حق داشت آنکه اولبار گفته بود «نویسندگی حرفه نیست، نفرین است»؛ چون آنکه مینویسد، آنکه از بام تا شام روی صندلی مینشیند و به صفحهای زل میزند که سفیدیاش انگار بیشتر از حد معمول است، با خودش فکر میکند کلمات از چنگش گریختهاند، کلمات رهایش کردهاند، کلمات دستبهسرش کردهاند و ظاهراً همینطور است؛ چون هر کلمهای که به ذهنش میرسد انگار پیش از آنکه آن سفیدی را کمی سیاه کند، ناپدید میشود. ناپدید شدن کلمات هم البته چیز عجیبی نیست؛ مخصوصاً برای آنها که نویسندگی را به چشم حرفه میبینند؛ کاری که خیال میکنند از پسش برمیآیند؛ کاری که خیال میکنند پیش از این هم از پسش برآمدهاند.
اما کدام کارِ دنیا بهقاعده است که اینیکی باشد و چهکسی ضمانت کرده نویسنده اختیار مغزش را دارد و کلمات همانطور که در سرش میچرخند راهی به بیرون پیدا میکنند و روی صفحهی سفید مینشینند؟ ظاهراً ضمانتی در کار نیست؛ چون اگر بود جوئل و ایتن کوئن هم وقتی مشغول نوشتن فیلمنامهی گذرگاه میلر بودند و کتابهای دشیل هَمِت را یکییکی به امید یافتن صحنهی بعدی یا دیالوگی که راه را نشانشان بدهد ورق میزدند، هرچه پیشتر میرفتند کمتر به نتیجه نمیرسیدند و دستآخر فکر نمیکردند بهتر است گذرگاه میلر را چند وقتی کنار بگذارند و چیز دیگری بنویسند.
گاهی نوشتن درمان است؛ بهخصوص اگر نویسنده ببیند بهجای آن کلماتی که سعی میکند روی صفحهی سفید بنویسد، کلمات دیگری به یادش آمدهاند؛ کلماتی دربارهی نوشتن، دربارهی سیاه کردن صفحهی سفید و اینطور که پیداست بارتن فینک در چنین موقعیتی روی کاغذ آمده؛ وقتی برادران کوئن از فیلمنامهی نوآرِ گذرگاه میلر دل کندهاند و دل بستهاند به داستانی که اصلاً دربارهی نوشتن است؛ داستانی دربارهی نیمقرن قبلِ خودشان؛ روزهای طلایی هالیوود که نویسندهها خودشان را به آبوآتش میزدند که راهی برای ورود به سرزمین شهرت پیدا کنند.
هالیوود تهیهکننده و کارگردان و بازیگر داشت؛ خوبش را هم داشت. داستان هم داشت، اما این داستانها گاهی آنقدر آبکی بودند که باید نویسندهی درستوحسابیای از راه میرسید و دستی به سروگوششان میکشید. یکی باید این داستانها را از سر مینوشت. در واقع باید این داستانها را طوری مینوشت که بشود به فیلمنامه تبدیلشان کرد. این داستانها گاهی ته نداشتند؛ گاهی هم زیادی کش آمده بودند. و چهکسی بهتر از رماننویسها و نمایشنامهها میشد پیدا کرد که دستمزدی بگیرند و دستی به سروگوش این داستانها بکشند؟
بارتن فینکِ فیلمِ برادران کوئن هم در ۱۹۴۱ اینگونه در هالیوود پذیرفته میشود. نمایشنامهنویسی مثل او خوب بلد است آدمهای عادی را به شخصیتهای نمایش بدل کند؛ یا دستکم اینطور به نظر میرسد که از پسِ این کار خوب برمیآید؛ بهخصوص حالا که کارش گرفته و نمایشنامهاش گُل کرده. برای نوشتن باید اتاقی از آن خود داشت؛ دور از دیگران و در سکوتی بیپایان. بارتن فینک هم اتاقی در هتل ارل گرفته که بنشیند و بنویسد، اما همان اولِ کار میبیند که دوروبرش اصلاً سکوت نیست؛ بهخصوص اتاق بغل که بازاریاب گتوگندهای در آن ساکن است که میتواند نویسندهای مثل او را له کند. اما مشکل این نیست؛ چون باب آشنایی با بازاریاب باز میشود و دوستی، یا چیزی شبیه دوستی، بینشان شکل میگیرد.
