آندری تارکوفسکی و امید بازیافته

زمستان ۱۳۶۶ است که اوّلین چاپ کتاب تارکوفسکیِ بابک احمدی منتشر می‌شود. طرح روی جلد کتاب بخشی از پرده‌ی ستایش شاهان مجوس کار لئوناردو داوینچی است. ناشرِ کتاب «فیلم» است؛ انتشاراتی وابسته به ماه‌نامه‌ی سینمایی فیلم که در دهه‌ی ۶۰ و در غیاب ناشرانی باید کتاب‌های سینمایی را منتشر می‌کردند این وظیفه را به‌عهده گرفته. یک کتاب ۲۴۰ صفحه‌ای با تیراژ ۲۰۰۰ نسخه و ۶۰ تومان قیمت. کاغذ کاهی و زرد کتاب بیش از همه خبر از محدودیت‌های چاپ و نشر در آن سال‌ها می‌دهد؛ هرچند تیراژ ۲۰۰۰تایی‌اش این روزها به تیراژی آرمانی و ناممکن بدل شده است.
زمستان ۶۶ روزهای موشک‌باران تهران و بمبارانی است که تهران را از رمق انداخته بود. امّا در آن روزها هم می‌شده امید و ایمان به زندگی را از دست نداد و سینما ظاهراً نقش مهمی در این زمینه داشته. کتاب تارکوفسکی به‌سرعت به کتاب محبوب فیلم‌دوستان بدل شد؛ کتابی فرهنگ‌ساز و دوران‌ساز که شیوه‌ی تازه‌ای را پیش روی خوانندگانش می‌گذاشت. می‌شود سینما را هم به شیوه‌ی دیگری دید؛ آن‌گونه که معمولاً نمی‌بینند و آن‌گونه که معمولاً جایی در نقد فیلم ایران ندارد.
کتاب سه فصل دارد:
اولی ساختار آثار است و بابک احمدی از واقعیت و تصویر شروع کرده و بعد به شکل‌گیری تصویر رسیده و دست‌آخر همراهان و شاعران سینما هستند؛ سینماگرانی که در سینمای‌شان چیزی هست که آن‌ها را به آندری تارکوفسکی نزدیک می‌کند بی‌آن‌که فیلم‌های‌شان یک‌جور و یک‌شکل باشند.
فصل دوم مایه‌های آثار است: اولی ایمان و فاجعه است و دومی پناه‌گاه و سومی زندگی و مرگ. پناه‌گاه البته فقط خانه نیست؛ مادر هم هست؛ عشق هم هست؛ روسیه هم هست؛ غم غربت هم هست؛ امید هم هست؛ زندگی و طبیعت هم هست.
فصل سوم ایثار است؛ واپسین فیلمی که تارکوفسکی ساخت و با ساختنش قدر دید و بر صدر نشست. از داستان و ریشه‌های نخستین طرح شروع می‌کنیم و می‌رسیم به امید؛ به واقعیت و شخصیت‌ها و ساختار و مایه‌‌های آشنا و ستایش شاهان مجوس که خواننده‌اش را به یاد جلد کتاب می‌اندازد. بعد هم نوبت زندگی‌نامه و کتاب‌نامه و تصویرهاست.
احمدی در پیش‌گفتار توضیح داده که چرا به فکر نوشتن این کتاب افتاده: «اندیشه‌ی نگارش این کتاب به چهاردهم دی سال گذشته [۱۳۶۵] بازمی‌گردد. آن شب شنیدم که تارکوفسکی، هفته‌ای پیش‌تر، این جهان را ترک کرده است. به کجا امّا؟ در صحنه‌ی گذر دشوار سربازانی خسته از رود سیواش، در آینه، صدای پدر او می‌آمد: در زمین مرگ نیست/ جاودانه‌اند همه‌چیز. ایثار و آینه راه را به جاودانگی یافته‌اند، امّا تارکوفسکی در باغ کلیسای الکساندر نوسکی پاریس خفته است.»
