بایگانی برچسب: s

داغِ ننگ

همه‌چیز شاید بستگی دارد به این‌که هنر را چه‌طور تعریف می‌کنیم و چه‌طور با هنر روبه‌رو می‌شویم. در مواجهه با نقاشی‌هایی که ظاهراً مسیر تاریخ هنر را عوض می‌کنند، یا چیزی به هنر اضافه می‌کنند، یا امضای هنرمندی مشهور پای‌شان آمده، دست‌وپای مجموعه‌دارهای هنری حتماً می‌لرزد؛ چون خوب می‌دانند مجموعه‌داری فقط جمع کردن تابلوهای این‌ و آن نیست؛ گاهی باید شروع کنند به جمع کردن تابلوهای نقاشی به‌خصوص و و گاهی تابلوهایی که مضمون یا موضوع مشترکی دارند و گاهی برای به دست آوردن تابلویی باید در صف طویل عشاق آن اثر ایستاد و پی راهی گشت برای کنار زدن آن‌ها که زودتر ممکن است دست‌شان به تابلو برسد.

همین است که نقاش‌ها گاهی مجموعه‌دارها را آدم‌های سطحی و بی‌مایه‌ای می‌دانند که فقط می‌خرند و فقط خریدهای‌شان را به دیوار آویزان می‌‌کنند و هیچ نمی‌فهمند که هنرمندِ نقش واقعاً چه کرده و این رنگ‌ها و این حرکت قلم‌مو روی بوم واقعاً چه معنایی دارد.

این وقت‌هاست که می‌روند سراغ منتقدان هنر که کارشان توصیف و تشریح و تفسیر تابلوهای نقاشی‌ست؛ تابلوهایی که در نگاه اول ممکن است فقط چند لکه‌ی رنگی به‌نظر برسند، اما منتقدان هنر خوب می‌دانند این لکه‌های رنگ چرا روی بوم آمده‌اند و خوب بلدند این چرایی را به شیوه‌ای که با سلیقه‌ی مجموعه‌دارها جور باشد به زبان بیاورند و خوب می‌دانند چه‌طور به حرف‌های‌شان آب‌وتاب بدهند که همه‌چیز جذاب‌تر و پیچیده‌تر و باکیفیت‌تر به‌نظر برسد و در ازای این حرف‌های ظاهراً جذاب و پیچیده و باکیفیتْ فرصتی نصیب‌شان می‌شود که به آرزوهای‌شان برسند و مثلاً مدیریت یکی از گالری‌های مشهور را به آن‌ها بسپارند، یا بشوند مشاور یکی از گالری‌ها و متن‌های کوتاه و بلندی درباره‌ی نمایشگاه‌ها بنویسند.

حال‌وروزِ جیمز فیگراسِ بدعت نارنجی سوخته هم ظاهراً همین‌طور است؛ منتقدی که به‌قول خودش سالی بیست، سی‌بار از این جلسه‌های چگونه نقاشی را ببینیم و چگونه از هنر سر درآوریم و چگونه به هر چیزی هنر نگوییم برگزار می‌کند؛ آن هم برای جهانگردهای پابه‌سن گذاشته یا پیری که هوس سفر ایتالیا به سرشان زده و ایتالیا را گاهی پایتخت هنر و نقاشی می‌دانند و گاهی ملقبش می‌کنند به قلبِ هنر؛ از بس که هنر همه‌چیز و همه‌جا را در برگرفته و شماری از مردمان آن سرزمین آن‌قدر زیبایی دیده‌اند که کارشان که بیمارستان می‌کشد؛ چون تحمل دیدن آن‌همه زیبایی را ندارند. طبیعی‌ست که حتا جهانگردهای پابه‌سن گذاشته یا پیر هم  بدشان نمی‌آید که درباره‌ی نقاشی‌ها بیش‌تر بدانند و چه‌کسی بهتر از منتقد هنر می‌تواند برای‌شان توضیح دهد که داستان از چه قرار است.

داستان، آن‌طور که جیمز فیگراس دوست دارد، این است که منتقد هنر را نباید دست‌کم گرفت. درست است که همه دنبال هنرمند می‌دوند و احتمالاً با دیدن منتقد هنر یا شنیدن این‌که با منتقد هنر روبه‌رو شده‌اند پوزخند می‌زنند، اما هنرمند اگر آن رود خروشانی باشد که پیوسته راه خودش را می‌رود، منتقد هنر هم آن ساحل امنی‌ست که دیگران می‌توانند رویش بایستند و رود خروشان را تماشا کنند، یا دست‌کم این چیزی‌ست که جیمز فیگراس ترجیح می‌دهد.

با این‌همه اگر خیال می‌کنید قرار است با فیلمی درباره‌ی نسبت هنرمند و منتقد و مجموعه‌دار هنر روبه‌رو شوید، باید بدانید که این فقط بخشی از ماجراست؛ چون بدعت نارنجی سوخته را بر پایه‌ی رمانی از چارلز ویلفورد ساخته‌اند که به‌قولی یکی از جذاب‌ترین رمان‌های نئونوآرِ اوست؛ داستان دلهر‌ه‌‌آوری درباره‌ی حرص و طمع و آدم‌کشی و چیزهایی مثل این‌ها که معمولاً در داستان‌های تیره‌وتارِ ویلفورد پیدا می‌شود. هنرِ ویلفورد البته این است که تیره‌وتارترین داستان‌ها را چنان غرق رنگ و نور می‌کند که حوصله‌ی خواننده را سر نمی‌برند و ظاهراً قرار بوده همین اتفاق را در فیلم بدعت نارنجی سوخته هم تکرار کنند.

آن جنبه‌های تیره‌وتاری که ویلفورد در وجودِ جیمز فیگراسِ داستانش کاشته، این‌جا هم به چشم می‌آید؛ آدمی که همه‌ی عمر دلش می‌خواسته مهم باشد و نبوده. از بچگی دلش می‌‌خواسته هنرمند شود، دلش می‌خواسته نقاشی کند، اما مثل بیش‌ترِ مردم دنیا بعدِ‌ تمرین‌های مکرر فهمیده استعدادی در این کار ندارد و بهتر است همان کاری را بکند که معلمش سال‌ها پیش توصیه کرده: شرح و تفسیر آثار هنری؛ چون ظاهراً در نوشتن و بازی با کلمات استعداد بیش‌تری داشته.

