فرشته‌ای در خانه

آدم همیشه فرق دارد با آدم و هیچ آدمی ظاهراً شبیه آدم دیگری نیست و آدمی هم که خیال می‌کنیم خوب می‌شناسیمش درست همان آدمی نیست که فکر می‌کنیم و آدمی مثل آدری هپبورن هم فقط آن بازیگری نیست که در سینما قد کشید و شد ستاره‌ای بی‌همتا و مستند آدری مثل کتابی که پسر بزرگش شان هپبورن فرر چندسالی بعدِ رفتن مادرش نوشت و اسمش را گذاشت آدری هپبورن: روحی آراسته به جست‌وجوی داستان حقیقی ستاره برآمده است و با این‌که ستاره بودنِ هپبورن را نمی‌شود نادیده گرفت اما سعی کرده او را به چشم آدمی حقیقی ببیند؛ آدمی که هم شبیه آدم‌های دیگر است و هم شبیه آدم‌های دیگر نیست و همین است که او را به چشم بسیاری به بازیگری بدل کرده که هنوز در قلب تماشاگران فیلم‌ها به زندگی‌اش ادامه می‌دهد.
حتماً آدم‌هایی را می‌شود سراغ گرفت که زندگی روی خوشش را به آن‌ها نشان داده و حتماً‌ می‌شود به آدم‌هایی رسید که روزهای خوش زندگی‌شان بیش از روزهای غم‌بار یا روزهای معمولی‌شان بوده و برداشتی عمومی ظاهراً این است که زیباترین‌های جهان، مخصوصاً آن‌ها که هنر را هم به این زیبایی علاوه کرده‌اند، از لحظه‌ی تولد جز خوشی چیزی ندیده‌اند و همه‌‌چیز برای‌شان مهیّا بوده است تا هنری بیاموزند و پله‌های پیشرفت را بالا بروند و همان آدمی شوند که می‌بینیم. بااین‌همه برداشت عمومی ظاهراً چیزی‌ست در مایه‌های تماشای واقعه‌ای از دور و آدم‌هایی که در این واقعه از سویی به سویی می‌دوند و از جایی که ما ایستاده‌ایم معلوم نیست که داستان واقعاً از چه قرار است.
داستان آدری هپبورن هم درست همان داستانی نیست که خیال کرده‌ایم و غم، غمی که شاید بشود باوقار نامیدش، غمی که زیر لبخندی پنهان شده، ظاهراً همان چیزی‌ست که شان هپبورن فرر، پسرش، در کتابش نوشت و این فیلم هم حالا به جست‌وجوی همان چیز برآمده است؛ غمی که ریشه در سال‌های کودکی‌اش آدری دارد: دختری که پدرش ناگهان غیب می‌شود و می‌رود سراغ زندگی خودش، بی‌آن‌که اعتنایی به دختر کوچکش بکند.
کودکی ظاهراً مهم‌ترین سال‌های زندگیِ هر آدمی‌ست و آدمی مثل آدری هپبورن هم همه‌ی سال‌های زندگی‌اش زیر سایه‌ی همین سال‌های کودکی گذشته؛ کودکی که هیچ‌وقت نبودنِ پدر را فراموش نکرد و خانواده برایش هیچ‌وقت همان چیزی نشد که چندسالِ اولِ زندگی‌اش بود. هر بچه‌ای احتیاج دارد که پدر و مادری داشته باشد و احتیاج دارد که پدر و مادرش زیر یک سقف کنارش باشند و احتیاج دارد که وقت‌هایی را در آغوش‌شان بگذراند تا معنی زندگی را بفهمد. این جای خالی، این نبودن، این چیزی که می‌شود آن را نقصان نامید، سایه‌ی سنگینش را سال‌های سال روی زندگی آدری هپبورن انداخت؛ زندگی‌ای که نتیجه‌اش دو ازدواجِ عملاً ناموفق بود و دو پسری که مادرش حاضر بود جانش را برای‌شان بدهد.
یکی از نکته‌های جذاب مستندی‌ که هلنا کوآن ساخته همین است؛ مادری که می‌بیند برای مراقبت از بچه‌ی عزیزش باید دست به انتخاب بزند و بین ستاره‌ی سینما بودن و مادر بودن یکی را انتخاب کند. انتخاب آدری هپبورن، دست‌کم تا وقتی شان کمی بزرگ شود، ماندن در خانه است و رسیدگی به کارهای روزانه‌ی بچه‌ای که احتیاج دارد مادرش را ببیند و احتیاج دارد که سایه‌ی مادر روی سرش باشد.
بحث خوب و بد نیست؛ بحث انتخاب است. آدم خودش انتخاب می‌کند کدام‌یکی را ترجیح می‌دهد و ترجیح آدری کنار کشیدن از سینما و ساختن خانه است؛ چون این کار به ذات انسانی‌اش نزدیک‌تر است و در همین انتخاب هم نشانه‌هایی از آن خانواده‌ی درهم‌گسسته، خانواده‌ی درهم‌شکسته را می‌شود دید؛ به‌خصوص که مل فرر هم آن همسر وفاداری نیست که آدری هپبورن خیال می‌کرده؛ همان‌طور که بعدِ او هم آندره‌آ دوتّی، پزشک مهربان و همسر بعدی، همانی نیست که باید باشد.