سال‌ها بعد احمدی داستان کتاب را این‌طور ادامه داد: «کتاب یک سال بعد آماده و در بهمن ۱۳۶۶ منتشر شد. نشر ماه‌نامه‌ی فیلم کتاب را بر کاغذ روزنامه (چه‌قدر رنگ زرد کهنه‌ی آن رادوست داشتم) چاپ کرد، و این هم‌زمان بود با مروری بر آثار تارکوفسکی در جشنواره‌ی سینمایی. حدود یک ماه پیش از جشنواره از این برنامه باخبر شده بودم. از من خواستند تا برای «مروری بر آثار» عنوانی را برگزینم و من «امید و ایثار: دنیای آندری تارکوفسکی» را پیشنهاد کردم. در آن بهمن سرد و برفی در تهرانِ سال اوج جنگ ایستادن میان دانشجویان و سینمادوستان در صف‌های طولانی ساعت‌ها به امید یافتن بلیت و امکان دیدن استاکر و آینه همراه با آنان، وقتی در دست‌ها کتاب خودت را می‌دیدی، با طرحی از داوینچی بر جلد که آیدین از سر محبّت برگزیده بود، حسّی شگرف دل را می‌لرزاند. شادی و سربلندی این‌که کسانی که دوست‌شان داشتی و برای آن‌ها نوشته بودی کتاب را می‌خوانند. نسخه‌های کتاب تا عید برسد تمام شدند. همان نوروزِ موشک‌بارانِ تهران و دیگر شهرها. دو سال بعد کتاب با پیوستی در تصحیح خطاها و معرفی کتاب‌ها و فیلم‌هایی تازه درباره‌ی تارکوفسکی بار دیگر منتشر شد. نسخه‌های چاپ دوم هم به‌سرعت تمام شدند. پس از آن دیگر به انتشار آن رضا ندادم.»
رضا دادن به انتشار دوباره‌ی کتاب چند سالی طول کشید؛ از زمستان ۱۳۶۸ تا پاییز ۱۳۸۱ که مقدّمه‌ی ویراست سوم کتاب به پایان رسید و بهار سال بعد منتشر شد؛ این‌بار به‌نام امید بازیافته: سینمای آندری تارکوفسکی. ویراست سوّم ۴۵۵ صفحه است. نسخه‌ی تازه‌ای از کتابی که سال‌ها پیش منتشر شد. همه‌ی کتاب دوباره نوشته شده و سرفصل‌ها هم البته تازه‌اند؛ کامل‌تر از دو ویراست قبل.
کمی بعد از آن‌که اولین چاپ کتاب تارکوفسکی منتشر شد، ایرج کریمی نقدی درباره‌اش نوشت که در ماه‌نامه‌ی فیلم منتشر شد. ایرج کریمی نوشته بود: «نخستین چیزی که احترام عمیق مرا به کتاب و نویسنده‌اش جلب می‌کند احترامی‌ است که در جای‌جای آن به فرهنگ و اندیشه‌ی بشری ـــ هرچند فقط در حوزه‌ی اروپایی آن ـــ نهفته است. در نخبه‌گرایی بابک احمدی شک نیست، امّا افراط در هر رویکرد مثبتی که به اندیشه و هنر و فرهنگ مربوط می‌شود درست آن چیزی است که ما در این سرزمین سخت به آن نیازمندیم… مرزهای تأثیر کتاب(های) احمدی را نامحدود به سینما و ادبیّات سینمایی می‌دانم. او به آن سنّتی در ادبیّات سینمایی ایران غنا می‌بخشد که به شیوه‌ی بیان هنری اهمیّت بنیادین قائل نیست بل‌که آن‌چه گفته می‌شود برایش مهم است…»
یک ماه بعد که بابک احمدی پاسخی به نقد کریمی نوشت توضیح داد که: «در پیش‌گفتار کتاب نوشته‌ام که بیش‌تر ناقدان مجذوب مایه‌های آثار تارکوفسکی شده‌اند (مجذوب «آن‌چه گفته می‌شود») و بسیاری فراموش کرده‌اند که او پیش از هر چیز یک سینماگر بوده: «نزد اینان تارکوفسکی می‌توانست نویسنده، شاعر یا نقّاشی باشد که حرف‌های جالب و مهمّی دارد. پرسش مهم امّا این است که او این حرف‌ها را چگونه بیان کرده و مهم‌تر چگونه راهی تازه در هنر سینما گشوده است.» کریمی که خود جداسازی ساختگی و بی‌پایه‌ی شکل را از محتوا نمی‌پذیرد، به من هم حق بدهد که این‌دو را از هم جدا ندانم و برای شیوه‌ی بیان هنری همان اهمیّت بنیادینی را قائل باشم که برای آن‌چه گفته می‌شود.»