اما آن جنبه‌های تیره‌وتار در این سال‌ها کار دستش داده‌اند و مسیر زندگی‌اش را عوض کرده‌اند و به‌جای نشستن پشت میزش در گالری سر از این‌جا درآورده که برای جهانگردهای بی‌حوصله از نقاشی و ارزش هنر و شیوه‌های دیدن بگوید و دست‌آخر هیچ‌کدام‌شان رغبتی به خریدن کتابش نشان ندهند؛ چون راست و دروغ را باهم قاتی می‌کند و آخرش می‌گوید چه چیزهایی دروغ بوده.

این چیزها با سلیقه‌ی مردم عادی جور نیست و به درد آدم‌هایی می‌خورد مثل جوزف کَسیدی، مجموعه‌داری که هرچند به‌نظر می‌رسد دل‌بسته‌ی هنر است، اما بیش‌تر به این فکر می‌کند که در مجموعه‌اش باید کارِ آدم‌هایی را هم داشته باشد که دیگران از تابلوهای‌شان بی‌بهره‌اند.

درست معلوم نیست چه‌طور نام یک هنرمندِ نقاش روی زبان‌ها می‌افتد و بدل می‌شود به هنرمندی خلوت‌گزین و بی‌حاشیه، اما ظاهراً نباید نقش تصادف و اتفاق‌های ناگوار را نادیده گرفت. به‌هرحال زندگی جروم دنبی خیلی هم آرام نبوده؛ یک‌بار در پاریس مجموعه‌تابلوهایش در آتش سوخته و سال‌ها بعد هم ویلایش آتش گرفته و تابلوهای دیگرش دود شده‌اند و به هوا رفته‌اند. اما همین آتش‌سوزی‌هاست که آدمی مثل جوزف کَسیدی را واداشته به کنجکاوی و پای جیمز فیگراس را هم به بازیِ بزرگی باز می‌کند مسیر زندگی‌اش را از نو تغییر می‌دهد. سال‌هاست هیچ‌کس هیچ تابلویی از جروم دنبی ندیده و هیچ تابلویی از او به دست هیچ مجموعه‌داری نرسیده و اگر کسی بتواند تابلویی را به دست بیاورد که امضای دنبی پایش باشد احتمالاً خوش‌اقبال‌ترین مجموعه‌دار جهان است.

از این‌جاست که بدعت نارنجی سوخته بدل می‌شود به آن فیلم دلهر‌ه‌‌آوری که داستانی درباره‌ی حرص و طمع و آدم‌کشی تعریف می‌کند و مثل بیش‌تر داستان‌های نوآرْ لحن و حال‌وهواست که آن را پیش می‌برد؛ بدبینی‌ای که ظاهراً خصیصه‌ی چنین فیلم‌هایی‌ست این‌جا هم به چشم می‌آید و فیگراس هرچه پیش‌تر می‌رود بیش‌تر به تیشه به ریشه‌ی خود می‌زند. مهم نیست که پله‌های ترقی را به‌سرعت بالا می‌رود، مهم این است که آن قرص‌های کوفتی، آن محرک‌هایی که از اول مثل آب‌نبات روانه‌ی خندق بلا می‌کند، کار دستش می‌دهند و زمینه‌ی سقوطش را فراهم می‌کنند.

چه اهمیتی دارد که آدمی مثل جیمز فیگراس بالاخره موفق می‌شود یا نه، مهم این است که با بی‌دقتی کاری می‌کند که تیزبین‌ترین آدم‌های دوروبرش سر از کارش درآورند؛ یکی مثل کَسیدی که خوب می‌داند داستان از چه قرار است، اما برای او این چیزها مهم نیست؛ مهم آن است که لقب مجموعه‌دار خوش‌اقبال نصیبش شود؛ مهم این است که یک قدم از دیگران جلوتر باشد.

اما تکلیفِ جیمز فیگراس چیست؟ منتقدی که ذکاوت هنرمند را دست‌کم بگیرد بازنده‌ای ابدی‌ست؛ کافی‌ست این‌بار که روبه‌روی آینه می‌ایستد خودش را دقیق‌تر نگاه کند، یا کافی‌ست روبه‌روی آن تابلوِ بدعت نارنجی سوخته بایستد و این‌بار اثر انگشت برنیس هالیس را به‌دقت ببیند؛ داغ ننگی که نمی‌شود پاکش کرد؛ نمی‌شود نادیده‌اش گرفت؛ مثل همه‌ی کارهایی که از منتقدی به‌نام جیمز فیگراس سر زده است.

مثل شیر برای شیرینی

فیلم‌های کلی رایکارد، فیلم‌های آرامِ کلی رایکارد، شباهت زیادی به داستان‌هایی دارند که سال‌ها پیش واقعیتِ زندگی روزمرّه را به چیزهای دیگری ترجیح دادند و همه‌ی حرف‌هاى بزرگی را که پیش از آن در رمان‌ها درباره‌ی آفرینش و هستى و چیزهایی مثل این‌ها زده می‌شد کنار گذاشتند و سراغ زندگی آدم‌هایی رفتند که ظاهراً هیچ اتفاق عجیب و جذابی هم در زندگی‌شان نمی‌افتاد و دوروبرشان را که نگاه می‌کردیم چیزی سکوت به چشم نمی‌آمد.

بخش اعظم این داستان‌ها ظاهراً توصیف چیزی از زندگی روزمره‌ی آدم‌هایی بود که در نگاه اول آن‌قدر معمولی بودند که هیچ‌کس رغبتی به شنیدن داستان زندگی‌شان نداشت؛ حاشیه‌نشین‌هایی که به چشم نمی‌آمدند و در نتیجه‌ی همین چیزها آدم‌های این داستان‌ها هم فقط وقتی چاره‌ای جز حرف زدن نداشتند زبان باز می‌کردند و باقی سکوت بود و تماشای دوروبر و ادامه دادن زندگی‌ای که قطعاً انتخاب خودشان نبود. و به‌جای ساختن آن ماجراهای بزرگی که در داستان‌ها معمولاً پشت هم اتفاق می‌‌افتند و به‌جای روایت زندگی آدم‌‌های ویژه‌ای که دست‌کم شبیه آدم‌های معمولی‌ای مثل ما نیستند، دقیقاً سراغ واقعیت زندگی روزمره رفتند و دست  گذاشتند روی معمولی‌ترین آدم‌هایی که ظاهراً نه اتفاق ویژه‌ای در زندگی‌شان می‌افتاد و نه اهل حرف زدن بودند و عمده‌ی وقت‌شان هم در سکوت و تنهایی به تماشای دنیای دوروبر می‌گذشت. نام این داستان‌ها را گذاشته‌اند داستان‌های مینی‌مالیستی.

