فیلسوفِ دانمارکی آن رسالهی مشهورش را که مینوشت، ظاهراً در این فکر بود که زندگی، یا دستکم شماری چیزها را که مهمترین وقایع زندگیاند، میشود در سایهی آنچه «لحظهی آغازین» مینامند از نو کشف کرد و برای او، دستکم در آن روزهایی که داشت رسالهی ترس و لرزش را مینوشت، ظاهراً چیزی مهمتر از این نبود که دربارهی ازدواج با نامزدش رگینه، یا دوری از او، به قطعیتی برسد که باور داشت پیش از این در وجودش نبوده؛ قطعیتی که اگر بود حالا دودل نمیشد و فکرش هزار راه نمیرفت.
به چشمِ آن فیلسوفِ سیسالهی دانمارکی، که پریشانی دامنش را گرفته بود، داستان ابراهیم و فرمان بردنش از خدا، راه را میتوانست به او هم نشان دهد که اول قید رگینه را زده بود و بعد هم به این نتیجه رسیده بود که نمیخواهد جامهی کشیشان را به تن کند. فرمانِ خدا، آنگونه که در کتاب مقدس آمده، این بود که ابراهیم تنها پسرش را به درگاه او قربانی کند و ابراهیم هیچ سر در نمیآورد که چرا باید دست به چنین کاری بزند، اما بر این باور بود که امرِ خدا را باید عملی کرد.
فیلسوفِ سیساله با خودش فکر کرده بود که باید فقط سراغ یک فکر رفت و آن یک فکر هم، دستکم آن روزها، خدا بود نه نامزدش رگینه. اما چند سال بعد به این نتیجه رسید که با ایمانِ بیشتر میتوانست بفهمد که خدا هر کاری را ممکن میکند و یکی از اینها ماندن با رگینه بود که فیلسوف پیشتر قیدِ بودن و ماندن با او را زده و راه دیگری را انتخاب کرده بود.
آن نیایش اولیهی آغاز که بیوقفه یادآوری میکند سپاسِ خود را نثار خداوند کن؛ چرا که او مهربانترینِ مهربانان است، هرچند در آغاز فیلم آمده، جایش اواخر فیلم است؛ جایی که یانا با خودش فکر میکند که با ایمانِ بیشتر یا قویتر، سر درآوردن از این حقیقت که خدا هر کاری را ممکن میکند، آسانتر است و اینجا، در زندگیِ یانا، این کار پذیرفتن حقیقتِ کار ابراهیم است و پا جای پای او گذاشتن. همین است که بعدِ شنیدن آن نیایش اولیه، داوید در مجلس شاهدان یهوه داستان ابراهیم را برای مردان و زنان و کودکانی که زیر یک سقف جمع شدهاند روایت میکند تا بپرسد که نکتهی اخلاقیِ چنین داستانی چیست و یک مسیحی واقعی، اگر حقیقتاً خدا و عیسا مسیح را باور دارد، در زندگی روزمره اگر گرفتار چنین موقعیتی شود، چه باید بکند؟ خرابکاریای که با آتش زدنِ نیایشگاه، درست در لحظهی گفتن این جملهها شروع میشود، نتیجهاش از قبل معلوم است. نیایشگاه باید در آتش بسوزد و آدمها اگر بخت بلندی داشته باشند میتوانند بیرون بزنند و زندگی را ادامه دهند. این کاریست که میکنند؛ بیرون میزنند و کمی دورتر، به تماشای ساختمانی مینشینند که آتش سفیدیاش را به سیاهی بدل میکند.
آنچه داوید را بعدِ این آتش افروزی وامیدارد به شکایت از آتشافروزان، لابد این است که حرمتِ نیایشگاه را باید نگه داشت و این حرمتشکنیها بیجواب نباید بماند، اما چیزی که داوید دربارهاش فکر نکرده اتفاقاً همان داستانیست که خودش پیش از آتشافروزی مخالفان نیایشگاه با مردمان در میان گذاشته: خدا وقتی به ابراهیم امر کرد که تنها پسرش را به درگاه او قربانی کند، بهقولی، نقطهضعف او را تشخیص داده بود: ابراهیم پسرش را دوست میداشت، بهجان دوست میداشت و خدا را از هر چیزی بیشتر دوست میداشت و حالا دوراهیای پیش پایش بود که باید انتخاب میکرد: پذیرفتن آنچه خدا خواسته یا نجات جان فرزندش. اما نقطهضعفِ داویدِ «آغاز» احتمالاً یاناست؛ همسری وفادار که به هر آنچه همسرش میگوید باور دارد و فقط باور نیست، ایمانِ کامل است؛ همان ایمانِ بیشتری که راه را نشانش میدهد. اوست که آموزههای عقیدتی را با کودکان در میان میگذارد و اوست که از کودکان دربارهی بهشت و جهنم میپرسد. اما هر کسی در این جهان حتا اگر نقطهضعفِ دیگری باشد، خودش هم نقطهضعفی دارد و نقطهضعف او هم پسر کوچکش است.
