آن صبح که بیدار شد دید در میانهی اتاقی ایستاده که اتاق خودش نبود چون نه تختخوابش آنجا بود و نه میز تحریرش بود و نه آن کتابخانهی کوچکی که پُر از کتابهای کهنه و دفترچههای پُر شده بود و این اتاق که اتاق خودش نبود به تالار باشکوهی شبیه بود که شبیهاش را پیش از این در فیلمها دیده بود و چشمش همان اول به دُمی افتاد که آن لحظه داشت تکان میخورد و همینکه این تکان را دید فکر کرد ببیند میشود دوباره تکاناش بدهد یا نه و چندباری که اینور و آنورش کرد دید این دُم به اختیار خودش تکان میخورَد و این دُم را که تازه فهمیده بود دُمِ خودش است دو سه باری تکان داد و یکدفعه یاد گرگور زامزا افتاد که دیشب وقتی دراز کشیده بود روی تختخوابی که در این اتاق نبود و داشت داستان جیم سمزِ بختبرگشته را میخواندْ اسمش را فراموش کرده بود و برایش عجیب بود که اسمی به این آشنایی را از یاد برده و حالا که اسمی به این آشنایی را به یاد آورده بود خواست به عادت سالهای بچگی بشکن بزند و از خوشی بالا بپرد که دید نمیشود بشکن بزند و هرچه سُمها را نگاه کرد دید و فکر کرد اسم خودش را اگر به یاد بیاورد معلوم میشود که خواب دیده اما همینطور که داشت به اسمش فکر میکرد دید فقط این را میداند که اسم خودش با میم شروع میشود و هیچچی به فکرش نرسید جز اینکه اسم خودش شاید همین میمِ خالیست و نمیدانست میمِ خالی میتواند اسم باشد یا نه و دید نمیتواند مثل همیشه سرش را بخارانَد و بهجایش دُمش را سریعتر تکان داد که ذهنش شروع کند به چرخیدن و آنقدر تکانش داد و آنقدر سریع چرخاندنش که صدایی توی سرش گفت یوزف. کا و دوباره گفت یوزف. کا و بارِ سوم که یوزف. کا را از صدای توی سرش شنید مطمئن شد این اسم را پیش از این جایی خوانده یا از زبان کسی جز صدای توی سرش هم شنیده و خواست همین یوزف. کا را با صدای بلند بگوید که دید نمیتواند و حالا که داشت دقیقتر خودش را نگاه میکرد به این فکر کرد که با این سُمها دیشب چهطور داشته داستانِ ایان مکیوون را درازکش میخوانده و چند صفحهی آن داستان را درازکش خوانده و همینطور که داشت به دیشبی که چیز زیادی ازش به یاد نمیآورد فکر میکردْ در میانهی اتاقی که اتاق خودش نبود چشمش به آینهی قدیای افتاد که آنسوی اتاق بود و عجیب بود که تا حالا آینه را ندیده بود و حالا که دیده بود ذوق کرده بود و هربار دُمش را تکان میداد دُمش در این آینهای که قبلاً ندیده بود تکان میخورد و فکر کرد خودش را برساند به آینه و هر قدمی که به سوی آینه برمیداشت و هر بار سُمهایی را که هنوز باورش نمیشد سُمهای خودش هستند روی زمین میگذاشت آینهای که قبلاً ندیده بودش دور و دورتر میشد و فکر کرد حالا که آینه دارد دور و دورتر میشود بهتر است بهسرعت بدود سمت آینه که چشمش به در افتاد که کمی آنطرفتر از آینه بود و در همینکه باز شد رضا پا گذاشت روی فرشهای ابریشم و او که هنوز دلش میخواست با صدای بلند همان یوزف. کای توی سرش را به زبان بیاورد و دلش میخواست فکر کند این اسم کوفتی را کجا شنیده و چرا نمیتواند این اسم کوفتی را به صدای بلند بگوید فکر کرد اینکه تفنگچیِ سابق معیرالدوله است و فکر کرد این تفنگچیِ سابق را کجا دیده بوده و صدایی که قبلاً توی ذهنش گفته بود یوزف. کا اینبار داشت همینطور پشت حرف میزد و بین حرفهایی که میزد از خانهزاد بودنِ تفنگچیِ سابق میگفت که حالا خانهزادِ جلالالملک است و با اینکه دلش میخواست بیشتر بداند میخواست بداند این جلالالملک چیکاره است و اینجا چه ربطی به جلالالملک دارد و این تفنگچیِ سابق چرا خانهزادِ جلالالملک شده و همینطور که دُمش را تندتر تکان میداد و همینطور که تکانِ دُمش را در آینهای که دور و دورتر میشد میدید و همینطور که همزمان به یوزف. کا و جلالالملک فکر میکرد و به رضا که تفنگچیِ سابق بوده و حالا مشقِ خوشنویسی میکند و صدای دیگری در سرش داشت از قمربانویی میگفت که در را برای رضا باز کرده و راه را به رضا نشان داده و خودش برای رضا راهی شده که به راه سابق برنگردد و راه از این به بعد همین قمربانو شده برای او رضا و داشت به همینها فکر میکرد که نورِ اتاق کم و کمتر شد و رضا یکدفعه ناپدید شد و آینه نزدیک و نزدیکتر شد و در آینه اسبی نبود که قبلاً بود و هیچچی نبود و روز نبود و نور نبود و شب بود و صدای توی سرش گفت نگران نباش هنوز زندهای.