نُه سال قبلِ این‌که رایکارد وسترنِ نامتعارفِ اولین گاو را بسازد، وسترنِ دیگری ساخت که اسمش میان‌بُرِ میک بود و به وسترن‌های معمول و نامعمول این سال‌ها شباهتی نداشت که یا دقیقاً از مسیرِ همیشگی حرکت می‌کنند، یا سعی می‌کنند در مسیرِ هزاران بار رفته‌ی تکراری تغییری بدهند. رایکارد در میان‌بُرِ میک به‌جای این‌ چیزها حکایت همیشگی راز بقا را، که ظاهراً یکی از اصول سینمای وسترن است، به عقب ‌راند و مسأله‌‌ی اعتماد را پیش ‌کشید و بی‌اعتمادی انگار همیشه نسبت نزدیکی با تنهایی دارد و کشفِ همین نسبتِ نزدیک زیگمونت باومنِ جامعه‌شناس را به این نتیجه رساند که در رساله‌ی عشق سیّال با صراحتی کم‌نظیر حقیقت را پیش چشم خوانندگانش بگذارد که صمیمیت و نزدیکیِ آدم‌ها ظاهراً نتیجه‌ی اعتمادی‌ست که در طول زمان نثار یک‌دیگر می‌کنند و اعتماد هم، مثل بسیاری چیزها، در گذر سال‌ها کم‌رنگ می‌شود و از دست می‌رود و این بی‌اعتمادی در آن بیابان بی‌انتها که تا چشم کار می‌کند چیزی نمی‌بینیم، دست‌کمی نداشت از ایده‌ی  داستان‌نویس‌های مینی‌مالیست‌ که می‌گفتند فُرمِ داستان اگر آن سکوت و تنهایی و حاشیه‌نشینیِ آدمِ داستان را پیش چشم خواننده‌اش نگذارد شکست خورده است.

ظاهراً اولین چیزی که در تماشای فیلم‌های کلی رایکارد به چشم می‌آید، خاموشیِ شخصیت‌های او و سکوتِ این فیلم‌هاست؛ چیزی‌ از جنس داستانی که روایت می‌کند و مهم‌ نیست که این داستان در شهر اتفاق می‌افتد یا در روستایی که کیلومترها  فاصله دارد با اولین شهر و مهم نیست که این داستان در زمانه‌ی ما اتفاق می‌افتد یا در روزگاری که امریکا هنوز غربِ وحشی بود و هفت‌تیربه‌دست‌ها برای رسیدن به طلای بیش‌تر آماده بودند دیگران را از سر راه‌شان بردارند.

داستان برای کلی رایکارد همیشه حرکت از نقطه‌ی الف به نقطه‌ی ب نیست و در محدوده‌ای که می‌بینیم آدم‌ها ناخواسته به هم ربط پیدا می‌کنند و همین است که در فیلم قبلی‌اش برخی زنان از همان ابتدا شهر کوچکی را نشان می‌دهد با خیابان‌های خلوت و صدای رادیویی که نمی‌دانیم از کدام خانه پخش می‌شود؛ چون مهم آدم‌هایی هستند که پیوندهای درهم‌گسسته‌شان را با یک‌دیگر قسمت می‌کنند و در زندگی یک‌دیگر سرک می‌کشند و از بیان آن‌چه در سرشان می‌چرخد عاجزند و ترجیح می‌دهند ساکت بمانند. آن‌چه برخی زنان را به شاهکاری تمام‌وکمال بدل کرد، برداشتن مرز باریک آدم‌ها و دنیای دوروبرشان بود؛ و درعین‌حال به تعویق انداختن حرف‌هایی‌ که ظاهراً باید به زبان بیایند.

معلوم است آدم‌های اولین گاو هم، که به‌عکسِ برخی زنان زن‌ها عملاً هیچ نقش مهمی در آن ندارند، پیوند‌های درهم‌گسسته‌ای داشته‌اند، اما این‌بار قرار نیست پیوندهای‌شان را با یک‌دیگر قسمت کنند؛ چون اصلاً روی زمینی ایستاده‌اند که جای این کارها نیست و هرچند از بیان آن‌چه در سرشان می‌چرخد عاجزند، به این فکر می‌کنند که کاش چند سکه‌ بیش‌‌تر نصیب‌شان شود و دست‌کم با کیسه‌ای سنگین‌تر قیدِ این غرب وحشی را بزنند و روانه‌ی جنوب شوند.

فیلم تازه‌ی رایکارد را، که بعضی صحنه‌هایش آشکارا یادآور قاب‌های آندری تارکوفسکی‌ست، می‌شود در یکی از گفته‌های اِدی، یکی از شخصیت‌های عجیب‌تر از بهشتِ جیم جارموش خلاصه کرد که می‌گفت «آدم می‌رود جایی تازه و بعد می‌بیند همه‌چیز مثلِ همه‌جاست.» و این ظاهراً همان چیزی‌ست که کمی بعدِ شروع ماجرا فیگوویتز، یا آن‌طور که دیگران صدایش می‌کنند: کوکی، و کینگ لوِ چینی هم به آن رسیده‌اند. همه‌چیز همان است که همه‌جا بوده؛ همان‌قدر سخت و همان‌قدر تلخ و همان‌قدر بیهوده؛ چون همه‌چیز از اول سهم آن‌هاست که پولِ بیش‌تری دارند (فرمانده فکتور؛ یا آن‌طور که کوکی می‌گوید: سرگرد) و چون پولِ بیش‌تری دارند قدرت بیش‌تری هم دارند و چون قدرت بیش‌تری دارند حرف‌شان را به کرسی می‌نشانند و آن‌ها را که ضعیف‌ترند کنار می‌زنند.