مشکل خودِ نوشتن است؛ ایدههایی که در لحظه محو میشوند و پایشان به صفحه نمیرسد. اینجاست که نمیشود فرقی بین نویسندهی تازهکار و نویسندهی حرفهای گذاشت؛ چون هم آدمی مثل بارتن فینک دچار «انسداد مجاری نوشتاری» شده و هم نویسندهی حرفهایای مثل مِیهو؛ نویسندهای که با همان نگاه اول آدم را یاد ویلیام فاکنر میاندازد که او هم یک دورهای مجبور شد بهجای نوشتن رمان در خانهاش سر از استودیوهای هالیوود در بیاورد و روی صندلیهای ناراحت اتاقهای کوچکِ نویسندگان بنشیند و داستانهای آبکی را از نو بنویسد و هفتهای سیصد دلار بگیرد.
اما برای نویسندهای که میخواهد بنویسد و نمیخواهد وقت تلف کند، هر لحظهای که به ننوشتن میگذرد عذاب الیم است؛ مخصوصاً اگر ماشینتحریر و برگهای سفید روبهرویش باشند و علاوه بر این واقعیت جای خودش را به توهّم داده باشد. بیستوچند سال قبل که بارتن فینک را برای اولینبار دیدم مبهوتِ حالوهوای فیلم بودم؛ حالوهوایی که بعضی منتقدها نوشته بودند کافکاییست، اما بیستوچند سال، درست در سی سالگیِ فیلم، سرگذشت نویسنده است که جذبم میکند و بعید است مثل سالهای دور برایم مهم باشد که این هتل و ساکن تازهاش شباهتی به هتلِ اورلوکِ درخششِ استنلی کوبریک و جک تورنس دارد یا نه؛ چون آنجا جنونِ نویسنده است که سد راهش میشود و وامیداردش به نوشتنِ مکرر آن جمله و اینجا داستان انسداد مجاری نوشتاری و توهمیست که کار دستِ نویسنده میدهد.
شاید این هم از عواقب سنوسال است که آدم تمرکزش را میگذارد روی چیزی بهخصوص و سعی میکند آن را ببیند؛ فقط همان را ببیند و این خودش شبیه همان وهمیست که بارتن فینک را شکل داده؛ وهم وسوسهانگیزی که شوق نوشتن را در وجود نویسنده روشن میکند و انگار مغزش را به راه میاندازد تا کلمات در سرش بچرخند و خود را به صفحهی سفید برسانند. اما چه خیال خامی. وهم اجازهی هیچ کاری نمیدهد؛ مغز را عرصهی خودش میکند و همانجا میماند.
دری هست که رو به بیرون باز میشود، اما فعلاً بسته است؛ شاید تا ابد.
بایگانی ماهیانه: می 2023
طعم فلز
درست یادم نیست چهار، پنج ساله بودم یا کمی بزرگتر که یک روز با گلودرد از خواب بیدار شدم. صدایم درنمیآمد. میخواستم نفس بکشم ولی بینیام گرفته بود. دوادرمان خانگی مادر اثر نکرد و عصر آن روز که روی صندلیهای ناراحت اتاق انتظار مطب دکتر نشسته بودیم، حالت خفگی بهم دست داد و زودتر سر از اتاق دکتر درآوردیم. چندتا قرص و کپسول و شربت نوشت و توصیه کرد خوب استراحت کنم؛ هرچند کار دیگری هم از دستم برنمیآمد.
دو روزِ اول همهچی عادی بود. قرص و کپسول و شربت را سر ساعت به خوردم میدادند و حالا که تصویرهای محوی از ولو شدن روی مبل و تماشای کارتونهای صبحگاهی را به یاد میآورم، حدس میزنم تابستان بوده؛ چون آن وقتها فقط تابستانها برنامهی کودک صبحگاهی داشتیم که تازه خیلی وقتها تکراری بود.
روز سوم که روی مبل ولو شده بودم حس کردم دهانم طعم فلز میدهد و چون قبلِ آن هیچوقت فلز نخورده بودم، درست نمیدانم چهطور فکر کردم که این طعم فلز است و وقتی با صدای نهچندان بلند بزرگترها را صدا کردم و کشف تازهام را با آنها در میان گذاشتم کسی مخالفتی نکرد و برعکس، گفتند طبیعی است؛ بهخاطر قرص و کپسول و شربتی است که میخورم. دمدمای غروب روز سوم که داشتم داغترین سوپ زندگیام را میخوردم طعم سوپ را حس نمیکردم. فقط فلز بود که داغ میشد و از گلو پایین میرفت.
