از کنار هم می‌گذریم

هیچ‌کس خیال نمی‌کند تصادفی در کمینش نشسته و هیچ‌کس باور نمی‌کند تصادف می‌‌تواند مسیرِ زندگی‌اش را عوض کند.

پُل آسترِ رمان‌نویس در مصاحبه‌ای گفته بود تصادف مهم‌ترین چیزِ دنیا نیست امّا به‌‌هرحال بخشِ مهمّی‌ست از آن‌چه نامش را هستی گذاشته‌ایم و در رمان‌های او هم هرچه رخ می‌دهد در نتیجه‌ی تصادف است؛ دو اتّفاق که باهم رخ می‌دهند؛ دو چیزی که هیچ‌ انتظار نداشته‌ایم آن‌ها را یک‌جا ببینیم هم‌زمان ظاهر می‌شوند. سه فیلمِ اوّلِ کارنامه‌ی اینیاریتو هم بر پایه‌ی همین تصادف‌ها شکل گرفته‌اند؛ به‌خصوص که در عشق سگی و ۲۱ گرم اصلاً «تصادف»ی هست که زندگی آدم‌ها را دست‌خوش تغییر می‌کند؛ آدم‌هایی را از یک‌دیگر جدا می‌کند و آدم‌هایی را به یک‌دیگر می‌رساند. 

هیچ‌کس خیال نمی‌کند تصادفی در کمینش نشسته و هیچ‌کس باور نمی‌کند تصادف می‌‌تواند مسیرِ زندگی‌اش را عوض کند. امّا هیچ‌کس هم با گذر از تصادف آدمِ پیش از آن لحظه نیست. تصادف حتّا اگر آسیبی به جسمش نزند چنان ضربه‌ای به جانش می‌زند که دیگر راهی برای برگشت به لحظه‌ی پیش از تصادف پیدا نمی‌کند. همیشه عشقی هست که آدم‌ها را وامی‌دارد به این‌که در لحظه‌ی حال نمانند و برای ابدی کردن پیوندشان به جست‌وجوی راهی برآیند امّا مشکل این‌‌جاست که عشق راهی را پیش پای‌شان می‌‌گذارد که در میانه‌اش قرار است تصادفی هولناک رخ دهد؛ تصادفی که سرنوشت آدم‌هایی دور از هم را به‌هم پیوند می‌زند و آدم‌هایی که گاه و بی‌گاه از کنار هم گذشته و اعتنایی به دیگری نکرده‌اند ناگهان در تصادفی بزرگ به‌هم می‌رسند؛ لحظه‌ی نابودی همه‌چیز و لحظه‌ی دست کشیدن از آن‌چه پیش از این در طلبش بوده. زندگی به پیش و پس از تصادف تقسیم می‌شود؛ لحظه‌ای که تصادفی در کار نبوده و لحظه‌ای پس از تصادف که دیگر هیچ‌چیز در کار نیست.

تصادف کار خودش را می‌کند؛ زهرش را می‌ریزد و تلخی را به جان والریا و اکتاویو می‌اندازد و آن‌چه پیش از این عشقی ابدی نام گرفته کم‌رنگ و کم‌رنگ‌تر می‌شود. تصادفی رخ می‌دهد تا تنهایی از پرده بیرون آید. سگ‌‌های بخت‌برگشته‌ی ال‌چیوو هم جان‌شان را در نتیجه‌ی زخم‌هایی که سگ اکتاویو به جسم‌شان می‌زند از دست می‌دهند تا ال‌چیوو هم طعم ترسناک تنهایی را بچشد. درست است که سگِ اکتاویو کنار ال‌چیوو می‌ماند امّا به‌هرحال تماشای هر روزه‌اش برای او یادآور سگ‌های ازدست‌رفته‌ای‌ست که بخش مهمّی از زندگی‌ او بوده‌اند. امّا چه اهمیّت دارد؟ مهم این است که نام تازه‌ای به این سگ بخشیده و زندگی تازه‌ای را با او شروع می‌کند. برای رسیدن به جایی که دیگر معلوم نیست کجاست و هیچ معلوم نیست رسیدن به آن چه‌قدر می‌تواند مایه‌ی امیدواری باشد.