همینجا میشود به دنیای بستهی داوید و یانا برگشت؛ مرد و زنی که در محاصرهی دیگرانی روزگار را میگذرانند که رغبتی به باورِ آنان ندارند. طردشدهاند. تبعیدیاند. باورِ داوید و یانا به چشم آنها بدعتیست که نباید جدیاش گرفت و همین آنها را بیشتر در موقعیت محاصره، در موقعیت تبعید، قرار میدهد. از اینجاست که داستان درها و پنجرههای باز و بستهی آغاز را باید جدیتر گرفت؛ چه وقتی همان ابتدا کرکرهها را پایین میدهند تا نور، نورِ روز، نورِ آفتابی که در میانهی آسمان است، حواس مردمانی را که روی نیمکتهای نیایشگاه نشستهاند پرت نکند و حرفهای داوید را گوش کنند که پشت سرش روی پرده تصویری از ابراهیم را میبینیم و چه درهایی که ظاهراً بسته شدهاند تا هیچ صدایی از بیرون نرسد. اما درهای بسته را میشود بهزور گشود و اتفاقاً آتشی را به جان مردمان بختبرگشتهای انداخت که به خیال خود آمادهی عبادتند و شنیدن حکمت و اخلاق. و آغاز با اینکه داستان ابراهیم را جدی میگیرد و با اینکه مایهی اصلیاش، دستکم به چشم من، همان داستان پُر نکتهایست که روزگاری فیلسوف دانمارکی را به صرافت نوشتن آن رسالهی تاریخساز انداخت، همهی اینها را از خلالِ درها و پنجرهها پیش میبرد. یک مسیحی واقعی، اگر حقیقتاً خدا و عیسا مسیح را باور دارد، در زندگی روزمره اگر گرفتار چنان موقعیتی شود که داوید داستانش را روایت میکند، چه باید بکند؟ در وهلهی اول باید آتشی را خاموش کند که واکنشی به حرفها و باورهای اوست و در وهلهی بعد باید راهی برای گذران زندگی در فاصلهی درها و پنجرههای باز و بسته پیدا کند. بعدِ آتشسوزیست که داوید را در خانهاش میبینیم که لبهی تخت نشسته و یانا همینکه پا به اتاق میگذارد یکراست میرود سراغ پنجرهای که نیمهباز است و هنوز پنجره را نبسته که داوید میگوید «بذار باز بمونه. یه امشب رو بذار باز بمونه. خیلی خفهاس.» و تازه این غیر از آن درهاییست که وقتهایی پشتِ سرِ یانا میبینیم؛ درهای بستهای که وقتی نشسته و از بچهها میپرسد چه باید کرد که شیطان سراغمان نیاید، بیش از همه آن درهای بسته است که به چشم میآید؛ زنی در میانهی دو در. و این بسته بودنِ درها حتماً نقطهی مقابل حالوروز پسرکش است که وقتی بهش میگوید چرا خندیدی؟ چرا بچهها خندیدند؟ پشت سرش پردههایی در باد تکان میخورند.
خب البته درها و پنجرهها در فیلمهای دیگر هم هستند، اما فیلمها را معمولاً با آن درها و پنجرهها به یاد نمیآوریم. اینبار داستان چیز دیگری است. اینجا پنجرههای نیمهباز هم بهاندازهی درها و پنجرههای بسته به چشم میآیند؛ بهخصوص اگر آن تکهی فیلم را به یاد بیاوریم که یانا شبانه برای دیدن مادر و خواهرش رفته و از پنجرهی نیمهباز است که یانا را در آغوش مادرش میبینیم تا کمی بعد مادر داستان پدرِ یانا را برایش تعریف کند؛ یا درستتر اینکه برای ما تا معلوم شود پدرها یکی نیستند. هر بار پدری بهنیّتی فرزندش را ممکن است قربانی کند و فرق است بینشان؛ فرقی که آنها را به مردمانی دو سوی یک در بدل میکند. اینسو اتاقیست که راه به جایی نمیبَرَد جز خود و آنسو راهرویی که راه به اتاقهای دیگر میبَرَد.
در اتاقِ دربسته بهسختی میشود نفس کشید، چه رسد به فکر کردن و چارچوبها و باورها مردمان را به چنین اتاقهایی میرسانند. یانا انگار ایلعازریست برخاسته از گور که چشم گشوده تا دیگری را به گور بسپارد.
داستان همین است. یا میتواند همین باشد. مثل داستانهای دیگر.
بایگانی ماهیانه: مارس 2021
روی دستهای موسیو
«حالا ریتمِ آشنا رفتهرفته در درونم سر برمیدارد؛ کلماتی که در درونم خفته بودند، گاه سر برمیدارند و گاه کاکل میافشانند و میافتند و برمیخیزند و باز میافتند و برمیخیزند. شاعرم، آری. بیشک شاعری بزرگم.»
نه؛ شاعر که نیستی؛ اینکه مثل روز روشن است. شاعری بزرگ هم که اصلاً.
صبح که داشتی خاکِ کتابخانه را دوباره پاک میکردی چشمت به موجهای ویرجینیا وُلف افتاد؛ از آن کتابها که هر بار میبینیاش دستودلت به کار دیگری نمیرود و همانجا کنار کتابخانه نشستی روی زمین و شروع کردی به ورق زدنش.
*
یک تابستان و یک پاییز و یک زمستان. از بهار فقط هفت روزش اینجا گذشت.
باقیِ بهار در خانهی خیابان چهارم گذشته بود که حالا نیست.
*
خانه قبلاً هم همینقدر برایت مهم بود؟
*
با فاصله خانه را به یاد آوردن.
این فاصله یکوقت شهری مثل شیراز است و یکوقت شهری مثل پاریس. در خیابانهای شیراز که راه میروی میدانی که اگر پلههای هواپیما را بالا بروی نهایتاً دو ساعت بعدِ پرواز خانهای.
در خیابانهای پاریس که راه میروی به چیزهای دیگری فکر میکنی.
*
آن روز در گورستان مونمارت داشتی برای خودت راه میرفتی که رسیدی به سنگِ گورِ فرانسوآ تروفو. و یکدفعه آنجا خانهات شد. همانجا نشستی و گلها را یکییکی پرپر کردی. به هزار چیز فکر کردی. به نبودنها. به آنها که پیش چشم تو در خاک خفتهاند. و یاد خواب سالها پیش افتادی: سنگِ گوری را برمیداشتی و خودت را میدیدی. در نهایت آسودگی. با چشمهای بسته. خانه همانجا بود. دستکم آن نیمساعتی که کنار تروفو نشسته بودی خانه همانجا بود. در سکوتِ گورستان. در سایهی آن درختهای سرسبزی که هیچ شباهتی به گورستانهای اینجا نداشت. خانه را همانجا به یاد آورده بودی. اتاقِ آن سیوچندسال را. تختخوابِ همهی سالها را. پلهها را. و پدر را که حالا نشسته بود در قاب عکس. و مادر را که دو سال بعدِ او در قاب عکس دیگری نشست. هر دو قاب را در گوشیات داشتی. همانجا کنار تروفو قابها را دوباره دیدی. دوباره دیدی. دوباره دیدی.