این‌جاست که می‌شود از نو ماجرای حرکت از نقطه‌ی الف به نقطه‌ی ب را به یاد آورد؛ چون دست‌کم در این غرب وحشی بین نقطه‌ی الف و نقطه‌ی ب فرق زیادی نیست و از اولش هم معلوم است فیگوویتز، آشپز خوش‌قریحه‌ی بااستعداد و کینگ لو، این چینیِ سبیلو که انگلیسی را بهتر از خود انگلیسی‌ها حرف می‌زند، قرار نیست به جایی برسند؛ چون اصلاً جایی در کار نیست؛ جا همین‌جاست؛ همین غربِ وحشی با هفت‌تیربه‌دست‌هایی که جز کشتنِ دیگران و کنار زدن آن‌ها که ممکن است سر راه‌شان قرار بگیرند به چیز دیگری فکر نمی‌کنند. مثل خیلی‌های دیگر کوکی و کینگ لو هم آرزوهای کوچک و بزرگی در سر دارند‌ که اگر دنیا همین باشد که فعلاً هست و اگر در بر همین پاشنه بچرخد که فعلاً می‌چرخد، قاعدتاً به آن‌ها نمی‌رسند.

می‌شود وسترنِ نامتعارف دیگری را به یاد آورد که در میانه‌ی دهه‌ی ۱۹۹۰ ساخته شده؛ مردِ مُرده‌ی جیم جارموش و حکایت مرگ ویلیام بلیکِ حسابدار که در درگیری‌ای ناگهانی آماده‌ی مرگی شد که به‌قولی طولانی‌ترین مرگ تاریخ سینماست. ویلیام بلیکِ آن فیلم هم از همان ابتدا بازنده‌ای حقیقی‌ست که هرچه پیش‌تر می‌رود به مرگ نزدیک‌تر می‌شود؛ چون به‌جای حسابداری دست به کاری می‌زند که بلد نیست. کوکیِ «اولین گاو» البته آشپزی و شیرینی‌پزی و نان‌پزی را خوب بلد است و خوب می‌داند شیرینی‌های بهتر و خوش‌مزه‌تر را باید با شیر پخت و آب هرچند مایه‌ی حیات است اما پای شیرینی که در میان باشد طعمِ دلپذیری به آن تکه‌ی شیرین نمی‌دهد؛ به شیر نیاز دارد و اندکی عسل و ای‌بسا دارچینِ ساییده.

همین است که با تشویق کینگ لو شروع می‌کند به دزدیدنِ شیر این گاو بخت‌برگشته‌ای که در مزرعه‌ی فرمانده فکتور اقامت دارد و فرمانده هرچه فکر می‌کند نمی‌داند چرا شیرِ گاو این‌قدر کم است. هر چیزی به‌هرحال بهایی دارد و بهای خوش‌طعم کردنِ شیرینی هم سرقت شبانه‌ی شیر از آن گاو بخت‌برگشته است. چاره‌ای هم جز این نیست. بهای هر چیز را باید پرداخت. با پختن شیرینی‌های آغشته به شیر سکه‌های بیش‌تری در کیسه‌ی ظاهراً مشترکِ کوکی و کینگ لو جای می‌گیرد، اما همیشه و تا ابد که نمی‌شود این کار را ادامه داد.

یک‌جا باید دست کشید و پا پس گذاشت و راه دیگری را انتخاب کرد. جنوب ظاهراً جای بهتری‌ست، دست‌کم از این‌جا که آن‌ها روی زمینش قدم می‌زنند بهتر است، اما از چنگ فرمانده فکتور و تفنگ‌به‌دست‌هایش چگونه می‌شود گریخت؟

هر شب تنهایی

معلوم است که هیچ‌کس، همیشه، به آن‌چه می‌خواهد، به آن‌چه روزها و شب‌ها رویایش را در سر پرورانده، به آن‌چه نهایت امید و آرزو می‌داندش، نمی‌رسد. برای رسیدن به این چیزها، یا این چیزها، باید زمان زیادی صرف کرد. همین است که اگر کسی نقاش شدن را در سر می‌پروراند، راه به جایی نمی‌برد اگر بخش اعظم زندگی‌اش را صرف نقاشی نکند. حتا مهم نیست که پدر و مادرش بهره‌ای از این هنر برده‌اند یا نه؛ چون هنری مثل نقاشی،‌مثل هر هنرِ دیگری، قاعدتاً از راه ژن منتقل نمی‌شود و نقاش شدن به تمرین و مهارتی نیاز دارد که اگر در کار نباشد فایده‌ای ندارد.

برای نقاش شدن، علاوه بر این‌ها، ظاهراً چیز دیگری هم لازم است: صاحب نگاه بودن و قدرت مشاهده‌ای دقیق‌تر و درست از آدم‌های عادی‌ای مثل نویسنده‌ی این یادداشت. به‌خصوص اگر پای نقاشی پُرتره در میان باشد. قرار نیست پُرتره‌ی آدم‌ها را، به‌فرض، همان‌طور بکِشند که روزگاری پی‌یر اوگوست رنوآر می‌کشید؛ چون قاعدتاً بعید است کسی در طراحی و نقاشی به پای رنوآرِ پدر برسد، یا اصلاً قرار نیست برسد. هر آدمی که قلم‌مو به دست می‌گیرد، اول باید یاد گرفته باشد که چیزها و آدم‌ها را چه‌طور ببیند. حتماً آن‌طور که نقاشی چیره‌دست و هنرمند دیگران را می‌بیند، فرق می‌کند با شیوه‌ی نگاه ما که آدم‌هایی عادی هستیم. این است که وقتی می‌خواهد یکی از این آدم‌ها را روی بوم نقاشی کند، خوب می‌داند که قرار نیست نسخه‌بدلش را به تصویر بکشد؛ یا دست‌کم این چیزی نیست که کسی مشتاق دیدنش باشد.

همین است که آن نگاهِ به‌خصوص، آن دیدِ منحصربه‌فرد، به کمکش می‌آید و راه را نشانش می‌دهد. هیچ دو آدمی را نمی‌شود یک‌جور کشید و هیچ آدمی هم ظاهراً همان روزِ قبل نیست؛ هر روز که می‌بینیمش عوض شده؛ تفاوتش شاید به چشم ما نیاید، اما نقاش این چیزها را خوب می‌بیند و همین چیزها را می‌کِشد، یا دست‌کم باید این چیزها را خوب ببیند تا بتواند آن‌ها را خوب بکِشد.