بایگانی ماهیانه: نوامبر 2021
مردی که عادت دارد خودش را به باد بدهد
هر آنچه سخت و استوار است دود میشود و به هوا میرود، چه رسد به آدمیزاد؛ آدمیزادی مثل آندرس هریس که در میانسالی یکدفعه پشت پا میزند به همهچیز و زندگیاش را به باد میدهد. میانسالی ظاهراً سن بازنشستگی نیست؛ هنوز مانده تا آدم، آدمی مثل او، برسد به جایی که قید کار را بزند و بگوید از این به بعد قرار نیست کار کنم. از این به بعد قرار است بازنشسته باشم. و تا چشم باز کند میشود همان فردایی که احتمالاً از چندروز قبل فکر کرده کِی از راه میرسد و هزارتا برنامه ریخته برای اینکه روزهایش را قرار است چهطور بگذراند. آدمی مثل او وقتی از همسرش هلن جدا شده، وقتی خانهی مشترکشان را گذاشته برای هلن، وقتی حواسش را جمع پسرش پرستن نکرده، احتمالاً به این فکر کرده که آزادی را از این به بعد قرار است به دست بیاورد. ساعتی که دوست دارد از خواب بیدار شود، ساعتی که دوست دارد بخوابد، هرجای که خانه که دوست دارد پیتزای سرد بخورد و خانه را آنطور که دوست دارد تزئین کند.
اما مشکل آندرس ظاهراً همین است؛ چون میانسالی، آنطور که میگویند، محدودهی مهگرفتهای است بینِ جوان نبودن و پیر نشدن و در این محدودهی مهگرفته یکجور بلاتکلیفی هست که آدمی مثل او تکلیفش با خیلی چیزها روشن نیست؛ چه رسد به آدمهایی که پیش از این در زندگیاش بودهاند و مهمتر از همه هلن، که حالا همسرِ سابق است و یار تازهای پیدا کرده، یا آنطور که آندرس بعداً میفهمد، این یار را از قبل انتخاب کرده بوده. زندگی ظاهراً در زمان حال ادامه دارد. آدم از خواب که بیدار میشود امیدش به این است که روزش را بهخوبی به شب برساند و فردا و فردای فرداْ همین داستان دوباره تکرار میشود. همین است که عادت به نبودنِ آنچه پیش از این بوده اصلاً آسان نیست. چهطور میشود باور کرد آدمی که سالهای سال بخشی از زندگی بوده، آدمی که زندگی، همین زندگیِ که حالا به گذشته پیوسته، با او شروع شده، حالا در خانهای که قبلاً خانهی هر دویشان بوده، با آدمی دیگر زندگی میکند، آدمی که قبلاً غریبه بوده، یا نهایتاً آشنایی که دعوتش میکردهاند به مهمانیهایشان.
مشکلْ همین کنار نیامدن با چیزهایی است که از دست میروند. داستانِ فیلم هم فقط داستان آندرس نیست؛ هر آدمی در آن شهر، بهخصوص آنها که آندرس را میشناسند، دلشان خوش است به عادتهایی که سالها با آنها سر کردهاند. زندگی برای آندرس، همین مردی که فعلاً دارد خودش را به باد میدهد، همان چیزی است که سالها با آن سر کرده. عادت به آنچه بعد از این باید اتفاق بیفتد، آنچه بعد از این قرار است با آن روبهرو شود، اصلاً آسان نیست. از این به بعد قرار است طور دیگری زندگی کند، اما همانطور که با شکوتردید دارد این زندگیِ تازه را از نزدیک تماشا میکند، مدام پشت سرش را هم میبیند؛ طبیعی هم هست؛ زندگی برای او جای دیگریست؛ زندگی برای او چیز دیگریست؛ چیزی که در گذشته داشته؛ چیزی که هنوز هم دوست دارد داشته باشدش.