بااین‌همه ظاهراً پیش از آن‌که تصادفی رخ بدهد همه دست به هم داده‌اند تا زندگی را جهنّم‌تر از آن‌ کنند که هست؛ جدال والریا و دانیل زمینه‌ی هر تصادفی می‌تواند باشد و رفتار سوزانای نتیجه‌ی منطقی تصادفی‌ست که ریشه در خشونتی پیوسته دارد؛ خشونتی که آدم‌ها از سگ‌ها طلب می‌کنند و آن‌ها را به جان یک‌دیگر می‌اندازند تا پول بیش‌تری به جیب بزنند و زندگی بهتری برای خود دست‌وپا کنند. هرچه خشونت بیش‌تر و پررنگ‌تر باشد بهتر است. سگ سیاه چاره‌ای ندارد جز خشونت. آن‌چه از او می‌خواهند همین خشونت است و آن‌چه بعد از این خشونت نثارش می‌کنند مهر و محبّتی‌ست که پیش‌تر از او دریغ شده.

این‌جاست که وضعیّت و موقعیّت سگ‌ها و جدال‌شان آشکارا وضعیّت و موقعیّتِ آدم‌ها را نشان می‌دهد. بعد از زخمی که نثار سگ سیاه می‌شود و تصادفی که موقعیّت اکتاویو و والریا را به‌هم می‌ریزد همه‌چیز شکلِ دیگری به خود می‌گیرد. والریا خیال نمی‌کند که مشکلش دائمی‌ست؛ خیال می‌کند دوباره همه‌چیز مثل سابق می‌شود امّا از دست دادن پایش کم‌ترین تاوانی‌ست که باید بپردازد؛ تاوان رها کردنِ همه‌چیز و پشت‌پا زدن به چیزهایی که پیش از این ظاهراً برایش مهم بوده‌اند. 

نکته‌ی اساسیِ عشقِ سگی بلندپروازیِ اینیاریتو/ آریاگا در پرداختِ داستان‌های موازی بود؛ داستان‌هایی که قرار است که بالاخره در نقطه‌ای به‌هم برسند و پازل ظاهراً به‌هم‌ریخته‌ای را که پیش روی تماشاگر است کامل کنند. درعین‌حال آن‌چه این به‌هم‌ریختگی را پُررنگ‌تر می‌کند شیوه‌ی استفاده از دوربین روی دست است؛ وقتی هیچ‌چیز سر جای خودش نیست و موقعیّت ثابت و مستحکمی ندارد و هر تکان و هر ضربه‌ای برای مخدوش کردن کافی‌ست نمی‌شود به دوربین ثابت فکر کرد. همه‌چیز در زندگیِ این آدم‌ها معلّق است. پایدار نبودنِ این آدم‌ها و زندگی‌شان را هم قاعدتاً نمی‌شود با دوربینی ثابت نشان داد؛ آدم‌هایی که روی پُل ناپایدار زندگی قدم برمی‌دارند و می‌دانند با هر تکانی ممکن است سقوط کنند. نه عشقی در کار است و نه امیدی به آینده. هرچه هست ترسِ از دست دادن است و تنها ماندن.

با مهر به گذشته بنگر؟

کافی‌ست روی گذشته تمرکز کنیم تا آن آرزو، بی‌آن‌که به زبان بیاوریمش، پدیدار شود.

