بایگانی برچسب: s

تاریکی ابدی ذهنِ خطرناک

هیچ‌چیز دقیقاً همان چیزی‌ نیست که فکر می‌کنیم و هرچیز ظاهراً می‌تواند در کسری از ثانیه به چیز دیگری تبدیل شود و فیلم تازه‌ی چارلی کافمن، تو این فکرم که تمومش کنم، هرچه پیش‌تر می‌رود بیش‌تر به این نتیجه می‌رسیم که داریم درون یک کابوس به‌سرعت می‌دویم و این کابوس مثل یکی از این تونل‌های طولانی‌ای‌ست که هرچه پیش‌تر می‌رویم هیچ نوری در انتهایش پیدا نیست؛ هرچه هست تاریکی‌ست و در این تاریکی صداهایی مدام به گوش می‌رسد که اصلاً طبیعی نیستند؛ چون در فضای خالی می‌پیچند و تکرار می‌شوند و هیچ معلوم نیست باید همین‌طور به راه‌مان ادامه بدهیم یا راهِ رفته را برگردیم؛ چون این‌طور که معلوم است چندباری هم دور خودمان چرخیده‌ایم و حالا در این تاریکیِ بی‌انتها حتا نمی‌دانیم از کدام طرف آمده‌ایم و قرار بوده کدام طرف برویم.

این‌ها را می‌شود در رمانِ ایان رید، تو این فکرم که تمومش کنم (ترجمه‌ی کوروش سلیم‌زاده، نشرچشمه) هم دید؛ رمانی که کافمن بعدِ خواندنش گفته بود این سفر کابوس‌واری که نویسنده برای ما تدارک دیده با سلیقه‌ی او جورِ جور است و آن پیچشِ نهایی رمان را به‌اندازه‌ی خودِ داستان دوست دارد، اما چارلی کافمن که آدمی عادی نیست؛ آدمی‌ست با ذهنی بی‌نهایت پیچیده که هیچ میلی به سادگی ندارد و همین بی‌میلی‌اش به آن‌چه دیگران می‌پسندند کار دستش داده و در زمانه‌ای که دوست‌وآشناهایش سالی یکی دو فیلم می‌سازند، او ظرف ده‌سال فقط سه‌تا فیلم ساخته و یکی از این فیلم‌ها هم کار مشترک است.

عجیب نیست که آدمی مثل کافمن وقتی داشته این رمان را می‌خوانده حواسش بوده که با یک رمان عاشقانه‌ی ترسناکِ وهم‌انگیزِ دلهره‌آور روبه‌رو شده که درست لحظه‌ای که فکر می‌کنیم عاشقانه است بدل می‌شود به داستانی ترسناک و همین‌طور که پیش می‌رود به شکل‌های تازه‌ای درمی‌آید که خواننده‌اش را شگفت‌زده می‌کند. کارِ کافمن در تو این فکرم که تمومش کنم همین است که شکل تازه‌ای به این چیزها ببخشد و درست از همین‌جاست که تفاوت رمانِ ایان رید و فیلم چارلی کافمن بیش‌تر به چشم می‌آید.

این‌طور که پیداست دنیای پیچیده‌ی ذهن برای چارلی کافمن از آن‌ چیزهایی‌ست که هیچ‌جوری نمی‌شود از آن سر درآورد؛ آدم حتا لحظه‌ای که دارد با خودش حرف می‌زند و پیش خودش دودوتا چهارتا می‌کند که چه چیزی برای آینده‌ی زندگی‌اش بهتر است و فکر می‌کند حواسش به همه‌ی چیزهای دوروبرش است، احتمالاً دارد خودش را گول می‌زند و هیچ حواسش نیست که جاده را اشتباه پیچیده و این جاده به هیچ آبادی و مزرعه و خانه‌ی آدمیزادی نمی‌رسد.

ترجیحِ ایان رید در رمانش این بوده که دخترِ داستانش اسم نداشته باشد؛ بدون اسم هم می‌تواند روی صندلی کنارِ جِیک بنشیند و بارها با خودش تکرار کند تو این فکرم که تمومش کنم و اصلاً بهتر است هرچه زودتر این کار را بکند؛ چون در همین شش‌هفته‌ای که از دوستی‌شان گذشته جِیک هم‌زمان عجیب‌ترین و معمولی‌ترین آدمی‌ست که در زندگی‌اش دیده و با این‌که ته دلش می‌داند یک‌جای کار می‌لنگد اما هرچه فکر می‌کند نمی‌فهمد کجای کار است و لحظه‌به‌لحظه نگران‌تر می‌شود. در رمانِ رید جِیک فیزیک‌دان قابلی‌ست و مثل بیش‌ترِ آن‌ها که سرشان گرم علوم است حواسش به بعضی چیزها نیست، اما در فیلمِ کافمن دختری که اسمش لوسی‌ست، یا لوئیزا، یا لوچا و البته جِیک یک‌بار هم صدایش می‌کند اِیْمِس، با این‌که مثل رمان راویِ داستان است، به آدم اصلی‌تر بدل شده؛ اوست که فیزیک می‌خواند، اوست که با علم سروکار دارد، اوست که دارد مقاله‌‌ای دانشگاهی می‌نویسد، اوست که شعر می‌نویسد، اوست که «زنِ مدهوشِ» جان کاساوتیس را بارها دیده و درباره‌ی جینا رولندز و بازی‌اش نظر می‌دهد و درعوض جِیک، با این‌که خوب می‌داند در این پینگ‌پونگِ جاده‌ای چه‌طور باید بازی کند که عقب نیفتد، مدام طوری نگاهش می‌کند که انگار به او شک دارد، طوری که انگار می‌داند این دختر دارد چیزهایی را پنهان می‌کند و رازی دارد که اگر از آن سر درآورد آن‌وقت می‌فهمد کجای کارِ لوسی ایراد دارد و چرا مدام طوری رفتار می‌کند که انگار مواظب است جِیک سر از کارش درنیاورد.