*
چهقدر خانه برایت مهم شده؛ آدمها چهطور؟
خانه از آدمها برایت جدا نبوده هیچوقت. جدا نمیتوانسته باشد هیچوقت.
*
هنوز میدانی کدام فیلمها را در آن خانه دیدهای. هنوز میدانی آن فیلمها را کجای خانه دیدهای. روی صندلیای که صندلی تو بوده. گوشهی میز ناهارخوری گوشهی تو بوده. هدفونی میگذاشتهای توی گوش و فیلمها را میدیدهای. ولی این فیلمها را آنجا ندیدهای. روزهای آخر که اصلاً ندیدهای. وقتی برای فیلم دیدن نداشتهای. همهچیز را گذاشته بودی برای خانهی بعدی. خانهی آینده. بعد اولین شبی که در خانهی بعدی بودی دلی از عزا درآوردی. فقط فیلم دیدی. پشتِ هم فیلم دیدی. تا صبح فیلم دیدی. صبح که شد صبحانهات را آوردی آنجا که فیلم میدیدی. و باز هم فیلم دیدی. دمدمای ظهر که میخواستی از خانه بیرون بزنی فکر کردی بمانی و باز هم فیلم ببینی. بهجای آن روزها و ماههای آخری که فیلم ندیده بودی. همانجا نشستی. روی مبل. و باز هم فیلم دیدی.
*
شوری اشکهای فیلیپ گَرِل را همینجا دیدی. اوندینِ کریستین پتزولد را همینجا دیدی. ناگهان درختِ صفی یزدانیان را همینجا دیدی. زنگ انشای کریستیان شووخو را همینجا دیدی. تو این فکرم که تمومش کنمِ چارلی کافمن را همینجا دیدی. اولین گاوِ کلی رایکارد را همینجا دیدی. بهشت حتماً همین استِ الیا سلیمان را همینجا دیدی.
*
و رادیوگرافیِ یک خانوادهی فیروزه خسرُوانی را هم همینجا دیدی. شبِ یک روزِ پُر از خستگی. و تمام که شد دوباره دیدی. و از آن شب به بعد فیلم را چندینوچندبار دیدی. فیلمها چهطور توی ذهن جا خوش میکنند؟ فیلمها چهطور در ذهن زندگی میکنند؟ فیلمها چهطور با تو زندگی میکنند؟
و رادیوگرافیِ یک خانواده از آن شب به بعد با تو زندگی میکند. در کاسهی سرت زندگی میکند. وقتهایی هست که حوصلهی هیچچی نداری و فکر میکنی صحنههایی از این فیلم را تماشا کنی و یکدفعه میبینی رسیدهای به صحنهی آخرش.
*
فیلمها حالوروز ما را از کجا تشخیص میدهند؟
*
«فیلمهایی هستند که شما را به گریه میاندازند؛ فیلمهایی هستند که شما را به خنده میاندازند و فیلمهایی هستند که بعدِ دیدنشان چیزی در وجودتان تغییر میکند.»
این را دارن آرونوفسکی گفته.
*
این فیلمهای آخر اندکاند. انگشتشمارند. فراموششان نمیکنی. در ذهنت شنا میکنند.
*
از این سالی که به آخر رسیده همین فیلمها را با خودت میبری به سال بعد. و سالهای بعد. بهعلاوهی چند کتاب که امسال خواندهای. و بینِ اینها تصویرهای رادیوگرافیِ یک خانواده برایت چهقدر عزیزند که هیچ فرصتی را برای دیدنشان از دست نمیدهی. همانقدر غریبهاند که آدمی در مهمانی غریبه است. اولش نشستهای روبهروی این غریبه و لبخند میزنی. شروع به گفتن که میکند محوِ آن کلمههایی میشوی که میگوید.
*
خیال میکنی این رادیوگرافیِ یک خانواده نیست، رادیوگرافی هر خانوادهایست که میشناسی.
خیال میکنی این اسکنِ مغزی آدمهاییست که چهلوچند سال پیش، پنجاهوچند سال پیش، بودهاند.
*
از میان همهی تصویرهای رادیوگرافیِ یک خانواده یک عکس تا ابد با تو میماند.
لحظهای که راوی میگوید «من بزرگ شدم، اما فیروزه توی قاب، برای همیشه، روی دستهای موسیو جا خوش کرد و همونجا موند.»
به این فکر میکنی که اینجا زمان متوقف میشود. به این فکر میکنی که زمان تازه از این لحظه شروع میشود. به این فکر میکنی که زمان از این قاب شروع میشود. به این فکر میکنی که در این قاب ماندهای. به این فکر میکنی که در این قاب خواهی ماند. به این فکر میکنی که این رادیوگرافیِ توست.
داغ ننگ
اصل اخلاقی روایتِ تاریخ را گاهی جنگی با فراموشی میدانند: تاریخ را مینویسند که چیزی، یا چیزهایی، فراموش نشود. از قول بندتو کروچه نوشتهاند که تاریخ همواره معاصر است و معاصر بودنش برای مردمانِ هر دورهای، حتا اگر از آن گذشتهی پشتسر، گذشتهی سپریشده، باخبر باشند، غریب بهنظر میرسد. آنچه به گذشته مشهور است، ظاهراً باید زیر خروارها خاک پنهان باشد و تنها رد و نشانش را باید در کتابهای تاریخ جستوجو کرد، یا در گفتههای آنان که این گذشتهی پشتسر را به چشم دیدهاند و روایتشان را به گوش دیگران میرسانند تا آنچه مشهور است به تاریخ، درست همان چیزی نباشد که فاتحان خواستهاند.