یک‌جای کار همیشه، یا خیلی وقت‌ها می‌لنگد و درست معلوم نیست که باید اسمش را بخت نامراد گذاشت یا چیزی در این مایه‌ها، اما چه تفاوتی می‌کند اسمش چه باشد وقتی آدمی مثل آدری هپبورن هربار در ساختن خانواده، در ساختن سقفی برای خود، به در بسته می‌خورد؟ زندگی این وقت‌هاست که آن روی خوب خود را نشان نمی‌دهد و در عوض آن رویی را نشان می‌دهد که آدمی مثل او خیالش را هم به خواب ندیده.
همین است که او در مواجهه با حال‌وروز کودکانی که جایی دورتر از خانه‌ی او، در قاره‌ای دیگر، در آفریقایی که فقر و محرومیت حرف اول و آخر را می‌زند،‌ دعوت یونیسف را می‌پذیرد و می‌شود سفیر یونیسف و وقت و انرژی‌اش را صرف رسیدگی به این کودکان می‌کند؛ کودکانی که نه‌فقط یک‌ وعده غذای گرم، که خیلی وقت‌ها اصلاً غذایی برای خوردن ندارند. چیزی برای خوردن نیست و کودکان یکی‌یکی تلف می‌شوند. مادران و پدران از دست می‌روند و کودکان بدون آن‌ها بزرگ می‌شوند.
مسئله برای آدری هپبورن انگار همان خانواده‌ای‌ست که خودش به جست‌وجویش برآمده؛ همان خانواده‌ای که در کودکی از او دریغ شده و حالا بعدِ دو ازدواج ناموفق، بعدِ دو بی‌وفاییِ باورنکردنی، بعدِ دو جدایی ناگزیر، به این نتیجه می‌رسد که خانواده را برای کودکانی دیگر هم معنا کند؛ به‌خصوص که کودکان خودش، دو پسرش، به سن‌وسالی رسیده‌اند که بفهمند مادرشان چرا دارد این‌طور خودش را به آب‌وآتش می‌زند؛ حتا وقتی سرطانِ بی‌رحم از دلِ داستانی که معلوم نیست چه نویسنده‌ای آن را نوشته، از راه می‌رسد و آدری هپبورن را انتخاب می‌کند.
پای مستندی درباره‌ی او که در میان باشد حتماً اشاره‌های واضحی هم به سلیقه‌ی بی‌نظیرش و کوشش برای رسیدن به پله‌های بالاتر هم هست؛ این‌که دلش می‌خواسته در باله بدرخشد،‌ اما جنگ جهانی دوم و همه‌ی آن مصیبت خانمان‌سوزی که جهان را اسیر خود کرده بود راه را بر او می‌بندد و تا جنگ تمام می‌شود او آماده‌ی رسیدن به آرزوهایی‌ست که از قبل سودایش را در سر پرورانده، اما زمان گذشته و دیر شده. هیچ‌چیز دیگر مثل قبل نیست و او هم او انعطاف لازم را ندارد و جسمش تربیتی را که لازمه‌ی چنین هنری‌ست پشت‌سر نگذاشته و همین است که سینما را جدی می‌گیرد و بازی روبه‌روی دوربین می‌شود انتخاب تازه‌اش.
این وقت‌هاست که می‌شود فکر کرد از دلِ شکستی که لابد سال‌های سال خاطره‌اش در ذهن می‌ماند، شکستی که فراموش کردنش ممکن نیست، چیزی تازه متولد می‌شود؛ چیزی که نه‌فقط برای آدری هپبورن که برای تماشاگران آن روزگار و تماشاگران نسل‌های بعد غنیمتی‌ست که نمی‌شود از دست دادش. کسی نمی‌داند که آدری هپبورن اگر می‌توانست به باله‌ای که دوست می‌داشت برسد چه می‌شد، اما اگر سر از سینما درنمی‌آورد و نمی‌شد آن ستاره‌ی تابناک سینما لابد سینما چیزی کم داشت یا درست‌تر این است که باید بنویسم حتماً کم داشت و چه خوب که سینما را انتخاب کرد.
فیلم قرار نیست فقط در محدوده‌ی بازی‌های آدری هپبورن بماند، اما پایه‌ی فیلم بر مفهوم خانواده بنا شده است؛ آن‌چه او در او سر داشت و آن‌چه دوست می‌داشت: هرچند حسرت بزرگ زندگی آدری را هم فراموش نمی‌کند و دست‌آخر آدری‌های دوره‌های گوناگون، آدری‌های زمانه‌های مختلف، یک‌جا، زیر یک سقف آماده‌ی اجرایی می‌شوند که فرصتش سال‌ها پیش از او دریغ شده بود.
دنیا محل دریغ و افسوس است و مهم نیست چه‌کسی چه سودایی در سر دارد؛ کار دنیا همین است که حسرتِ چیزها را به دل آدم‌ها بگذارد. اما فقط یکی از حسرت‌هاست و آدری در لحظه‌ی آخر دست‌کم خیالش راحت بود که مفهوم خانواده را برای پسرانش و برای کودکانی در قاره‌ای دیگر معنا کرده است.
زندگی اگر چنین نتیجه‌ای نداشته باشد به مفت نمی‌ارزد.