آدمها همانطور که تصمیم میگیرند باهم زندگی کنند، به این نتیجه میرسند که قرار نیست زندگی را بعد از این باهم ادامه بدهند. همین است که چیزی بهنام طلاق را ابداع کردهاند؛ ابداعی که راه تازهای پیش پای زندگی آدمها میگذارد. بستگی دارد خودشان چهطور میخواهند با این زندگی تازه، با این راه تازه کنار بیایند. اما عاقبت هر جدایی، هر طلاق، لزوماً تنهایی نیست؛ یا دستکم این چیزیست که نباید اتفاق بیفتد؛ اگر آدمها یاد بگیرند که با تنهاییشان چهطور کنار بیایند و این تنهایی را چهطور تبدیل کنند به چیزی تازه. ممکن است مثل آندرس هر بار که آدمی تازه را میبینند یاد گذشته بیفتند و گذشته را مدام احضار کنند و حال را به چیزی تبدیل کنند که حوصلهی هر کسی را سر میبرد. این آندرسِ اول است؛ آندرسی که هنوز حقیقت زندگیاش را باور نکرده و ممکن است یکدفعه، در نتیجهی یک اتفاق، تبدیل شود به آندرسِ دوم، به آدمی که خوب میداند گذشته فقط در خاطراتیست که برایش مانده، در عکسها و فیلمها و بهجای اینها باید آمادهی زندگی تازهای باشد که هرچند شروع کردنش آسان نیست، اما ناممکن هم نیست. کار دیگری هم نمیشود کرد؛ زندگی ظاهراً ادامه دارد؛ دستکم این چیزیست که میگویند و راه خودش را هم میرود و ما هم مثل آندرس، مثل هر آدم دیگری، چشم به همین راه میدوزیم؛ به آنچه پیش پای ماست؛ به آنچه نامش را آینده گذاشتهاند؛ آنچه نامش را آینده میگذاریم.
هنرِ همیشه برحق بودن
از عجایب نقدِ فیلمِ ایران یکی هم این است که حاشیهنویسی دربارهی فیلمها در این سالها جای نقد مکتوب را گرفته و منتقدانی که قبلِ این باید چند ساعت یا چند روز را صرف نوشتن نقدی دربارهی فیلمی میکردند، به جای پرداختن به فیلم یکراست میروند سراغ حاشیهها؛ چون پرداختن به حاشیه کار آسانتریست و حتا مخاطبی که آن فیلم را بهخصوص را ندیده میتواند با خواندن این حاشیهها سر ذوق میآید که او هم شروع کند به نوشتن دربارهی همان فیلم و همان حاشیههایی را که در نوشتههای منتقد خوانده، آنطور که دوست دارد بازنویسی کند و نتیجهی این بازنویسی حاشیهی تازهایست که میشود مقدمهای برای مخاطب بعدی و بازی همینطور ادمه میکند.
یک وقتی منتقدان شفاهی هفتهای یکبار مینشستند رو به دوربینِ تلویزیون و حرفِ همدیگر را قطع میکردند و وانمود میکردند که حرفِ اوّل و آخرِ نقدِ فیلم را میزنند و حُکم میدادند که نقد همین است که ما میکنیم و حرفِ درست همین است که ما میزنیم و نقدهای دیگری که شبیه نقدهای ما نباشند نقدِ فیلم نیستند و حرفهایی که تأییدِ حرفهای ما نباشند حرفِ درستی نیستند و این حُکم را چنان صادر میکردند و چنان قطعیتی در گفتنشان داشتند که تماشاگرِ آن برنامه اگر از بخت بد به آن شبکه و آن برنامه پناه برده بود یقین میکرد حق با همان کسیست که رو به دوربین نشسته و صدایش را بلند کرده و چرا حق با او نباشد وقتی ابروهایش اینجور درهم است و صدایش اینجور بلند است و رگهای گردنش اینجور برآمده است؟
نقدهای شفاهی همیشه طرفدار داشتهاند؛ همیشه کسانی بودهاند که میلِ به خواندن نداشتهاند و گوشهایشان بیش از چشمهایشان کار کرده است. کسانی که کتابخوانی، یا مجلهخوانی را دوست نمیداشتهاند و ترجیحشان این بوده که وقتشان را صرفِ کاری غیرِ خواندن کنند. بااینهمه منتقدانِ تلویزیونی حتّا اگر هفتهای یکبار ابروهای درهم و رگهای برآمدهی گردنشان را به رخ میکشیدند و جوری وانمود میکردند که نقدِ فیلم دقیقاً یعنی همین چیزهایی که دارید میشنوید و میبینید، حرفهایشان صرفاً در محدودهی همان برنامهی تلویزیونی میگنجید و با تمام شدنِ برنامه رسماً دود میشد و به هوا میرفت و حتّا پیش از آنکه برنامهی بعدی و منتقدانِ شفاهیِ بعدی از راه برسند، به دستِ فراموشی سپرده میشد.
