوریا خانه را به‌هم ریخته و با این‌که هنوز به سنّ قانونی نرسیده سیگار هم کشیده؛ چون بوی سیگار در فضای خانه آمده. این چیزی‌ست که به سام هم می‌گوید و سام هم البته باور نمی‌کند. مهم این است که گلوریا با عینکی که به چشم دارد یک جفت چشمِ اضافه قرض داده به سوزی و خیلی بهتر از عصایی که سوزی به دست می‌گیرد راه و چاه را نشانش می‌دهد؛ هرچند در نهایت خودِ سوزی‌ست که راهی برای رهایی پیدا می‌کند و با این‌که بازی در صحنه‌ی خانه‌اش اوّل سه به یک بوده (لیزای بی‌جان را فعلاً کنار بگذاریم) با کشته شدنِ مایک تالمن و کارلینو چاره‌ای جز این ندارد که در تاریکی با روت بجنگد و روت که هم از موهبتِ بینایی برخوردار است و هم خلاف‌کارِ آزموده‌ای‌ست فقط به این فکر می‌کند که با به چنگ آوردنِ عروسکِ مرگبار و بیرون کشیدنِ کیسه‌های کوچکِ هروئین این بازی‌ست، امّا فکرِ این‌جای کار را نکرده که سوزی علاوه بر شکستنَ لامپ‌ها و پاشیدنِ هیپوسولفیت سدیم به صورتِ این غریبه‌ای که خانه‌اش را به‌هم ریخته زنی خانه‌دار است که هرچند چشم‌هایش را در تصادف داده ولی آشپزی می‌کند و یکی از اسبابِ آشپزی همان چاقویی‌ست که معمولاً گوشت و سبزی و باقی خوراکی‌ها را ریز می‌کند و گاهی هم باید به‌جای ریز کردنِ این چیزها در شکمِ روت فرو برود که به چیزی جز برنده شدن در این بازی فکر نمی‌کند.

امّا در تاریکی جنگیدن برای سوزی کار سختی نیست؛ دست‌کم یک سال است که در این تاریکی‌ زندگی می‌کند؛ تاریکی‌ای که هیچ چراغی روشنش نمی‌کند و کم‌کم خودش را عادت داده به این‌که در تاریکی زندگی کند؛ این کاری‌ست که روت بلد نیست. تا چراغ‌ها روشن‌اند و نور همه‌جا را روشن می‌کند ظاهراً دیگران (درواقع کارلینویی که له‌ولورده می‌شود و تالمنی که با جرالدینِ محبوبِ روت از پا درمی‌آید) در موقعیّتی بالاتر ایستاده‌اند؛ می‌بینند و یک قدم جلوتر از سوزی حرکت می‌کنند. نور امتیازی‌ست که خوب می‌دانند از آن چگونه بهره بگیرند.

امّا تکلیفِ‌ آن‌ها که خود را به نور عادت داده‌اند در مواجهه با تاریکی چیست؟ تاریکیِ خانه‌‌ی بی‌چراغِ سام و سوزی در آن ساعتِ شبْ کار را برای روت سخت کرده؛ همین است که آن روتِ ظاهراً آرام و حق‌به‌جانبی که قبل از این نشانی از عصبانیّت را در صورتش نمی‌دیدیم، در این تاریکی خشمش را پنهان نمی‌کند، حرص می‌خورد و دنبالِ راهی‌ست برای تمام کردنِ این بازی؛ بازی‌ای که خودش شروع کرده و لابد خیال می‌کرده برنده‌اش کسی جز او نیست ولی به اتّفاقاً به بازنده‌ی بزرگ بدل شده؛ سام را پیِ نخودسیاه فرستاده و از خانه دورش کرده، شریک‌های مزاحم را کنار زده، عروسک را به دست آورده؛ کیسه‌های هروئین را توی جیبش گذاشته و ظاهراً به همه‌ی چیزهایی که می‌خواسته رسیده ولی به‌جای همه‌ی این‌ها تواناییِ سوزیِ نابینا را دست‌کم گرفته و چاقویی را که او در تاریکی در دست داشته ندیده و نتیجه‌‌ی این دست‌کم گرفتن هم البته مرگی تدریجی‌ست که نصیبش می‌شود تا خانه‌ی زیرزمینی سام و سوزی دوباره به پناه‌گاهِ امنی بدل شود که فقط گلوریا حق دارد سروکلّه‌اش آن‌جا پیدا شود؛ امّا از کجا معلوم خانه‌ای که یک‌بار صحنه‌ی بازی‌ای مرگبار بوده دوباره صحنه‌ی چنین بازی‌ای نشود؟

کمی بدبینانه است، ولی هیچکاک هم همیشه فکر می‌کرد دنیای جای امنی نیست و آدم‌ها حتّا اگر در حریمِ امنِ خانه‌ی خود باشند ممکن است خطری تهدیدشان کند؛ خطری که از ظاهرش اصلاً نمی‌شود تشخیصش داد؛ درست مثلِ عروسکی که سام بعد از پیاده شدن در فرودگاه از لیزا گرفت و به خانه آورد و بازی‌ای را شروع کرد که در نتیجه‌اش سوزی بیش از همه‌ی این مدّت با ندیدن و تاریکی کنار آمد؛ بدونِ این‌که خیالش بابتِ بازی‌های بعدی آسوده باشد.

هلال ماه در چشم‌هایش

مایک کاهیل متولّد آخرین سال دهه‌ای‌ست که جنبش معنویِ New Age شکل گرفت؛ جنبش ترکیبیِ پیچیده‌ای که علم‌باوری و بی‌اعتمادی به علم و آموزه‌های ادیان مختلف و فیزیک و شیمی و روان‌شناسی و محیط زیست و ستاره‌شناسی را کنار هم نشاند و هم به بودیسم و هندوییسم برای رسیدن به آرامش توسّل جست و هم ایده‌های رانلد هابارد و ساینتولوژی را پیش رو داشت و هم گوشه‌ی چشمی به آموزه‌های گُرجیِف که حکایت ملاقات با مردمان سرشناس را برای دیگران روایت می‌کرد و می‌گفت مردمان همه در خواب زندگی می‌کنند و در خواب می‌میرند و دعوت اصلی‌اش به پیوندی دوباره با سرچشمه‌ی اصلی زندگی بود و در نهایت به جست‌وجوی پیوندی غربی/ شرقی بود که جدایی همه‌ی قرن‌های گذشته را به دست فراموشی بسپارد و پیوند دوباره‌ای بین مردمان جهان برقرار سازد و اصلاً عجیب نیست که مایک کاهیل و دوستِ اندکی جوان‌ترش زال باتمانقلیچ در معیّت دوست بازیگرشان بریت مارلینگ دست به ساخت فیلم‌های مستقلّی می‌زنند که هریک نشانی از جست‌وجوی آن جنبش‌‌اند؛ هرچند ظاهری امروزی‌تر دارند؛ از چیزی سخن می‌گویند که مردمان این روزگار را بیش‌تر به فکر وامی‌دارد و هر خبری درباره‌اش انگار صدر خبرهاست.