فرَنسیس، یا آن‌طور که خانواده صدایش می‌زنند فرَن، دختر نیویورکیِ فیلم شب آفتابی، مثل همه‌ی جوان‌هایی که آرزوهای بزرگ در سر دارند، به یک چیز فکر می‌کند؛ چیزی که برایش مهم‌تر از چیزهای دیگر است: پذیرفته شدن به‌عنوان نقاش و شنیدن حرف‌های ستایش‌آمیزی که نشان بدهند مهارتش در نقاشی بالاخره به حدی رسیده که شایسته‌ی عنوان نقاش باشد. اما همه‌چیز به این سادگی‌ها نیست؛‌ در واقع هیچ‌چیز به این سادگی نیست؛ چون برای رسیدن به این چیزها و برای تبدیل شدن به نقاشی چیره‌دست آدمی مثل فرَن باید قیدِ خیلی چیزها را بزند و آماده‌ی دیدن چیزهای تازه شود: مهم‌تر از همه‌ی این‌ها دست شستن از یار بی‌وفا و کنار گذاشتنش و دور شدن از خانواده‌ی شلوغ و نفس‌گیری‌ست که اجازه‌ی هیچ‌ کاری نمی‌دهد.

نقاش هم، مثل هر هنرمند دیگری، به خلوتی نیاز دارد که آماده‌ی کار شود. گوشه‌ای که متعلق به خودش باشد. می‌تواند همه‌ی روز همان‌جا بماند و به بوم سفید خیره شود؛ چون این خیره شدن و کاری نکردن را هم می‌شود مقدمه‌ی کاری در نظر گرفت که کمی بعدِ آن قرار است شروع شود.

مرحله‌ی اول که همان کنار گذاشتن یار بی‌وفاست به‌ خوبی و خوشی پیش می‌رود و حسرتی هم بابتش نیست، اما سروکله زدن با اعضای خانواده قرار است چه‌طور پیش برود؟ پدر و مادرِ فرَن از جوانی دل‌شان می‌خواسته نقاش باشند؛ دل‌شان می‌خواسته هنرمند باشند؛ هنرمند هم شده‌اند، اما هنرشان دقیقاً همان نیست که در روزگار جوانی آرزویش را در سر داشته‌اند.

پدرش به‌جای این‌که آن نقاش هنرمند و چیره‌دستی شود که می‌خواسته، به تصویرساز کتاب‌های پزشکی بدل شده که این هم البته کم‌ هنری نیست، اما به‌هرحال فرق می‌کند با نقاشی که آن‌چه را خودش دوست می‌دارد روی بوم می‌کشد؛ چون لیوای، پدر بی‌اعصاب و شکاک و بی‌حوصله‌ی فرَن، باید آن چیزهایی را بکشد که از او خواسته‌اند؛ اعضا و جوارح آدمیزاد؛ به دقیق‌ترین شکل ممکن. درونِ چشم‌ها و گوش‌ها و چیزهایی مثل این‌ها.

مادرش هم دست‌کمی از پدرش ندارد؛ چون او هم به‌جای آن‌که نقاشی را ادامه بدهد، شده است طراح کاغذهای دیواری و هزارجور طرح و نقش آماده می‌کند برای این‌که در ابعاد دلخواه مشتریان چاپ شوند و روی دیوارها جایی برای خودشان دست‌وپا کنند. اما دست‌کم مادرِ فرَن اعصاب درب‌وداغانی ندارد؛ یا دست‌کم به‌اندازه‌ی شوهرش بی‌اعصاب نیست. بلد است خودش را کنترل کند و خوب می‌داند وقتی لیوای می‌زند زیر میز و همه‌چیز را به‌هم می‌ریزد و سرِ پیری حرف از طلاق و جدایی و چیزهایی مثل این‌ها باید چه‌طور رفتار کند.

فرَن البته تنها بچه‌ی این پدر و مادر عجیب نیست؛ خواهری هم دارد که درست نقطه‌ی مقابل اوست؛ آدمی که خوب می‌داند از زندگی چه می‌خواهد و خوب می‌داند این چیز را چه‌طور به دست بیاورد. همین است که شریک زندگی‌اش را پیدا کرده و پیشنهاد ازدواج را هم پذیرفته و حلقه‌ای را هم که هدیه‌ی شریک زندگی‌ست دست کرده و آماده‌ی رفتن از این خانه است.

تکلیفِ فرَن چیست؟ چه می‌تواند بکند؟ چه کاری از دستش برمی‌آید وقتی یاری ندارد و جایی هم برای نقاشی ندارد؟ دلش را صابون زده که فرصتی برای اقامت و کار در ژاپن نصیبش شود. از نیویورک روانه‌ی شرق جادویی شود و در سرزمین آفتاب تابان با چیزهایی آشنا شود که آینده‌اش را می‌سازد. اما از آن‌جا که هیچ‌کس، همیشه، به آن‌چه می‌خواهد نمی‌رسد،‌ سفرِ ژاپن به جایی نمی‌رسد و این فرصت را به آدم دیگری می‌دهند که قاعدتاً به چشمِ فرَن خوش‌بخت‌ترین آدم روی زمین است. عوضش او هم آن‌قدر خوش‌بخت است که فرصتی پیدا می‌کند برای سفر به نروژ و هم‌نشینی و همکاری با نقاشی به‌اسم نیلز؛ نقاشی که هر کسی اسمش را می‌شنود می‌گوید آدم سخت‌گیری‌ست. واقعاً هم سخت‌گیر است. کار برایش مهم‌تر از هر چیز دیگری‌ست. اما کاری که از فرَن می‌خواهد کاری عادی نیست؛ فرَن باید با همکاری نیلز شروع کند به مالیدن رنگ زرد به در و دیوار چوبی طویله و کلبه و باید حواسش باشد که رنگ را درست روی چوب بمالد و طرح و نقش قلم‌مو نباید هربار فرق داشته باشد.