بااینهمه عجیبترین چیزی که در نقدهای شفاهی میشود دید، هنرِ همیشه برحق بودن است؛ چیزی که سالها پیش آرتور شوپنهاورِ فیلسوف را هم به نوشتنِ رسالهی مختصر و خواندنیاش واداشت. همیشه راههایی برای پیروزی هست؛ حتّا وقتی شکست در یکقدمیست. رسالهی جذّابِ شوپنهاور چنین آغاز میشود که «هنرِ مجادله عبارت است از هنرِ مباحثه به گونهای که شخص فارغ از درستی یا نادرستی موضعش از آن عقبنشینی نکند.» (ترجمهی عرفان ثابتی، انتشاراتِ ققنوس، هزاروسیصد و هشتادوپنج)
میشود بعضی سرفصلهای این رساله را مرور کرد: «به مقدّماتِ کاذب متوسّل شو»، «چیزی را که باید به اثبات برسد مسلّم فرض کن»، «سئوالهای انحرافی مطرح کن»، «بهرغمِ شکست مدّعیِ پیروزی شو»، «قضیههای ظاهراً بیمعنی به کار ببر»، «حرفش را قطع کن؛ توی حرفش بدو، بحث را منحرف کن»، «مسیرِ بحث را عوض کن»، «به بحث جنبهی شخصی بده؛ توهین و بددهنی کن» و خب، کافیست دیگر. بخشِ عمدهای از نقدهایی هم که این روزها در شبکههای مجازیای مثل اینستاگرام منتشر میشوند عملاً از همین راه میروند و شگردهایشان همین چیزهاییست که شوپنهاور آنها را در شمارِ شیوههای مجادله آورده است.
شاید اگر این شیوههای جدل، این هنرِ همیشه برحق بودن در محدودهی برنامههای تلویزیونی میماند و هفتهای یکبار تماشاگرانی را وقتِ خوردنِ شام، یا تخمهشکستن یا هر کارِ دیگری که ربطی به فکر کردن ندارد، سرگرم میکرد، هیچ ایرادی نداشت. چهچیزی بهتر از این که برنامههای تلویزیونی تماشاگران را سرگرم کنند و چهچیزی بهتر از این که برنامهای سینمایی وظیفهی سرگرمی را بهعهده بگیرد؟ امّا ایرادِ کار اینجاست که این شیوههای جدلآمیز و مبارزطلبی و حُکم صادر کردنهای لحظهای و ابرو درهمکردن و به رُخ کشیدنِ رگهای برآمدهی گردن، یک وقتی سر از سایتهای سینمایی و مجلههای ظاهراً تخصصیِ سینما هم درآورد. و هیچ ایرادی نداشت اگر این سایتها و مجلّههای ظاهراً تخصصی بر این باور بودند که نظرِ آنها هم صرفاً نظریست که باید در کنارِ نظرهای دیگر قرار بگیرد. امّا حالا بازار صفحههای اینستاگرامی و نقدهای اینستاگرامی گرم است؛ حاشیههایی که به متن نمیرسند و قرار هم نیست برسند؛ چون حاشیه خوراکِ این صفحههاست و حاشیه است که «لایک میگیرد» و دیده میشود. اینجور نوشتهها هم بدیل و نسخهی دومِ همان برنامههای تلویزیونی شدهاند و حکمهای قاطعانه را بهعنوانِ نقدِ فیلم تحویلِ خوانندگانی میدهند که لابد خیال میکنند در زمانهی اینترنت و گوگل کردنِ هرآنچه میخواهیم، چه نیازی به خواندنِ کتاب و شناخت سینماست؟
مشکل تلقّی و برداشتهای متفاوت از نقدِ فیلم است. نقدِ فیلم بهچشمِ منتقدانِ شفاهی سابق و اینستاگرامنشینان این روزها چیزیست شبیه قُرُق کردنِ خیابانها و کوچهها و راه ندادن به دیگرانی که میخواهند از آنجا بگذرند و بههردلیلی علاقهای به رفتار و نوعِ گفتارِ آنهایی ندارند که کوچه را بستهاند. نقدِ فیلم واقعاً چیست که میتواند اینگونه عرصه را بر دیگران تنگ کند، مخاطبش را نادان فرض کند و سلیقهی خود را به سلیقهی دیگران ترجیح دهد؟
