اینطور که جِرِمی مارک رابینسن، در کتاب آندری تارکوفسکی: راهنمای جیبی، نوشته آندری تارکوفسکی خوب میدانسته آینهی محبوبش فیلمی نیست که بهسادگی و مثل خیلی فیلمهای دیگر، تن به تدوین بدهد و از قول آلکساندر میشارینِ فیلمنامهنویس اینطور نقل کرده که صحنهها و درونمایههای آینه آنقدر زیاد بودند که لودمیلا فگانووا واقعاً نمیتوانست راهی برای تدوین صحنهها پیدا کند؛ چون اگر الگوی خاصی برای چیدن صحنهها پیدا میکرد که چندباری هم پیدا کرده بود، صحنههای دیگری را باید کنار میگذاشت و حتماً کسی از نبودِ این صحنهها در آینه ناراحت میشد. اما نکتهی روایت میشارین آن لحظهی تکاندهنده و ایبسا افسانهواریست که خودش، یا رابینسن، اسمش را «لحظهی مکاشفه» گذاشتهاند؛ مکاشفهای که وقتی پیش چشمِ همه رخ داد، سی و چهار صحنهی فیلم، یا یکی دوتا کمتر یا بیشتر، به شکل نهایی خود درآمدند و واقعاً شکل گرفتند. اینطور نوشتهاند که همهچیز با کمک لاریسا، همسرِ تارکوفسکی، اتفاق افتاد. لاریسا کیسهای دوخته بود که جیبهای زیادی داشت. کیسه را به دیوارِ اتاق تدوین آویختند. صحنهها را روی کاغذهای کوچکی نوشتند و در جیبهای کیسه جا دادند. کسی خبر نداشت کدام صحنه در کدام جیب است. میشارین گفته است معجزه لحظهای اتفاق افتاد که او و تارکوفسکی پیش روی کیسهی جیبدار ایستادند و همزمان صحنهها را برداشتند. اینطور نوشتهاند که آن صحنهها دستآخر همانگونه چیده شدند؛ تارکوفسکیوار با ایمانی قلبی به معجزه.
زمستان ۱۳۶۶ است که اوّلین چاپ کتاب تارکوفسکیِ بابک احمدی منتشر میشود. طرح روی جلد کتاب بخشی از پردهی ستایش شاهان مجوس کار لئوناردو داوینچی است. ناشرِ کتاب «فیلم» است؛ انتشاراتی وابسته به ماهنامهی سینمایی فیلم که در دههی ۶۰ و در غیاب ناشرانی باید کتابهای سینمایی را منتشر میکردند این وظیفه را بهعهده گرفته. یک کتاب ۲۴۰ صفحهای با تیراژ ۲۰۰۰ نسخه و ۶۰ تومان قیمت. کاغذ کاهی و زرد کتاب بیش از همه خبر از محدودیتهای چاپ و نشر در آن سالها میدهد؛ هرچند تیراژ ۲۰۰۰تاییاش این روزها به تیراژی آرمانی و ناممکن بدل شده است. زمستان ۶۶ روزهای موشکباران تهران و بمبارانی است که تهران را از رمق انداخته بود. امّا در آن روزها هم میشده امید و ایمان به زندگی را از دست نداد و سینما ظاهراً نقش مهمی در این زمینه داشته. کتاب تارکوفسکی بهسرعت به کتاب محبوب فیلمدوستان بدل شد؛ کتابی فرهنگساز و دورانساز که شیوهی تازهای را پیش روی خوانندگانش میگذاشت. میشود سینما را هم به شیوهی دیگری دید؛ آنگونه که معمولاً نمیبینند و آنگونه که معمولاً جایی در نقد فیلم ایران ندارد. کتاب سه فصل دارد: اولی ساختار آثار است و بابک احمدی از واقعیت و تصویر شروع کرده و بعد به شکلگیری تصویر رسیده و دستآخر همراهان و شاعران سینما هستند؛ سینماگرانی که در سینمایشان چیزی هست که آنها را به آندری تارکوفسکی نزدیک میکند بیآنکه فیلمهایشان یکجور و یکشکل باشند. فصل دوم مایههای آثار است: اولی ایمان و فاجعه است و دومی پناهگاه و سومی زندگی و مرگ. پناهگاه البته فقط خانه نیست؛ مادر هم هست؛ عشق هم هست؛ روسیه هم هست؛ غم غربت هم هست؛ امید هم هست؛ زندگی و طبیعت هم هست. فصل سوم ایثار است؛ واپسین فیلمی که تارکوفسکی ساخت و با ساختنش قدر دید و بر صدر نشست. از داستان