علاوه بر این ایرج کریمی با تکیه بر کتابی از خود تارکوفسکی از احمدی پرسیده بود که چرا به بعضی مفاهیم مورد علاقه‌ی تارکوفسکی اشاره‌ای نکرده: «احمدی در راه بررسی خود اتّکای زیادی به کتاب پیکر دادن به زمان یا به‌قول او پیکرسازی در زمان دارد (عنوان آلمانی کتاب زمان مُهروموم شده را می‌توان مبنای عنوان دیگری به فارسی: «زمان پیکر یافته» گرفت). امّا در این میان ـــ اگرچه ما انتظار خواندن ترجمه‌ی کامل آن را در این کتاب نداریم ـــ دست‌کم دو نکته‌ی مهم از کتاب مسکوت مانده که با وجود این‌همه بازگفت جای اشاره‌ای داشتند. این دو نکته عبارتند از تأکید تارکوفسکی بر رئالیسم، تعریف او از آن و شناسایی خود در مقام فیلم‌سازی رئالیست و دوّم تأکید او بر اخلاق و شناسایی آن همچون جنبه‌ی به‌شدت خلّاقانه‌ای از هستی بشری. این نکات از بنیان‌های اندیشه و شیوه‌ی بیان هنری تارکوفسکی هستند و به‌راستی جای اشاره‌ به آن‌ها در این کتاب خالی است.»
و بابک احمدی در پاسخش اشاره کرد که: «کریمی ایراد گرفته که چرا در کتاب از نظریه‌ی تارکوفسکی در مورد رئالیسم و این نکته که او خود را رئالیست می‌نامید یاد نشده است. اگر رئالیسم آن مکتب مشهور هنری باشد ـــ که شرح پیدایش، تکوین و تعریف آن در هر کتاب معتبر «تاریخ هنر» یافتنی است ـــ تارکوفسکی را نمی‌توان رئالیست نامید؛ حتی اگر او ـــ بنا به تعریفی یک‌سر شخصی ـــ خود را چنین خوانده باشد.»
نکته‌ی دیگری که ایرج کریمی در نقد کتاب نوشته بود این بود که: «تارکوفسکی بارها در کتابش و در گفت‌وگوها اظهار داشته که تصویرهای سینمای او عاری از معنای نمادین هستند و به آن چیزی اشاره دارند که نشان می‌دهند. این اظهارْ احمدی را دچار این سوءتفاهم کرده که تارکوفسکی به خلّاقیّت تماشاگر بی‌اعتنا است و با این گفته سهم او را در کارکرد مفهومی فیلم نادیده می‌گیرد. به‌عقیده‌ی من علّت این سوءتفاهم غفلت نویسنده در مورد جنبه‌‌ای اساسی و مهم از سینمای تارکوفسکی است: مدیتاسیون [مدیتیشن] Meditation یا به‌قول عرفای خودی تأمّل و مراقبه. به‌تجربه این‌طور فهمیده‌ام که تماشای فیلمی از او گاه تا به حدّ تخدیر سُکرآور و لذّت‌بخش است و همان فیلم در شرایط نامساعد ملال‌آور و کسل‌کننده است. تجربه‌ی تماشای فیلمی از تارکوفسکی برای من همواره همچون تجربه‌ای آیینی بوده است و می‌دانیم که این تجربه ساعت و ساحتی دارد. هدف این هنرمند عارف متقاعد کردن آنانی نیست که باور نیاورده‌اند؛ درست‌تر بگویم، روش او برای این کار همان روش منطقی مرسوم نیست. تارکوفسکی می‌کوشد تا با غرقه کردن تماشاگر در سُکر حیات و نشئه‌ی هستی غافلان را دچار پرسش و مهم‌تر از آن دچار بهت کند… این درست است که این سینما عبارت از تصویر ساده‌ی اشیاء نیست امّا از نماد و تمثیل هم جدا است. تارکوفسکی از ما دعوت نمی‌کند تا به چیزها بنگریم، بل‌که او ما را ناچار از تجربه‌ی نوین جهان می‌کند. او از آن دسته فیلم‌سازانی است که توصیفش برای شخص ناآشنا به‌راستی غیرممکن است. او را باید دید، تجربه کرد و ماهیّت مابعدالطبیعی چیزها را آن‌گونه که او عرضه می‌کند محک زد.»