قول مشهوریست که نیکیتا خروشچف، دبیر اول حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی، در بیستمین کنگرهی حزب کمونیست اتحاد شوروی زبان به انتقاد از جوزف استالین، سرشناسترین رهبر اتحاد شوروی، گشود و حقایقی را که بهزعم خودش پنهان کرده بودند آشکار کرد و گفت در روزگار حکمفرمایی استالین و بهفرمودهی او، حیثیت رفقایی چون زینوویف و ریکوف و کامنف و بوخارین را زیر پا گذاشتهاند و آبرویشان را بردهاند. تأکید خروشچف در آن سخنرانی مشهور بر این بود که از این رفقا باید اعادهی حیثیت شود و آبروی ازدسترفتهشان را دوباره باید به آنها بازگرداند. مشهورتر از این قول حیرت و سرگشتگیِ مردمانیست که در چهار گوشهی جهان اعترافهای انتقادیِ دبیر اول حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی را شنیدند و به گذشتهای که پشتسر گذاشته بودند شک کردند. بااینهمه در میان مردمان وفادار به حزب کسانی هم بودند که سری به نشانهی افسوس تکان دادند و افسوس خوردند که، بهزعمشان، صندلی ریاست دبیر اول حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی از سیاستمدار قدرتمندی چون رفیق استالین به رفیق خروشچف رسیده که صرفاً برای خوشآمد دیگران زبان به انتقاد از استالین میگشاید.
بااینهمه این ظاهراً مهمترین واقعهی روزگار حکمفرماییِ خروشچف نبود و در زمانهی دبیری او بر حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی، اتفاق دیگری هم افتاد که خبرش تا سالها به گوش مردمانِ آن سرزمین هم نرسید؛ چه رسد به مردمان چهار گوشهی جهان. سیسال باید از ماجراهای ژوئن ۱۹۶۲ میگذشت تا معلوم شود چه روزهای خونینی در نووچرکاسک گذشته و مردمانی به ضرب گلولههایی که معلوم نیست گلولهی نیروهای ارتش بوده یا گلولههای تکتیراندازهای اعزامیِ کا.گ. ب، از پا درآمدهاند و بیشترشان کارگرهایی بودهاند که به گرانی شیر و پنیر و ماست و گوشت و هر آنچه برای خوردن لازم است اعتراض داشتهاند، یا زنانی که صرفاً پشت شیشهای بودهاند و گلولهای از شیشه گذشته و زندگیشان را به پایان رسانده. کشتههایی که هیچجا نامشان ثبت نشده؛ انگار هیچوقت نبودهاند و در شهرهای اطراف، در گور دیگران به خاک سپرده شدهاند؛ گاهی دو سه جنازه در یک گور و جنازهها را فقط در کیسههای پلاستیکی گذاشتهاند و زیر خروارها خاک پنهان کردهاند تا کسی دستش به آنها نرسد.
این خودِ ماجراست؛ خودِ آن واقعهایست که نهفقط تاریخنویسان رسمیِ اتحاد شوروی که روزنامهنویسها و خبرنگارها هم آن را جایی ثبت نکردند؛ چون آنچه رخ داده بود نباید به گوش دیگران میرسید و کسی نباید از اینکه در اتحاد شوروی به کارگرها شلیک کردهاند و خونشان را روی آسفالت ریختهاند باخبر میشد. این همان خونیست که با هیچ شلنگ آبی نمیشود پاکش کرد. خونیست که در آسفالت فرو رفته و پاک کردنش ممکن نیست. راهحل ابداعی نظامیهای کارکشته، سیاستمدارهای خبره و دوراندیش، این است که خیابانها را باید دوباره آسفالت کرد؛ آسفالتِ تازه روی آسفالت قبلی که بنشیند، نشانی از خون به چشم نمیآید.
خودِ این راهحل ابداعی دستکمی از خاک کردنِ کشتههای آن روز در گور دیگران ندارد. همیشه چیزی هست که باید پنهانش کنند و همیشه راهی برای پنهان کردنش پیدا میشود. اما رفقای عزیز، درعینحال، داستان یکی از مردمانیست که دلِ خوشی از خروشچف ندارد و عظمت ازدسترفتهی رفیق استالین را به یاد میآورد و بر این باور است که اگر رفیق استالین زنده مانده بود و اگر هنوز روی صندلیِ دبیر اول حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی نشسته بود، قیمت همهچیز بالا نمیرفت و دستمزدها پایین نمیآمد و کارگرها به خیابان نمیریختند و گلولهها به سمتشان شلیک نمیشد و هیچچیز دقیقاً همین چیزی نمیشد که حالا هست. حقیقت این است که لودمیلا رفیقِ باوفاییست؛ وفادارتر از بیشترِ رفقایی که منصبهای عالی را به دست آوردهاند و روی صندلیها تکیه زدهاند و آنچه را آرمانهای انقلاب یا چیزی در این مایهها نامیده میشود به دست فراموشی سپردهاند.
لودمیلا هیچ شباهتی به آنها ندارد؛ یا دستکم خودش اینطور فکر میکند. اگر خشمی هم دارد و چند کلمهای به زبان میآورد و فکر میکند حق دارد خشمش را به زبان بیاورد، بهخاطر بیعرضگی آن مقامات عالیست؛ مقاماتی مثل رفیق خروشچف که فقط بلدند از رهبر قدرتمندی چون رفیق استالین بد بگویند و هنری ندارند جز گران کردن خوراکیهای روزمرهی مردمان بختبرگشته و همزمان کم کردنِ دستمزد روزانهی کارگرها و امیدشان این است که در آیندهای نهچندان دور سطح زندگی همه یکسان شود. بااینهمه لودمیلا هم مثل هر آدمی که فکر میکند و مثل هر آدمی که وقایع روزمره را کنار هم مینشاند و سعی میکند به نتیجه برسد، وقتهایی با خودش فکر میکند که یکجای کار میلنگد، اما چه باک که برای رسیدن به آن آرمانشهر، برای رسیدن به آن جامعهی بیطبقهای که سطح زندگی همه یکیست و هیچکس بر دیگری برتری ندارد و همه واقعاً رفیق یکدیگرند، باید این سختیها را تحمل کرد و آدمی مثل او، بهخاطر آن سِمَتی که حزب برایش در نظر گرفته و نظر به شایستگیهای دیگرش که در طول همهی این سالها آنها را به تماشا گذاشته، آشناهایی دارد که سطح زندگیاش را کمی بالاتر ببرد؛ بدون اینکه به چشم بیاید؛ همین است که وقتی مردمان بختبرگشته در صفهای طولانی ایستادهاند و نگران شیر و پنیر و باقی چیزهایی هستند که اگر به دستشان نرسد چیزی برای خوردن ندارند، او کارت مخصوصش را از جیب بیرون میآورد و راه را برایش باز میکنند تا برود به انبار پشتیای که همهچیز هست؛ حالا همهچیز هم اگر نباشد، چیزهایی هست که مردمان بختبرگشته باید خوابشان را ببینند.