و ریشههای نخستین طرح شروع میکنیم و میرسیم به امید؛ به واقعیت و شخصیتها و ساختار و مایههای آشنا و ستایش شاهان مجوس که خوانندهاش را به یاد جلد کتاب میاندازد. بعد هم نوبت زندگینامه و کتابنامه و تصویرهاست. احمدی در پیشگفتار توضیح داده که چرا به فکر نوشتن این کتاب افتاده: «اندیشهی نگارش این کتاب به چهاردهم دی سال گذشته [۱۳۶۵] بازمیگردد. آن شب شنیدم که تارکوفسکی، هفتهای پیشتر، این جهان را ترک کرده است. به کجا امّا؟ در صحنهی گذر دشوار سربازانی خسته از رود سیواش، در آینه، صدای پدر او میآمد: در زمین مرگ نیست/ جاودانهاند همهچیز. ایثار و آینه راه را به جاودانگی یافتهاند، امّا تارکوفسکی در باغ کلیسای الکساندر نوسکی پاریس خفته است.» سالها بعد احمدی داستان کتاب را اینطور ادامه داد: «کتاب یک سال بعد آماده و در بهمن ۱۳۶۶ منتشر شد. نشر ماهنامهی فیلم کتاب را بر کاغذ روزنامه (چهقدر رنگ زرد کهنهی آن رادوست داشتم) چاپ کرد، و این همزمان بود با مروری بر آثار تارکوفسکی در جشنوارهی سینمایی. حدود یک ماه پیش از جشنواره از این برنامه باخبر شده بودم. از من خواستند تا برای «مروری بر آثار» عنوانی را برگزینم و من «امید و ایثار: دنیای آندری تارکوفسکی» را پیشنهاد کردم. در آن بهمن سرد و برفی در تهرانِ سال اوج جنگ ایستادن میان دانشجویان و سینمادوستان در صفهای طولانی ساعتها به امید یافتن بلیت و امکان دیدن استاکر و آینه همراه با آنان، وقتی در دستها کتاب خودت را میدیدی، با طرحی از داوینچی بر جلد که آیدین از سر محبّت برگزیده بود، حسّی شگرف دل را میلرزاند. شادی و سربلندی اینکه کسانی که دوستشان داشتی و برای آنها نوشته بودی کتاب را میخوانند. نسخههای کتاب تا عید برسد تمام شدند. همان نوروزِ موشکبارانِ تهران و دیگر شهرها. دو سال بعد کتاب با پیوستی در تصحیح خطاها و معرفی کتابها و فیلمهایی تازه دربارهی تارکوفسکی بار دیگر منتشر شد. نسخههای چاپ دوم هم بهسرعت تمام شدند. پس از آن دیگر به انتشار آن رضا ندادم.» رضا دادن به انتشار دوبارهی کتاب چند سالی طول کشید؛ از زمستان ۱۳۶۸ تا پاییز ۱۳۸۱ که مقدّمهی ویراست سوم کتاب به پایان رسید و بهار سال بعد منتشر شد؛ اینبار بهنام امید بازیافته: سینمای آندری تارکوفسکی. ویراست سوّم ۴۵۵ صفحه است. نسخهی تازهای از کتابی که سالها پیش منتشر شد. همهی کتاب دوباره نوشته شده و سرفصلها هم البته تازهاند؛ کاملتر از دو ویراست قبل. کمی بعد از آنکه اولین چاپ کتاب تارکوفسکی منتشر شد، ایرج کریمی نقدی دربارهاش نوشت که در ماهنامهی فیلم منتشر شد. ایرج کریمی نوشته بود: «نخستین چیزی که احترام عمیق مرا به کتاب و نویسندهاش جلب میکند احترامی است که در جایجای آن به فرهنگ و اندیشهی بشری ـــ هرچند فقط در حوزهی اروپایی آن ـــ نهفته است. در نخبهگرایی بابک احمدی شک نیست، امّا افراط در هر رویکرد مثبتی که به اندیشه و هنر و فرهنگ مربوط میشود درست آن چیزی است که ما در این سرزمین سخت به آن نیازمندیم… مرزهای تأثیر کتاب(های) احمدی را نامحدود به سینما و ادبیّات سینمایی میدانم. او به آن سنّتی در ادبیّات سینمایی ایران غنا میبخشد که به شیوهی بیان هنری اهمیّت بنیادین قائل نیست بلکه آنچه گفته میشود برایش مهم است…» یک ماه بعد که بابک احمدی پاسخی به نقد کریمی