یک تکه از نامه‌ای متعلق به روزها پیش

Andrei Tarkovsky©

… یک‌روزِ دل‌انگیزِ بهاری بود شاید که همین‌طور بی‌هوا توی پیاده‌رو راه می‌رفتیم و همه‌ی روزهای رفته را مرور می‌کردیم و دل خوش کرده بودیم به روزهای نیامده و به سال‌های بعد و به ماه‌هایی که قرار بود بهترین ماه‌های زندگی ما باشد و داشتیم راهِ خودمان را می‌رفتیم و حرفِ خودمان را می‌زدیم که دیدیم بی‌هوا رسیده‌ایم به آن وعده‌گاهِ دوست‌داشتنی و آن گوشه‌ی دنجِ همیشگی و آن کافه‌درختی محبوب‌مان حالا خلوتِ خلوت است و این ساعتِ صبح کسی روی تنه‌ی درخت‌هایی که آن بیرون گذاشته‌اند ننشسته و سایه‌بان‌هاش بالای سر کسی نیست و پرنده پر نمی‌زند توی آن گوشه‌ی دنج و یک نگاهی انداختیم به همدیگر و هیچ‌چی نگفتیم و داخل شدیم و بااین‌که همه‌ی صندلی‌ها خالی بود رفتیم سراغِ همان صندلی‌های همیشگی که صندلی نبود و تنه‌ی درخت بود اصلاً و دوتایی گشتیم دنبالِ آن نوشته‌های قبلی و آن جمله‌هایی که آقای کافه‌چی داده بود با چاقوی تیز و باریکش روی میز بکَنیم و دیدیم آن «حالا ما این‌جا…»یی که خطّ خوشِ تو بود سرِ جاش مانده و سالم و سرِحال است و مثلِ روزِ اوّل است و تا چای و نان‌وپنیرمان برسد به عمارتِ روبه‌روی‌مان نگاه کردیم و آدم‌هایی که ایستاده بودند کنارش و هی عکس می‌گرفتند و هی خوش بودند و هی می‌خندیدند و بعد که نان‌وپنیرمان را با چای می‌خوردیم و حرف می‌زدیم کم‌کم باران گرفت و اوّلش آن‌قدر نم‌نم و آرام و دوست‌داشتنی بود که هوس کردیم همان‌جا بمانیم و اعتنایی نکنیم و آخرین قطره‌های چای را با لذّتِ بیش‌تری بنوشیم و آن لقمه‌های نان‌وپنیر را با ولعِ بیش‌تری بخوریم و آن «حالا ما این‌جا…»یی را که خطّ خوشِ تو بود و خلاصه‌ی زندگی بود برای من ببینیم و داشتیم به خوشی‌های کوچک‌مان فکر می‌کردیم که باران جان گرفت و سرعت گرفت و آقای کافه‌چی اشاره کرد که تشریف بیاورید داخل و بیرون بد است و ما فقط به فکرِ آن «حالا ما این‌جا…»یی بودیم که خیس می‌شد و نمی‌شد با خودمان ببریمش زیرِ سقف و باران همین‌طور عمود می‌بارید رویش و یک‌روزِ دل‌انگیزِ بهاری بود یا یک ظهرِ داغِ تابستان شاید که گرمی‌اش هلاک‌مان کرده بود و گُشنه و تشنه سَر درآوردیم از آن وعده‌گاهِ دیگری که خوراک‌خانه‌ی محبوبِ ما بود و غذاهایی می‌پُخت که بوی‌شان هفت محلّه‌ آن‌ورتر را هم گُشنه می‌کرد و از پُشتِ شیشه دیدیم که داخلِ خوراک‌خانه جا هست امّا آقا و خانمِ محترمی که هم‌سنِ بزرگ‌ترهای ما هستند نشسته‌اند پُشتِ میزِ محبوبِ ما و بی‌اعتنا به این‌که آن صندلی‌ها مالِ ماست و آن میز بخشی از خاطراتِ ماست دارند خوراک‌شان را می‌خورند و قاشق را می‌زنند توی کاسه‌ی ماست و همان‌جوری سالاد برمی‌دارند و ما فقط داشتیم نگاه می‌کردیم و بغضی توی نگاهِ تو بود که دیدم مالِ گُشنگی نبود و کاری نمی‌شد کرد و دیدیم آقای پُشتِ‌دخل‌نشین تازه ما را به‌جا آورده است و تازه فهمیده است ما مشتری‌های همان میزیم و حالا بفرما می‌زند که میزِ دیگری را برای‌مان تدارک ببینند و همین‌جوری حرف می‌زند و احوال می‌پرسد و ما دقیقه‌ای بعد شاید نشسته بودیم پُشتِ میز کناری و سرمان برگشته بود طرفِ آن میزِ همیشگی و آن صندلی‌هایی که خیال می‌کردیم جای‌گاهِ ماست تا قیامِ قیامت و وعده‌گاهِ ماست و بعد که داشتیم خوراک‌ِ محبوب‌مان را می‌خوردیم و نوشاکِ محبوب‌مان را سر می‌کشیدیم هنوز آرام بودیم و سکوت کرده بودیم و هیچ نمی‌گفتیم و چشم دوخته بودیم به آقا و خانمِ محترمی که نشسته‌ بودند پُشتِ میزِ محبوبِ ما و بی‌اعتنا به این‌که آن صندلی‌ها مالِ ماست و آن میز بخشی از خاطراتِ ماست خوراک‌شان را می‌خوردند و حرفی نمی‌زدند و چیزی نمی‌گفتند و چشم‌شان را نمی‌دوختند به چشمِ هم‌دیگر و دیدم حالا نمِ اشکی توی چشم‌هایت هست که لابد مالِ همان بغض بود و بعد لم دادیم به صندلی‌ها و دیدیم آن آقا و خانمِ محترم از جا بلند شدند و هیچ‌چی نگفتند و دستِ هم‌دیگر را نگرفتند و راه‌شان را گرفتند و رفتند و اعتنایی نکردند به این نمِ اشکی که گوشه‌ی چشمِ تو مانده بود و به این حسرتی که به دلت مانده بود و به آن میزی که حالا سرشار از غذاهای مانده‌ی ازریخت‌افتاده بود و یک ظهرِ داغِ تابستان بود یا یک غروبِ سردِ پاییز شاید که نشسته بودم توی این کافه‌ی تنهایی‌ها که گاهی خلوت‌اش سخت‌ دل‌انگیز و دوست‌داشتنی‌ست و توی این سکوتی که غنیمت بود برای من فنجانِ قهوه‌ای را که روبه‌رویم بود هی می‌گرداندم و بی‌خودی پی چیزی می‌گشتم که نمی‌دانستم چی باید باشد و چی از توی فنجانِ قهوه اصلاً درمی‌آید که دیدم گوشه‌ی آن میز نوشته‌اند «حالا ما این‌جا…» و آن سه‌نقطه‌ی همیشگی آقای دوست‌داشتنی ما را هم گذاشته‌اند سرِ جای خودش و این خطّی که گوشه‌ی میز بود خطّ آشنایی بود و خاطره‌های غریبی را با خودش می‌آورد که حالا فقط خاطره بودند و هیچ‌چی نبودند و آدم دلش می‌خواست همه را فراموش کند و زل بزند به این پنجره‌ای که کنار میز است و آدم‌ها را ببیند که آن بیرون سرگرمِ زندگی‌اند و هیچ اعتنایی نمی‌کنند به این‌که این خطّ هر آدمی نیست که روی این میز مانده و خطّ آدمی‌ست که حالا این‌جا نیست و پُشتِ این میز نمی‌نشیند و فرانسه‌باشیرش را این‌جا نمی‌خورَد و به این پای‌سیب‌های بی‌بی‌ لب نمی‌زند و دودِ این توتونِ بک‌وودز را به ریه نمی‌فرستد و هیچ اعتنایی نمی‌کنند که در غیابِ همچه آدمی زندگی معنایی ندارد و همین است که این قهوه‌ها این‌قدر بی‌مزّه‌اند و این پای‌سیب‌ها طعمِ سابق را ندارند و همین است که این کافه این‌قدر خلوت است و همین است که این‌بنده این‌قدر ناآرام است و دلش باران می‌خواهد و قول می‌دهد که بی‌چتر و کُلاه زیر آن باران قدم بزند و پیش خودش فکر کند که چی شد واقعاً این زندگی نشد آن چیزی که می‌خواست و چی شد که آن فرشته‌ی شهر یک‌دفعه بال زد و رفت و رحلِ اقامت انداخت در شهری دیگر و جایی دیگر و یک غروبِ سردِ پاییز بود…