بااینهمه هر آدمی حتا اگر مثل لودمیلا سرسپردهی تماموکمالِ حزب باشد، یکجای کار میایستد و حقیقت پیش چشمش میآید. این جا، این نقطهی بهخصوص، برای او همان ساعتهایی هستند که به جستوجوی دخترش سوتکا برمیآید؛ دختر هجدهسالهی سرتقی که در کارخانه کار میکند و با کارگرهای دیگر همصدا شده و زبان به اعتراض باز کرده که چرا وقتی همهچیز دارد روزبهروز گرانتر میشود دستمزد ما را کم کردهاید؟ حقیقت برای لودمیلا در آن ساعتها روشن میشود؛ حقیقتی که هرچند میبیندش اما باورش برایش آسان نیست. چهطور میشود همه باهم رفیق باشند اما رفقایی روی زمین بمانند و راه بروند و رفقایی زیر خروارها خاک بخوابند بدون اینکه حتا کسی بداند کجا خاکشان کردهاند؟ چهطور ممکن است ارتش ادعا کند که گلولههایشان را هوایی شلیک کرده و رفیق خروشچف بگوید هیچ مسئولیتی در این مورد ندارد و شانه خالی کند؟ تکلیف چیست اگر واقعاً گلولهها را تکتیراندازهای کا. گ. ب به سوی مردم شلیک کرده باشند؟
اینها البته بهجای خود مهماند، اما نکتهی دیگری هم هست؛ اینکه لودمیلا، رفیق باوفا، که وقتی میبیند پدرش آن تابلوِ مسیح را از صندوقچه بیرون کشیده مسخرهاش میکند، در لحظهای که باید آن نطق آتشینِ حمایت از حزب را بخواند و دولت را به سرکوبیِ کارگرها تشویق کند، روانهی اتاقی میشود که هرچه باشد جای نیایش نیست و آنجا در نهایت خضوع و خشوع از خداوند متعال میخواهد که دخترش را به او برگرداند. معجزه اتفاق میافتد. اما معجزهی واقعی احتمالاً سوتکای زنده نیست، باز شدن چشمهای لودمیلاست به حقیقتی که تا چند روز پیش ترجیح میداده آن را نبیند. همیشه همینطور است. حقیقت بهوقتش چشمِ آدم را باز میکند؛ بهخصوص وقتی مثل سیلی سنگینی جایش روی صورتِ آدم میماند و فرقی هم نمیکند این آدم لودمیلای باوفا باشد یا کسی دیگر.
دو فنجان اسپرسو و آن موطلاییِ هیچکاکی
در محدودههای کنترل معمّاها طرح میشوند و گرهها افکنده میشوند و آدمها میآیند و میروند، بیآنکه معلوم شود چه قصد و نیّتی دارند و بانمکتر از همهی اینها شاید آن جعبههای کبریتِ رنگووارنگیست که هربار به مردِ تنها تحویل داده میشود و حاوی کاغذِ کوچکیست که چیزی به رمز رویش نوشته شده؛ رمزی که تا آخر هم ناگشوده میماند و در آخرین جعبهی کبریتْ کاغذی شبیه کاغذهای قبلی هست که اینبار هیچچیز رویش نیست؛ سفیدِ سفید. این جعبههای کبریت آدم را وسوسه میکنند که به هیچکاک فکر کند، مثلاً به مکگافیناش که عملاً هیچچیز نیست، امّا داستان را پیش میبَرَد و لابد برای آدمهایی که درگیرش هستند، چیزیست باارزش، امّا تماشاگر سهمی از آن ندارد. اطلاعاتی که ردّوبدل میشود، نوشتههایی که در قالبِ رمز روی تکّههای کوچکِ کاغذ نوشته میشوند ظاهراً همان هیچچیزند؛ بهخصوص که وقتی خوانده میشوند و رمزِ احتمالیشان برای مردِ تنها گشوده میشود (در ذهنش؟ اصلاً چیزی روی آن کاغذها نوشته شده؟) آنها را میگذارد توی دهنش و جرعهای قهوه مینوشد. (خوراکِ روح و جسم؟ شوخیای از این بانمکتر؟) رمزها را نوشتهاند که کسی بگشایدشان. امّا رمزگشایی هم کارِ هرکسی نیست. گشایشِ رمز اگر کار سادهای باشد، معنایش چیزی غیرِ این نیست که آن رمز به هیچ دردی نمیخورد. رمز برای پنهان بودن از دستِ دیگران است، برای رسیدن به دستِ یکی و این یکی، این آدمی که میتواند (و باید) رمز را بگشاید لابد صاحبِ ذهنیست گشوده، ذهنی خلّاق.