این است که من سرچشمه در زمانه‌ی علم‌باوری و خبرهای روزانه درباره‌ی دی‌ان‌اِی و همسان‌سازی و هر آن‌چه انسان را قدمی پیش می‌برد حکایت دانشمندی را پیش روی تماشاگرانش می‌گذارد که هرچند به تکامل باور دارد و همه‌ی روزش را صرف پیش بردن ایده‌های تازه درباره‌ی این نظریه می‌کند امّا در نهایت دستی از غیب بیرون می‌آید و توجّه‌اش می‌دهد به تناسخ و چرخه‌ی هستی و تولّد دوباره‌ی روح در جسمی تازه که بی‌شک نتیجه‌ی آموزه‌های بوداست وقتی می‌گفت پس از مرگ در پیکری دیگر از نو زاده می‌شویم و چه بهتر که چنین به حیات خود ادامه دهیم وقتی پا به دنیا گذاشتن رنج است و زیستن رنج است و دل بستن رنج است و پیر شدن رنج است و بیمار شدن رنج است و رنج تمامی ندارد مگر وقتی که روح از این پیکر به در آید و در پیکری دیگر از نو متولّد شود و درک این چیزها برای ایانِ دانشمند هرچند سخت است ولی بالاخره وامی‌داردش به این‌که دست از آن ناباوری پیشین بردارد و ایمان بیاورد به چیزی تازه که پیش از نخواسته ببیندش.

از این نظر انگار کاهیل در من سرچشمه اصرار داشته که حرفش را آشکارا بزند و هیچ اعتنایی نداشته به این‌که وضوح بیش از حدّ شاید مایه‌ی دلخوری تماشاگری شود که نه آن ناباوری را درک می‌کند و نه از این باور تازه سر درمی‌آورد؛ هرچند در نهایت ایده‌ی اصلی فیلم ترس همیشگی از مرگ است و این‌که چه می‌شود کرد در مواجهه با مرگی که ناگهان از راه می‌رسد و زندگی نوپایی را ویران می‌کند؟ ظاهراً آن‌چه می‌تواند در چنین موقعیّت پیچیده و سختی به کار بیاید و تلخی روزگار را کم کند عشق و دوست داشتنی‌ست که بودا پیش از این نامش را در شمار رنج‌ها آورده بود امّا قدرتش آن‌قدر هست که هر بار به هیئت و شکلی درآید و خود را به تماشا بگذارد و آن‌قدر دیدنی باشد که در چشمی خانه کند و آن‌را که به این چشم خیره شده اسیرِ خود کند.

این‌جاست که می‌شود به عنوان فیلم برگشت و از آن حرفِ I گفت که پیش از سرچشمه/ خاستگاه (Origins) نشسته و هرچند معنایی غیرِ من ندارد امّا شکل گفتنش با Eye یکی‌ست؛ هر آدمی چشمِ خود است و هر آدمی چشمی دارد مخصوص خود و هیچ دو آدمی را ظاهراً نمی‌شود دید که چشم‌‌های‌شان دقیقاً یکی باشد؛ دقیق‌ترش این‌که هیچ دو آدمی قرنیه‌ی چشم‌شان یکی نیست و چشم ظاهراً همان پنجره و دریچه‌ای‌ست که روح آدم را آشکار می‌کند و چشم هر کسی انگار امضای اوست؛ نمی‌شود جعل‌اش کرد و چشم‌های سوفیِ باورمندی که وقتی ایان از پیشرف علم و دی‌ان‌اِی و همسان‌سازی می‌گوید دوست ندارد حرف‌هایش را بشنود و مدام سعی می‌کند بحث را به جای دیگری ببرد چشم‌های بی‌نظیری‌ست که در هریک هلال ماهی خانه کرد؛ دو نیمه‌ی هلال که شاید وقت بستنِ پلک‌ها بدل می‌شوند به ماهِ تمام؛ ماهی که پشت ابر پنهان است و هرچند به چشم نمی‌آید امّا جای دوری نرفته و همان‌جاست که پیش از این بوده و جست‌وجوی ایانِ دانشمند برای یافتن دخترک هندی که سال‌ها بعدِ مرگ سوفی با چشم‌های محبوب ازدست‌رفته‌ دنیا را می‌بیند او را به این نتیجه می‌رساند که سوفی در وجود این دخترک از نو متولّد شده و همه‌ی شواهد و قرائن این دانشمند تکامل‌باور را وامی‌دارند به باورِ تناسخ و بی‌اعتنایی به آن‌چه علم جست‌وجویش کرده؛ هرچند آن‌چه او را به این داستان علاقه‌مندتر می‌کند چیزهایی‌ست که علم می‌بیند و پاسخی‌ برای‌شان ندارد؛ چیزهایی که حس می‌کند پیامی از جایی دیگرند و اصلاً فرستاده شده‌اند که او را به چیزی توجّه دهند؛ به چشم‌های سوفی که اوّلین‌بار در تاریکی شب دیده بودشان و باری دیگر به محض دیدن‌شان در آگهی‌ای روی بیل‌بُرد خیابانی نه‌چندان شلوغ حس کرده که باید صاحب این چشم‌ها را وارد زندگی‌اش کند؛ زندگی ناتمام مردی که بیولوژی را به متافیزیک و عشق ترجیح می‌داد.