به حس کردن طعم فلز در دهان «دیسژوزیا» یا «پاراژئوزیا» میگویند و در ردهی اختلالهای چشایی قرارش میدهند؛ چون هیچ دهانی قاعدتاً نباید طعم فلز بدهد، اما خیلی وقتها در نتیجهی عفونت سینوسها، گوشها و حلق و بینی حس میکنیم دهانمان طعم فلز میدهد و تازه فقط عفونت نیست که این بلا را سرمان میآورد؛ با خوردن انواع آنتیبیوتیکها هم بعدِ چند روز طعم فلز را در دهانمان حس میکنیم. فلزی که تا آخرین آنتیبیوتیک را نخوریم هر روز روی زبانمان است.
اختلال چشایی البته فقط حس کردن طعم فلز در دهان نیست؛ چون برآمدگیهای کوچک روی نوک زبان که جوانههای چشایی دارند، هر بار که تحریک میشوند، از طریق سه عصب چشایی مخصوص پیغامهایی را به مغز میرسانند و در مغز هر مزه به صورت خاص تشخیص داده میشود؛ شوری، شیرینی، تلخی، ترشی و شاید همین چیزی که اسمش را گذاشتهاند فلز.
هنوز مطمئن نیستم آن حالِ خرابی که اوایل شهریورِ پیرارسال بعدِ تزریق اولین دُز آسترازنکا نصیبم شد عوارض واکسن بود یا همین چیزی که اسمش را کرونا گذاشتهاند، ولی تبولرز و تهوع و درد و هزار چیز دیگر داشت که قبلِ آن با هم تجربهشان نکرده بودم و تقریباً بیست روزی زندگیام را مختل کرد، یا درستتر اینکه شبها را مختل کرد؛ چون چارهای نداشتم جز اینکه شبهای گرم شهریور را با دوتا پتو به صبح برسانم. مشورت با چندتا دکتر دوستوآشنا هم بیفایده به نظر میرسید چون علایمش همانقدر که به کرونا شبیه بود، به عواض واکسن هم شباهت داشت، یا دستکم اینطور به نظر میرسید. هفتهی دوم که طعم فلز را در دهانم حس کردم همهچی عادیتر شد؛ انگار چیزی از گذشته به یادم آمد و دیدم اوضاع آنقدر هم بد نیست. میشود صبر کرد. باید حوصله به خرج داد و چشمبهراه ماند، یا دراز کشید و با چشمهای بسته فلز را مزهمزه کرد.
درست یادم نمیآید اولینبار کِی این قرار را با خودم گذاشتم که اولِ مهرِ هر سال رأس ساعت نُه صبح چهارصد ضربهی فرانسوآ تروفو را ببینم، ولی احتمالاً بیست سال قدمت دارد؛ چون بیست سال پیش دیویدیها از راه رسیدند و میشد با مبلغ نسبتاً معقولی دیویدی «فیلمهای عمر» را خرید. هرچند در چهلوچند سالگی فکر کردن به اینکه آدم در بیستوچند سالگی «فیلمهای عمر» داشته ممکن است خندهدار به نظر برسد، اما چهارصد ضربه قبل از ظهور دیویدی فیلم محبوبم بود و روی دوتا نوار ویاچاس تمیز داشتمش و آنقدر با ترجمهی فارسی فیلمنامهاش که همان وقتها درآمده مقایسهاش کرده بودم که دیالوگهایش را حفظ بودم. هنوز هم هستم.
بعید است کسی از قبل تصمیم بگیرد که فیلمی را به چشم «فیلم عمر» ببیند ولی هر نوجوانی احتمالاً وقت دیدن اولین فیلمِ تروفو چیزی از خودش را در آنتوان دوآنلِ چهارصد ضربه میبیند؛ خلافکار کوچکی که خیلی وقتها از پسِ همهچی و همهکس برمیآید اما وقتی به دام میافتد و دستش رو میشود سر از کانون اصلاح و تربیت درمیآورد و البته پسرک سرتقی مثل او که هیچجا بند نمیشود قاعدتاً پشت میلههای زندان نوجوانان هم نمیماند و دستآخر خودش را به دریا میرساند و با تصویر ثابتش روی پردهی سینما طوری در چشمهای خیره میشود که حتی اگر از فیلمهای بعدی مجموعهی آنتوان دوآنل خبر نداشته باشیم مطمئنیم راهی برای برگشتن به زندگی پیدا میکند.