مهم‌ترین لحظه‌ی زندگی هر آدمی شاید آن لحظه‌ای‌‌ست که به «عزیزترین و درونی‌ترین» آرزویش می‌رسد. همیشه چیزی هست که بیش از هر چیز رنجش می‌دهد و همیشه حرف زدن از این چیز با دیگرانْ بی‌فایده‌‌ترین کار ممکن است. چگونه می‌شود از چیزی گفت که مایه‌ی آزار است و چگونه می‌شود آزاری را که جایی در ذهن آدم جا خوش می‌کند برای دیگری توضیح داد. اما استاکر، این مرد شوریده‌ی بی‌قرارِ نترس، در فیلمِ آندری تارکوفسکی، لحظه‌ای که همراهِ نویسنده و استاد روبه‌روی آن اتاق ایستاده، بعد از گفتن این چیزها اضافه می‌کند «وقتی کسی زندگی گذشته‌اش را پنهانی مرور می‌کند مهربان‌تر می‌شود.»
همه‌ی آن‌چه در استاکر (۱۹۷۹) می‌بینیم، شاید تلاشی برای رسیدن به همان لحظه‌ای‌ست که «عزیزترین و درونی‌ترین» آرزو پیش روی آدم قرار می‌گیرد. سفر سخت و جان‌کاه استاکر و نویسنده و استاد برای رسیدن به آن جای عجیبی که نامش را گذاشته‌اند منطقه، بیش از همه یادآور همه‌ی آن سختی‌هایی است که آدم‌ها به جان می‌خرند تا به آن‌چه می‌خواهند، آن‌چه در خیال خود دیده‌اند، برسند؛ جایی یا چیزی که حقیقی‌تر از هر چیز واقعی‌ای است که دوروبرمان می‌بینیم. همه‌ی راه را آمده‌اند که برسند به منطقه، به اتاقی که در این منطقه است؛ اتاقی که شبیه هر اتاق دیگری‌ست اما کمی دقیق‌تر که نگاهش کنند انگار شبیه هیچ اتاق دیگری نیست. مسأله خود اتاق است یا آدم‌هایی که حالا در آستانه‌ی این اتاق ایستاده‌اند؟ این سه نفری که حالا این‌جا ایستاده‌اند همان سه نفری هستند که پیش از سفر بوده‌اند؟ استاکر می‌گوید کافی‌ست روی گذشته تمرکز کنیم تا آن آرزو، بی‌آن‌که به زبان بیاوریمش، پدیدار شود. یاد گذشته افتادن اصلاً آسان نیست؛ با مهر به گذشته فکر کردن هم آسان نیست وقتی به یاد بیاوریم این آخرین فیلمی بود که آندری تارکوفسکی در وطنش ساخت و بعد از آن راهی جز تبعید پیش پایش ندید.

درون آینه‌ی روبه‌رو چه می‌بینی؟

خانه‌ی روبه‌رویی، این زوج جوانی که در پنجره‌ی روبه‌رویی زندگی می‌کنند، به چشم او یک‌جور آینه هم هست؛ الی هر بار که قبلِ فهمیدنِ داستان واقعی این پنجره را می‌بیند، انگار در آینه سرگرم تماشای خود است.