اندیشیدن

فسق‌وفجوری بدتر از اندیشیدن وجود ندارد.
مثل گرده‌افشانی علفی هرز، این بی‌بندوباری تکثیر می‌شود.
در ردیفی که برای گل مارگریت کرت‌بندی شده.

هیچ‌چیز برای آن‌هایی که می‌اندیشند مقدس نیست
هر چیزی را همان می‌نامند که هست
تجزیه‌های عیاشانه ترکیب‌های فاحشه‌وار
شتابی وحشی و هرزه دنبال واقعه‌ای عریان
لمس شهوانی موضوع‌های حساس
فصل تخم‌ریزی نظریه‌ها ـ این‌ها خوشایند آن‌هاست

چه در روز روشن چه در تاریکی شب
به‌هم می‌آمیزند در شکل زوج، مثلث، دایره.
جنسیت و سن طرف مقابل این‌جا مطرح نیست
چشم‌هاشان برق می‌زند، گونه‌هاشان گل می‌اندازد.
دوست دوست را از راه به‌در می‌کند
دختربچه‌های حرام‌زاده پدر را منحرف می‌کنند
برادری خواهر کوچک‌ترش را وادار به فحشا می‌کند.

میوه‌های دیگری از درخت ممنوع
متفاوت با باسن‌های صورتی مجلات مستهجن
بیشتر از تصاویر واقعا مبتذل این مجلات، به مزاجشان خوش می‌آید
کتاب‌هایی که آن‌ها را سرگرم می‌کند تصویر ندارند.
تنها تنوع آن‌ها
جملات خاصی‌ست که با ناخن یا مداد رنگی
زیرشان خط می‌کشند.
چه وحشتناک آن‌هم در چه حالاتی
و با چه سادگی افسارگسیخته‌یی
ذهن موفق می‌شود در ذهن دیگر نطفه ببندد
از آن حالات حتا کاماسوترا خبری ندارد.

به‌هنگام این قرارهای مخفی عاشقانه، حتا چایی به سختی دم می‌کشد.
آدم‌ها روی صندلی می‌نشینند، لب‌هایشان را تکان می‌دهند
هر کسی خودش پا روی پا می‌اندازد
این‌گونه یک پا کف اتاق را لمس می‌کند
پای دیگر آزادانه در هوا می‌چرخد
گاه‌به‌گاه کسی بلند می‌شود نزدیک پنجره می‌رود
و از روزنه‌ی پرده
خیابان را دید می‌زند.