و بابک احمدی در جوابش نوشت: «در کتاب به این حکم تارکوفسکی انتقاد کرده‌ام که تصاویر سینمایی آثارش را از هرگونه معنای نمادین جدا دانسته است. هر شکل تأویل ناگزیر سویه‌ای نمادین در متن می‌یابد و اگر اثر هنری «چیزی اندیشگون» دانسته شود (که به‌نظر تارکوفسکی چنین است) آن‌گاه این نقش اندیشگون را از تأویل و نماد گریزی نیست… البته می‌توان یکی از مهم‌ترین سویه‌های آثار تارکوفسکی را عرفانی، آیینی و باطنی خواند، امّا نکته این‌جا است که منطق سخن (Discours) نقّادانه با منطق سخن عرفانی متفاوت است. کریمی انگار این تفاوت را نمی‌پذیرد. امّا به‌گمان من ناقدان می‌توانند بدون باور به عقاید عرفانی و دینی تارکوفسکی آثار او را نقد کنند. البته آنان ناگزیرند که مبانی فکری و عقیدتی تارکوفسکی را بشناسند امّا ضرورتی ندارد که آن‌ها را بپذیرند.»
یکی دیگر از چیزهایی که به‌زعم ایرج کریمی صحیح نمی‌رسید این بود که: «نکته‌ی دیگر جنبه‌ی حدیث نفس‌گونه‌ی سینمای تارکوفسکی است. احمدی مدّعی است که سینمای شوروی با فیلم‌های تارکوفسکی ـــ و به‌ویژه فیلم آینه ـــ زبان باز کرده است؛ زیرا او نخستین فیلم‌ساز روسی است که از منِ خود سخن گفته. راست است: تارکوفسکی یک استثناست امّا نه‌فقط در موقعیّت زاده‌ی انقلاب اکتبر. راستش من برخلاف احمدی موضوع را سیاسی نمی‌بینم. به‌عقیده‌ی من این مسأله دو جنبه دارد: جنبه‌ی نخست به سنّت آفرینش هنری و ادبی غنی و باشکوه روس‌ها در سده‌ی گذشته بازمی‌گردد. تارکوفسکی خود ستایش‌گر این سنّت بوده و می‌دانیم که هیچ‌کدام از چهره‌های شاخص آن ـــ از پوشکین و گوگول و تورگنیف گرفته تا تالستوی و گنچاروف و داستایفسکی و چخوف و گورکی ـــ اهل حدیث نفس یا سخن گفتن از من‌های‌شان نبوده‌اند… آن «من» که تارکوفسکی عرضه می‌کند همان «من» نیست که در سینمای برگمان یا فللینی می‌بینیم. «منِ» برگمان یا فللینی با ویژگی‌های روان‌شناختی و خصوصی‌اش، چهره‌ای واقعاً یگانه و فردی دارد. درحالی‌که «منِ» تارکوفسکی در مقایسه بیش‌تر بازتابی روحی دارد و نشانه‌ای از «منِ» نوعی است. «منِ» او روحی است که سخت می‌گوید.»
و البته بابک احمدی سعی کرد در پاسخ به کریمی بگوید که چرا درست نوشته و اشتباهی در کار نیست:«امّا این حکم کلّی نادرست است. سه رمان تالستوی ـــ کودکی، نوجوانی و جوانی ـــ در حکم زندگی‌نامه‌ی خودنوشته‌ی او هستند. داستایفسکی همواره از خویشتن سخن گفته و «خاطرات خانه‌ی مردگان» شرح زندگی نویسنده است از سال‌های تبعیدش در سیبری… راست این است که رمان‌نویسان برجسته‌ی روسی سده‌ی پیش بارها بیش از بالزاک، فلوبر یا جرج الیوت اهل حدیث نفس بودند امّا با تکوین رئالیسم سوسیالیستی و هنر رسمی ــ دولتی سنّتِ سخن گفتن از خویشتن گسسته شد و تنها میان ستم‌دیدگان ادامه یافت.»