نفرت، دوستی، خواستگاری، عشق، ازدواج

جوهانای داستانِ‌ آلیس مونرو آن‌قدر شجاع نیست که وقتی سراغِ کِنِ مریض‌احوال می‌رود درباره‌ی نامه‌های گاه و بی‌گاهی حرف بزند که با خواندنِ هرکدام بیش‌تر به زندگی و آینده امیدوار شده و اصلاً داستانِ آلیس مونرو طوری پیش می‌رود که جوهانا و کِن بی‌آن‌که از شیطنتِ سابیتا و ایدیت خبردار شوند از یک‌دیگر خوش‌شان می‌آید و درست وقتی که هیچ‌کس فکر نمی‌کند این دو نفر اصلاً کاری به کار یک‌دیگر داشته باشند زندگی تازه‌ای شکل می‌گیرد امّا جوهانای فیلمِ جانسن هرچند شبیه جوهانای آلیس مونرو است ولی آن‌قدر شجاعت به‌خرج می‌دهد که وقتی کِن از بستری بیماری برمی‌خیزد و می‌پرسد که چی باعث شده پرستار بچّه‌اش این راهِ طولانی را بیاید و از مرد بیمارِ معتادِ بی‌پول پرستاری کند ماجرای نامه‌ها را بگوید و البته ایمیل‌های مکرّری که بچّه‌ها از طرفِ کِن می‌فرستند جای نامه‌های کاغذی ِ داستانِ مونرو را گرفته تا داستان به‌روز شود و به‌جای این‌که در یکی از شهرهای کوچک کانادا اتّفاق بیفتد سر از کشورِ همسایه‌اش امریکا درآورده؛ آن‌هم در روزهایی که اقتصاد ایالات متّحد حال‌وروز مساعدی ندارد و مُتل‌های بین راه به ساختمان‌های متروکه بدل شده‌اند.

بااین‌همه جوهانای فیلمِ جانسن درست همان لحظه‌ای که فکر می‌کند راه را از اوّل اشتباه آمده و به بازی‌اش گرفته‌اند به صرافت نقشه‌ی تازه‌ای می‌افتد که درنهایت او را به آرزوی قبلی‌اش می‌رساند؛ ماندن و پذیرفتن شرایطِ زندگیِ کِن و شروع زندگی تازه‌ای که در همه‌ی این مدّت خیالش را داشته؛ تغییر شیوه‌ی زندگی و ازدواج با مرد شکست‌خورده‌ای که هیچ‌کس امیدوار نیست بتواند زندگی‌اش را ازنو بسازد ولی آن‌چه جوهانای خوش‌دل را به ماندن و کنار آمدن با این زندگیِ تازه وامی‌دارد باورش به دوست داشتنِ دیگری و نیرویی است که به‌واسطه‌ی این دوست داشتن منتقل می‌شود؛ ترجیح دادنِ دیگری به خود و بازسازی زندگی زیر سایه‌ی او و اگر چنین باوری نمی‌داشت دست‌آخر به‌عنوان همسر کِن پیش صاحب‌کار قبلی‌اش برنمی‌گشت و جای خالی دخترِ ازدست‌رفته‌ی آقای مکآلی را پُر نمی‌کرد و خوب که فکر کنیم مرگِ خانم ویلتز در ابتدای فیلم شروع زندگیِ دوباره‌ی جوهانا است؛ زنی که برای خوب زندگی کردن مبارزه می‌کند و تازه بعد از این‌که زندگی آن‌طور که دوست می‌دارد ادامه پیدا می‌کند آرام می‌شود و خوب زندگی کردن اگر این نباشد چه چیز دیگری می‌تواند باشد؟

گاهی می‌خواهی تنها باشی، گاهی می‌خواهی نباشی

سخنانِ پُردرد را بر زبان آور.

غمی که بر زبان نیاید در دلِ گران‌بار چندان نجوا می‌کند تا که دل در هم بشکند.

مکبث. پرده‌ی چهارم. مجلسِ سوّم. ترجمه‌ی داریوش آشوری

ظاهراً همیشه همین‌طور است که نام‌ها نشانه‌هایی برای کشف و سر درآوردن از همه‌چیزند و نام اِلِنور ریگبی هم انگار همین‌طور است؛ به‌خصوص که خودش بعد از آن‌که لیلیان ـــ استادِ ظاهراً سرسخت امّا شوخ‌طبعی که قرار است درس‌های تازه‌ای به اِلِنور یاد بدهد ـــ ازش می‌پرسد «خب؛ چی شده؟ جولیان دوباره زده تو کارِ بیتلز؟» توضیح می‌دهد پدر و مادرش سال‌ها پیش در یکی جمع‌های خیابانی طرفداران بیتلز در خیابان یک‌دیگر را دیده‌اند. روزهایی که جان لنون هنوز زنده بوده و یکی به بقیه گفته بوده بیتلز می‌خواهد برنامه‌ای آن‌جا اجرا کند؛ درست مثل همان برنامه‌ای که روی یکی از پشت‌بام‌های لندن اجرا کرده بوده. پدر و مادرش ایستاده‌ بوده‌اند کنار دست هم و منتظر برنامه‌ای بوده‌اند که هیچ‌وقت اجرا نشده؛ چون اصلاً قرار نبوده اجرا شود.

نتیجه‌ی این کنار هم ایستادن ازدواج پسری نیویورکی با دختری پاریسی بوده و جولیان ریگبی ظاهراً به‌خاطر علاقه‌ی بی‌حدّش به بیتلز و ترانه‌ی اِلِنور ریگبی‌ای که پُل مکآرتنی اجرایش کرده، اسم بچّه‌ی اوّلش را گذاشته اِلِنور؛ اِلِنور ریگبی‌ای که البته قرار نبوده هیچ شباهتی به دخترک ترانه‌ی بیتلز داشته باشد؛ قرار نبوده آن‌قدر تنها باشد که حس کند راهی جز رهایی از این زندگی پیش پایش نیست؛ یا حس کند تنها راه رهایی این است که دور از چشم بقیه باشد؛ ناپدید شود؛ باشد و نباشد. همان ابتدا که روی پل دوچرخه‌سواری می‌کند و صدای قطار می‌آید معلوم است تهدیدی در کار است ولی وقتی خودش را جلو چشم دیگرانی که روی پل قدم می‌زنند پرت می‌کند در آب می‌فهمیم یک‌جای کار ایراد دارد.

چه می‌شود کرد که نام‌ها ـــ ظاهراً ـــ طنینی تاریخی دارند و تقدیری را در وجود خود حمل می‌کنند که سال‌ها به‌جای می‌ماند و راهی جز کنار آمدن با آن‌ها نیست. این‌جاست که می‌شود دوباره سری به مکالمه‌ی اِلِنور و لیلیان زد؛ جایی که لیلیان می‌گوید «لابد حالت از بیتلز به‌هم می‌خوردو جواب اِلِنور این است که «اصلاً به‌هم نمی‌خوردبااین‌همه اِلِنور ریگبی‌ای هم که سال‌ها پس از ترانه‌ی بیتلز پا به این دنیا گذاشته چاره‌ای جز ناپدید شدن و تن‌ سپردن به تنهایی ندارد؛ پذیرفتن تقدیر محتومی که ـــ ظاهراً ـــ هیچ‌کس را گریزی از آن نیست و هیچ‌کس راهی برای فرار از آن پیدا نکرده.