دو روز مانده به تولدِ امسال اختلال دیگری را حس کردم؛ اینیکی چشایی نبود؛ یعنی به دهان و طعم فلز ربط نداشت، اما اگر دور از چشم نورولوژیستها و باقی متخصصان مغز و اعصاب اینطور خیال کنیم که مغز هم برآمدگیهای کوچکی دارد که جوانههای چشایی دارند آنوقت میشود از حالوروز آخرین روزهای شهریور و روزهای بعدش نوشت. اختلالِ تازه درست از لحظهای که شروع کردم به دیدن چهارصد ضربه شروع شد.
همهچی همان بود که بارها دیده بودم. همهچی را از بر بودم. هنوز هم از بَرَم. لم داده بودم روی مبل و چشمم به تصویرهای چهارصد ضربه روی پردهی کوچک بود ولی چیزی انگار غایب بود که در غیبتش لذتی از فیلم دیدن نمیبردم. برعکس همیشه مکث کردم. لیوان بزرگی چای ریختم و دوباره برگشتم روی مبل. عطر بهارنارنجِ چای زیر بینیام بود و آنتوان روی پرده ورجهوورجه میکرد. بعدِ اینکه زغالها را ریخت توی بخاری و دستهای سیاهش را با پردهی خانه پاک کرد و اسکناسهایی را که ظاهراً قرار نبود پیدا کند پیدا کرد و توی جیبش گذاشت، رفت توی اتاقخواب مادرش و مثل همیشه موسیقی ژان کنستانتن شروع شد. آنتوان نشست روی صندلی. روبهروی آینهها و بُرس را برداشت و شروع کردن به شانه زدن. درِ شیشهی عطر را برداشت و بو کشید. در آینهی کوچک خندهی روی لبهایش پیدا بود. چه کیفی کرده بود از این بوی خوش.
درست همینجا زدم روی دکمهی استاپ و به پردهی سفید خیره ماندم. نمیشد ادامه داد. چیزی در لحظه عوض شده بود. عطر بهارنارنج چای را حس نمیکردم و طعم فلز دهانم را پُر کرده بود. یادم نمیآید در سکوت خانه چند دقیقه به پردهای که سفیدِ سفید زل زده بودم. هر جرعهی چای را که سر کشیدم فلز پایین میرفت.
سرما نخورده بودم. آنتیبیوتیک نخورده بودم. کرونا نگرفته بودم. در چهاردیواری خودم نشسته بودم و در سکوت عکسها و فیلمهای اینستاگرام را میدیدم. چند روز قبل، چند خیابان آنطرفتر، در بیمارستانی که خوب میشناختمش، دختری از دنیا رفته بود و از لحظهای که خبرش اعلام شد همهچی تغییر کرد. هیچچی نمیتوانست مثل قبل باشد. اصلاً قبل از آن را چهطور به یاد میآوردم؟ با روزمرگیای که خوب یا بد ادامه داشت؟ با کتابهایی که پشتهم میخواندم؟ با فیلمها و سریالهایی که پشتهم میدیدم؟ بوی فلز در خانه پیچیده بود و یک لحظه شک کردم که شاید بوی گاز است که از آشپزخانه تا پذیرایی رسیده. شیر گاز بسته بود. بوی فلز بود. خودِ فلز بود. در دهانم. در بینیام. در سَرَم.
گاهی آدم با خودش قرار میگذارد وقتش را صرف کتاب خواندن و فیلم دیدن کند. این سادهترین کاری است که از پسش برمیآیم. میتوانم همهی روز را دراز به دراز روی تخت بیفتم و کتابی را که روز قبلش خریدهام بخوانم. میتوانم سریالی را شروع کنم و قسمتهایش را پشتهم ببینم. اما این تواناییهای مختصر، حدود ساعت نُهوربعِ صبح اول مهر، بعدِ تماشای عکسها و فیلمهای اینستاگرام، بعدِ یاد آوردن دختری که چند روز قبل به مرگی ناخواسته از دنیا رفته بود، حقیرانهتر از همیشه به نظر میرسیدند. چه لذتی در تماشای فیلمی است که سالی چند بار میبینیاش؟ چه لذتی در تماشای فیلمی است که لحظه به لحظهاش را از بَری؟ اصلاً که چی؟ چه فایدهای دارد این کارها؟
هر بار تأکید بر این چیزها طعم فلز را دوچندان میکرد و سکوتِ خانه در صبح جمعهای که همسایهها احتمالاً هنوز از رختخواب بیرون نیامده بودند و صدایشان در راهپله نپیچیده بود مهیبتر به نظر میرسید. چیزی عوض شده بود. تغییر کرده بود.