ظاهراً نقد و توضیح بابک احمدی درباره‌ی جنبه‌هایی از کار تارکوفسکی منتقدانی دیگر را کنجکاو کرد که پرسش‌های‌شان را مطرح کنند و از این بین نقدی که ملک‌منصور اقصی درباره‌ی این کتاب و ارزش و اهمیّتش نوشت هنوز خواندنی است. در بخشی آن نقد آمده بود که: «وقتی تارکوفسکی می‌گوید «ساخته‌های من برخاسته از احساسم است…» آیا مفهومش این است که پس اندیشه‌ای در کار نیست؟ یا این‌که نیندیشیدن در هنگام خلق تصویر با اندیشگون بودن تصویر دو گفته‌ی متناقضند؟ اعتقاد من این است که نه تناقضی وجود دارد و نه تصویرهای او فاقد اندیشه‌اند. به‌نظر می‌رسد تارکوفسکی از مرز اندیشه به مفهوم معمول عبور کرده است. اندیشه در عمق ذهن او هنگام خلق اثر هنری به‌طور طبیعی به احساس ترجمه و سپس با تصویر بیان می‌شود. اصلاً هنر واقعی و اصیل شاید همیشه همین‌گونه خلق شده و می‌شود و به همین شکل هم باید خود را بدان سپرد.»
شاید برای پاسخ به همین پرسش‌ها بود که احمدی تصمیم گرفت بعد از چاپ دومِ کتابش دیگر آن را منتشر نکند؛ بیش‌تر به این دلیل که فرصتی پیدا کند و کتاب را از نو بنویسد؛ مفصل‌تر و کامل‌تر. کتابی که صورتِ نهایی‌اش دست‌آخر اردی‌بهشت ۱۳۸۲ منتشر شد: امید بازیافته.

بعدتحریر: اگر وقت و حوصله دارید قسمت هفتم پادکست کارناوال را هم گوش کنید: آن‌سوی آینه، آندری تارکوفسکی، «آینه» و فیلم‌های دیگر

خانه‌ی دوست کجاست؟

نکته‌ی اصلی شاید نقشه‌ی راهِ کیارستمی‌ست و پای نقشه‌ی راه که در میان باشد، درجا خانه‌ی دوست کجاست؟ را به یاد می‌آورم؛ فیلمی است که حالا، سال‌ها بعدِ اولین نمایش عمومی‌اش، به تماشاگرش می‌گوید باید از این‌جا شروع کند اگر می‌خواهد کیارستمی را بعدِ این دنبال کند؛ از لحظه‌ای که پسرکِ این فیلم حاضر نیست حرف دیگران را گوش کند و ترجیح می‌دهد راه خودش را برود و سعی کند خانه‌ی محمدرضا نعمت‌زاده را پیدا کند و دفترمشقش را پس بدهد. از این نظر خانه‌ی دوست کجاست؟ احتمالاً فیلمی نمادین هم هست؛ هرچند کیارستمی میانه‌ی خوبی با نماد در سینما نداشت و در پاسخ پرسش‌های منتقدان همیشه می‌گفت چیزی دراین‌باره نمی‌داند. اما حالا، با این‌که خودم هم میانه‌ای با نمادین بودنِ چیزها ندارم، بدم نمی‌آید این‌بار استثنا قائل شوم و احمدِ فیلم را شبیه عباس کیارستمی‌ای بدانم که گوش کردن به حرف دیگران برایش فایده‌ای ندارد؛ چون می‌داند و می‌بیند که کسی حرفش را گوش نمی‌کند؛ همه حرف خودشان را می‌زنند؛ یک حرف را پشت‌هم تکرار می‌‌کنند و اعتنایی نمی‌کنند به آن‌چه شنیده‌اند. احمدِ فیلم یا کیارستمیِ بیرونِ فیلم می‌داند که چاره‌ی کار گذر از این حرف‌ها و نشنیدن این حرف‌ها و طی کردن راه و جست‌وجویی برای یافتن خانه‌ی دوست است؛ جست‌وجویی برای یافتن مقصدی که دیگران یا نمی‌شناسند و خبری از آن ندارند، یا ترجیح می‌دهند نشانی‌اش را به دیگری ندهند. احمد از این راه‌ها، این مسیرهای پیچ‌درپیچ، می‌گذرد، از میان درخت‌ها می‌گذرد، از تپه‌ها بالا می‌رود و مسیری زیگ‌زاگ را طی می‌کند. سال‌ها می‌گذرند. احمد خانه‌ی دوست را پیدا نمی‌کند. دست به کار تازه‌ای می‌زند. مشقِ دوستش را هم می‌نویسد.