اصلاً عجیب نیست که همان اوایلِ فیلم کوتاه پنجره‌ی همسایه، برنده‌ی جایزه‌ی بهترین فیلم کوتاهِ اسکار ۲۰۲۰، درست همان لحظه‌ای که زوجِ داستان روی صندلی‌های‌شان می‌نشینند و الی چشمش به پنجره‌‌ی روبه‌رویی، به پنجره‌ی آپارتمان روبه‌رویی می‌افتد و به شوهرش جیکاب می‌گوید که روبه‌رو را تماشا کند، ما هم درجا یاد پنجره‌ی عقبیِ آلفرد هیچکاک می‌افتیم؛ چون از ۱۹۵۴ به بعد، هر فیلمی درباره‌ی تماشای خانه‌ی دیگران، درباره‌ی کنجکاوی‌های طبیعی و ای‌بسا غیرطبیعی همسایه‌ها، ما را یاد همین می‌اندازد.
چندسالی بعدِ آن‌که پنجره‌ی عقبی ساخته شد، آلفرد هیچکاک در مصاحبه‌ی بلندبالایش با فرانسوآ تروفو گفت «با این فیلم می‌خواستم یک سینمای خالص بسازم. مردی که از جایش تکان نمی‌خورد و فقط دارد بیرون را می‌بیند. بخشی از فیلم همین است. بخش دیگر عکس‌العمل او است به چیزهایی که می‌بیند. ایده‌ی سینمایی را نمی‌شود خالص‌تر از این بیان کرد. حتماً می‌دانید که این موضوع را پودوفکین مطرح کرده. در یکی از کتاب‌هایی که درباره‌ی هنر تدوین نوشته توضیح داده که استادش کولِشوف چه تجربه‌ای داشته.» تجربه‌ای که هیچکاک از آن می‌گوید، البته، با تجربه‌ی خودش در پنجره‌ی عقبی یکی نیست و پنجره‌ی عقبی داستان تمام‌وکمال آدمی‌ست که چاره‌ای ندارد جز لم دادن روی صندلی و تماشای پنجره‌های پشتی خانه‌اش؛ چون پایش در گچ است و هیچ کار دیگری از دستش برنمی‌آید.
چند سال بعدِ آن، رولان بارت هم در گفت‌‌وگویی تنبلی را «هیچ کاری نکردن» دانسته بود؛ تن به بطالت سپردن و پا گذاشتن به کسالتی که شاید برای کسانی که دوست ندارند دست به سیاه و سفید بزنند جذّاب باشد. از این نظر پنجره‌ی عقبی هیچکاک راهی‌ست برای جذّاب کردنِ کسالت؛ آن هم در زندگی عکاسی که کارش عکاسی از مسابقه‌های اتوموبیل‌رانی بوده و طبیعی‌ست کسی که چنین کاری می‌کرده نمی‌تواند این کسالت روزانه را تاب بیاورد و روی صندلی لم بدهد و بخوابد و از دست گرما و مگس‌ها شکایت می‌کند و تنها کاری که می‌تواند بکند پناه بردن به دوربین عکاسی‌ست؛ آن هم برای تماشای آدم‌هایی که در پنجره‌های روبه‌رویی سرگرم کار خودشان هستند.
جف، شخصیت اصلی پنجره‌ی عقبیِ هیچکاک، آدمی‌ست که به‌هرحال می‌خواهد از همه‌چیز سر در بیاورد. چشم‌های تیز و دقیقی هم دارد. همه‌چیز را می‌بیند و هم‌زمان چشمش همه‌ی پنجره‌ها را در نظر دارد؛ که اصلاً هم کار آسانی نیست. علاوه‌بر این سعی می‌کند دیده نشود. خودش نباید به چشم بیاید تا بتواند همه‌جا را خوب تحت نظر بگیرد. در نیویورک ۲۰۱۹، در فیلم پنجره‌ی همسایه، الی دست‌کم این مشکل را ندارد، چون دوربینی که روی میز خانه‌شان است خیلی خوب و واضح و دقیق خانه‌ی همسایه و آدم‌های این خانه را نشان می‌دهد. نکته‌ی اصلی پنجره‌ی همسایه هم اتفاقاً آن چیزهایی نیست که هیچکاک را به ساختن آن شاهکار واداشت؛ چون این‌جا با داستان دیگری و آدم‌های دیگری طرفیم.
آن‌چه نامش را گذاشته‌اند زندگی مشترک، ظاهراً از جایی شروع می‌شود که دو آدم به دلیلی، یا به هزارویک دلیل، عاشق و شیدای یکدیگر می‌شوند و فکر می‌کنند چیزی مهم‌تر از این نیست که باهم زندگی کنند و این زندگی را آن‌طور که دوست می‌دارند و خیال می‌کنند درست است بسازند؛ دست‌کم تحمل آدم‌ها و دنیا این‌طوری آسان‌تر می‌شود. مشکل جایی شروع می‌شود که کیفیت پیوندِ این دو آدم، بعدِ چندسال، بعدِ بچه‌دار شدن و پشت سر گذاشتن هزار ماجرای خوب و بد، تحت تأثیر قرار می‌گیرد و هیچ‌چیز دیگر شبیه آن روزهای اول نیست که انگار با دیدن یکدیگر چشم‌شان برق می‌زده و دنیا به چشم‌شان بهشت موعود می‌رسیده. مشکل دقیقاً خود این آدم‌ها هستند. معلوم است که هر آدمی در زندگی‌اش بالا‌وپایین دارد. هیچ‌وقت نمی‌شود از کسی توقع داشت که همیشه خوب و خوش باشد. خوب و خوش بودن آدم بستگی به هزار چیز دارد؛ از جمله به حال‌وروز دنیا و باقی آدم‌ها که اگر به‌هر دلیلی خوب نباشد آدم هم نمی‌تواند مثل قبل رفتار کند و قاعدتاً همه‌چیز شکل دیگری پیدا می‌کند.