در سالهای جوانی در کتابی که داستانهای ذن بود داستان راهبی را خواندم که عمری در سکوت در آستانهی روستا نشسته بود و سنگهای کوچک را روی هم میچید. دقتش در چیدن سنگها مثالزدنی بود و کمکم مردمان آنجا از یاد بردند که راهبی در کار است. هر روز سنگها را میدیدند که بالا و بالاتر میرفتند و بیاعتنا از کنارشان میگذشتند. راهب به پیری رسید و روزی از دنیا رفت. همه از یاد بردند که راهبی آنجا مینشسته اما ردیف سنگها که چیزی کم از جنگلی پردرخت نداشت همیشه پیش چشمشان بود. روزی لشکری از دزدان از راه رسیدند و با دیدن سنگها جا خوردند. از میان این سنگها نمیشد با اسب گذشت. اسبها وحشت کردند و ردیفی از سنگها که فرو ریخت مردمان باخبر شدند لشکری در آستانهی روستا است.
داستان ظاهراً پایانی نداشت. راهبی پیر داستان راهب پیر دیگری را برای راهبی جوان روایت میکرد. اینطور نوشته بود که در طول روایت شفاهی داستان راهب جوان چشم از سنگی کوچک برنداشت. روایت راهب که به آخر رسید، سنگ به شن بدل شده بود. پایان واقعی داستان همین بود.
دو هفته بعد دوباره به چهارصد ضربه برگشتم. اینبار به پایان فیلم. به لحظههای جادوییای که آنتوان دوآنل که برای رسیدن به دریا لحظهای درنگ نمیکند. بهجای اینکه از کنار تابلوهای سر راهش بگذرد از زیرشان رد میشود. از کنار مزرعهها میگذرد. از کنار خانهها. و آنتوان پیوسته میدود. بیوقفه میدود و ناگهان با موسیقی ژان کنستانتن تصویر عوض میشود. حالا دارد از تپه پایین میآید و آن گوشه دریا پیدا است. و آنقدر دریا پیدا است که دوربین تروفو هر چه میگردد آنتوان را نمیبیند. اما آنتوان هست. صدای دویدنش هنوز به گوش میرسد و دوربین دوباره پیدایش میکند که پلهها را پیدا کرده و بهسرعت پایین میآید. روی شنهای ساحل میدود و پا به دریا که میگذارد کفشهایش خیس آب میشوند. موجها را میبیند و به سوی ساحل میآید. به سوی ما که داریم تماشایش میکنیم.
طعم فلز دوباره برگشت. اواخر آبان پارسال فیلمی از پسری نُهساله دست به دست چرخید که قایق دستسازش را امتحان میکرد. اینبار غلیظتر بود. سنگینتر بود. تندتر بود. فلزتر بود. آخرین سطرهای شعری از شاملو یادم آمد:
«ما نگفتیم
تو تصویرش کن!»
ژ ل گ، صفحههای پاره ــ نوشتهی مارکوس اوزَل
ترجمهی حسین عیدیزاده
با اینکه نزدیکترین همکارهای ژانلوک گدار (یعنی فابریس آرانیو، ژانپل باتاگیا و نیکول برُنِز) اعلام کردهاند که فیلمهای دیگری از گدار بهزودی رونمایی میشوند، فیلمهایی که گدار مواد خام و دستورالعمل تکمیل آنها را به جای گذاشته، اما اعلانیهی فیلمی که هرگز نخواهد بود: جنگهای مسخره آخرین فیلمیست که او در زمان حیاتش تماموکمال ساخته است. آنچه روی پرده میبینیم اساساً مجموعهای از نماهایی است از صفحههایی از دفترچه یادداشتِ آمادهسازیِ اعلانیهای برای فیلمی که نساخته (همان جنگهای مسخره). بنابراین فیلم، طرح کلی از اعلانیهی یک فیلم است. هرچند از نظر فرمی این کار بدون سابقه است، اما سروشکل آن اصلاً جدید نیست. گدار چندین بار [فیلم]جستارهایی درمورد آمادهسازی فیلمهای بلندش ساخته است ــ مثلاً فیلمنامهی هرکس برای خودش (۱۹۷۹)، فیلمنامه برای فیلم مصائب (۱۹۸۲)، یادداشتهایی درمورد فیلم سلام بر مریم (۱۹۸۳) ــ کارهایی که نشان میدهند ایدههای