پنجاهونُه سال پیش، پرویز دوایی، یکی از مهمترین منتقدان تاریخ سینمای ایران، دربارهی فیلمهای روزگارِ خودش، فیلمهایی که حالا به مدد منتقدانی از نسلهای مختلف گوهر و جواهر و طلا لقب گرفتهاند، نوشته بود «فیلمفارسی از چهچهِ گُلپا جدا نیست؛ از آسیای مصوّر، تهرانِ جوان و آبگوشتکلّه و چالهحوض و خزینه و ابوعطا و بازارِ مسگرها و شاباجیخانم و لنگهگیوه و آن زنِ خیابانی که دیشب دادش درآمده بود و هوار میکشید و یخه میدرید و فحش میداد و سنگ میپراند و میگریست و آن مردانی که دادِ او را درآورده بودند و با خنده و شوق و شعفْ ناظرِ زجر او بودند؛ از اینها و از خیلی چیزهای دیگر جدا نیست. چهطور میتواند جدا باشد؟ فیلمفارسی فرزندِ خلفِ آن زن و این مردان است.» (ستارهی سینما، بیستِ تیر هزاروسیصد و چهلویک)
کلیدی که توی قفل چرخید
کتابها شاید فقط در دورهی کودکی تأثیر عمیقی روی آدم میگذارند؛ هرچند آدمی که از بچگی کتاب میخوانَد احتمالاً در بزرگسالی هم همین کار را میکند؛ چون کارهای هر آدمی در بزرگسالی ادامهی کارهای کودکیست، یا دستکم این چیزیست که بعضی روانشناسها میگویند و آدم در بزرگسالی حتماً کتابهایی میخوانَد که خوشش میآید و حتماً سرش گرم میشود ولی فرقشان، آنطور که گراهام گرین در کودکیِ ازدسترفته نوشته، این است که در بزرگسالی آدم هر کتابی که دست میگیرد و هر صفحهای که پیش میرود، دنبال دلیل و شاهدی میگردد برای چیزهایی که از قبل میداند، چیزهایی که از قبل به آنها فکر کرده، چیزهایی که شاید دوستشان دارد، چیزهایی که شاید حالش را بههم میزنند و البته اضافه میکند که این دنبالِ دلیل و شاهد گشتن درست شبیه همان کاریست که در پیوندهای عاشقانه هم از آدمها سر میزند؛ آدمی که دنبال بازتاب زیباتری از ویژگیهای خودش میگردد.
نکتهی اساسی کودکیِ ازدسترفته این است که کودکْ کتاب را به چشم حکایتِ آینده میبیند؛ چیزهایی که در آینده قرار است اتفاق بیفتد و گرین حالوروز کودکِ کتابخوان را با آدمی مقایسه کرده که پیش روی پیشگویی کارکشته مینشیند که دستهای ورق را با نظموترتیب چیده و هر ورقی که برمیدارد سری به نشانهی تأمل و تعمق تکان میدهد و میگوید همان است که حدس میزدم: سفری طولانی میبینم؛ ماهها روی آب میمانی و به سرزمینهایی سفر میکنی که دیدنشان آرزوی دیگران است. شاید هم آخرین ورق را که برمیدارد بیشتر تأمل کند و بعدِ سکوتی طولانی بگوید قیدِ این سفر را بزن اگر زندگیات را دوست داری. از این سفر به مرگ میرسی. پیشگوییها ظاهراً روی آیندهی آدمها اثر میگذارند و اولین اثر، اولین واکنش، هیجانیست که در وجودشان پدید میآید؛ ضربان قلبشان تندتر میشود و حس میکنند بهسختی نفس میکشند. این همان حالوروزی نیست که وقتِ خواندنِ بعضی کتابها نصیبمان میشود؟
در سالهای کودکی این حالوروز را، بیش از همه، با ماجراهای تنتن تجربه کردم؛ کتابهای مصورِ کاملاً رنگیای که، به چشم بچهی خانهنشینی مثل من، سفری به چهارگوشهی دنیا بود؛ هیجان خالص؛ چیزی شبیه همان حسوحالی که گرین ترجیح داده با صفتهایی مثل تبوتاب و تپشِ دل و کِیف و هیجان از آن یاد کند: «آن روزها مشتاق لحظههای حساس بودم؛ نقاط عطفی که در آن زندگی در مسیر خود به سوی مرگ پیچوخم تازهای پیدا میکند.» و داستان از اینجا شروع میشود: «خیلی واضح به یاد دارم که یکباره، انگار کلیدی توی قفل چرخیده باشد، متوجه شدم که میتوانم کتاب بخوانم ـ نه فقط جملههای کتاب درسی با آن بخشهایی که مانند واگنهای قطار بههم وصل میشدند ـ بلکه کتاب به معنای واقعی.»