آدم‌ها روی پل؛ ویسواوا شیمبورسکا، ترجمه‌ی مارِک اسموژینسکی، شهرام شیدایی، چوکا چکاد، نشر مرکز، صفحه‌ی ۱۰۳

منشیِ همه‌کاره‌ی او

بعدِ این چه می‌کند جِین؟ بعدِ این چه می‌تواند بکند جِین؟ بعدِ این‌که برای چندمین‌بار ای‌میلِ عذرخواهی رسمی می‌نویسد، بعدِ این‌که آخرین تلفن را جواب می‌دهد، بعدِ این‌که سعی می‌کند خشم و پریشانی‌اش را به آن‌سوی خط منتقل نکند، بعدِ این‌که چراغ‌های دفتر را خاموش می‌کند، بعدِ این‌که تک‌وتنها می‌رود چیزی بخورد و به‌جای شام، به‌جای ساندویچی که دیگران سفارش می‌دهند، مافینِ متوسطی برمی‌دارد و روی آن صندلی می‌نشیند و سعی می‌کند با خوردنِ مافین کوفتی حالِ خرابش را بهتر کند، بعدِ این‌که چشمش به سایه‌هایی پشت پنجره می‌افتد، بعدِ این‌که حتا این مافین کوفتی هم از گلویش پایین نمی‌رود، بعدِ این‌که به‌جای خوردنِ مافین کوفتی تلفنش را از کیف درمی‌آورد و زنگ می‌زند به پدرش و تولدش را با تأخیر تبریک می‌گوید، بعد این‌که مافین کوفتی را برمی‌دارد و از در بیرون می‌زند، بعدِ این‌که راه می‌افتد و می‌رود، بعدِ این‌که همین‌طور می‌رود و بعدِ این‌که فیلم تمام می‌شود، تازه وقتش است بپرسیم بعدِ این چه می‌کند جِین؟ بعدِ این چه می‌تواند بکند جِین؟
این‌جاست که با تماشای دستیار یاد آن جمله‌ی آلبر کامو می‌افتم که در یادداشت‌های روزانه‌اش نوشته بود «به آن بلایی که جهان به سرم آورده باید فکر کنم. جهان مرا زائد می‌کند، حال آن‌که من آدمِ زائدی نیستم… این حالتِ شبیهِ در خود فرورفتن و تأمّل در خود.» و درست از همان ابتدای کار معلوم است جِین، جِینی که پشتکارش هیچ شباهتی به همکارانش ندارد، نباید این‌جا، در این محیط مسموم بماند. جا داریم تا جا؛ یک‌جا ممکن است دفترودستکی باشد که آدم‌هایش واقعاً کار می‌کنند و سرشان گرم کار است و یک‌جا هم مثل این‌جا، آدم‌ها کاری به کار ندارند و کارشان سرک کشیدن به کار دختری به‌نام جِین است که دوست ندارد دروغ بگوید و دوست ندارد مثل خیلی‌های دیگر برای بالا رفتن از پله‌های ترقی چشم روی همه‌چیز ببندد و این‌ چیزها آن‌قدر برایش مهم است که حس می‌کند ناامید شده و اگر بخواهم دوباره به «یادداشت‌های روزانه‌»ی کامو برگردم، احتمالاً این جمله را هم باید همین‌جا بنویسم که «حسّ نومیدی از این‌جا نشأت می‌گیرد که آدم نمی‌داند چرا می‌جنگد، و حتّا نمی‌داند اصلاً باید بجنگد یا نه.» یک‌جا ممکن است آدم به فکر بیفتد که جنگیدن فایده دارد و برای این‌‌که خوب بجنگد، برای این‌که درست بجنگد، شال‌وکلاه می‌کند و از این ساختمان می‌رود به ساختمانِ دیگر و موضوعی را که گوشه‌ی ذهنش است، چیزهایی را که از زبان این‌وآن شنیده، شوخی‌های بامزه و بی‌مزه‌ای را که پشت سر رئیس می‌گویند و البته آن چیزهایی را که خودش کف اتاق پیدا کرده، با آدمی در میان می‌گذارد که کارش ظاهراً گوش کردن به حرف کارمندهایی مثل جِین است، اما مشکل این‌جاست که آدمی مثل او اتفاقاً حواسش فقط به این است که کسی پشتِ رئیس حرفی نزند و کسی شکایتی از او نکند و خیالِ جِین را این‌طور راحت می‌کند که نگران نباش؛ سروشکلت از آن‌هایی نیست که با سلیقه‌ی رئیس جور دربیاید.

جنبشِ «من هم» (Me Too) که راه افتاد، هر روز اسم‌های جدیدی سر از رسانه‌ها درآوردند و روزی نبود که بازیگری با صدای بلند اعلام نکند که تهیه‌کننده، کارگردان یا مدیر یکی از کمپانی‌های بزرگ فیلم‌سازی به روشن‌ترین شکل ممکن گفته است که برای ماندن در سینما و گرفتن نقش‌های بعدی و نقش‌های بهتر باید تن به چیزهایی بدهد که خلاف انسانیت است و بین این اسم‌ها، بین این افشاگری‌ها، یک نام بود که مدام تکرار می‌شد؛ هاروی واینستین، مدیر کمپانی میرامکس که تقریباً فیلم‌ساز و بازیگری را نمی‌شد پیدا کرد که با او کار نکرده باشد و داستان‌ها وقتی به زبان آمد و همه‌چیز وقتی عیان شد، فقط آبروی واینستین نبود که رفت؛ خود سینما بود که داشت بی‌آبرو می‌شد؛ چون هنر قرار است، یا دست‌کم ما این‌طور خیال کرده‌ایم که دنیا را قاعدتاً جای بهتری کند و قرار است تأکید کند روی انسانیتی که جهان هرچه پیش‌تر می‌رود زیر سایه‌ی سیاستمدارها بیش‌تر از دست می‌رود. معلوم بود جنبشِ «من هم» ‌به مذاق خیلی از آن‌ها که کارشان سینماست خوش نمی‌آید؛ چون ترجیح می‌دهند در سکوت تماشا کنند و چیزی نگویند و وانمود کنند اتفاقی نیفتاده.