تنهایی فقط دور بودن از دیگران نیست؛ آشنا نشدن با دیگران و حرف نزدن با دیگران هم نیست؛ معنای روشنش به خلوت نشستن و نظاره کردن خود است و آشنایی با خود و حرف زدن با آینه‌ای که او را واضح‌تر از همیشه به تماشا می‌گذارد؛ تصویری که دیگران نمی‌بینند یا ترجیح می‌دهند نبینند. هر آدمی انگار حق دارد ـــ گاهی ـــ در حق خودش حماقت کند؛ آن‌طور که مادرِ اِلِنور می‌گوید و حماقت فقط تلف کردن وقت و کنار گذاشتن درس و مشق نیست؛ کاری است که در آن لحظه‌ی به‌خصوص آدم خیال می‌کند باید انجامش بدهد.

ناپدید شدن ظاهراً تعبیر درست‌تری‌ست این وقت‌ها وقتی همه فکر می‌کنند نیست ولی هست و آرام در خیابان‌های نیویورک قدم می‌زند و اعتنا نمی‌کند که خانواده‌اش فکر می‌کنند گوشه‌ی دیگر دنیا دارد پایان‌نامه‌ی ناتمام سال‌های نه‌چندان دورش را از نو می‌نویسد. حرف‌های چارلی ـــ دوستِ اِِلِنور ـــ را در آن مهمانی کوچک که یادمان نرفته وقتی از این می‌گفت که هم‌نسل‌هایش فقط دارند مدرک دانشگاهی می‌گیرند؛ مدرک پشتِ مدرک و این‌طوری زندگی واقعی را به تعویق می‌اندازند. سخت است برای دیگران که ناپدید شدن اِلِنور را باور کنند و خودش همان ابتدا با دست شکسته در بیمارستان به شوهرش می‌گوید سراغم نیا؛ می‌خواهم ناپدید شوم و بعد که کانر سروکلّه‌اش در کلاس درس پیدا می‌شود اِلِنور از کوره در می‌رود و می‌گوید «قبلاً کلّی وقت داده بودم بهت که حرف بزنی؛ حالا خواهش می‌کنم لطف کنی و گورت را گم کنی و اجازه بدهی تنها باشم

این است که آن سطرهای کوبنده‌ی اِلِنور ریگبی بیتلز که می‌پرسند این‌همه آدم تنها از کجا سروکلّه‌شان پیدا شده جوابی جز این ندارد که از همین‌جا؛ از همین خانه‌هایی که دوروبر ماست و همین آدم‌هایی که هر روز می‌بینیم و حتّا برای‌شان سر تکان نمی‌دهیم؛ از همین آدمی که در آینه می‌بینیم و گاهی به چشم‌مان غریبه می‌آید؛ غریبه‌ای که هیچ نمی‌داند و همه‌چیز را پاک فراموش کرده یا همه‌چیز را ترجیح فراموش کند و دست به فرار بزرگی بزند که هیچ‌کس نتواند پیدایش کند و هیچ ردی از خود به‌جای نگذارد. آدمی که وقتی خودش را در آینه می‌بیند و به‌نظر خودش غریبه‌ای است که معلوم نیست چرا زل زده به آدم، چاره‌ای نمی‌بیند جز این‌که آینه را برعکس کند.

پس اصلاً عجیب نیست که وقتی می‌بیند لو رفته و کانرِ محبوبش ـــ همسرش ـــ فهمیده کجا درس می‌خواند قیدِ درس خواندن را بزند. می‌نشیند روی زمین و پشت در اتاق لیلیان چشم‌به‌راه می‌ماند و لیلیان همین‌که در را باز می‌کند و چشمش به اِلِنور خسته‌ی چشم‌بسته می‌افتد می‌گوید این‌همه آدمِ تنها از کجا سروکلّه‌شان پیدا شده؟ در چنین موقعیتی اِلِنور اصلاً حواسش نیست که لیلیان دارد درباره‌ی چه چیزی حرف می‌زند و باید برایش توضیح بدهد که یکی از آهنگ‌های بیتلز است که قبلاً اسمش را بهم گفته بودی.

اِلِنور ریگبی در آن لحظه‌ی به‌خصوص ترجیح می‌دهد اِلِنور ریگبی را به‌یاد نیاورد؛ یا بدون این‌که ترجیحی در کار باشد فراموشش کرده؛ مثل خیلی چیزهای دیگر که هستند بی‌آن‌که به یاد آورده‌ شوند؛ هستند تا روزی و ساعتی و دقیقه‌ای دوباره در ذهن جرقّه بزنند و از گذشته به حال بیایند. امّا همیشه آن‌چه از گذشته به حال می‌رسد چاره‌ی کار نیست؛ درست مثل وقتی که اِلِنور با دستی شکسته برمی‌گردد پیش پدر و مادر و خواهرِ جداشده‌اش که صاحب پسری هم هستاوّلین چیزهایی که در اتاقش می‌‌بینیم قاب‌های عجیبی است روی دیوار و البته پوستر امریکایی فیلم فرانسویِ یک مرد یک زنِ کلود لُلوش (آیا در خانه‌ی مشترکش با کانر هم پوستر مذّکر مؤنّثِ ژان‌لوک گُدار به دیوار است؟). با این‌همه آن‌چه اِلِنور ریگبی را به حرف می‌آورد تماشای چیزهای دیگری‌ست در اتاقش؛ اتاق سال‌های نه‌چندان دورش؛ عکس‌ها و کارت‌پستال‌هایی که درنهایت وادارش می‌کنند به گفتن «یعنی وقتی این‌جا زندگی می‌کرده‌ام این‌قدر آدم متفاوتی بوده‌ام؟ انگار هزار سال پیش این‌جا بوده‌ام

بااین‌همه ـــ ظاهراً ـــ هیچ‌کس تنهایی و دور ماندن از دیگران را برای همیشه تاب نمی‌آورد؛ همیشه وقت‌هایی هست که فکر می‌کند باید به خودش چند روزی مرخصی بدهد و در جمع آدم‌هایی حاضر شود که فکر می‌کنند نباید تن به تنهایی بدهند و برای فرار از دست تنهایی حاضرند دست به هر کاری بزنند.

اِلِنور ریگبیِ رنج‌دیده هنوز التیام نیافته. رنج از دست دادن کودکی که می‌توانسته مایه‌ی امیدش باشد او را دوباره به صرافت گم‌شدن انداخته؛ به صرافت نبودن و دور بودن و برای او کودک از دست رفته همان نشانه‌ی آشکاری‌‌ست که از تباهی همه‌چیز می‌گوید؛ از این‌که دیگر نمی‌شود دل به چیزی خوش کرد؛ از این‌که امید بی‌معناست و ناامیدی در همه‌چیز خانه کرده و کافی‌ است دست به‌سویش دراز کنیم تا خود را به تماشا بگذارد.