درعینحال، آیا این جعبههای کبریت شبیه شیرینیهای شانسی (کیکهای تفأل) نشدهاند که ظاهراً، آینده را پیشبینی میکنند؟ امّا فقط آینده را پیشبینی میکنند یا پای بختواقبال هم در میان است؟ باید از آینده سر در بیاوری. از تقدیرت سر در بیاوری. زودتر از آنکه به آینده برسی، میخواهی ببینی چهچیزی در انتظار توست. که تغییرش دهی؟ که جای مهرهها را در بازیِ زندگی عوض کنی؟ آینده را چگونه میشود تغییر داد و آینده مگر نتیجهی همین حالِ حاضر نیست؟ و علاوه بر این، با پسدادن جعبهی قبلی و گرفتن جعبهای تازه چه کنیم؟ این رمزها هستند که ردّوبدل میشوند؟ شاید هم یکجور بازی باشد که ادامه پیدا میکند. موطلایی وقتی سرِ میزِ مردِ تنها مینشیند، با شیطنتِ تمام جای یکی از فنجانهای اسپرسو را عوض میکند. خب، جاها عوض؟ مسیرِ بازی را میشود اینطوری تغییر داد؟ اصلاً اگر این جعبهها همان مهرههای بازی باشند چی؟ جای یک مهره که عوض شود، مسیرِ بازی هم عوض میشود. این یعنی تقدیر مسیر دیگری پیدا میکند. این یعنی تصادفی که آینده را دستخوشِ تعییر میکند. موطلایی از هیچکاک و فیلمش میگوید. «سوءظن… هیچکاک… فیلمهای قدیمی رو دوست دارم… میتونی توی اون فیلمها ببینی دنیا چهریختی بوده.» و مگر غیرِ این است که موطلاییبودنش هم میتواند اشارهای به هیچکاک باشد که زنهای موطلایی حضوری (تقریباً دائمی) در فیلمهایش دارند؟ (امّا واقعاً موطلاییِ اصیلیست؟ داستانش را میدانید؟) و مگر غیرِ این است که میشود خیال کرد (تصوّر کرد) او هم یکی از موطلاییهای فیلمهای هیچکاک است و اصلاً از دلِ آن فیلمها آمده به رؤیای مردِ تنها که هم تنهاییِ او را پُر کند، هم یادآوری کند که فیلمهای قدیمی را دوست دارد و هم راهوچاه را نشانش بدهد؟ دنیا در فیلمها ظاهری متفاوتتر دارد انگار؛ ظاهری قشنگتر و آدم وقتی به اینجور فیلمها فکر میکند دنیا را بهتر و روشنتر میبیند. هرچند موطلایی ویژگیِ این سالها را هم دارد، آدمیست شبیهِ دیگران، امّا چیزی در رفتارش هست که ریشه در آن فیلمها دارد. و تازه، بعدِ همهی اینها، از آن دو فنجان اسپرسوِ همیشگی (تنها خوراکِ مردِ تنها؟) هم نباید غافل شد؛ هربار دو فنجان عینِ هم، با محتویاتی یکسان، سفارش میدهد. این دو فنجان و تقارنشان را هم میشود یکیدیگر از آن مکگافینها دانست؟
مردی که آنجا نبود
همهچیز شاید از داستان کوتاهی شروع شد بهنام اتاق زیرزمین؛ داستان کوتاهی که گراهام گرین، استاد بیبدیل داستاننویسی، چند سالی بعدِ انتشارش به صرافت نوشتن داستان بلندتری بر پایهاش افتاد؛ داستانی که دستآخر عنوانش بُت سقوطکرده شد و همان سالها، کمی بعد آنکه کارول رید، کارگردان قطار شبانه به مونیخ و افتخار حقیقی و جداافتاده، از دوستش، سینماشناس و منتقد سابق و رماننویس این سالها، گراهام گرین، خواست فیلمنامهای برایش بنویسد، رماننویس انگلیسی داستان بُت سقوطکرده را پیشنهاد کرد؛ سرگذشت پسرک هشتسالهای بهنام فلیپه؛ پسرکی که پدرش سفیر یکی از کشورهای خارجی در بریتانیا است و دارد تکوتنها در دنیای بزرگترها قد میکشد. هیچ دوستی که همسنوسال خودش باشد ندارد و در این مدتی که اینجا، در این خانه، زندگی کرده، هیچ دوستی نداشته جز بِینِز، سرپیشخدمت جناب سفیر؛ قهرمان زندگیاش؛ یا درستتر بُت زندگیاش.
این سرپیشخدمت تنها کسی است که فلیپهی هشتساله را درستوحسابی تحویل میگیرد و همین گرم گرفتن، همین دوستی و محبت بیحد است که مهر بِینِز را به دل فلیپه انداخته. اما فقط بِینِز است که به چشم فلیپه اینقدر محبوب است و همسرش نهفقط به چشم فلیپه، که به چشم هر کسی که آن دوروبرها است، آدمی نفرتانگیز بهنظر میرسد؛ آدمی که اصلاً دوستداشتنی نیست؛ آدمی که هیچکس از او خوشش نمیآید. یکی از این روزها، ناگهان، همسر بِینِز میمیرد و فلیپه پیش خودش فکر میکند آدمی بهخوبی و مهربانی بِینِز دل به زنی دیگر سپرده و حالا به این نتیجه رسیده که چارهای ندارد جز اینکه همسرش را بکُشد و او را روانهی سرای باقی کند. زندگی با چنان زنی، از دید فلیپهی هشتساله، اصلاً آسان نیست و آدمی مثل بِینِز هم باید این کار را میکرده. کاری جز این نمیشده کرد. همین چیزها است که فلیپه را به صرافت شهادتی به نفع بِینِز میاندازد، اما آنچه فلیپه نمیداند، ناآشناییاش با دنیای بزرگترها، عملاً وامیداردش به اینکه پا در مسیری اشتباه بگذارد و این شهادت، این دفاعِ بهزعم خودش جانانه از بُت زندگیاش، به ضرر او تمام میشود.
بُت سقوطکرده فیلم موفقی از کار درآمد؛ تماشاگران بسیاری پیدا کرد؛ فروش خوبی داشت و منتقدان سینما هم زبان به تحسین گشودند و کارول رید را در دستهی کارگردانهایی جای دادند که بیشتر از اینها باید جدیاش گرفت. این موفقیت، این تحسین و استقبال، کارول رید را واداشت به اینکه برای فیلم بعدی هم سراغ دوست رماننویس و فیلمنامهنویسش برود.