جِینِ فیلمِ دستیار درست نقطه‌ی مقابل این‌هاست؛ چون هرچه تابه‌حال در سکوت تماشا کرده کافی‌ست و تازه این تابه‌حال فقط پنج هفته است و هنوز زمان زیادی هم از حضورش در این شرکت فیلم‌سازی نگذشته که چشمش به چیزهایی افتاده که اصلاً طبیعی نیستند. بیش‌تر آدم‌هایی که این‌جا، زیر این سقف،‌ کار می‌کنند، خودشان را زده‌اند به بی‌خیالی؛ به این‌که چیزی ندیده‌اند و چیزی نمی‌بینند و چیزی نخواهند دید؛ چون برای‌شان مهم است که شغل‌شان را از دست ندهند و آدمی که حرف می‌زند آدم قابل اعتمادی نیست؛ دست‌کم به چشم رئیس رؤسایی که در اتاق‌های دربسته‌شان نشسته‌اند و از موقعیت‌شان سوءاستفاده می‌کنند.
وضعیتِ جِین با همه فرق می‌‌کند؛ هم دستیار است، هم منشی، هم نظافت‌چی، هم ظرف‌ها را می‌شوید. و همه‌ی این‌ها را هم به بهترین شکل ممکن انجام می‌دهد؛ حرفه‌ای‌تر از هر کسی که باید این کارها را بکند. اما به‌هرحال برای پیشرفت در چنین شرکت فیلم‌سازی‌ای آدم باید زبان دیگران را بفهمد؛ باید به شوخی دیگران بخندد و خودش هم شروع کند به تعریف کردن شوخی و احتمالاً بعدِ تمام شدن ساعت کار با همکارانش راه بیفتد سمتِ یکی از نوشاک‌خانه‌ها و تا پاسی از شب را کنار آن‌ها بماند و همان آدمی باشد که دیگران هستند. راه پیشرفت ظاهراً همین است و جِین در این پنج‌هفته خوب فهمیده که جور دیگری نمی‌شود پله‌های ترقی را بالا رفت؛ هرچند سودای تهیه‌کنندگی را در سر می‌پروراند و این را به زبان هم می‌آورد، اما چه‌طور می‌شود این‌جا، درست همین‌جا، ماند و به آرزوی چندساله رسید؟
دستیار درست درباره‌ی همین چیزهاست و درباره‌ی جنبش «من هم»؛ بی‌آن‌که فیلم ساختن را با خبر و گزارش و چیزهایی مثل این‌ها اشتباه بگیرد و درست از همان مسیری می‌رود که هر آدمی در چنین محیطی ممکن است با آن روبه‌رو شود. آدمی مثل جِین تنهاست و این تنهایی البته خودخواسته است؛ ایرادی هم ندارد چون این تنهایی می‌ارزد به هزار چیز دیگر و از جمله هم‌دست شدن با همکارانی که یا از او می‌خواهند دروغ بگوید، یا وقت نوشتن ای‌میل‌های عذرخواهی از رئیس پشت سرش می‌ایستند و می‌گویند این جمله را هم اضافه کند؛ این‌یکی را هم بنویس و تأکید می‌کنند که در عذرخواهی‌اش بنویسد قدردان موقعیت شغلی‌ای‌ست که نصیبش شده.
معلوم است که دستیار با چنین موقعیت داستانی‌ای و با چنین آدمی که اسمش جِین است، نمی‌تواند یکی از آن فیلم‌های ظاهراً گرمِ پرمخاطب باشد؛ چون اصلاً سرمای درون فیلم را نمی‌شود هیچ‌جوره کنار زد؛ این حس‌وحال آدمی‌ست که در مواجهه با چنین موقعیتی، در مواجهه با چنین آدم‌هایی، از درون یخ می‌زند و سرما از زیر پوستش بیرون می‌آید و به فضا منتقل می‌شود.
مشکل از جِین نیست؛ مشکل از سیستمی‌ست که چشم روی فساد می‌بندد و مرز حوزه‌ی خصوصی و عمومی را برمی‌دارد و طوری وانمود می‌کند که انگار هیچ‌ اتفاقی نیفتاده و آب از آب تکان نخورده. اما تکان خورده. هیچ‌کس هم اگر به روی خودش نیاورد، جِین نمی‌تواند این داستان‌ها را نادیده بگیرد. نمی‌شود. یک‌جای کار می‌لنگد. بد هم می‌لنگد و ظاهراً هیچ‌کس جز جِین نمی‌خواهد به روی خودش بیاورد. اما آدمی مثل او، بعدِ پنج هفته کار در این شرکت فیلم‌سازی، چه کاری از دستش برمی‌آید؟ چه می‌تواند بکند؟ این‌‌جاست که باید دوباره به اولین سطرهای این نوشته برگشت و آن دو سؤال را از نو نوشت: بعدِ این چه می‌کند جِین؟ بعدِ این چه می‌تواند بکند جِین؟ کسی نمی‌‌داند فردای آن روز، یا یکی از همین روزها، قید این کار را می‌زند یا نه. چیزهایی هست که جز جِین کسی نمی‌تواند بداند. کسی جز جِین نباید بداند.