شکلگیری یک فیلم به اندازهی خود فیلم اهمیت دارند، فیلمهایی که در واقع مجموعهای تداعیکنندهی تصاویر، صداها، احساسات و فرمها هستند و برای همین هرگز یک کل، یک کلِ تمام را شکل نمیدهند. برای گدار که اولین فیلم کوتاهش عملیات بِتُنریزی (۱۹۵۵) مستندی بود درمورد ساختن یک سد، هر فیلم به مثابه یک فضای ساخت و ساز است، و هر فضای ساخت و سازِ یک فیلم، خودش یک فیلم است. اعلانیهی فیلمی که هرگز نخواهد بود: جنگهای مسخره به معنای دقیق کلمه کاری رادیکال است و به همین سبب تمامی هنرهای گدار را در هم میآمیزد: فیلمْ کولاژی که شامل نقاشی (تصاویری بدون حرکت که برای مدتی معین دیده میشوند)، موسیقی (صدا و ریتم، حتا پیش از آمدن تصاویر) و شعر (نقل قولهایی که چون یک رنگ، یک تصویر، یک تکه موسیقی حضور دارند) است. فیلمی که همچنین یک کتاب، یک نمایشگاه، یک گفتوگو بین دو دوست خواهد بود…
احساسی که ما را دربرمیگیرد برای این است که گدار آنجا [در فیلم] حضور دارد. اولاً برای اینکه ما بیش از همیشه در نزدیکترین حالت به دستهای در حال کار کردن او هستیم، دستهایی که مینویسند، خط رنگی زیر جملات میکشند، کاغذها و جملات را به هم میچسبانند. و بعد به این دلیل که در بین قطعات موسیقی و تکههای حاشیه صوتی فیلمهایش، صدای سالخورده او را میشنویم، صدایی آرام و لرزانتر از همیشه. گدار بیش از هرچیزی روی پژواکهایی از [کارهای] شارل پلیسنیه، نویسندهی کمونیست بلژیکی، انگشت میگذارد، نویسندهای که گدار دوست داشت اقتباسی براساس کارلوتا، یکی از داستانهای کوتاهش انجام دهد. جایی در فیلم گدار با خودش میگوید: «او پرترههایی از چهره افراد میکشید.» و ناگهان صفحههای دفترچه یادداشت کنده میشوند تا جا را برای نماهایی از چهره زنان از فیلمهای دیگر گدار (مخصوصاً موسیقی ما) باز کنند و ما میفهمیم از طریق پلیسنیه، گدار درواقع دارد مورد خودش صحبت میکند و دقیقا در همین حال گویی دارد پس از مرگش، توصیفی از کارهای خودش پیش روی ما میگذارد. بله، او هم پرترههایی از چهرهها کشید. جای دیگری در فیلم روی صفحهای از دفترچه یادداشتی نوشته شده که: «فقط تکهای» و «اعلانیهی فیلمی که هرگز نخواهد بود» درست هچون آخرین نجوای مردی در آستانهی رفتن، ما را از خود بیخود میکند. اندوهناک نیست، بلکه حقیقتاً درخشان است. ساده و زلال مانند آخرین طراحیِ یک نابغه.
Les Quatre Cents Coups
رنج و سرمستی
بختش آنقدر بلند نبود که منتقدان فرانسوی شیفتهی فیلمهایش شوند و او را در ردهی مقرّبان سینما، در ردهی فیلمسازان مولف جای دهند و طبعاً منتقدان امریکایی و انگلیسی هم که خطیمشی مولفان را به نظریهی مولف بدل کردند نادیدهاش گرفتند و استدلالشان لابد این بود که شخصتیت قابل تشخیص کارگردان را که از دید آنها ملاک ارزش بود نمیشد در مجموعهفیلمهایش دید و اصلاً به جستوجوی ویژگیهای سَبکیِ معیّن و تکرارشوندهی فیلمهایش هم نگشتند.
کمکم هر کسی که از راه رسید و دربارهاش چیزی نوشت او را در دستهی کارگردانهایی جای داد که جاهطلب نبودند؛ کارگردانی که بلد بود فیلمهای خوب بسازد؛ چون صحنهپرداز ماهری بود، اما نمیدانست که مصالح دم دستش را چهطور به چیزی کاملاً شخصی بدل کند و فقط آنچه را که داشت به کار میگرفت و آن را به خوشسلیقهترین شکل ممکن میساخت.