‌ کیارستمی هم دست به کارهای تازه‌ای می‌زند. احمد یک‌جا نماندن را دوست نمی‌دارد؛ رفتن و دویدن روی خط‌ها را ترجیح می‌دهد به قدم‌های آهسته‌ای روی زمینی صاف برداشتن. چه فایده‌ای دارد آدم یک‌جا بماند و حرف دیگران را گوش کند وقتی می‌داند دیگران هیچ تصوری از دنیای او ندارند؟
*
دنیای کیارستمی و منظومه‌ای که در طول سال‌ها آفرید، چیزی‌ست که فقط به خودش تعلق دارد و راستش حالا که دارم این جمله‌ها را می‌نویسم هیچ دلم نمی‌خواهد از فعل‌های گذشته استفاده کنم؛ چون سینما که خانه‌ی اصلی کیارستمی‌ست، یا دست‌کم پیش خودم فکر می‌کنم بسیاری او را با سینما به یاد می‌آورند، در زمانِ حال می‌گذرد. سینما زمانِ حال است و حتی اگر گذشته را به یاد بیاورد و لحظه‌هایی از آن گذشته را نشان دهد، حتماً دوباره به امروز، به زمان حال، برمی‌گردد. در زمان حال جریان دارد، در لحظه‌ای که ما به تماشا نشسته‌ایم؛ حتی اگر آن‌چه تماشا می‌کنیم غیاب او و سکوتش در زمانه‌ای باشد که دهان‌های بسیاری گشوده‌اند و هیچ نمی‌گویند.

وسط فیلمی سیاه‌وسفید

«این درخت را می‌بینی؟ به هریک از شاخه‌هایش آزادی تو آویزان است.» می‌روم سراغ کتاب‌خانه و کتاب‌های بزرگ عکس کیارستمی را برمی‌دارم. کنار کتاب‌خانه روی مبل می‌نشینم و شروع می‌کنم به ورق زدن: درخت‌های کیارستمی ظاهراً همان درخت‌هایی هستند که قبلِ این دیده‌ایم، که هر روز از کنارشان می‌گذریم و هیچ اعتنایی نمی‌کنیم به برگ‌های سبز یا خشک‌شان، اما ظاهراً همان درخت‌ها نیستند وقتی در عکس‌های او می‌بینیم‌شان. مثل درخت‌هایی که در پولارویدهای تارکوفسکی می‌بینیم. همه‌چیز ظاهراً همان است که می‌شود دید ولی چیزی در این میان هست فرق می‌اندازد بین درخت‌های کیارستمی و درخت‌هایی که ما می‌بینیم. بخشی از این فرق ظاهراً به‌خاطر سر زدن‌های مکرر اوست به طبیعت سرسبز یا طبیعت برفی. گاهی برای ثبت درختی در میانه‌ی کاخی در شمال تهران و گاهی برای ثبت تک‌درختی در برف. همه‌چیز بستگی دارد به درخت. به این‌که درخت کجاست. کجا بی درخت می‌شود زندگی کرد؟ پاسخی ندارم. اما فقط در عکس‌های او نیست که درخت‌ها به چشم می‌آیند. در سراشیبی تپه‌ی خانه‌ی دوست کجاست؟ هم درخت تک‌افتاده‌ای هست که راه را نشان می‌دهد. زندگی و دیگر هیچ را هم با درختی به یاد می‌آوریم که مسیرِ خانه‌ی دوست را یادآوری می‌کند. کجا رفته‌اند بچه‌های آن فیلم؟ درخت است که راه را نشان می‌دهد. درخت نقشه‌ی راه است. علامتی‌ست برای به‌خاطر سپردن. طبیعتی‌ست که آدم‌ها از کنارش می‌گذرند. طبیعتی‌ست که در حضورش آدم‌ها از میلِ نبودن می‌گویند. آقای بدیعیِ طعم گیلاس اگر خسته‌ترین آدم عالَم نباشد دست‌کم یکی از غمگین‌ترین آدم‌‌هاست. آدمی‌ست که ترجیح می‌دهد نباشد. اما همین جای همین ترجیح ندادنْ زیر درختی‌ست در سراشیبی تپه. جایی که بشود پیدایش کرد. جایی که باید یکی او را پیدا کند. جایی که ممکن است بالأخره گذر آدم‌ها بیفتد. بدون درخت آدم‌های فیلم‌های کیارستمی راه را گم می‌کنند. شاید اگر روزگاری طراحی نقشه‌ای را به کیارستمی می‌سپردند همه‌ی راه‌ها و همه‌ی مسیرها را با درخت‌ها مشخص می‌کرد: از این راه که بروید پنج درخت را دست راست می‌بینید و شش درخت را دست چپ. حواس‌تان همیشه به آن درختی باشد که بالای تپه است. جایی که می‌خواهید بروید پایین همان درخت است. خب البته درخت‌ها شبیه‌اند به‌هم ولی یکی نیستند. فرق دارند. حتی دو درختی که ظاهراً یک‌شکل‌اند. مثل آدم‌ها که وقتی از دور می‌بینیم‌شان شبیه به‌نظر می‌رسند. از پنجره‌ی طبقه‌ی پانزدهم برجی رد تهران آدم‌ها نقطه‌های رنگی‌ای هستند که از کنار هم می‌گذرند. در سکوت می‌گذرند. اما درخت‌ها بیش‌تر وقت‌ها یک‌رنگند. تکان نمی‌خورند. برپا و استوار. نیازی ندارند به جایی رفتن. سبزی‌شان به چشم می‌آید. در فیلم‌های کیارستمی که این‌طور است. در عکس‌های او هم. گاهی آن‌قدر سبزی می‌بینیم که سیاهی کلاغی که کنار درخت نشسته به چشم نمی‌آید. «آن کلاغی که پرید» دوباره روی زمین می‌نشیند. این‌بار روی چمنی سبز. سیاهی کلاغ را آسمان آبی و سبزی زمین است که نشان می‌دهد. زیر سایه‌ی درخت نشستن و اطراف را پاییدن. کلاغ‌های عکس‌های کیارستمی هیچ اعتنایی به هیچ‌چیز نمی‌کنند. مثل درخت‌ها که سرشان به سبزی خودشان گرم است. مگر این‌که فصل سبز بودن نباشد. عکس‌های سفیدبرفی. در سفیدی برف همه‌چیز سیاه به‌نظر می‌رسد. کار برف حذف کردن رنگ‌هاست. همه‌چیز یا سفید یا سیاه. حتی درخت‌های سیاه وقتی برف روی شاخه‌های‌شان نشسته سیاهی‌شان کم‌تر است. سایه‌ی این سیاهی‌ها هم روی سفیدی یک‌دست زمین هست. انگار همه‌جا از روز اول سفید بوده و بعد این درخت‌ها، فقط این درخت‌ها، یک‌دفعه سر از زمین درآورده و سبز شده‌اند. اما کدام سبزی؟ سیاه شده‌اند. سیاهی درخت‌ها روی سفیدی برف به چشم می‌آید. درخت‌ها اگر نباشند این سفیدیِ مطلق، این سفیدی یک‌دست، چشم ما را می‌زند. از این‌همه سفیدی خسته می‌شویم. همه‌چیز با درآمدن آفتاب بعدِ یک روزِ برفی عوض می‌شود. درخت همان‌جاست که بوده. برف همان‌جاست که بوده. اما شاخه‌های درخت زیر نور آفتاب سایه می‌اندازند روی برف. درخت سیاه است. شاخه‌های درخت هم سیاهند. سایه‌های شاخه‌های درخت هم سیاهند. انگار پا گذاشته‌ایم وسط فیلمی سیاه‌وسفید. انگار ناگهان خواب‌مان برده و همین که چشم باز کرده‌ایم رنگ‌ها یک‌دفعه ناپدید شده‌اند. مانده‌ایم در دنیایی سیاه‌وسفید. سایه‌ کمی سیاه‌ است و کمی خاکستری ولی به‌هرحال رنگی نیست. فقط دو رنگ. یکی و آن‌یکی.