اِلِنور سرسخت‌تر از آن است که قبول کند دوست پدرش راهی برای التیامش پیدا کند و از دیگران هم توقّعی ندارد؛ جز از خانواده‌ای که ظاهراً نمی‌دانند چگونه باید هم‌دردی‌شان را اعلام کنند. جولیان ریگبی می‌گوید «آن بچّه‌ نوه‌ی من هم بود؛ من هم از دستش داده‌ام. می‌دانی؛ هیچ‌کدام‌مان نمی‌دانیم چه‌طوری باید کمکت کنیمچه‌طوری باید به اِلِنور کمک کنند؟چه کمکی وقتی خودش می‌گوید «خودم هم نمی‌دانم

مسأله این است که حتّا برای جولیان ریگبیِ روان‌شناس که خوب می‌داند چگونه باید از رنج و داغ‌دیدگی و التیام بگوید سخت است در این مورد به‌خصوص چیزی بگوید و دلیلش ـــ ظاهراً ـــ این است که همیشه آسان‌تر می‌شود درباره‌ی رنج و داغ‌دیدگی و التیام دیگری سخن گفت. همیشه فاجعه و مصیبت برای دیگری اتّفاق می‌افتد. همیشه با فاصله می‌شود تماشایش کرد و راهی برای التیام رنج و داغ پیش پای دیگری گذاشت.

هر رنجی ـــ ظاهراً ـــ نیاز دارد به سوگواری؛ به داغ‌دیدگی و ماتمی که باید طی شود. رنج از دست دادن را نمی‌شود آسان فراموش کرد و اصلاً فراموشی کلمه‌ی بیهوده‌ای‌ست در این وقت‌ و ساعتی که اِلِنور ریگبی انگار دوباره پرسش تاریخی هَمْلِت شاهزاده‌ی دانمارکی را در ذهن خود مرور می‌کند بی‌آن‌که آن‌را به زبان بیاورد. بودن به چه قیمتی؟ و چرا نبودن این‌ وقت‌ها همیشه پُررنگ‌تر است و تأثیر پُررنگ‌تری دارد؟ برای اِلِنور ریگبی بودن تداوم رنج است و امتداد همه‌ی روزهای خوشی که ناگهان نیست‌ونابود شده‌اند و البته نبودن می‌تواند همه‌ی این چیزها را از ذهنش پاک کند.

آن‌که روزی و روزگاری تا پای نبودن رفته و در لحظه‌ای که مرز بودن و نبودن گسسته می‌شود مانده خوب می‌داند هیچ‌چیز آن‌قدر که می‌گویند جدی نیست و می‌داند همه‌چیز شوخی‌ است وقتی از آینده‌ای حرف می‌زنند که معلوم نیست لحظه‌ای بعد از دست می‌رود یا ماه و سالی بعدِ این.

تفاوت اساسی اِلِنور ریگبی و شوهرش کانر لادلو ـــ شاید ـــ در شیوه‌ی سوگواری‌ و رهایی از داغ‌دیدگی‌ست؛ در کنار آمدن با آن‌چه اتّفاق افتاده و چاره‌ای غیر پذیرفتش نیست؛ وگرنه مگر می‌شود فکر کرد که کانر لادلو از آن‌چه خانواده‌اش را نیست‌ونابود کرده راضی‌ست و اعتنایی به هیچ‌چیز نمی‌کند؟ حتماً این‌طور نیست و او هم داغ‌دیده‌ای‌ست که به جست‌وجوی راهی برای تمام کردن ماتمش برآمده؛ امّا آن‌چه او را از اِلِنور ریگبی محبوبش جدا می‌کند این است که کانر لادلو زندگی به سبک دیگران را ترجیح می‌دهد. غمی از راه رسیده و مصیبتی نازل شده. چه باید کرد غیر تاب آوردنش؟ غیر زندگی کردن و ادامه دادن راهی که معلوم نیست کِی به پایان می‌رسد؟

این درست همان کاری‌ست که اِلِنور ریگبی نمی‌کند و برای انجام ندادنش دلیلی خاصّ خود دارد. مصیبت و غم بی‌دلیل نازل نمی‌شوند؛ از راه می‌رسند تا راه را نشان بدهند و راه برای اِلِنور ریگبی حتماً با راه کانر لادلو یکی نیست؛ با این‌که زن و شوهرند زندگی را یک‌‌جور نمی‌بینند؛ حتماً به‌مرور شباهت‌هایی پیدا کرده‌اند و هریک شبیه دیگری شده ولی همه‌چیز تغییر نکرده و هیچ‌چیز به‌اندازه‌ی آن تفاوت‌ها مانع بازگشت اِلِنور ریگبی به این زندگی نمی‌شود. شش ماه بعد از آن‌که کودک‌شان از دست رفته زندگی زیر یک سقف ادامه داشته؛ زیستن در یک خانه و البته ظاهراً زن و شوهر میلیون‌ها مایل دور بوده‌اند از یک‌دیگر. دست‌کم این چیزی‌ست که اِلِنور می‌گوید پیش از آن‌که بفهمد آن کودک به چشم شوهرش شبیه اِلِنور بوده؛ «چشم‌هایش شبیه چشم‌های تو بود؛ دماغش شبیه دماغ تو بود؛ لب‌هایش شبیه لب‌های تو بود؛ چانه‌اش شبیه چانه‌ی تو بود. همه‌چیزش شبیه تو بود. اصلاً خوشگل‌ترین چیزی بود که به عمرم دیده‌ام

این‌جاست که می‌شود به اختراع انزوای پل آستر سر زد و از قول او نوشت «مرگِ آدمی صرفاً چون آدم است، چنان به مرزِ نامرئی میانِ زندگی و مرگ نزدیک‌مان می‌کند که دیگر نمی‌فهمیم در کدام سویش هستیم. زندگی بدل می‌شود به مرگ و انگار این مرگ تمامِ مدّت مالکِ این زندگی بوده است. مرگِ بی اخطار. که معنایش این است: توقّفِ زندگی؛ توقّفی که هر آن ممکن است پیش بیاید

نکته همین مرگِ بی‌اخطار است؛ همین توقّف زندگی و به چشم دیدنِ وقفه‌ای که زندگی را از مسیر طبیعی‌اش خارج می‌کند؛ اگر اصلاً بشود مسیری طبیعی برای زندگی در نظر گرفت و اگر اصلاً مسیری در کار باشد. سخت است باورِ این‌که اِلِنور ریگبی دوباره روزی شاد باشد وقتی رنجش التیام نیافته و سوگواری و داغ‌دیدگی‌اش به پایان نرسیده. ماتم تمام‌نشده‌اش فقط در از دست رفتن آن کودک خلاصه نمی‌شود؛ نتیجه‌ی تقدیری تاریخی هم هست؛ تقدیری که جولیان ریگبی ناخواسته برای دخترش ساخته: «آه؛ این آدم‌های تنها را ببینآدمی که تنها باشد، یا ترجیح بدهد تنها باشد، میل به ناپدید شدن دارد؛ آرام و آهسته آمدن و آرام و آهسته رفتن. وقتی به خانه‌ی خودشان سر می‌زند کانر خواب است و وقتی از خانه بیرون می‌زند بازهم کانر خواب است.