سگی در کوچه

پنجاه‌سالگیِ نان و کوچه؟ همین‌طور است. پنجاه‌سال پیش که نان و کوچه ساخته شد، بعدِ دیدنش عده‌ای فکر کردند که این هرچه باشد فیلم نیست؛ یا دست‌کم فیلم خوبی نیست و چون هیچ‌چیزش شبیه فیلم‌های آن سال‌های سینمای ایران نبود و چون قبلِ آن در ایران فیلمی درباره‌ی کودکان نساخته بودند و چون قبلِ آن فیلم‌هایی برای کودکان نمی‌ساختند، باید کمی صبر می‌کردند که نان و کوچه در جشنواره‌ی تازه‌تأسیس فیلم‌های کودک روی پرده برود و داورانی از چهار گوشه‌ی جهان فیلم را ببینند و از دیدنش حیرت کنند که چه‌طور داستانش را به‌سادگیِ تمام روایت می‌کند.
نان و کوچه‌ تولیدِ کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بود؛ کانونی که پیش از بدل شدن به یکی از مهم‌ترین مؤسسه‌‌های فرهنگی ایران صرفاً کتاب‌خانه‌ای بود در پارک لاله‌ی این روزها؛ پاتوقی برای بچه‌هایی که دوست داشتند کتاب بخوانند اما کتابی برای خواندن نداشتند، یا پولی نداشتند که صرف خریدن کتاب کنند و کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان می‌خواست جای خالی چیزهایی را برای‌شان پُر کند که زندگی از آن‌ها دریغ کرده بود. همین کار را کرد. کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان کم‌کم بدل شد به آن پاتوق بزرگی که هم کتاب‌خانه داشت و هم کتاب منتشر می‌کرد و هم صفحه‌ی موسیقی و نوار کاست روانه‌ی بازار می‌کرد و هم فیلم تولید می‌کرد و هم نمایش روی صحنه‌ می‌فرستاد و هم کارگاه‌ها و اردوهای فرهنگی رایگان برگزار می‌کرد تا بچه‌ها جای خالی چیزی را در زندگی حس نکنند. با قدم‌های آهسته پیش رفت و کم‌کم شد آن کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانانی که حالا، در گذر سال‌ها، تولیدات فرهنگی‌اش بخش مهمی از تاریخ فرهنگی دهه‌ی چهل و پنجاه است و شد آن گنجینه‌‌ای که نسل‌های بعد را هم دست‌خالی روانه نمی‌کند.
راه‌اندازی مرکز سینمایی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان خرج داشت و معلوم بود پولی برای این کار نداشتند. سیرک مسکو را به تهران آوردند و بلیت فروختند و مردمان علاقه‌مند به سیرک و انواع حرکات آکروباتیک و پریدن از حلقه‌ی آتش و چیزهایی مثل این‌ها را روی صندلی‌ها نشاندند و هر ریالی که خرج خریدن بلیتِ این سیرک شد، برای راه‌اندازی مرکز سینمایی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان کنار گذاشتند. جشنواره‌ی فیلم‌های کودکان هم بعدِ این راه افتاد. این‌ها مهم‌ترین حوادث فرهنگی آن سال‌ها بودند و همان‌طور که خیلی از بچه‌های آن سال‌ها کتاب خواندن را با کتاب‌خانه‌های کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان شروع کردند، اولین فیلم‌های عمرشان هم فیلم‌هایی بود که در این مرکز سینمایی تولید شد. فیروز شیروانلو و همکارانش که مرکز سینمایی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان ایران را راه انداختند، از همان ابتدای کار به این فکر کردند که باید دوجور فیلم تولید کرد؛ فیلم‌هایی درباره‌ی کودکان و نوجوان و فیلم‌هایی برای کودکان و نوجوانان و این دسته‌ی دوم می‌توانست فیلم‌هایی کاملاً داستانی باشد یا فیلم‌هایی کاملاً آموزشی، که چیزی یا چیزهایی را به کودکان و نوجوانان یاد دهد؛ چیزهایی که پیش از این شاید از زبان معلم‌شان در کلاس‌ درس هم شنیده‌اند، اما درست به‌‌خاطر معلم بودنِ معلم‌شان و داستان تکراری خط‌کش و کتک و تنبیه و چیزهایی مثل این‌ها، ترجیح داده‌اند آن چیزها را یاد نگیرند و به دست فراموشی بسپارند. فیلم‌ها هستند که این‌ وقت‌ها به کار می‌آیند و بیش‌تر از آن چیزهایی که ممکن سر هر کلاسی گفته شود و بخش اعظمش در کتاب‌های درسی آمده، در یاد دانش‌آموزان می‌مانند. کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان قرار بود درست همان چیزی باشد که آموزش و پرورش نبود و یکی از راه‌های رسیدن به چیزی که می‌خواستند تولید فیلم بود برای بچه‌ها و درباره‌ی بچه‌ها.
فیروز شیروانلو از قبل عباس کیارستمی را می‌شناخت و کیارستمی در شرکت تبلیغاتی‌ای که شیروانلو مدیرش بود فیلم‌های کوتاه تبلیغاتی می‌ساخت و به‌قول جاناتان رُزنبام، در کتابی که با مهرناز سعیدوفا درباره‌ی کیارستمی و سینمایش نوشت، خوب می‌دانست که این تبلیغات را چه‌طور خوش‌سروشکل بسازد که هم با سلیقه‌ی سفارش‌دهنده جور باشد و هم آن‌ها که در خانه روبه‌روی تلویزیون نشسته‌اند از دیدنش کیف کنند. احتمالاً این آگهی‌های تبلیغاتی در دعوتِ کیارستمی به کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بی‌تأثیر نبود. شیروانلو دنبال کسی می‌گشت که مسئله‌اش فقط فیلم ساختن نباشد. چیزی فراتر از فیلم ساختن می‌خواست و این چیزِ فراتر را در نگاه کیارستمی می‌توانست ببیند؛ فیلم‌ساز جوانی که می‌توانست هم برای بچه‌ها فیلم بسازد، هم درباره‌ی بچه‌ها.
با نان و کوچه مرکز سینمایی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان متولد شد؛ فیلمی ده دقیقه‌ای، یا چند ثانیه بیش‌تر، درباره‌ی پسرکی که با نان سنگکی در دست روانه‌ی خانه است و یک‌دفعه چشمش به سگی می‌افتد که سر راهش سبز شده. پسرک حاضر است هر کاری بکند که سگ از سر راهش کنار برود اما فایده‌ای ندارد. آن‌ها هم که در حال گذر از این کوچه‌اند، چه آن پیرمرد سمعکی و چه آن دوچرخه‌سوار و چه آن الاغ‌سوار، نه کاری به کار پسرک دارند و نه حواس‌شان به سگ است. راه‌ خودشان را می‌روند و می‌گذرند. پسرک تکه‌ای نان برای سگ می‌اندازد و سگ همین‌که آرام می‌گیرد او هم روانه‌ی خانه می‌شود. سگ پشت درِ بسته‌ی خانه می‌نشیند و انگار دنبال تفریح دیگری می‌گردد و همین‌طور که دوروبرش را نگاه می‌کند یک‌دفعه چشمش به پسرک دیگری می‌افتد که با کاسه‌ای ماست در دست از راه می‌رسد. سگ شروع می‌کند به واق‌واق کردن و صورت این پسرکِ ماست‌به‌دست ثابت می‌ماند. بازی از نو تکرار می‌شود و از آن‌جا که هیچ بازی‌ای دقیقاً همان بازی قبلی نیست درست نمی‌دانیم که پسرکِ ماست‌به‌دست قرار است چه‌طور از کنار سگ بگذرد.