نوشت توضیح داد که: «در پیشگفتار کتاب نوشتهام که بیشتر ناقدان مجذوب مایههای آثار تارکوفسکی شدهاند (مجذوب «آنچه گفته میشود») و بسیاری فراموش کردهاند که او پیش از هر چیز یک سینماگر بوده: «نزد اینان تارکوفسکی میتوانست نویسنده، شاعر یا نقّاشی باشد که حرفهای جالب و مهمّی دارد. پرسش مهم امّا این است که او این حرفها را چگونه بیان کرده و مهمتر چگونه راهی تازه در هنر سینما گشوده است.» کریمی که خود جداسازی ساختگی و بیپایهی شکل را از محتوا نمیپذیرد، به من هم حق بدهد که ایندو را از هم جدا ندانم و برای شیوهی بیان هنری همان اهمیّت بنیادینی را قائل باشم که برای آنچه گفته میشود.» علاوه بر این ایرج کریمی با تکیه بر کتابی از خود تارکوفسکی از احمدی پرسیده بود که چرا به بعضی مفاهیم مورد علاقهی تارکوفسکی اشارهای نکرده: «احمدی در راه بررسی خود اتّکای زیادی به کتاب پیکر دادن به زمان یا بهقول او پیکرسازی در زمان دارد (عنوان آلمانی کتاب زمان مُهروموم شده را میتوان مبنای عنوان دیگری به فارسی: «زمان پیکر یافته» گرفت). امّا در این میان ـــ اگرچه ما انتظار خواندن ترجمهی کامل آن را در این کتاب نداریم ـــ دستکم دو نکتهی مهم از کتاب مسکوت مانده که با وجود اینهمه بازگفت جای اشارهای داشتند. این دو نکته عبارتند از تأکید تارکوفسکی بر رئالیسم، تعریف او از آن و شناسایی خود در مقام فیلمسازی رئالیست و دوّم تأکید او بر اخلاق و شناسایی آن همچون جنبهی بهشدت خلّاقانهای از هستی بشری. این نکات از بنیانهای اندیشه و شیوهی بیان هنری تارکوفسکی هستند و بهراستی جای اشاره به آنها در این کتاب خالی است.» و بابک احمدی در پاسخش اشاره کرد که: «کریمی ایراد گرفته که چرا در کتاب از نظریهی تارکوفسکی در مورد رئالیسم و این نکته که او خود را رئالیست مینامید یاد نشده است. اگر رئالیسم آن مکتب مشهور هنری باشد ـــ که شرح پیدایش، تکوین و تعریف آن در هر کتاب معتبر «تاریخ هنر» یافتنی است ـــ تارکوفسکی را نمیتوان رئالیست نامید؛ حتی اگر او ـــ بنا به تعریفی یکسر شخصی ـــ خود را چنین خوانده باشد.» نکتهی دیگری که ایرج کریمی در نقد کتاب نوشته بود این بود که: «تارکوفسکی بارها در کتابش و در گفتوگوها اظهار داشته که تصویرهای سینمای او عاری از معنای نمادین هستند و به آن چیزی اشاره دارند که نشان میدهند. این اظهارْ احمدی را دچار این سوءتفاهم کرده که تارکوفسکی به خلّاقیّت تماشاگر بیاعتنا است و با این گفته سهم او را در کارکرد مفهومی فیلم نادیده میگیرد. بهعقیدهی من علّت این سوءتفاهم غفلت نویسنده در مورد جنبهای اساسی و مهم از سینمای تارکوفسکی است: مدیتاسیون [مدیتیشن] Meditation یا بهقول عرفای خودی تأمّل و مراقبه. بهتجربه اینطور فهمیدهام که تماشای فیلمی از او گاه تا به حدّ تخدیر سُکرآور و لذّتبخش است و همان فیلم در شرایط نامساعد ملالآور و کسلکننده است. تجربهی تماشای فیلمی از تارکوفسکی برای من همواره همچون تجربهای آیینی بوده است و میدانیم که این تجربه ساعت و ساحتی دارد. هدف این هنرمند عارف متقاعد کردن آنانی نیست که باور نیاوردهاند؛ درستتر بگویم، روش او برای این کار همان روش منطقی مرسوم نیست. تارکوفسکی میکوشد تا با غرقه کردن تماشاگر در سُکر حیات و نشئهی هستی غافلان را دچار پرسش و مهمتر