ناپدید شدن برای اِلِنور ریگبی کار سختی نیست؛ تغییر شکل می‌دهد؛ موهای بافته‌اش راه کوتاه می‌کند و ظاهرش را کمی تغییر می‌دهد؛ آن‌قدر که حتّا شوهرش هم در نگاه اوّلش نشناسدش. تنهایی میراث عظیمی‌‌ست و انگار خودش دست به انتخاب می‌زند و آدمی را انتخاب می‌کند که شایسته‌ی تنهایی باشد؛ شایسته‌ی ناپدید شدن و به چشم نیامدن؛ شایسته‌ی خلوت کردن با خود و دور از دیگران بودن و چه فایده‌ای دارد با دیگران بودن و با آن‌ها سخن گفتن وقتی دیگران از ترس تنهایی در جمع حاضرند و حرف می‌زنند؟ وقتی فقط حرف می‌زنند و از سکوت می‌ترسند؟

قلم یا قلم‌مو؟ مسأله این است

عشق اگر توجّه بی‌اندازه به دیگری باشد آن‌وقت می‌شود نام دست‌وپا زدن‌های مکرّرِ جک مارکوسِ شاعر و نویسنده را که فعلاً معلّم ادبیّات مدرن انگلیسی در دبیرستان این شهر کوچک است عشق گذاشت و به یاد آورد که دینا دلسانتوِ بی‌حوصله‌ی خسته‌ از همه‌چیز با دیدن رفتار مسخره و لوسِ آقای مارک پیش از همه به این فکر می‌کند که چه‌طور باید از دستِ این مردِ شیرین‌عقلِ کلمه‌‌دوست فرار کند وقتی او با چرب‌زبانیِ منحصربه‌فردش همه‌ی راه‌ها را به خودش ختم می‌کند و حواسش به این نیست که دینای خسته‌ی شکست‌خورده‌ حوصله‌ی این چیزها را ندارد و فقط به این فکر می‌‌کند که چه‌طور می‌شود دوباره به روزهای اوج نقّاشی برگشت و چه‌طور می‌شود دوباره تابلوهایی مثل سال‌های قبل کشید که هم مایه‌ی حیرت منتقدان باشد و هم مجموعه‌داران را به صرافت خریدنِ تابلوها بیندازد و این بازگشت به روزهای اوج و تکرار موفّقیت‌های گذشته البته فقط خواسته‌ی دینا نیست و آقای مارک هم باید خودش را به آب‌وآتش بزند و داستان و مقاله و شعر تازه‌ای بنویسد که عذرش را نخواهند و از مدرسه بیرونش نیندازند و باید به‌یاد بیاورد که وقتی پا به این مدرسه گذاشته صاحب مجموعه‌ی کم‌نظیری از جایزه‌های رنگ‌ووارنگِ ادبی بوده که هرکدام مایه‌ی رشک دیگران بوده‌اند و چه حیف که از آن روزهای خوش فقط خاطره‌ای مانده که همین خاطره ‌هم روز به روز دارد کم‌رنگ‌تر می‌شود و چه خوب که از راه رسیدن دینای خسته‌ی بی‌حوصله آن شور و شوق قدیم را دوباره در جانِ آقای مارک زنده می‌کند و این شور و شوق بیش‌تر نتیجه‌ی جدالی است بین دینا و جک یا درست‌ترش جدالی است بین دو دیدگاه که یکی وقتی از هنر متعالی و نقّاشی می‌گوید اشاره می‌کند به این‌که ایراد کار در کلمه‌ها است و به کلمه‌ها نباید اعتماد کرد چون مُشتی دروغ‌اند و صرفاً تله‌ای برای به دام انداختنِ دیگران و دیگری سر کلاس درس به بچّه‌ها می‌گوید جمله‌ای بنویسید که انسان را یک‌ پلّه بالاتر ببرد و تصویری را نشان بدهد که پیش از این هیچ‌کس توصیف‌اش نکرده و همین‌ها است که این جدال را از رویاروییِ قلم و قلم‌مو به رویاروییِ دو دیدگاه به زندگی می‌کشاند تا دو آدمِ شکست‌خورده‌ی تنهای تنها بالاخره لحظه‌ای به این فکر کنند که می‌شود با دیگران و خوش‌حال بود اگر اصلاً چیزی به‌نام حالِ خوش وجود داشته باشد.

پیر می‌شویم

نکته‌ی اساسی محبوب‌ترین فیلم این سال‌های نوآ بامباک این بود که فرانسیس ها هم مثلِ بهترین داستان‌های نیویورکی مرزِ باریکِ داستان و واقعیّتِ زندگی را برداشته بود بی‌آن‌که این واقعیّت به چیزی حوصله‌‌سَربَر و بیهوده بدل شود و تماشاگرش را به این نتیجه برساند که اصلاً تماشای چنین فیلمی بی‌فایده است.

بابک احمدی سال‌ها پیش در مقاله‌ی هنر و واقعیت در توضیحِ حرف‌های والتر اسکات درباره‌ی داستان به نکته‌ای اشاره کرده بود که می‌شود آن‌ را درباره‌ی فیلم‌های نوآ بامباک هم گفت؛ «از کجا معلوم که رویدادهای به‌ظاهر پیش‌پاافتاده‌ی زندگی هر روزه‌ی کسی از نظرِ شخصِ دیگری امرِ مُحتملی نباشد؟ چه‌بسا نکته‌هایی در یک رمان که از نظر یک روشنفکرِ پاریسی یا نیویورکی بدیهی و حتّا پیش‌پاافتاده می‌آیند، برای خوانندگانی که در گستره‌ی فرهنگی دیگری زندگی می‌کنند، به اندازه‌ی رویدادهای یک داستان خیالی‌ ــ علمی برای ما شگفت‌آور باشد

این تقریباً همان کاری است که داستان‌‌نویس‌های نسلِ سوّمِ ادبیّاتِ امریکا کرده‌اند؛ نسلی که صدای تازه‌ای در ادبیّاتِ امریکا بودند و به‌جای آن‌که از راهِ حاضروآماده‌ و ای‌بسا مطمئنی که پیشِ پای‌شان بود بروند، دست به کار شدند و نتیجه‌ی کارشان راهِ تازه‌ای بود که پیشِ پای ادبیّات گذاشتند و نشان دادند که همیشه راه تازه‌ای برای رفتن هست و هیچ لازم نیست همیشه از راه‌های قبلی برویم.

