خانوادهها، هر جای جهان که باشند، با عکسهایی که در آلبومهای خانوادگیشان چسباندهاند، شجرهنامهی مصوری برای خود تدارک میبینند و درعینحال دفتر خاطراتی تصویری میسازند: اولین سفرْ بهار بود یا تابستان؟ کجا اولینبار بستنی خوردیم؟ کجا بودیم که بچه اولینبار خندید؟ کدام عکس را که انداختیم شادتر بودیم؟ آلبوم خانوادگی اگر دفترِ خاطراتی تصویری باشد، عکسهای خانوادگی احتمالاً کلماتی هستند که روی هیچ کاغذی نیامدهاند؛ راهی برای به یاد آوردن میشوند، یا درستتر اینکه راهی برای فراموش نکردن و سر زدن به حافظه. کار عکسهای خانوادگی قاب کردنِ لحظههاست؛ ثبت لحظهای بهخصوص، آدمهایی بهخصوص و جایی بهخصوص. و این هم هست که آدمها معمولاً بهترین لحظههای زندگی را ثبت میکنند و بین عکسهایی که از لحظهای بهخصوص و با حضور آدمهایی بهخصوص در جایی بهخصوص گرفتهاند، عکسی را برای آلبوم انتخاب میکنند که رنگ و نور، یا حسوحال بهتری داشته باشد؛ عکسی که با دیدنش آن لحظهی بهخصوص و آن آدمهای بهخصوص و آن جای بهخصوص بهتر، یا دقیقتر، به یاد میآید؛ چون این عکس و این آلبوم را قرار است دیگران هم ورق بزنند. رابطهی آدم و آلبوم عکس البته پیچیدهتر از اینهاست: آدم برای به یاد آوردن، برای ثبتِ آنچه دوستش میدارد، عکس میگیرد. قولِ مشهوری از جان برجر را بارها نوشتهاند که پیش از اختراعِ دوربین عکاسی، آدمها نقاشی نمیکردند؛ چیزها را به حافظه میسپردند و عکس، دستکم از این نظر، ابزارِ حافظه نیست؛ ابداعِ حافظه است. یاد آوردنِ چیزهاییست که آدم نگران از دست دادنشان است؛ چون عکسها یادگار گذشتهاند و آن گذشته اگر هنوز در ذهن آنکه عکس را گرفته، یا عکسی را در آلبوم چسبانده، زنده باشد، عکس دیگر آن قاب ثابت و ایستایی نیست که فقط وقت ورق زدنِ آلبوم به یاد بیاید. این را هم همینجا اضافه کنم که چسبِ آلبومهای قدیمی را میشود صرفاً به چشم محافظ عکسها ندید. عکسها روی این چسبها که مینشستند انگار به چیزی از آنِ آلبوم بدل میشدند. صاحب عکس، صاحب آلبوم هر لحظهای که اراده میکرد میتوانست عکس را ببیند، اما جدا کردنش از چسبِ آلبوم کار سادهای نبود…
«وای بر ما زیرا که روز رو به زوال نهاده است و سایههای عصر دراز میشوند و هستیِ ما چون قفسی که پُر از پرندگان باشد، از نالههای اسارت لبریز است. و در میان ما کسی نیست که بداند که تا به کِی خواهد بود. موسم حصاد گذشت و تابستان تمام شد و ما نجات نیافتیم. مانند فاخته برای انصاف مینالیم و نیست. انتظار نور میکشیم و اینک ظلمت است.»