همهچیز شاید از روزی شروع شد که کارول رید و گراهام گرین قراری برای صرف ناهار گذاشتند و روانهی رستورانی شدند که ظاهراً پاتوق آن سالهایشان بود؛ جایی برای گپ زدن، سرگرم شدن و البته غذای خوب خوردن و سیر شدن. قرار آن روزشان قراری کاری نبود، اما لحظهای که الکساندر کوردا، تهیهکنندهی سرشناس، از در درآمد و سر میز آنها نشست و شروع کردند به گپ زدن، بحث به بُت سقوطکرده رسید؛ اینکه فیلم تازهی کارول رید چهقدر خوب از آب درآمده و چه خوب که هر کسی فیلم را دیده دوستش داشته. الکساندر کوردا، همانطور که داشت با کارد و چنگالش غذایی را که در بشقابش بود تکهتکه میکرد گفت حاضر است و درستتر اینکه دلش نمیخواهد فیلم بعدی کارول رید را تهیه کرد. نگاهی به کارول رید انداخت و بعد رو کرد به گراهام گرین و گفت فیلمنامهای آمادهی ساختن دارید؟ داستانش چیست؟ چهکسی قرار است در فیلم بازی کند؟ گرین هم نگاهی به کارول رید انداخت و گفت فیلمنامهی آماده که نداریم اما ایدهای دارم که اگر دوست داشته باشید برایتان میخوانم. اگر بخواهید میشود چندهفتهای وقت برای نوشتنش بگذاریم و فیلمنامهاش را نهایی کنیم. نه کارول رید چیزی دربارهی این ایده میدانست و نه الکساندر کوردا. کارول رید داشت به این فکر میکرد که قرار است با چهجور داستانی روبهرو شود.
گراهام گرین کارد و چنگالش را کنار گذاشت. دستمالش را برداشت و لب و دهانش را پاک کرد. بعد دست کرد توی جیب کتش و پاکت نامهای را بیرون کشید. پشت پاکت نامه، لابهلای نشانیها، چندخط نوشته بود: «هفتهی پیش بود که با هری وداع کردم. درست همان لحظهای که داشتند تابوتش را در گور پایین میبردند. همین بود که وقتی امروز داشتم در ساحل قدم میزدم و چشمم به هری افتاد حیرت کرد. هری داشت بین آدمهایی که نمیشناختم راه میرفت. مرا دید و نه اشارهای کرد و نه آشنایی داد.» گرین لحظهای سکوت کرد و پاکت نامه را دوباره در جیبش گذاشت.
هر سه مرد سکوت کرده بودند. گرین نگاهی به کارول رید انداخت و کارول رید به الکساندر کورد نگاه کرد. کوردا دوباره کارد و چنگالش را برداشت و گفت قرارداد را فردا امضا میکنیم. از این لحظه شما را استخدام میکنم که این فیلم را بسازید. به اسم فیلم فکر کنید. هنوز نمیدانم چهکسی قرار است نقش اصلی را بازی کند اما انتخاب با شما. گرین گفت برای نوشتن فیلمنامه لازم است به جایی خلوت برود. خودش ایتالیا را پیشنهاد کرد. خانهای داشته باشد از آن خودش و از بام تا شام پشت میزی بنشیند و بنویسد و شاید مثل روزهایی که صبحها رمان مأمور معتمد را مینوشت و عصرها قدرت و جلال را بازنویسی میکرد، روزی دوبار قرص بنزدرین بخورد؛ یکی صبحها بعدِ بیدار شدن و آنیکی هم ظهرها. با این دو قرصِ روزانه، با این آمفاتینها بود که توانست روزی دوهزار کلمه بنویسد و بعدِ سیوشش روز مأمور معتمد را تحویل داد که یکی از هیجانانگیزترین رمانهای او است و آمادهی چکشکاریِ نهایی قدرت و جلال شد؛ یکی از چند شاهکارش. حالا هم، اینطور که خودش میگفت، به هشتهفته وقت نیاز داشت تا نسخهی اول فیلمنامهای را بنویسد که بعداً، وقتی تمامش کرد، اسمش را گذاشت مردِ سوّم.
همهچیز شاید از آن هشتهفتهای شروع شد که گراهام گرین در ایتالیا، در خانهای از آن خودش، گذراند؛ روزهای نوشتن و ایبسا مصرف روزانهی بندرزین و هیچ بعید نیست در آن هشتهفته هم برای اینکه بیشتر حوصلهی نوشتن داشته باشد، برای اینکه سرخوشیاش دوچندان شود، برای اینکه آرام باشد و هوشیاریاش را به حدی برساند که بشود هشت ساعت در روز فیلمنامه نوشت و خط زد. هرچه بود، نتیجهی آن هشتهفته فیلمنامهای شد که بعد خواندنش کارول رید گفت فقط آخرش را دوست ندارد و باید به پایانبندی دیگری فکر کنند. آنچه نوشت، مردِ سوّمی که اولینبار به شکل فیلمنامه نوشته شد، همان مایهی همیشگی رمانهای دیگرش را داشت که ظاهراً نتیجهی سالهای کودکیاش بود و تا آخرین داستان زندگیاش هم (منطقهی بیطرف که بعد مرگش منتشر شد) دست از سرش برنداشت: شک و ایمان و با همان شکّ معمولِ داستانهای دیگرش که شخصیّتِ اصلی را لحظهای به مکث وامیدارد و مسیر آیندهاش را از نو مینویسد و روانهی راهی میکندش که از پیش نمیدانسته. شک کردن است که داستان و شخصیّت را میسازد؛ آنگونه که هنری جیمز، داستاننویسِ محبوبش، گفته بود و باز بهقول داستاننویسی دیگر «شک عنصر حیاتی اندیشه است. شک شرطِ بررسی و کشف و درک و ایمان است. شک شرط آزادی است.»