به‌نظر کار بیهوده‌ای می‌رسد اما نیلز می‌خواهد در مسابقه‌‌ای شرکت کند و برای آدم بدعنقِ بی‌حوصله‌‌ی کم‌حرفی مثل او که همیشه موفق بوده چیزی بدتر از این نیست که در مسابقه شکست بخورد. اما این‌که نشد کار؛ یا دست‌کم این کاری‌ نیست که فرَن در آینده بخواهد انجام بدهد. کارِ فرَن نقاشی‌ست و در آن ناحیه‌ی قطبی که موزه‌ی وایکینگ‌ها به‌راه است و بساط دفن به شیوه‌ی وایکینگ‌ها هم طرفدارانی دارد، بالاخره مدلِ نقاشی‌اش را پیدا می‌کند؛ یک آدم عادی، فروشنده‌ی همان فروشگاه بزرگی که هفته‌ای یکی‌دوبار باید برای خرید به آن‌جا سر زد.

این‌ها که مهم نیست؛ مهم این است که فرَن یاد می‌گیرد هر آدمی را چه‌طور باید دید و چه‌طور باید طراحی‌اش کرد. انگار هر آدمی، هر مدلی، آن‌طور که نشسته، آن‌طور که در چشم‌های نقاش خیره شده، خودش می‌گوید که چه‌طور باید مرا بکشی. هرچه هست نتیجه‌ی دل‌پذیری دارد؛ چون آن‌ها که قبلاً کارهای فرَن را دیده‌اند و لب‌ولوچه‌شان را پایین انداخته‌اند که بگویند این‌کاره‌ نیستی دخترجان، از دیدن کارهای تازه‌اش شگفت‌زده می‌شوند.

همیشه وقتی هست که آدم باید عقب‌نشینی کند و بازی را از سر شروع کند. این کاری‌ست که فرَنِ شبِ آفتابی می‌کند و پاداشش را هم می‌گیرد.

شک راهِ نجات است

چه گذشته است بر این مارتای ترسیده‌ی بی‌کلام که عطای ماندن در این مزرعه را به لقایش بخشیده و آفتاب هنوز در میانه‌ی آسمان ننشسته کوله‌اش را برداشته و از راهِ جنگل گریخته است؟ ترس از ادامه‌ی کار و زندگی در این مزرعه‌ی اشتراکی‌ است یا ترس از مبتلا کردنِ دیگران به بی‌قیدیِ ساکنانِ این خانه؟ 

جای عجیبی است این مزرعه‌ای که ساکنانش انگار تجربه‌ی شهرنشینی را به دستِ فراموشی سپرده‌اند و از مدنیّتی که پیش از این روالِ زندگی‌شان بوده دست برداشته‌اند و دل در گرو مناسباتی سپرده‌اند که نسبت و ربطی با شهرنشینی ندارد. از مزرعه آن‌قدر نمی‌دانیم که معلوم شود ساکنانش چرا در آن‌ خانه کرده‌اند و نمی‌دانیم این فرقه‌ای که دور از مردمانِ شهرنشین زنان و مردان را گردِ هم آورده چه نیّتی در سر دارد.

آن‌چه می‌دانیم این است که آدم‌ها آسیب‌پذیرند و آسیب‌ها آدم‌ها را از پا درمی‌آورند و آدمی که آسیب دیده باشد و زخمی روحش را خراش داده باشد به جست‌وجوی مرهمی‌ است برای بهبودِ این زخم و دستِ رد به سینه‌ی کسی نمی‌زند که ظاهراً راه را به او نشان می‌دهد و اعتنایی نمی‌کند به این‌که راه حقیقتاً راه است یا چاهی عمیق و تاریک. همه‌ی آن‌ها که عضویت در فرقه‌ی پاتریک را پذیرفته‌اند و کار و زندگی در این مزرعه را به شهرنشینی ترجیح داده‌اند انگار بر این باورند که پاتریک صلاحِ کارشان را می‌خواهد و انگار باور کرده‌اند که راه همین راهِ پاتریک است و پاتریک هم انگار مثلِ هر مُرادِ دیگری که دستِ تفقّد بر سرِ مُریدانش می‌کشد مزرعه را در چشمِ این مریدان به باغِ عدن بَدَل کرده است. 

امّا آن‌که شک می‌کند به این تصویر و سرپیچی می‌کند از کلماتِ مُراد و از این باغِ عدن بیرون می‌زند مارتای ترسیده‌، مارسی مِیِ بی‌کلام است که با کوله‌باری از خاطراتِ این مزرعه سر از ویلای خواهر و شوهرخواهرش درمی‌آورد و انگار بعدِ سه‌سال دوری از شهر آدابِ شهرنشینی و مناسباتِ مردمانِ شهر را پاک فراموش کرده و نه می‌داند که بی‌اجازه نباید واردِ اتاق شد و نه خبر دارد که آدم‌ها قرار نیست آسیبِ تازه‌ای به او برسانند. نکته این است که آسیبِ روحیِ مارتای ترسیده، مارسی مِیِ بی‌کلام در این سه سال بهبود نیافته و عمیق‌تر شده است. این ترسِ از تنهایی است انگار که مارتا را از آن باغِ عدن فراری می‌دهد. 

شک راهِ نجات می‌شود برای مارتا؛ شرطِ آزادی از مزرعه‌ی اشتراکی و جمعِ مریدانِ پاتریکِ گیتاربه‌دست که خوب بلد است ترانه‌ای بخواند و دلی ببرد و هوشی از سر برُباید با کلماتی که در نهایتِ دقّت انتخاب شده‌اند و هربار این کلمات در ستایشِ یکی از مُریدان است؛ یکی که تازه به جمعِ این فرقه پیوسته.

امّا مارتا که نمی‌تواند این زخمِ عمیق را پیشِ لوسی باز کند. خواهرِ بزرگ‌تر به جست‌وجوی راهی است برای بهبودِ حالِ مارتا بی آن‌که بداند مارتا چه حالی دارد. از کجا باید بداند وقتی مارتا سکوت کرده و ترسش از پاتریک و فرقه را با کسی درمیان نمی‌گذارد؟ اصلاً چه باید بگوید اگر درباره‌ی این سه سال پرسیدند؟ دروغِ مصلحت‌آمیزش که لوسی را راضی نمی‌کند ولی باعثِ کنجکاوی‌اش هم نمی‌شود. 