داستان‌نویس‌های نسلِ سوّم امریکا نسلِ بعدِ غول‌ها محسوب مى‌شدند، آدم‌هاى دوراندیش و باذکاوتى که علاقه‌اى به کلّی‌بافی درباره‌ی داستان نداشتند و همه‌ی حرف‌هاى بزرگی را که معمولاً درباره‌ی آفرینش و هستى زده می‌شد کنار گذاشتند و به‌جایش سعى کردند داستان‌هایى بنویسند که دنیای خاصّ خودش را دارد و درواقع دنیای تازه‌ای را آفریدند که پیش از آن در داستان‌ها نشانی از آن نبود و درعین‌حال سعى کردند نشان دهند که هیچ داستان‌نویسى چیزی به دنیا بدهکار نیست و لزومى ندارد دنیایى که در داستانش می‌سازد همان دنیاى روزمرّه باشد و روزمرّگی را هم باید به داستان تبدیل کرد تا نتیجه‌ی کار خواندنی باشد و درعوض باید با کنارِ هم نشاندنِ چیزهایى به نام جزئیاتْ یک کُل را بسازند که هرچند شباهت‌هایى به دنیاى واقعى دارد، امّا نسخه‌ی دوّم آن نیست و این جزئیاتْ ظاهراً همان روابطِ معمول و متداولى هستند که گاهی آدم‌ها را به هم نزدیک مى‌کنند و گاهی از هم دور مى‌کنند و می‌برند به جایى که کسی خبر ندارد کجا است؛ امّا همه می‌دانند هست و همین بودنش آن‌ها را وامی‌دارد به این‌که دست به کاری بزنند و باب دوستی با کسی را باز کنند یا گوشه‌ای بنشینند و به این فکر کنند که چگونه می‌شود دوستی‌ای را به‌هم زد و باب آشنایی دیگری را گشود.

همین است که آن‌چه داستان‌نویس‌های امریکایی نوشته‌اند سرشار از روابط انسانى‌ است و روابطِ انسانی مضمونِ غالبِ داستان‌‌های نیویورکی‌ای شده که زندگی در شهر را دستمایه‌ی کار خود کرده‌اند.

علاقه‌ی نوآ بامباک به دنیای جوان‌‌ترها و ترس میان‌سال‌ها از پیری البته چیزی است که در فیلم‌های دیگرش هم می‌شود نشانی از آن را دید امّا بیش از آن‌که بزرگ شدن و پیر شدن اهمیّتی داشته باشد، کنار آمدن با این حقیقت است که دنیای بامباک را به دنیایی جذّاب بدل کرده: دنیای آدم‌هایی که سعی می‌کنند از موقعیّتی که در آن ایستاده‌اند فراتر بروند؛ سعی می‌کنند دست به کار تازه‌ای بزنند و گاهی هیچ اعتنایی نمی‌کنند به این‌که ممکن است آن‌چه در نهایت نصیب‌شان می‌شود چیزی جز شکست نباشد.

همیشه چیزی هست که آن‌ها را ناامید کرده و همیشه چیزی هست که دوباره امیدوارشان می‌کند؛ همان‌طور که زندگی ادامه دارد و هیچ‌کس با تمام کردن پیوندی انسانی و گوشه‌ای نشستن به نقطه‌ی پایان زندگی‌اش نزدیک نمی‌شود.

همین است که کمی بعدِ آن‌که زوج‌های تا وقتی جوانیم را می‌بینیم فیلم دیگری از بامباک را به یاد می‌آوریم: گرین‌برگ؛ داستانِ مرد چهل‌ساله‌ی افسرده‌ی بخت‌برگشته‌ای که از نیویورک روانه‌ی لس‌آنجلس می‌شود تا با مرور آن‌چه پیش از این در زندگی‌اش گذشته راهی برای ادامه‌ی زندگی پیدا کند؛ برای رسیدن به آرامش و برای سر در آوردن از این‌که چه چیزهایی او را به این مرحله‌ی حسّاس زندگی رسانده‌اند و چگونه همان چیزها می‌توانند راهی را پیش پایش بگذارند تا دوباره به آدمی عادی تبدیل شود؛ اگر اصلاً هیچ آدمی عادی و معمولی باشد. آن افسردگی و اضطرابِ میان‌سالی که گرین‌برگ را ـــ به‌قولی ـــ شبیه فیلم‌های وودی آلن کرده بود در تا وقتی جوانیم هم هست؛ به‌خصوص که نیویورک و نیویورکی‌ها این‌جا نقش پُررنگ‌تری دارند و به‌خصوص که با بخشی از نیویورکی‌ها سروکار داریم که در شمار روشنفکرهای شهر جای می‌گیرند؛ آن‌ها که به همه‌چیز کار دارند، به همه‌چیز فکر می‌کنند، برای همه‌چیز راه‌حلّی دارند و فکر می‌کنند چیزی بهتر از این نیست که وقتی جایی نشسته‌اند به‌جای حرف زدن از خودشان درباره‌ی این چیزها حرف بزنند و راهی برای تغییر دنیا پیدا کنند.

جاش، مستندسازِ میان‌سال نیویورکی، دقیقاً یکی از همین آدم‌ها است که می‌خواهد کاری بکند و به خیال خودش ذهنی سرشار از ایده‌ دارد؛ بی‌آن‌که بداند این ایده‌ها را چگونه باید کنار هم نشاند و چه نتیجه‌ای می‌شود از آن‌ها گرفت.

نکته این است که او هم ظاهراً مثل خیلی نیویورکی‌های دیگر فکر می‌کند برای سر درآوردن از این سؤال که چه باید کرد و چگونه باید از این مرحله گذشته باید سری به گذشته بزند؛ به تاریخی که بیش‌تر شبیه چاه ویل است، یا شبیه مردابی که هرچه بیش‌تر در آن دست‌وپا می‌زند بیش‌تر فرو می‌رود؛ پایین‌تر می‌رود و خیال می‌کند با این دست‌وپا زدن می‌تواند خودش را نجات دهد. برای فرار از این موقعیّت است که دوستی با فلچر را دودستی می‌چسبد و به حرف دوستان هم‌سن‌وسالش گوش نمی‌دهد که می‌گویند بهتر است این دوستی را خیلی جدّی نگیرد و زندگی‌اش را مثل سابق ادامه دهد.