کتابها و مجلههای دیگری هم بودند؛ مثلاً بربادرفتهای که از اتاقِ دربسته منتقل شده بود به کیفِ مدرسهام، اما حالا که پای تبوتاب و تپشِ دل و کِیف و هیجان در میان است، و دلم میخواهد کِیف و هیجان را به دلایل شخصی دوباره بنویسم، تنها رقیبِ ماجراهای تنتن و هیجان خالصشان هزاردستان بود و حالا که دارم اینها را مینویسم میبینم هر دوِ اینها بینهایت رنگی بودند؛ فَوَران رنگ در زمانهی سیاهوسفید و شاید همین رنگی بودنشان هم در شکل گرفتنِ کِیف و هیجان بیتأثیر نبود. در واقع تأثیر واقعی همین بود؛ چون وقت تماشای قسمت اول، که درست روزِ اولِ عیدِ سال شصتوهفت پخش شد، با آنهمه رنگی که یکدفعه روی صفحهی تلویزیون پارس پیدا شد، انگار واقعاً «کلیدی توی قفل چرخید» و بچهی نُه سالهای که من بودم متوجه شدم تلویزیون فقط گوریل انگوری و راز بقا و دیدنیها و سالهای دور از خانه نیست و با اینکه از همان ابتدای کار، عنوانبندیاش خبر از پروژهای خونین میداد، بزرگترها به روی خودشان نیاوردند و بچه را دنبال نخودسیاه نفرستادند و اجازه دادند همانجا بماند. اینطور بود که بهجای تماشای برنامهی کودک سرگرم تماشای فیلم «به معنای واقعی» شدم.
کنجکاوی دربارهی این سریال تازه از یکی دو هفته قبل، دو هفته مانده به عیدی که شبیه عیدهای قبل و بعدش نبود، شروع شد که شبکهی یک، شبی یکی دوبار، همین عنوانبندی یا بخشی از آن را نشان میداد و بیآنکه واقعاً پیشپردهای در کار باشد خبردار شدیم سریال تازهای در راه است. در آن روزهای ناخوش همین هم مایهی خوشی بود. اما دستِ خوشنویس، که هنوز نمیدانستیم کیست، و آن دقتی که در نوشتن کلمهی «هزاردستان» داشت، از همان روز اول موضوع یکی از گفتوگوهای خانوادگی شد و یکی از بزرگترهای خانواده، که از قدیم باور داشت چیزی در جهان نیست که او دربارهاش نداند، گفت از دوستوآشناها شنیده هزاردستان سریالیست دربارهی تاریخ خوشنویسیِ ایران و اینها خوشنویسهای سرشناس تاریخ ایرانند. درست یادم نیست چهکسی در جمع خانوادگی پرسید همه به قتل رسیدهاند؟ اما این بزرگتر سری به نشانهی تأسف تکان داد که هنرمندان متأسفانه همیشه قربانیاند و خوشنویسان بیشتر از دیگران. ظاهراً برایش مهم نبود ظاهرِ بعضی از این خوشنویسهای به قتل رسیده، یا دستکم آنها که او خیال کرده بود خوشنویسهای به قتل رسیدهاند شبیه هیچ هنرمندی نیست و مخصوصاً نگاه پُر نفرت و کینهی مردی که چند هفته بعد فهمیدم اسمش شعبان استخوانیست و هیچ بهرهای از هنر نبرده. «جوهرِ ادبِ ما» بهقول استاد دلنوازِ دلشدگان «خون سهراب است و طاهر» و سیوچند سال بعد از آن روز بعید میدانم بشود خونِ بقیهی به قتل رسیدگانِ هزاردستان را هم «جوهرِ ادب» یا چیزی شبیه به این دانست؛ چون اصلاً هزاردستان آنطور که میگفتند سریالی دربارهی تاریخ خوشنویسیِ ایران نبود؛ هرچند خوشنویسی احتمالاً یکی از معدود هنرهایی بود که آن سالها میشد داستانی دربارهاش نوشت و فیلمی دربارهاش ساخت و جز این هزاردستان شباهتی به سریالهای همدورهاش نداشت؛ همانطور که شباهتی به سریالهای بعدِ خودش هم ندارد.