اما عنوان فیلمنامه، عنوانی که بعدتر روی جلد رمانِ گرین هم نشست، ظاهراً و به روایتی، از دل شعر مشهور تی اس الیوت بیرون آمد؛ بخشی از فصل پنجم شعر، جایی که الیوت نوشته:
«آن سوّمی کیست که همیشه در کنار تو راه میرود؟
آنگاه که میشمرم تنها من و تو با هم هستیم
اما آن زمان که در پیشِ رویم به جادهی سپید مینگرم
همیشه یک تن دیگر در کنار تو گام برمیدارد
سبکبال، در بالاپوش قهوهایرنگ و باشلق بر سر
نمیدانم آیا مرد است یا زن
ــ اما این کیست که در آن سوی توست؟»
دوگانگی شک و ایمان بود که در سالهای نوجوانی ادبیّات را نشانش داد، کمکم به مایهی تکرارشوندهی کارهایش بدل شد و هر داستانی که نشانی از خیانت و شکست میداشت و شخصیّت اصلیاش چارهای جز خیانت نداشت داستان محبوبش میشد و محبوبتر از همه، به چشم گرین، داستان مسیحا و یهودا بود؛ داستانی از عهد جدید: دو دوست که رو در روی هم ایستاده و پنجه در پنجهی هم افکنده و چشم در چشمِ دیگری دوختهاند. آنکه خیانت میکند، آنکه در ازای سکّهای دیگری را میفروشد، در جستوجوی بزرگیِ ازدسترفتهی خویش است؛ در جستوجوی عظمتی که از او دریغ شده و انتقامِ این دریغِ بزرگ را باید از کسی گرفت که بزرگتر از دیگران است و میداند خیانتی در کار است (یکی از شما مرا تسلیم خواهد کرد) و این خیانت را میبخشد. امّا خیانت او نتیجهی شکّ است و شک در لحظهی یقین میرسد و ثانیهای اگر بمانَد تا ابَد میماند.
هالی مارتینز، نویسندهی درجهدویی است؛ از آنهایی است که هیچوقت هیچچیز بهدردبخوری ننوشتهاند؛ همیشه زیر سایهی دیگران بودهاند و همیشه دیگران بودهاند که آنها را جدی گرفتهاند. هالی آدمی است که احتیاج دارد به دیگران؛ بهخصوص به رفیق سالیانش هری لایم. هری لایم اگر نباشد، هری لایم اگر دست او را نگیرد، اگر برایش کاری دستوپا نکند، هالی ممکن است تلف شود. حالا درست وقتی که هالی مارتینزِ نویسنده به دعوت هری لایم روانهی وینِ بعد جنگ شده، میبیند همهچیز جور دیگری است و هیچچیز دقیقاً همان چیزی نیست که فکر میکرده. وین شهر بههمریخته و تکهپارهای است؛ مثل حافظهی آدمی که دارد بعد سالها همهچیز را کنار هم مینشاند تا ببیند بالاخره اوضاع از چه قرار بوده است. و تازه فقط همین نیست؛ هری لایمی هم در کار نیست. میگویند تصادف کرده و مرده. اما این حرفی است که دیگران میزنند. مگر ممکن است آدمی مثل او، آدمی به باهوشی او، به این سادگی تصادف کند و بمیرد؟ اگر او مرده، پس آن مرد سومی که میگویند کمک کرده جنازه را بردهاند کی بوده؟ اگر راستش را نگویند چی؟ برای هالی مارتینز، برای این نویسندهی شکستخورده، همهچیز همینقدر پیچیده است. هالی نویسندهی خوبی نیست، کارآگاه خوبی هم نیست، استعدادی هم در این کار ندارد، اما به این نتیجه میرسد که خودش باید دستبهکار شود، میبیند خودش فقط میتواند راز این ماجرا را کشف کند. رازی که میداند گذشتهاش را زیر سئوال میبرد. رازی که به قیمت تباه شدن زندگیاش تمام میشود. اما چه میشود کرد در مواجهه با آدمی مثل هری؟ آدمی که جان دیگران برایش بیارزش است؟ ظاهراً هیچ. باید چشم در چشمش دوخت و یهوداوار او را فروخت؛ هری لایمی را که نشانی از مسیحا در وجودش نیست؛ مسیحایی که اینبار مردهها را زنده نمیکند؛ جانشان را میگیرد و بیجانشان میکند.
نویسندهی این یادداشت، سالها پیش، در مؤخرهی ترجمهی فارسی رمان مردِ سوّم نوشته بود: «داستان و فیلمی که، شاید، تکلیفِ آدم را با خودش روشن میکند و نشان میدهد زیرِ این آفتابِ عالمتاب هیچچیز قطعیتر از این نیست که آدم گاهی (یا همیشه؟) باید گوشهی تنهاییِ خود (خلوتِ خود) را تاب بیاورد و به هیچکس اعتماد نکند. دستِ دوستی و مهربانی را که دراز میشود بهسویش، به دیدهی تردید (یا انکار؟) بنگرد. بهتر است کسی را نبیند و باور کند که گاهی (یا همیشه؟) چشمها چیزی را میبینند که دوست میدارند، نه چیزی را که حقیقتاً هست و این ابتدای ویرانیست اگر ببیند و دوست بدارد و دل خوش کند به بودنش، به اینکه یکی هست، که یکی، شاید، از راه برسد و دنیای آدمی را بهتر کند. این است که فرقی نیست بینِ آن خیابانِ خالی در وینِ سالهای بعدِ جنگ و خیابانِ خلوتی در تهرانِ این سالهای ما، وقتی چشم به پیادهرو دوختهایم و هیچ آدمی را در برابرمان نمیبینیم. انگار هیچ آدمی نیست که ببینیم، انگار آدمی نیست که ما را ببیند. آنّایی در کار نیست. آنّا هست، امّا میرود، بیاعتنا به کسی که ایستاده، کسی که میبیندش، به کسی که گفته دوستش دارد.» حالا هم همینطور است؛ وین و تهران ندارد؛ چیزهایی هست که با گذر سالها قدرشان را بیشتر میفهمیم و مردِ سوّم یکی از این چیزها است؛ یکی از بهترین چیزها.