چیزی که دوستان هم‌سن‌وسالِ جاش نمی‌دانند این است که جاش نگرانِ بالا رفتنِ سن‌وسال و پیری و انجام ندادن کاری مفید است؛ کاری که ظاهراً به روزمرّگی بدل شده؛ زندگی روزانه‌ای که باید با آن کار بیایند.

بااین‌همه دوستیِ جاش و فلچر، یا درست‌ترش دوستیِ زوج‌های میان‌سال و جوان، فرصتی استثنایی است تا جاش ایرادِ کار خودش را پیدا کند. باز کردنِ درها و راه دادن جوان‌ها البته کار آسانی نیست و حتماً عواقبی هم دارد، امّا وقتی به این فکر کنیم که آن شور و شوق نهفته در وجود جوان‌ها است که می‌تواند میان‌سال‌ها را هم دوباره به حرکت وادارد آن‌وقت می‌شود نام فیلم و پیشانی‌نوشتش را که تکّه‌ای از نمایش‌نامه‌ی استادِ معمارِ هنریک ایبسن است به یاد آورد؛ جایی‌که استادِ معمار مدام درباره‌ی باز کردن درِ خانه به‌روی جوان‌ها می‌پرسد؛ سؤالی که انگار جوابی ندارد؛ سؤالی که انگار جوابش را خودش می‌داند.

زمان چه آهسته می‌گذشت

اوایلِ پیش از غروب است که جسی در کتاب‌فروشیِ شکسپیر و شرکاءِ پاریس جوابِ سؤال‌ روزنامه‌نویس‌هایی را می‌دهد که می‌خواهند بدانند رمانِ تازه‌اش را باید یک‌جور زندگی‌نامه‌ی خودنوشت بدانند یا نه؛ یک‌جور شرح‌حال در قالب رمان و جسی در جواب‌شان می‌گوید بخشی از زندگی‌ِ هر نویسنده‌ای سر از داستانش درمی‌آورد بی‌آن‌که راهی برای کنار گذاشتنش پیدا کند.

رمان جسی جایی تمام می‌شود که هیچ معلوم نیست دو دلداده‌ی داستان دوباره یک‌دیگر را می‌بینند یا نه و روزنامه‌نویس‌ها می‌خواهند بدانند که دست‌کم در ذهنِ نویسنده چنین اتّفاقی افتاده یا نه. سؤال بعدی آن‌ها درباره‌ی رمان بعدی اوست که درنهایت جسی را وامی‌دارد به گفتن این‌که دلش می‌خواهد داستانی درباره‌ی مردی بنویسد که در لحظه‌ای بینِ گذشته و حال زندگی می‌کند و دست‌آخر نتیجه می‌گیرد که در هر لحظه لحظه‌ی دیگری هست و همه‌چیز در یک زمان اتّفاق می‌افتد.

ظاهراً این همان اتّفاقی است که در پیش از غروب هم می‌افتد: رمان جسی بخشی از خاطره‌‌ای است که از سلین دارد و در میانه‌ی گفتن حرف‌هایی درباره‌ی این‌که زندگی خواسته یا ناخواسته سر از رمان درمی‌آورد این لحظه‌های جادویی را به یاد می‌آورد و درست لحظه‌ای که از گذشته به حال می‌رسد سلین را می‌بیند که در کتاب‌فروشیِ شکسپیر و شرکاء ایستاده و گوش می‌دهد که چگونه زمین و زمان را به‌هم می‌بافد تا مشتش پیشِ روزنامه‌نویس‌های کنجکاو باز نشود.

درعین‌حال جسی لحظه‌ای پیش از آن‌که چشمش به جمال بی‌مثال سلین روشن شود از ایده‌ی رمان بعدی‌اش می‌گوید: داستانی که همه‌ی وقایعش در دلِ یک ترانه‌ی پاپ اتّفاق می‌افتد و دست‌آخر وقتی سفرِ شهری نه‌چندان طولانی‌اش با سلینِ دل‌شکسته‌ی مغموم به پایان می‌رسد و هر دو به ورودیِ خانه‌ی سلین می‌رسند جسی می‌گوید دلم می‌خواهد یکی از ترانه‌هایت را برایم اجرا کنی.

آهنگی که سلین می‌خواند والسی است که ظاهراً در غیابِ جسی نوشته: بگذار والسی برایت بخوانم که بی‌مقدّمه به ذهنم رسید/ شبی که به‌خاطر من آن‌جا بودی. والس عملاً درباره‌ی فرصتی دوباره است و همین‌که اسم جسی لابه‌لای سطرهای ترانه می‌آید معلوم می‌شود داستان از چه قرار است. پرده‌برداری از عشقی که در همه‌ی این سال‌ها دست‌نخورده مانده امّا نکته‌ی اصلی ترانه‌ی نینا سیمون است که جسی چشمش به سی‌دی‌اش می‌افتد و پخشش می‌کند؛ ترانه‌ی به‌موقع: «به‌موقع پیدایم کردی به‌موقع/ زمان چه آهسته می‌گذشت برایم پیش از آن‌که بیایی

این‌جا است که می‌شود آن‌همه شور و هیجانی را که در رفتار سلین است فهمید. آن‌چه نینا سیمون می‌خوانَد درواقع از زبانِ جسی است؛ جسی است که ترانه‌ی نینا سیمون را انتخاب کرده تا اتّفاق سال‌ها پیش دوباره نیفتد. جسی است که می‌گوید به‌موقع پیدایم کردی؛ جسی است که می‌گوید زمان چه آهسته می‌گذشت برایم پیش از آن‌که بیایی.

و همان یک سطرِ «راهم را یافته‌ام» در صدای نینا سیمون و تماشای سلینِ شاد و خندان کافی است تا همان‌جایی که نشسته جا خوش کند و در جواب سلین که دارد ادای نینا سیمون را درمی‌آورد و می‌گوید «هی عزیزم؛ دیر می‌شود پروازتلبخندزنان بگوید «می‌دانملبخندی که بدل می‌شود به خنده. حالا این همان پایانی است که روزنامه‌نویس‌های کنجکاو در کتاب‌فروشی شکسپیر و شرکاء می‌خواستند سر از آن دارند و این همان داستانی است که جسی آن‌جا گفته بود دلش می‌خواهد بنویسد؛ داستانی که همه‌ی وقایعش در دلِ یک ترانه اتّفاق بیفتد؛ مثلاً همین ترانه‌ی به‌موقع؛ همین‌قدر به‌موقع.