گفته‌اند که پنجره‌ی عقبیِ هیچکاک هم در نهایت فیلمی درباره‌ی عشق و ازدواج است؛ درباره‌ی جنبه‌های متفاوت عشق و ازدواج؛ این‌که زندگی هیچ دو زوجی را نمی‌شود باهم مقایسه کرد و این‌طور که به‌نظر می‌رسد حرف غلطی هم نیست. پنجره‌ی همسایه‌ی مارشال کوری هم اتفاقاً درباره‌ی عشق و ازدواج است؛ الی و جیکاب ظاهراً عاشق هم بوده‌اند؛ هنوز هم هستند، اما مثل خیلی از زن‌وشوهرها زمان گاهی بر آن‌ها غلبه می‌کند و باعث دلخوری‌شان می‌شود. شروع می‌کنند به بحث‌وجدل و همین‌طور ک هباهم بحث می‌کنند معلوم است که ماجرا چیز دیگری‌ست. هرکدام‌شان می‌خواهند مشکل را گردنِ دیگری بیندازند و مثل بیش‌تر زوج‌ها هرکدام خودشان را بی‌گناه می‌دانند.
نکته‌ی اصلیِ آن پنجره‌ی روبه‌رو، آن آپارتمانی که درست روبه‌روی آپارتمان الی و جیکاب است، زوج جوانی هستند که انگار خودِ جوان‌تر آن‌ها محسوب می‌شوند. معلوم است که شباهتی به‌هم ندارند. این چیزها که مهم نیست؛ مهم کیفیت پیوند زوج است؛ این‌که عشق‌شان را به روشن‌ترین شکل ممکن نثار یکدیگر می‌کنند و به چیزی جز این هم فکر نمی‌کنند. همین است که الی و جیکاب را وامی‌دارد به این‌که شروع کنند به طعنه زدن و آن‌قدر این کار را ادامه می‌دهند که خودشان می‌فهمند دارند یک زندگی را زیر سئوال می‌برند؛ زندگی خودشان.
تماشای زندگی دیگران از دور البته همیشه جذاب است. همیشه فکر می‌کنیم آن‌ها که در خانه‌ی روبه‌رویی زندگی می‌کنند هیچ غم‌وغصه‌ای ندارند و دل‌شان خوش است به بودنِ باهم و حسرت می‌خوریم که چرا این دلِ خوش به ما نرسیده و چرا هر چه غم‌وغصه بوده از آسمان روی سر ما نازل شده. همین است که الی و جیکاب، اول کنار هم، و بعد به‌ترتیب و دور از چشم هم، شروع می‌کنند به پاییدن خانه‌ی همسایه؛ پاییدن پنجره‌ی همسایه. زندگی واقعی آن‌جا جریان دارد. آن‌جا، زیر آن سقف، هنوز چیزی به اسم عشق هست که زندگی را شیرین و دوستی‌داشتنی می‌کند؛ یا دست‌کم این چیزی‌ست که از این‌جا، از خانه‌ی الی و جیکاب به‌نظر می‌رسد. همین است که دست‌آخر وقتی الی می‌فهمد واقعاً چه اتفاقی آن‌جا افتاده و خودش را می‌رساند به خیابان و می‌رود با همسایه‌ی پنجره‌ی روبه‌رویی گپ بزند، می‌فهمد که او هم همه‌ی این مدت داشته خانه‌ی آن‌ها را می‌پاییده.
پنجره‌ی خانه‌ی همسایه ظاهراً یک پنجره نیست؛ شبیه پرده‌ی سینماست؛ یا اگر بخواهیم تخفیف بدهیم شبیه صفحه‌ی تلویزیون است. گاهی تصویر جذابی پخش می‌کند و گاهی به دیدنش نمی‌ارزد و گاهی مثل تلویزیون‌های قدیمی فقط برفک است که به چشم می‌آید. اما دست‌کم در مورد الی می‌شود تعبیر دیگری هم به کار برد: خانه‌ی روبه‌رویی، این زوج جوانی که در پنجره‌ی روبه‌رویی زندگی می‌کنند، به چشم او یک‌جور آینه هم هست؛ الی هر بار که قبلِ فهمیدنِ داستان واقعی این پنجره را می‌بیند، انگار در آینه سرگرم تماشای خود است، اما بعدِ فهمیدن داستان هم انگار طور دیگری دارد این آینه را نگاه می‌کند؛ آینه‌ای که قبلاً گذشته را نشان می‌داد و حالا دارد آینده‌ای را که ممکن است پیش بیاید نمایش می‌دهد.
زندگی همین است ظاهراً؛ خوب و بدش چنان در هم آمیخته که سر درآوردن از دنیای دوروبر اصلاً آسان نیست. کافی‌ست لحظه‌ای که نشسته‌ایم روی صندلی به‌جای تماشای دست‌مان، یا آن‌چه روی میز گذاشته‌ایم، روبه‌رو را تماشا کنیم و در پنجره‌ی روبه‌رو چیز تازه‌ای ببینیم؛ داستانی تازه، آدم‌هایی تازه و خوب که فکرش را بکنیم زندگی ما هم با همه‌ی تلخی و تیرگی و نکبتی که در آن موج می‌زند به چشم دیگران زندگی تازه‌ای‌ست.