نکته‌ی اساسیِ فیلم‌های آموزشیِ کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان تأکید روی جنبه‌های آموزشی بود، بی‌آن‌که بخواهند وقایع و چیزهایی مثل این‌ها را هیجان‌انگیزتر از آن‌چه در زندگی رخ می‌دهند بازسازی کنند. داستان سگی در کوچه هم همین‌طور بود. سگ در کوچه‌ها برای خودش می‌گردد و وقتی چشمش به کسی می‌افتد که معلوم است ترسیده، شروع می‌کند به واق‌واق کردن و همین بچه‌ها را بیش‌تر می‌ترساند.
اما نکته‌ی مهمِ نان و کوچه فقط جنبه‌های آموزشی‌اش نبود؛ با این فیلم هم مرکز سینمایی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان متولد شد؛ هم عباس کیارستمی اولین فیلم کوتاهش را ساخت و هم راه تازه‌ای پیش پای سینمای ایران باز شد که هرچند در آن سال‌ها کسی جدی‌اش نگرفت و حتا همین حالا هم می‌شود آدم‌هایی را سراغ گرفت که تأکید می‌کنند نان و کوچه فیلم نیست؛ مثل همه‌ی ساخته‌های بعدی عباس کیارستمی. این حرف‌ها را بهتر است بعدِ پنجاه‌سال جدی نگیریم؛ چون نان و کوچه شروع یک‌جور نگاه در سینمای ایران است؛ نگاهی که نقطه‌ی عزیمتش واقعیت است اما در قیدوبند واقعیت نمی‌ماند و به‌نفعِ آن‌چه نامش را حقیقت گذاشته‌اند راهِ خود را می‌رود. و مهم‌تر از این‌ها نان و کوچه در کارنامه‌ی بلندبالا و پربار کیارستمی چیزی فراتر از فیلمی کوتاه است؛ عصاره‌ی سینمای اوست؛ چکیده‌ی فیلم‌هایش و آدم‌هایش را بعدها در فیلم‌های دیگرش هم می‌بینیم؛ پسرکی در گذر و پیرمردی با سمعکی در گوش کم‌کم یکی از مایه‌های تکرارشونده‌ی فیلم‌های کیارستمی شد و فیلم‌سازی‌ای را رقم زد که اعتنایی به سلیقه‌ی مرسوم آن سال‌ها نداشت و این سلیقه را نگه داشت تا در اولین فیلم بلند سینمایی‌اش، گزارش، چیزی فراتر از زمانه‌اش را پیش چشم تماشاگران بگذارد.
پنجاه‌سالگیِ نان و کوچه، پنجاه‌سالگی یک سلیقه‌ی سینمایی است؛ پنجاه‌سالگیِ قریحه‌ای‌ست که دست‌کم در این چهل‌وچندسال راه‌های دیگری هم پیش پای سینمای ایران گذاشته است؛ هرچند مثل قریحه‌ای منحصر بود به فیلم‌سازش و کیارستمی بود که همه‌چیز را درباره‌ی این شیوه‌ی دیدن، این شیوه‌ی فیلم ساختن می‌دانست و حیف که نماند تا پنجاه‌سالگیِ نان و کوچه‌اش را ببیند.