مارتا به چشمِ لوسی آدمی‌ غیرِ عادی است و عادی بودن انگار همان رفتاری است که سال‌ها پیش خودش با مارتا کرده؛ رها کردنش، یا بی‌اعتنایی به خواهرِ کوچک‌تری که کم‌کم زخمِ درونش سر باز می‌کند و او را از دیگران دور می‌کند و به مزرعه‌ی اشتراکیِ پاتریک و مُریدانش می‌کشاند؛ جایی که باید تجسّمِ آرامش باشد و پاتریک خوب بلد است این آرامش را به تماشا بگذارد. 

آرامشی در کار نیست. همه‌چیز نمایش است. اگر بود که مارتا بی‌خیالِ حضور در این باغِ عَدَن نمی‌شد و آفتاب هنوز در میانه‌ی آسمان ننشسته کوله‌اش را برنمی‌داشت و از راهِ جنگل نمی‌گریخت و سر از  ویلای خواهر و شوهرخواهرش درنمی‌آورد. 

شک همیشه مقدمه‌ی نجات است. همیشه راهِ نجات است.


زندگیِ خود را چه‌طور کوک کنیم؟

حتا اگر شما هم مثل نویسنده‌ی این یادداشت چیز زیادی درباره‌ی پیانو ندانید احتمالاً شنیده‌اید که پیانو را باید کوک کرد و پیانویی که کوکش در رفته باشد صدای ناخوشایندی دارد و بهترین نوازنده‌ی پیانو هم نمی‌تواند موسیقی دلپذیری از سازِ بی‌کوک بیرون بکشد. پیتر لوشِن، نیویورکیِ حساسِ فیلم صدای سکوت، می‌گوید فقط پیانو نیست که باید کوکش کرد؛ چون همه‌چیز پیچیده‌تر از این‌ها است. این‌طور که لوشِن می‌گوید آدم‌های شهرنشین خیال می‌کنند که شلوغی و سروصدا فقط در خیابان‌ها است: پا به خیابان که می‌گذاریم انگار وارد دنیای صداهای خوشایند و ناخوشایندی شده‌ایم که هر کدام از سویی گوش ما را نشانه می‌گیرند وحمله می‌کنند به روح و روان‌مان؛ صداهایی که حتا نمی‌دانیم از کجا می‌آیند و برای چه‌جور آدم‌هایی پخش می‌شوند. شهرنشین‌ها، به‌خصوص آن‌ها که در شهرهای خیلی بزرگ زندگی می‌کنند، این وقت‌ها به صرافت استفاده از هدفون‌های کوچکی می‌افتند که در جیب یا کیف هر کسی پیدا می‌شوند؛ هدفون‌هایی که قرار است موسیقی محبوب‌شان، یا رادیوی محبوب‌شان، یا یکی از این پادکست‌های شخصی را پخش کند که گوینده‌های‌شان درباره‌ی همه‌چیز طوری اظهارنظر می‌کنند که انگار دارند نتیجه‌ی سال‌ها تحقیق‌شان را در اختیار آدم می‌گذارند. معمولاً آدمی که یکی از هدفون‌ها را توی گوش می‌گذارد سعی می‌کند از دنیای دوروبرش جدا شود؛ در پیاده‌رویی قدم می‌زند که احتمالاً یکی از شلوغ‌ترین پیاده‌روهای شهرشان است. بعد هم که می‌رسند به خانه‌ای که قرار است پناه‌گاه‌‌شان باشد؛ درست همان‌طور که از پناه‌گاه توقع داریم: جایی که قرار است ساکنِ این خانه را از دنیای بیرون، آدم‌های بیرون و اتفاق‌های بیرون جدا کند؛ قرار است از او محافظت کند.

بااین‌همه ظاهراً همه‌چیز به این سادگی نیست؛ چون پیتر لوشِن، با آن گوش‌های حساس، با آن روحیه‌ی حساس، با آن رفتار عجیب‌وغریبی که دست‌کمی از کارآگاه‌ها ندارد، به این نتیجه رسیده که از سروصداها نمی‌شود فرار کرد و حتا سکوت که خیلی‌ها خیال می‌کنند در خانه می‌توانند پیدایش کنند، وجود خارجی ندارد. صداها همه‌جا هستند؛ حتا در این خانه، در این کنجِ دنج و گوشه‌ی خلوت. بدتر از این‌ها آلودگی صوتی است؛ سیگنال‌های ناخواسته‌ای که روی سیگنال‌های دیگر اثر می‌گذارند و شکل‌شان را عوض می‌‌کنند و صدایی تولید می‌کنند که می‌شود اسمش را گذاشت اختلال صوتی. چیز عجیبی هم نیست. فکر کنید نشسته‌اید در خانه‌ای که دوستش دارید و خودتان را برای خوابی آرام آماده کرده‌اید. کتابی به دست گرفته‌اید و نرم‌نرمک ورقش می‌زنید و چشم‌به‌راه خوابید که از راه برسد، اما همین‌طور که جمله‌ها را می‌خوانید و کلمه‌ها را یکی‌یکی، یا چندتا‌یکی، می‌خوانید، صدای ضعیفی در گوش‌تان هست که نمی‌دانید از کجا است. احتمالاً از جا بلند می‌شوید و نگاهی به دوروبرتان می‌اندازید؛ همه‌چیز ظاهراً همان‌طور است که همیشه بوده. یخچال‌تان درست کار می‌کند، تُسترتان مشکلی ندارد، مایکروویو همان است که بوده. مطمئنید که خیالاتی نشده‌اید؛ مطمئنید که صدایی هست، اختلالی که گوش‌تان را آزار می‌دهد.