پنجره‌ی خانه‌ی همسایه ظاهراً یک پنجره نیست؛ شبیه پرده‌ی سینماست؛ یا اگر بخواهیم تخفیف بدهیم شبیه صفحه‌ی تلویزیون است. گاهی تصویر جذابی پخش می‌کند و گاهی به دیدنش نمی‌ارزد و گاهی مثل تلویزیون‌های قدیمی فقط برفک است که به چشم می‌آید.

بخش حذف‌شده‌ی فیلم‌نامه‌ی تحقیر، نوشته‌ی ژان‌لوک گدار

ما باید تاج بر سر افرادی بذاریم که سرقت ادبی می‌کنند.

بخشی از فیلم‌نامه‌ی تحقیر [Le Mépris] نوشته‌ی ژان‌لوک گدار که در فیلم حذف شد.

ترجمه‌ی حسین عیدی‌زاده

پل: چرا این حرف رو می‌زنی؟ اصلاً این‌طور نیست. خیلی طبیعیه؛ چون سینما از روی دست زندگی می‌نویسه. می‌دونی که ژان رنوآر چی گفته: «ما باید تاج بر سر افرادی بذاریم که سرقت ادبی می‌کنند.»
کامیه: ژان رنوآر هیچ اهمیتی برام نداره، تازه النا و مردانش رو هم اصلاً دوست نداشتم.
پل
: النا معرکه است، برگمن هم به خوبیِ وقتی بود که برای روبرتو بازی می‌کرد.
کامیه: باشه، دیگه باید بریم.
پل در حین رفتن می‌خواهد او را به‌نرمی ببوسد، اما کامیه امتناع می‌کند، البته با مهربانی.
پل: دقیقاً مطمئن بودم این کار رو می‌کنی.

در کمال خونسردی

کار دنیا هیچ‌وقت به‌قاعده نیست؛ چون آدمی مثل راجر تورن‌هیل حتا اگر گذرش به بیابان بیفتد، یک‌دفعه ممکن است هواپیمای سم‌پاشی را ببیند که معلوم نیست آن‌جا چه می‌کند و خوب که فکرش را بکند می‌بیند جایی که مزرعه‌ای نیست، جایی که چیزی نکاشته‌اند، هدف آدم بخت‌برگشته‌ای‌ست که سر از این بیابان برهوت درآورده؛ آدم بخت‌برگشته‌ای به‌نام راجر تورن‌هیل.

همه‌چیز شاید از فیلمی شروع شد که آلفرد هیچکاک آن را نساخت؛ فیلمی که نامش قرار بود لاشه‌ی کشتی مری دیر باشد.
هیچکاک در مصاحبه‌ی بلندبالایش با فرانسوآ تروفو گفته: «من و ارنست لیمن مدتی روی آن کار کردیم و بعد دیدیم خوب پیش نمی‌رود. از آن قصه‌هایی بود که نمی‌شد از پسش برآمد. چرا نتوانستیم از پسِ این داستان بربیاییم؟ قبل از هر چیز چون که زیاد از حد قوی‌ست. در همان شروع آن، چنان راز پیچید‌ه‌ای وجود دارد که توضیح آن قطعاً مشکل و پُرطول‌وتفصیل خواهد بود و بقیه‌ی داستان هرگز به پای شروع آن نخواهد رسید. من چون در مقابل کمپانی مترو تعهد داشتم که این فیلم را بسازم، گفتم که داستان درست از کار درنمی‌آید و پیشنهاد کردم چیز دیگری را در دست بگیریم. به این ترتیب بود که ما از صفر شروع کردیم و دست‌به‌کار ساختن شمال از شمال غربی شدیم. وقتی آدم درگیر طرحی‌ست که درست پیش نمی‌رود عاقلانه‌ترین کار آن است که به‌کلی دور بیندازدش.»