بیمقدمه گفتن بعضی چیزها درست نیست، یا آسان نیست، یا دستکم من عادت نکردهام این چیزها را بیمقدمه بگویم و پای نوشتن که در میان باشد کار از این هم سختتر است و این چیز اگر هزاردستان باشد انگار باید گوشهای بنشینم و خوب به یاد بیاورم که داستان از چه قرار بوده؛ چون هزاردستان برای من داستانِ نُهسالگی و دهسالگیست و این سالها همه در دههی شصتی گذشته که حالا بدل به خاطرهای شده که به یاد آوردنش هم آسان و هم سخت است و هم لحظههای پُرنوری دارد که به چشم بچهای در آن سنوسال آمده و هم لحظههای سیاه و تاریکی که این بچه با تمام وجود درکش کرده و حالا که دارم این کلمات را مینویسم به این فکر میکنم که تاریخ مگر چیزی جز کنار هم نشاندن لحظههاییست که اینجا و آنجا ثبت شدهاند و کسی یا کسانی آنها را جمع میکنند و روایتهای شبیه به هم را نگه میدارند و آن روایتهای دیگر را کنار میگذارند؟ حافظهی آدم این گذشته، این نُهسالگی را، چگونه به یاد میآورد و هزاردستانی که در آن سنوسال دیدهای چگونه در ذهنت به زندگی ادامه میدهد و چگونه به بخشی از همان سالها بدل میشود؟
یک وقتی لوئیس بونوئل در با آخرین نفسهایم نوشت «حافظهی ما زیر فشار و نفوذ دائمی تصورات و رؤیاهای ماست و از آنجا که دچار این وسوسه هستیم که رؤیاها و خیالبافیهای خودمان را واقعی بگیریم، گاهی از دروغهای خودمان هم حقیقت میسازیم. حقیقت در برابر خیال صرفاً از اهمیتی نسبی برخوردار است، چرا که هر دو آنها به یک اندازه زنده و شخصی هستند.» و من این را اولینبار در مؤخرهی ترجمهی مرد سوّمِ گراهام گرین به خودم یادآوری کردم که سر زدن به گذشته و یادآوری ممکن است مسیر درستی را پیش پای آدم نگذارد و تصوری که آدم از گذشته دارد ممکن است باعث شود چشم بر امروز ببندد؛ همانطور که مارتینزِ آن رمان و قبلِ آن مارتینزِ فیلمی که کارول رید ساخته فکر میکند هری لایم همان آدم سالهای قبل است و همان آدمیست که اسطورهی مارتینز بوده؛ آدمی که همهچی بلد بوده و از پسِ هر کاری برمیآمده و دست به هر چی میزده طلا میشده و حالا که دیگران میگویند هری لایم خلافکار کلهگندهای بوده که جانِ هیچ آدمی ارزشی برایش نداشته باورش نمیشود.
و وقتِ فکر کردن به آن سالها و نُهسالگیای که در پناهگاه گذاشته و یاد آوردن شبها و روزهایی که بمب و موشک از آسمان میباریده هزاردستان دستکم برای آن بچهی نُهساله همان «کلیدی [بود که] توی قفل چرخید» و زمان ایستاد و انگار سال دیگر همان سال نبود و بچه دیگر نُهساله نبود و خاکستریِ تیرهی آن سالها ناگهان رنگی شد و از صفحهی تلویزیونِ قدیمی پارس بیرون زد و اینجاست که پای حافظه و تصورات و رؤیاها به میان میآید و هیچ معلوم نیست که این کلید توی قفل چرخیدن و این ایستادن زمان و این نُهساله نبودن بچه و این رنگی شدن سال و این بیرون زدن رنگ از صفحهی تلویزیون چهقدر واقعیت دارد، اما اگر آنطور که بونوئل نوشته خیال هم به اندازهی واقعیت زنده و شخصی باشد خیال آدم راحت میشود و راحتتر میتواند به یاد بیاورد که آن روز وقتی بالاخره اولین قسمتِ هزاردستان را دید چه حالی داشت و همهچی برای او از آن روز چهقدر تغییر کرد و در تمام این سالها چهقدر آن لحظه را به یاد آورد و چگونه هر بار در هر یادآوری انگار چیزی در آن لحظه کم میشد، چیزی در آن لحظه گُم میشد و چیزی اضافه میشد که پیشتر نبود؛ چیزی که حالا وقت نوشتن از هزاردستان به کارش میآید و سفتوسخت به آن میچسبد که از دستش ندهد؛ چون آن چیز همان تبوتاب و تپشِ دل و کِیف و هیجانیست که هزاردستان را برایش به چیزی شخصی بدل کرد؛ چیزی که حالا ترجیح میدهد بیش از این دربارهاش ننویسد و نوشتن دربارهی این چیزِ شخصی را بگذارد برای وقتی دیگر.
به همین سادگی
یک غروبِ سهشنبهی زمستانی آقای سین از همسرش که داشت توی آشپزخانه چای دم میکرد پرسید ساعت چند است و چند دقیقه بعد دوباره پرسید ساعت چند است و همسرش اینبار دقیقه و ثانیه را هم گفت و آقای سین همانطور که روی مبل آبیاش نشسته بود و داشت برای چندمینبار سرخط خبرها را میدید لحظهای سکوت کرد و از همسرش پرسید ساعت چند است و همسرش برای سومین بار ساعت را گفت و اینبار موبایلش را برداشت و چندخطی برای پسرش میم نوشت که آن ساعت سرِ کلاس بود «سلام. نگران نشو، ولی بابا یکجور عجیبی رفتار میکند. پشت هم ساعت را میپرسد.» میم همان لحظهای که اسم مامانش را روی صفحهی موبایلش دید به شاگردهایش گفت که باید جواب این پیغام را بدهد و همان لحظه حس کرد تُرش کرده و چون در این سیوچند سال هیچوقت همچه حالتی بهش دست نداده بود فکر کرد این ترش کردن به آن سئوال تکراری و به این پیغام مامان ربط دارد.