از آن دچار بهت کند… این درست است که این سینما عبارت از تصویر سادهی اشیاء نیست امّا از نماد و تمثیل هم جدا است. تارکوفسکی از ما دعوت نمیکند تا به چیزها بنگریم، بلکه او ما را ناچار از تجربهی نوین جهان میکند. او از آن دسته فیلمسازانی است که توصیفش برای شخص ناآشنا بهراستی غیرممکن است. او را باید دید، تجربه کرد و ماهیّت مابعدالطبیعی چیزها را آنگونه که او عرضه میکند محک زد.» و بابک احمدی در جوابش نوشت: «در کتاب به این حکم تارکوفسکی انتقاد کردهام که تصاویر سینمایی آثارش را از هرگونه معنای نمادین جدا دانسته است. هر شکل تأویل ناگزیر سویهای نمادین در متن مییابد و اگر اثر هنری «چیزی اندیشگون» دانسته شود (که بهنظر تارکوفسکی چنین است) آنگاه این نقش اندیشگون را از تأویل و نماد گریزی نیست… البته میتوان یکی از مهمترین سویههای آثار تارکوفسکی را عرفانی، آیینی و باطنی خواند، امّا نکته اینجا است که منطق سخن (Discours) نقّادانه با منطق سخن عرفانی متفاوت است. کریمی انگار این تفاوت را نمیپذیرد. امّا بهگمان من ناقدان میتوانند بدون باور به عقاید عرفانی و دینی تارکوفسکی آثار او را نقد کنند. البته آنان ناگزیرند که مبانی فکری و عقیدتی تارکوفسکی را بشناسند امّا ضرورتی ندارد که آنها را بپذیرند.» یکی دیگر از چیزهایی که بهزعم ایرج کریمی صحیح نمیرسید این بود که: «نکتهی دیگر جنبهی حدیث نفسگونهی سینمای تارکوفسکی است. احمدی مدّعی است که سینمای شوروی با فیلمهای تارکوفسکی ـــ و بهویژه فیلم آینه ـــ زبان باز کرده است؛ زیرا او نخستین فیلمساز روسی است که از منِ خود سخن گفته. راست است: تارکوفسکی یک استثناست امّا نهفقط در موقعیّت زادهی انقلاب اکتبر. راستش من برخلاف احمدی موضوع را سیاسی نمیبینم. بهعقیدهی من این مسأله دو جنبه دارد: جنبهی نخست به سنّت آفرینش هنری و ادبی غنی و باشکوه روسها در سدهی گذشته بازمیگردد. تارکوفسکی خود ستایشگر این سنّت بوده و میدانیم که هیچکدام از چهرههای شاخص آن ـــ از پوشکین و گوگول و تورگنیف گرفته تا تالستوی و گنچاروف و داستایفسکی و چخوف و گورکی ـــ اهل حدیث نفس یا سخن گفتن از منهایشان نبودهاند… آن «من» که تارکوفسکی عرضه میکند همان «من» نیست که در سینمای برگمان یا فللینی میبینیم. «منِ» برگمان یا فللینی با ویژگیهای روانشناختی و خصوصیاش، چهرهای واقعاً یگانه و فردی دارد. درحالیکه «منِ» تارکوفسکی در مقایسه بیشتر بازتابی روحی دارد و نشانهای از «منِ» نوعی است. «منِ» او روحی است که سخت میگوید.» و البته بابک احمدی سعی کرد در پاسخ به کریمی بگوید که چرا درست نوشته و اشتباهی در کار نیست:«امّا این حکم کلّی نادرست است. سه رمان تالستوی ـــ کودکی، نوجوانی و جوانی ـــ در حکم زندگینامهی خودنوشتهی او هستند. داستایفسکی همواره از خویشتن سخن گفته و «خاطرات خانهی مردگان» شرح زندگی نویسنده است از سالهای تبعیدش در سیبری… راست این است که رماننویسان برجستهی روسی سدهی پیش بارها بیش از بالزاک، فلوبر یا جرج الیوت اهل حدیث نفس بودند امّا با تکوین رئالیسم سوسیالیستی و هنر رسمی ــ دولتی سنّتِ سخن گفتن از خویشتن گسسته شد و تنها میان ستمدیدگان ادامه یافت.» ظاهراً نقد و توضیح بابک احمدی دربارهی جنبههایی از کار تارکوفسکی منتقدانی دیگر را کنجکاو کرد که پرسشهایشان را مطرح کنند و از این بین نقدی که ملکمنصور اقصی دربارهی این کتاب و ارزش و اهمیّتش نوشت هنوز خواندنی است. در بخشی آن نقد آمده بود که: «وقتی تارکوفسکی میگوید «ساختههای من برخاسته از احساسم است…» آیا مفهومش این است که پس اندیشهای در کار نیست؟ یا اینکه نیندیشیدن در هنگام خلق تصویر با اندیشگون بودن تصویر دو گفتهی متناقضند؟ اعتقاد من این است که نه تناقضی وجود دارد و نه تصویرهای او فاقد اندیشهاند. بهنظر میرسد تارکوفسکی از مرز اندیشه به مفهوم معمول عبور کرده است. اندیشه در عمق ذهن او هنگام خلق اثر هنری بهطور طبیعی به احساس ترجمه و سپس با تصویر بیان میشود. اصلاً هنر واقعی و اصیل شاید همیشه همینگونه خلق شده و میشود و به همین شکل هم باید خود را بدان سپرد.» شاید برای پاسخ به همین پرسشها بود که احمدی تصمیم گرفت بعد از چاپ دومِ کتابش دیگر آن را منتشر نکند؛ بیشتر به این دلیل که فرصتی پیدا کند و کتاب را از نو بنویسد؛ مفصلتر و کاملتر. کتابی که صورتِ نهاییاش دستآخر اردیبهشت ۱۳۸۲ منتشر شد: امید بازیافته.
کافیست روی گذشته تمرکز کنیم تا آن آرزو، بیآنکه به زبان بیاوریمش، پدیدار شود.
مهمترین لحظهی زندگی هر آدمی شاید آن لحظهایست که به «عزیزترین و درونیترین» آرزویش میرسد. همیشه چیزی هست که بیش از هر چیز رنجش میدهد و همیشه حرف زدن از این چیز با دیگرانْ بیفایدهترین کار ممکن است. چگونه میشود از چیزی گفت که مایهی آزار است و چگونه میشود آزاری را که جایی در ذهن آدم جا خوش میکند برای دیگری توضیح داد. اما استاکر، این مرد شوریدهی بیقرارِ نترس، در فیلمِ آندری تارکوفسکی، لحظهای که همراهِ نویسنده و استاد روبهروی آن اتاق ایستاده، بعد از گفتن این چیزها اضافه میکند «وقتی کسی زندگی گذشتهاش را پنهانی مرور میکند مهربانتر میشود.» همهی آنچه دراستاکر (۱۹۷۹) میبینیم، شاید تلاشی برای رسیدن به همان لحظهایست که «عزیزترین و درونیترین» آرزو پیش روی آدم قرار میگیرد. سفر سخت و جانکاه استاکر و نویسنده و استاد برای رسیدن به آن جای عجیبی که نامش را گذاشتهاند منطقه، بیش از همه یادآور همهی آن سختیهایی است که آدمها به جان میخرند تا به آنچه میخواهند، آنچه در خیال خود دیدهاند، برسند؛ جایی یا چیزی که حقیقیتر از هر چیز واقعیای است که دوروبرمان میبینیم. همهی راه را آمدهاند که برسند به منطقه، به اتاقی که در این منطقه است؛ اتاقی که شبیه هر اتاق دیگریست اما کمی دقیقتر که نگاهش کنند انگار شبیه هیچ اتاق دیگری نیست. مسأله خود اتاق است یا آدمهایی که حالا در آستانهی این اتاق ایستادهاند؟ این سه نفری که حالا اینجا ایستادهاند همان سه نفری هستند که پیش از سفر بودهاند؟ استاکر میگوید کافیست روی گذشته تمرکز کنیم تا آن آرزو، بیآنکه به زبان بیاوریمش، پدیدار شود. یاد گذشته افتادن اصلاً آسان نیست؛ با مهر به گذشته فکر کردن هم آسان نیست وقتی به یاد بیاوریم این آخرین فیلمی بود که آندری تارکوفسکی در وطنش ساخت و بعد از آن راهی جز تبعید پیش پایش ندید.
۵ اکتبر ۱۹۷۹ ما که از زندگی هیچ ندانستهایم چگونه میتوانیم از مرگ چیزی درک کنیم؟ و اگر چیزکی هم بدانیم، با تمام نیرویمان میکوشیم تا آن را از یاد ببریم.
آندری تارکوفسکی؛ دفتر خاطرهها در کتابِ امید بازیافته؛ بابک احمدی؛ نشر مرکز