چندسالی بعدِ اینها، وقتی از دنیا رفت، منتقدی دربارهاش نوشت که بهترین فیلمهایش خیلی بیشتر از اینها میارزند که بخواهیم داستان قدیمی فیلمسازان مولف و صحنهپردازان را تکرار کنیم و او را در ردهی صحنهپردازانی جای دهیم که هیچوقت مولف نشدند؛ چون همان سالها منتقد دیگری فیلمهایش را به چشم دیگری دید و گفت تنهایی و خیانت را همیشه در فیلمهایش میشد دید؛ اصلاً کارگردان داستانهای تنهایی بود؛ کارگردان داستانهای خیانت و مثل بیشتر هنرمندها دلسپردهی اندیشیدن به چیزهای محزون؛ سرسپردهی مردمانی که جامعه طردشان میکرد.
*
کارول رید، که بعدها مفتخر شد به عنوانِ سِر، یک بریتانیایی تمامعیار بود؛ فرزند خانوادهای پرجمعیت که تقریباً در ردهی مردمان نسبتاً مرفه جامعه محسوب میشدند؛ آنقدر که میتوانست بهجای کار وقتش را صرف تماشای تئاتر در تماشاخانههای لندن کند و کمکم آنقدر تئاتر دید که فکر کرد بهتر است بازیگر شود و البته مثل هر بچهای که خانوادهاش خیال میکنند خیر و صلاحش را بهتر تشخیص میدهند، به این نتیجه رسیدند که در بازیگری و هنر هیچ فضیلتی نیست و هنر و بازیگری را نمیشود به چشم کار دید؛ تفریحی است که بعدِ کار میشود سراغش رفت.
این شد که گفتند بهتر است برود در مزرعهی مرغداری برادرش شروع کند به یاد گرفتن کار و سروکله زدن با مرغهایی که لحظهای آرام نمیگرفتند. کارول رید هم مثل هر بچهای که فکر میکند حرف بزرگترها را باید گوش کند، همین کار را کرد و رفت که کار در مرغداری را یاد بگیرد. ششماه زندگی و کار در مزرعهی برادرش کافی بود که فکر کند تا آخر عمر پایش را در هیچ مزرعه و هیچ مرغداریای نخواهد گذاشت. و همین کار را هم کرد.
برگشت و در هجدهسالگی شد بازیگر تئاتر و چهارسال تمام نقشهای معمولی و پیشپاافتاده را بازی کرد و کمکم دستیار مدیر صحنهی تئاتر هم شد و از آنجا رفت به موسسهی بریتیش لاین فیلم و شروع کرد به یاد گرفتن سینما و اقتباس ادبی از رمانها و نمایشنامهها. کمی بعدِ آن بود که معجزه اتفاق افتاد و سینما صاحب صدا شد و او هم به جمع کارگردانهایی پیوست که صحنههای گفتوگو را کارگردانی میکردند.
بختش زد و اولین فیلمش را در ۱۹۳۶ ساخت که اسمش دانشجوی دانشکدهی نیروی دریایی بود و بعدِ این فیلمْ یکراست رفت سراغ ساختن فیلمی بر پایهی نمایشنامهای از جی بی پریستلی، نمایشنامهنویس سرشناس، که اسمش بیشهی لابورنوم شد؛ پدری که میخواهد خودش را از دست برادرزنش نجات دهد و گذشتهاش را افشا میکند و میگوید جاعل سرشناسی بوده است. فیلم بیشتر از آنکه فکر میکرد دیده شد و راهش را برای ساختن فیلمهای بعد باز کرد.
هر دو فیلم بهمذاق نویسندهی جوان بریتانیایی که آن روزها بیشتر دربارهی فیلمها مینوشت خوش آمد. این نویسندهی جوان گراهام گرین بود که در یکی از نقدهایش به خوشساخت بودن فیلمها و نشانههایی از سبک شخصی فیلمساز اشاره کرد؛ چیزهایی که ظاهراً سالها بعد بدل شد به مقدماتی برای دوستی سالیان؛ به سالهایی که همکار شدند و چندتایی از بهترینهای تاریخ سینما را ساختند.