میم دو هفته بعدِ آن روز داشت فیلمهای بههمریختهی هاردَش را مرتب میکرد که رسید به فیلمی دربارهی میجای شصتوشش سالهای که در آستانهی فراموشی بود. همهی آن صد و سیونه دقیقهای که داشت شاعری را میدید فقط به این فکر میکرد که فراموشی چهطور از راه میرسد و نامها پیش از همه چهطور از ذهن میجا میگریزند. میجای شصتوشش ساله چهار سال کوچکتر از آقای سین بود که در این چند روز فهمیده بودند فراموشی به سراغش آمده. آقای سین در این چند روز خیلی چیزها را فراموش کرده بود. نامها از ذهنش پاک شده بودند. به تلویزیون میگفت این. به بخاری میگفت این. به شام و ناهارش میگفت این. و یکبار در آینه خودش را به همسرش نشان داد و گفت چه پیر شده این.
میم از همان روز اولی که شاعری را دید به این فکر کرد که برای شاگردها هم نمایشش بدهد. بعد شروع کرد به تماشای چند بارهی فیلم. در یک هفته پنج بار فیلم را دید و هر بار محوِ این چیزی میشد که هم در فیلم بود و هم در زندگی خودش. سالها پیش خوانده بود که فیلمها گاهی نسخهی بهترِ زندگیاند. اما اینیکی نبود. میجای شاعری باید سر از خیلی چیزها درمیآورد. این نیرویی که چراغ را روشن میکند چیست؟ میگویند اسمش برق است. به چیزی که پول را در آن میگذارند چه میگویند؟ میگویند اسمش کیفِ پول است. و همین مقدمهی نسیانِ بزرگتریست که از راه میرسد اگر میجای میانسال فکری به حالش نکند؛ مثل آقای سین که حالا روزها را روی مبل آبی اش مینشیند و حرفی نمیزند.
برای میم مهم بود که راهی پیدا کند. چارهی کار میجا آشناییِ بیشتر با کلمات بود. باید گفت و خواند و نوشت. دستِ تقدیر میجا را به کلاسِ شعر میکشاند؛ جاییکه معلمی شاگردانِ پیر و جوانِ کلاسش را به نوشتنِ شعر تشویق میکرد؛ به خوب دیدن و حسّ اشیا و لمسِ حقیقتی که در پسِ هر چیزی پنهان است. و این چیزی بود که میجا باید میآموخت: دوباره دیدنِ زندگی. امّا نوشتن شعر فراغِ بال میخواهد و آسودگی خیال و هر دو اینها فعلاً دور از میجاست. آقای سین بهعمرش یک خط شعر ننوشته؛ همیشه خوانندهی پروپاقرصِ رمان بوده؛ کتاب پشتِ کتاب.
فراموشی گاهی سراغ کسی میرود که لحظهای آراموقرار ندارد و سرِ خوش به بالین نمیگذارد. همین میجا را به انجمنهای شعر میکشاند؛ جایی که شعر میخوانند و به دنیای بیرونِ انجمن اعتنا نمیکنند. اما چهطور میشود آقای سین را تشویق کرد که کاری بکند؟ میجای شاعری از معلمش میآموزد که آدم دلش باید به دیگران خوش باشد، اما میم چهطور میتواند اینها را به پدرش بگوید؟ میجا مُدام به رودخانهی آرامی سر میزند که آرامشش با مرگِ دخترکی بههم خورده؛ دخترکی که زندگی را تاب نیاورده. آقای سین کجا میرود؟ میم فکر میکند هر روز بیشتر در مبل آبیاش فرو میرود. در سکوت پاککنی دست گرفته و خاطراتش را پاک میکند. به همین سادگی.
کلاسِ شعر تمام میشود. تنها کسی که شعری نوشته میجاست؛ شعر و دستهگلی را روی میز گذاشته و رفته. شعری برای دخترکی که در خوابِ ابدی در رودخانه را به زندگی ترجیح داده. میجا رفته. بیخبر. نسیان، انگار، از راه رسیده و او را کشانده بهسوی دریاچهی آرام. میم یک روز دل به دریا میزند و شاعری را برای پدرش پخش میکند. آقای سین لحظهای هم از تلویزیون چشم برنمیدارد. شاعری که تمام میشود میم شروع میکند به حرف زدن دربارهی فیلم. آقای سین در سکوت نگاهش میکند و یکدفعه وسط حرفش میپرد و میگوید «چی شد؟ این چرا اینطوری میکرد؟»