یا شاید همه‌چیز از روزی شروع شد که آلفرد هیچکاک و ارنست لیمن همان‌طور که نشسته بودند روبه‌روی هم دیدند کار اصلاً پیش نمی‌رود و سال‌ها بعد از آن روز ارنست لیمن داستان را این‌طور روایت کرد:
«من و هیچکاک، هر روز، در اتاقِ مطالعه‌ی او در خانه‌اش می‌نشستیم و زانوی غم به بغل می‌گرفتیم و جرأت نمی‌کردیم به مترو گلدوین مه‌یر اطلاع دهیم که به‌نظرمان فیلمِ لاشه‌ی کشتی مری دیر انجام‌نشدنی‌ست؛ گرچه استودیو رمانش را مخصوصاً خریده بود تا هیچ تهیه و کارگردانی‌اش کند و من فیلم‌نامه‌اش را بنویسم. حالا چه کار کنیم و چه کار نکنیم؟ چندین ایده به ذهن‌مان رسید و کنار گذاشته شد. قلم و کاغذ کنارِ دستم بود و بیهوده انتظار می‌کشید.
هیچ، غرقِ در فکر، گفت: «می‌دانی؛ همیشه دوست داشتم طولانی‌ترین نمای دالی در تاریخِ سینما را بسازم…»
من قلم و کاغذ را برداشت:
«… در یک کارخانه‌ی اتوموبیل‌سازی در دیترویت، حرکت را وقتی شروع می‌کنیم که اوّلین قطعه‌ی اتوموبیل ظاهر می‌شود و بعد قطعه‌ی بعدی و بعدی و همین‌طور دوربین با خطّ تولید دالی می‌کند تا این‌که به آخرِ خط می‌رسیم و یک اتوموبیلِ کامل از روی خطّ تولید پایین می‌آید.»
مکثی کرد،
«و یک جسد روی صندلیِ عقب است.»
شیفته‌ی این ایده شدم.
«این‌ را ننویس؛ شاید یک روزی ازش استفاده کنم.»
قلم و کاغذ را کنار گذاشتم. باز قدری به هم خیره شدیم و ایده‌های یک‌دیگر را نابود کردیم که هیچ، با لحنی حسرت‌بار، گفت:
«می‌دانی؛ همیشه دوست داشتم یک صحنه‌ی تعقیبِ صورت‌ها روی کوهِ راشمور بسازم.»
به‌سرعت قلم و کاغذ را برداشتم.
گفت: «این را ننویس؛ شاید یک روزی ازش استفاده کنم.»
امّا من این‌بار قلم و کاغذ را کنار نگذاشتم.»

یا شاید همه‌‌چیز از روزی شروع شد که ارنست لیمنِ فیلم‌نامه‌نویس، هرچه فیلم‌نامه‌اش را بالاوپایین کرد، هرچه کلماتی را که پیش از آن نوشته بود خواند، دید هیچ ایده‌ای برای نوشتن پرده‌ی سوم ندارد و هرطور حساب کرد دید باید این حقیقت تلخ را تلفنی به کارگردان خبر بدهد؛ چون این فیلم‌نامه هم داشت مثل فیلم‌نامه‌ی قبلی غرق می‌شد و هیچکاک بعید بود حوصله‌ی غرق شدن این‌یکی را هم داشته باشد:
«آلفرد هیچکاک حتماً متوجّه چیزی در صدایم شده بود که گفت «همان‌جا که هستی بمان؛ دارم می‌آیم.» گوشی را گذاشتم و پشتِ میزم در استودیوی مترو گلدوین مه‌یر نشستم. نشستم و صورتم را با دست‌ها پوشاندم. این‌طوری مجبور نبودم به آن صفحه‌ی سفیدِ کاغذ روی ماشین‌تحریرم نگاه کنم؛ صفحه‌ای که در گوشه‌ی سمتِ چپش عنوانِ شمال از شمالِ غربی نوشته شده بود و در گوشه‌ی سمتِ راستش شماره‌ی صفحه‌ی ۱۲۶. حتماً قضیه همان‌قدر که فکر می‌کردم جدّی بود که هیچ از دفترش در آن‌سوی ساختمان داشت به دفترِ من می‌آمد.
وقتی در آن صندلیِ چرمی روبه‌روی من نشست گفت «خب، مشکل چیست؟»
سیلِ کلمات از زبانم جاری شد (کاری که با ماشین‌تحریرم نمی‌توانستم بکنم) «نمی‌دانم چه کار کنم، باید زودتر بهت می‌گفتم، اما هر روز فکر کردم شاید امروز فرجی شود. دو هفته است که یک کلمه هم ننوشته‌ام؛ پرد‌ه‌ی سوّمی در کار نیست. تازه این پیش‌نویسِ اوّلِ کار است، اما هنوز پرده‌ی سوّمی در کار نیست؛ چون گیر کرده‌ام، برای ادامه‌ی داستان کوچک‌ترین ایده‌ای ندارم. باب بویل دارد صحنه‌ها را می‌سازد، هلن رز دارد لباس‌های چندهزار دلاری برای اوا مری سینت و کری گرانت طرّاحی می‌کند که از هفته‌ی بعد روزی پنج‌هزار دلار قرار است دستمزد بگیرند. تو هم تاریخِ کلید زدن را مشخّص کرده‌ای، هر پنج دقیقه‌ داری بازیگر استخدام می‌کنی، استودیو فکر می‌کند فیلم‌نامه را تمام کرده‌ام و من این‌جا عینِ وامانده‌ها نشسته‌ام و هنوز پرده‌ی سوّم را ننوشته‌ام. اصلاً نمی‌دانم داستان به کجا می‌خواهد برود، بعداً کی با کی چه کار می‌کند. دو هفته و دریغ از حتّا یک کلمه. مصیبتِ بزرگی‌ست. هیچ. بی‌بروبرگرد مصیبتِ بزرگی‌ست!»
هیچکاک دست‌هایش را درحالی‌که کفِ آن‌ها به بالا بود دراز کرد و لبخند زد و انگار که با یک بچه حرف می‌زند گفت: “ارنی، شلوغش نکن؛ این‌که فقط یک فیلم است.”»