این هم هست که کافمن از همان ابتدا مرزِ فیلمش را با رمانِ رید روشن کرده؛ پاساژهای کوتاه رمان رید شرح فاجعه‌ای هستند که دیگران به‌مرور درباره‌اش حرف می‌زنند؛ اتفاقی افتاده و برای آن‌ها عجیب‌ترین اتفاق ممکن است؛ چون هیچ‌کس فکر نمی‌کرده چنین کاری از آدمی که می‌شناخته‌اند سر بزند و این گفت‌وگوها در فاصله‌ی روایت‌های دختر بی‌نام اتفاق می‌افتند؛ درست در همان ساعت‌هایی که دارد این سفر جاده‌ایِ عذاب‌‌آور را تحمل می‌کند و پشت هم تکرار می‌کند که می‌خواهد تمامش کند.

امضای کافمن را البته می‌شود به‌روشنی در فیلم دید؛ چون او از آن فیلم‌سازهایی نیست که با خواندن یک داستان فقط به فکر تصویر کردنش بیفتد و تا آن داستان را در ذهن خودش از نو نسازد و چیز تازه‌ای روی کاغذ نیاورد احتمالاً هوس نمی‌کند که فیلم‌برداری را شروع کند. تو این فکرم که تمومش کنم هم همین‌طور است؛ چون چیزهای تازه‌ای مثل زمان را به رمان رید اضافه کرده، غیرِ آن باله‌ای که از ابتدا نشانه‌هایی از آن را می‌بینیم و فیلم اصلاً با آن به پایان می‌رسد، چیزهای دیگری هم به سلیقه‌ی کافمن عوض شده؛ ماخولیای دختر را دوچندان کرده و هویت تازه‌ای به او بخشیده، لوسی‌ای که از دنیای دوروبرش می‌ترسد، یا دست‌کم از دنیایی که در این سفر جاده‌ای می‌بیند و در نتیجه‌ی این ترس چاره‌ای ندارد جز پناه بردن به درونِ روانِ خود. و این ظاهراً برای او امن‌ترین جای جهان است؛ به‌خصوص حالا که قرار است چندساعتی را در مزرعه‌ی پدر و مادرِ جِیک بگذراند؛ مزرعه‌ای دور از شهر که جِیک پیش از آن‌که وارد دانشگاه شود آن‌جا زندگی می‌کرده. چند دقیقه بعدِ این‌که زوجِ ناجور به مقصد می‌رسند، جِیک برای دختری که فکر می‌کند دوستش دارد از دوتا خوکی می‌گوید که در آغل‌شان داشته‌اند؛ دوتا خوکی که بیمار شده‌اند و کِرْم همه‌ی وجودشان را گرفته و زیر پای‌شان پُر شده از کِرْم‌هایی که در هم می‌لولیده‌اند و تازه این‌ها را بعدِ دیدن بره‌های مرده‌ی یخ‌زده‌ای می‌گوید که برای خاک‌ کردن‌شان باید تا بهار صبر کرد؛ چون در این هوای همیشه‌برفی کندن زمین یخ‌زده اصلاً کار ساده‌ای نیست.

این دوتا خوک بااین‌که دیگر نیستند اما نشانه‌های‌شان همه‌جای خانه هست؛ مجسمه‌ها و نمکدان‌ها و چیزهای دیگری که مدام دارند روی جفت بودنِ خوک‌ها تأکید می‌کنند؛ شاید اگر خوک‌ها جفت نبودند و فقط یکی‌شان در آغل بود به خودش زحمت می‌داد و کمی تکان می‌خورد و از شرّ کِرْم‌ها خلاص می‌شد. مشکل انگار همین است: کنار هم ماندن و باهم بودن می‌تواند مایه‌ی دردسرهای زیادی باشد و اسباب تباهی شود؛ هرچند همه‌چیز بستگی دارد به این‌که چه‌کسانی در چه موقعیتی قرار است کنار هم بمانند. رابطه‌ی نسبتاً سردِ لوسی و جِیک درست همان لحظه‌ای که فکر می‌کنیم ممکن است کمی گرم‌تر شود، شکل دیگری پیدا می‌کند و چیزهای تازه‌ای پیش می‌آید که دست‌کمی از کابوس ندارد. تو این فکرم که تمومش کنمِ چارلی کافمن همان کابوسی‌ست که بعدِ بیدار شدن هم دست از سرمان برنمی‌دارد.