شاید اگر به‌جای تهران ساکنِ نیویورکِ فیلم صدای سکوت باشید و در یکی از آخرین شماره‌های مجله‌ی نیویورکر مقاله‌ای درباره‌ی پیتر لوشِن خوانده باشید، بگردید دنبال این آدم و از او کمک بگیرید. دوستان‌تان هم ممکن است قبل از شما همین کار را کرده باشند و شماره‌ی لوشِن را بدهند که با او تماس بگیرید. پیتر لوشِن آدم آداب‌دانی است؛ موقر است؛ بانزاکت است، اما مثل هر آدمی حساسیت‌های خودش را دارد و همین که چند دقیقه یا نیم ساعتی را در خانه‌تان بگذراند، احتمالاً در جواب این حرف‌تان که می‌گویید نمی‌دانید چرا صبح‌ها که از خواب بیدار می‌شوید کسل و خسته و بی‌حوصله‌اید و دل‌تان نمی‌خواهد از رخت‌خواب بیرون بزنید، می‌گوید مهم نیست که در خانه تنهایید؛ مهم نیست که فکر می‌کنید صدایی جز سکوت در این خانه نیست؛ چون واقعیت چیز دیگری است و سکوت، درست عکسِ آن‌چه فکر می‌کنیم، صدا دارد. سکوت مطلق در کار نیست. محیط پُر است از سیگنال‌ها و نُت‌ها. همه‌ی محله‌ها نُت مخصوص خودشان را دارند؛ نُتی که یک‌بند در هوا هست؛ مهم نیست که نمی‌شنویمش؛ هست. حالا اگر چیزهایی که در خانه داریم، همین چیزهای برقی‌ای که در همه‌ی خانه‌ها پیدا می‌شوند، سیگنال‌هایی تولید کنند که با این نُت هماهنگ نباشد، اختلال صوتی از راه می‌رسد و ساکنِ خانه را پریشان و بی‌حوصله می‌کند. مثل این است که یک‌طرف دارند موسیقی دلپذیری را می‌نوازند و همان‌جا یکی هم نشسته و وقت و بی‌وقت می‌کوبد روی پیت حلبی‌ای که قبل از این پُر از روغن بوده.

مشکل این است که پیتر لوشِن درس‌خوانده‌ی دانشگاه نیست. حوصله‌ی درس‌ومشق و دانشگاه را نداشته. همه‌چیز را خودش خوانده. خودش تحقیق کرده. خودش به نتیجه رسیده و این نظریه‌ای است که می‌تواند خیلی چیزها را عوض کند. اما دانشگاهی‌ها، عصاقورت‌داده‌هایی که به مدارک ریز و درشت و رساله‌ها و عمری که صرف تحصیل علم کرده‌اند می‌نازند، بهره‌ای از هوش والای پیتر لوشِن نبُرده‌اند. حتا نمی‌دانند هوش والا و گوش حساس یعنی چه. برای آن‌ها استدلال هم مهم نیست؛ مهم این است که چهره‌ای دانشگاهی، فرهیخته‌ای گرامی، این چیزها را بگوید، نه آدمی مثل پیتر که در خانه‌ی خودش نشسته و شهر نیویورک را مثل کف دست می‌شناسد و محله به محله نُت‌ها را می‌شناسد و می‌داند چه‌طور می‌تواند خانه‌ی مردم پریشان و بی‌حوصله را برای‌شان کوک کند که کمی آرام‌تر از قبل زندگی کنند. همین است که عصاقورت‌داده‌های دانشگاهی ایده‌هایش را در روز روشن می‌دزدند و طوری رفتار می‌کنند که انگار هیچ‌وقت اسمش را نشنیده‌اند؛ چرا باید شنیده باشند وقتی پیتر هیچ‌وقت در هیچ دانشگاهی درس نخوانده است؟

این هم ظاهراً از عوارض تنهایی است که آدم دقیق و کاربلدی مثل پیتر وقتش را صرف این چیزها می‌کند؛ آدمی که تنها نباشد احتمالاً این‌قدر حواسش جمع سیگنال‌های مزاحم نیست؛ سرگرمی‌های دیگری دارد که پیتر حتا خواب‌شان را هم نمی‌بیند. اما به‌هرحال همان آدم‌هایی که ظاهراً تنها نیستند برای سر درآوردن از حال‌وروز پریشان‌شان چاره‌ای ندارند جز این‌که پیتر لوشِن را استخدام کنند و پیتر، مثل کارآگاهی کارکشته، پرونده‌ها را یکی‌یکی حل می‌کند؛ کشف می‌کند چه صداهای مزاحمی در خانه‌ها هست و راهی برای رهایی از آن‌ها پیدا می‌کند؛ راهی که گاهی می‌شود فرستادن یک تُستر نو برای اِلِن چِیسِن. اما پریشانی آدم که فقط بستگی ندارد به تُستر و باقی چیزهای برقی‌ای که از بام تا شام سرگرم تولید سیگنال هستند؛ گاهی آدم احتیاج دارد که همدمی داشته باشد؛ دست‌کم برای چیزی گفتن و چیزی شنیدن؛ دست‌کم برای یادآوری این‌که تنهایی تقدیر محتوم هر آدمی نیست و آدم‌هایی هستند که می‌توانند از چنگ این تقدیر بگریزند.

صدای سکوت داستان همین تنهایی است؛ تنهایی‌ای که می‌شود روبه‌رویش ایستاد و دست‌ها را بالا برد و تسلیمش شد؛ همان‌طور که پیتر لوشِن همه‌ی این سال‌ها همین کار را کرده و می‌شود راهی پیدا کرد برای کنار زدنش؛ برای تسلیم نشدن؛ همان‌طور که اِلِن چِیسِن دست‌آخر واقعیت را به پیتر لوشِن یادآوری می‌کند. آدم یا می‌تواند از گذشته‌اش، از خاطره‌های ریز و درشتی که در کاسه‌ی سرش می‌چرخند خلاص شود، یا خودش را آن‌قدر ضعیف می‌بیند که دل خوش می‌کند به این خاطره‌ها و می‌گوید از زندگی چیزی جز این نمی‌خواهد. دور ریختن بعضی چیزها ظاهراً قدم اول است برای رسیدن به آرامشی که آن خاطره‌های ریز و درشت از آدم دریغ می‌کنند. آدم، خوب یا بد، در گذشته زندگی نمی‌کند و زمان حال همیشه مقدمه‌ای است برای رسیدن به آینده‌ای که سعی می‌کنیم بهتر از گذشته باشد. این هم از آن چیزهایی است که پیتر لوشِن باید جدی‌اش بگیرد و چه خوب که اِلِن چِیسِن سر راهش قرار می‌گیرد و راه را نشانش می‌دهد. همه‌چیز به همین سادگی است؟ کسی نمی‌داند آدم‌ها چه‌طور عوض می‌شوند؛ آدم‌ها چه‌طور می‌شوند آدمی دیگر، اما ظاهراً این وقت‌ها پای یکی‌دیگر هم در میان است. دست‌کم این چیزی است زندگی پیتر لوشِن می‌گوید؛ این چیزی است که درباره‌ی پیتر لوشِن می‌دانیم.