یا شاید همه‌چیز شاید از روزی شروع می‌شود که راجر تورن‌هیل مدیر تبلیغاتی مشهور؛ یکی از آن‌ آدم‌های موفقی که فکر می‌کند همه‌ی وقتش را باید صرف خودش کند، با یکی به‌اسم جرج کاپلان اشتباه گرفته می‌شود که ظاهراً مأمورمخفی‌ست. تورن‌هیل خودش می‌داند جرج کاپلان نیست اما آن‌ها که سراغش آمده‌اند ظاهراً کاری به این حرف‌ها ندارند و تورن‌هیل کم‌کم از معرکه‌ای سر درمی‌آورد که هر طرفش توطئه‌ای دارد اتفاق می‌افتد.
بدتر از این چیزی نیست که نمی‌شود این‌ها را به هیچ پلیسی یا مأموری گفت، چون یا خیال می‌‌کنند دیوانه است، یا دست‌بندبه‌دست می‌برندش به زندانی که معلوم نیست کجاست. تورن‌هیل هم چاره‌ای ندارد جز این‌که خودش دست‌به‌کار شود و جان خودش را نجات دهد و چون هیچ‌جای به‌خصوصی را نمی‌شود روی نقشه به‌عنوان نقطه‌ی امن پیدا کرد، مجبور است ایالات متحد امریکا را زیر پا بگذارد و این سفرِ ناخواسته البته نتیجه‌ی دل‌نشینی هم دارد؛ کشف چیزی به‌نام عشق و زنی به‌نام ایو کندال.

شمال از شمال غربی
را معمولاً در شمار بازیگوش‌ترین فیلم‌های هیچکاک جای می‌دهند؛ فیلمی که می‌شود آن را به چشم یک‌جور شوخی با دست‌مایه‌های همیشگی فیلم‌ساز دید. درست است که آدم‌ها خیال می‌کنند رشته‌ی امور را به دست دارند و درست است که خیال می‌کنند مسیر زندگی‌شان را خودشان تعیین می‌کنند، امّا همه‌چیز همیشه آن‌طور که دوست دارند پیش نمی‌رود. آدمی که خودش را منطقی می‌داند، آدمی که همه‌چیز زندگی را با عقلِ خودش می‌سنجد، یک‌دفعه چشم باز می‌کند و می‌بیند دنیا اصلاً جای منطق نیست و دیگرانند که مسیر را پیش پای آدم می‌گذارند.
بدتر از همه این‌که چنین آدمی اگر خونسرد باشد، اگر همه‌ی عمر دنیا و آدم‌ها را در کمال خونسردی تماشا کرده باشد، حالا در موقعیت غریب و پیچیده‌ای که گرفتارش شده، باید با همین خونسردی، با همین آرامش، پیش برود. کار دنیا هیچ‌وقت به‌قاعده نیست؛ چون آدمی مثل راجر تورن‌هیل حتا اگر گذرش به بیابان بیفتد، یک‌دفعه ممکن است هواپیمای سم‌پاشی را ببیند که معلوم نیست آن‌جا چه می‌کند و خوب که فکرش را بکند می‌بیند جایی که مزرعه‌ای نیست، جایی که چیزی نکاشته‌اند، هدف آدم بخت‌برگشته‌ای‌ست که سر از این بیابان برهوت درآورده؛ آدم بخت‌برگشته‌ای به‌نام راجر تورن‌هیل.