*
جداافتاده را که در ۱۹۴۷ ساخته شد هنوز یکی از بهترین فیلمهای کارنامهی کارول رید میدانند؛ تروریست آرمانگرای ناآرامی بهاسم جانی که در حمله به بانک زخمی میشود و همینطور که با زخمی بر تن پیش میرود، سر راه همهی دوستان و دشمنانش سبز میشود؛ آنها که ترجیح میدهند نبینندش؛ آنها که ترجیح میدهند خودشان را به خطر نیندازند و او را تحویل پلیس بدهند. حساب یارش کتیلین از دیگران سوا است؛ محبتی اگر در کار است محبت یار است نه دوستان قدیم، اما همین یار است که پلیس را وامیدارد به شلیک؛ به اینکه گلولهها پرواز کنند سمت جانی و رنجی را که در تنش هست به آخر برسانند. جای یار هم قطعاً همانجا است؛ روی همان برفها که خون کمکم سفیدیشان را سرخ و سیاه میکند. با این بود که سینمای بریتانیا یکدفعه اوج گرفت و رسید به مرتبهای بالا؛ آنقدر که منتقدی نوشت سینمای بریتانیا با همین جداافتاده به بلوغ رسید.
جداافتاده مرتبهی فیلمسازی کارول رید را بالاتر برد و قدم بعدیاش شد بُت سقوطکرده؛ فیلمی که با همکاری گراهام گرین و بر پایهی داستانی نهچندان بلند از او ساخته شد؛ داستان پسرک هشتسالهای بهنام فلیپه؛ پسرکی که پدرش سفیر یکی از کشورهای خارجی در بریتانیا است و دارد تکوتنها در دنیای بزرگترها قد میکشد. هیچ دوستی که همسنوسال خودش باشد ندارد و در این مدتی که اینجا، در این خانه، زندگی کرده، هیچ دوستی هم نداشته جز بِینِز، سرپیشخدمت جناب سفیر؛ قهرمان زندگیاش؛ یا درستتر بُت زندگیاش. ماجراهای فلیپه و پا گذاشتنش به دنیای بزرگترها تماشاگران را سر ذوق آورد و منتقدان یکصدا شدند که این یکی از بهترین فیلمهای سینمای بریتانیا است.
همین شد که الکساندر کوردا از او خواست فیلم دیگری هم برای لاندن فیلمز بسازد و کارول رید اینبار هم سراغ دوست داستاننویسش رفت؛ گراهام گرین؛ رماننویسِ سینماشناسی که مسألهی شک و ایمان همهی عمر دست از سرش برنداشت و اینجا، در مرد سوّم (۱۹۴۹)، تبدیل شد به داستان هالی مارتینز، نویسندهی داستانهای درجهدو، داستانهای بینهایت معمولی که همیشه سرسپردهی هری لایم بوده؛ هری لایمی که دست به هر چه میزده طلا میشده، آدمی همهچیز تمام و کامل که حالا معلوم میشود آن آدم خوب و دلپذیر و سرشار از شفقت و انسانیتی نیست که هالی فکر میکرده؛ قاچاقچی و آدمکش خطرناکی است که آدمها را به چشم نقطههای کوچکی روی زمین میبیند و به هیچچیز جز خودش و موفقیتش فکر نمیکند. اینجا است که داستاننویسِ معمولی، داستاننویسِ درجهدو، بالاخره باید پایانی برای این داستان واقعی تدارک ببیند و در قامت یهودایی که مسیحا را میفروشد با پلیس همکاری میکند؛ اما چگونه میشود هری لایم را حقیقتاً به چشم مسیحا دید وقتی نهفقط به مردهها جان نمیدهد که جان کودکان بیمار را با پنیسیلینهای تاریخگذشته میگیرد؟
*
سالها بعدِ مردِ سوّم بود که کارول رید رمان دیگری از گرین را دستمایهی ساخت یکی از جذابترین و مفرحترین فیلمهایش کرد؛ فیلمی بهاسم مأمور ما در هاوانا (۱۹۶۰) که درست مثل رمان مفرّح گرین دنیای جاسوسان قرن بیستم و سازمانهای جاسوسی را دست میانداخت. سازمان جاسوسی بریتانیا مرد انگلیسیای را که در کوبا جاروبرقی میفروشد استخدام میکند و جاروفروش کمکم به این نتیجه میرسد که اسرار محرمانه را راحتتر میشود ساخت و کشفشان سختتر از اینها است و چه تفریحی بالاتر از این؟
*
مهم نیست که هیچوقت در ردهی مقرّبان جایی پیدا نکرد و ردای فیلمساز مولف را به تن نکرد، مهم این است که چند فیلم مهم تاریخ سینما را ساخت و جداافتاده و مردِ سوّم هنوز در شمار عظیمترین و بهترین فیلمهای هنرِ صدوچندسالهی سینما هستند. سینما حتماً چیزی کم داشت اگر کارول رید نبود و اینها را نمیساخت.