از گفتارِ متن فیلمِ خانه سیاه است، ساختهی فروغ فرخزاد
قول مشهوریست که علی حاتمی در سراسر سالهای فیلمسازی به جستوجوی سینمایی ایرانی بوده و در بیشترِ نوشتهها دربارهی حاتمی، چه آنها که نشانی از همدلی لابهلای سطرهایشان پیداست و چه آنها که پیش از نوشتن به جملههایی کنایهآمیز فکر کردهاند، سینمای ایرانی را میشود دید؛ چیزی که ظاهراً نیازی که به تعریف و توصیفش نیست و همان است که در این فیلمها میبینیم. حاتمی البته بارها در گفتوگوهای مختلف اشاره کرده که فیلمهایش الگوی مشخصی ندارند و اینطور نیست که فیلمهایش را بشود در شمار فیلمهایی با ژانرهای تعریفشده جای داد و اصراری هم ندارد که فیلمهایی بر پایهی ژانر بسازد و همینجا باید آن دو موزیکال سالهای جوانیاش را به یاد آورد، یعنی حسن کچل و باباشمل را که از دل دنیای نمایش بیرون آمدند که پیشتر سرگرمی اولش بود؛ یا درستتر اینکه علاقهی اولش. برای حاتمی هنر با نمایش شروع شد و نمایش، آنچه در آن سالها نمایش ایرانی خوانده میشد، برایش بیش از همه در نوشتن خلاصه شد؛ نوشتنِ نمایشنامههایی بر پایهی داستانهای عامیانه؛ داستانهای شفاهی و افسانههای پهلوانی و مَتَلها و البته بهره بردن از بازیهای نمایشی که اسباب سرگرمی مردمانی بود که عکسِ مردمانِ آنسوی آب، در غیاب سالنهای تئاتر و سنّتِ نمایشنامهنویسی، چارهای جز دل خوش کردن به این بازیها نداشتند. کار حاتمی در آن سالها کشف امکانات و مصالحی بود که در این داستانهای عامیانه؛ داستانهای شفاهی و افسانههای پهلوانی و مَتَلها و البته بازیهای نمایشی میدید؛ آن هم در زمانهای که شماری از روشنفکران همصدا شده بودند که شرق چیزی کم از غرب ندارد و اعتماد به نفسِ ازدسترفتهی شرق را باید دوباره بازگرداند و برای نوشتن و ساختن و آفریدن و اندیشیدن نیازی به غرب نیست و آنچه داریم گوهرِ یکدانهایست که پیش از این قدرش را ندانستهایم و حالا که مستشرقانی با چراغ از راه رسیدهاند و به جستوجوی این گوهر برآمدهاند، چه بهتر که خودمان دستبهکار شویم و این گنج را به دست دیگران ندهیم. اوایلِ همین قرنی که دارد به آخر میرسد اولین رمانهای فارسی نوشته شدند و اولین نمایشنامهها هم محصول همان سالها هستند و بیشترِ اینها گوشهی چشمی به نمونههای غیرفارسی دارند؛ به رمانهایی که در ممالک راقیه به رشتهی تحریر درآمده بودند و نمایشنامههایی که سالیان سال در شهرهای کوچک و بزرگِ فرنگ روی صحنه رفته بودند. همزمان اگر کسی آن رمانهای غیرفارسی را با داستانهای عامیانه مقایسه میکرد احتمالاً به این نتیجه میرسید که اغراق در این داستانها نقشی اساسی دارد. آدمها حتا اگر تنها سلاحشان خنجری نهچندان بزرگ باشد از پسِ شیری وحشی یا پلنگی غرّان برمیآیند و تازه همیشه شیر و پلنگ نیست که سر راهشان سبز میشود، گاهی اژدهای هفتسر است که راه بر آنها میبندد. در این داستانهای بیزمان، مکان هم البته واقعی نیست و هند و شام و هر جایی که وصفش به زبان میآید، به شهری داستانی شبیهتر است. شخصیتها در چارچوبهای تعریفهای دراماتیک جایی ندارند و داستانها بیش از آنکه توضیح بدهند در کارِ توصیفِ موقعیتاند. دستوپنجه نرم کردن با چنین داستانهایی حتا به نیّتِ روی صحنه بردنشان آسان نیست؛ چه رسد به اینکه دستمایهی فیلم شوند، اما حاتمی از همان روزهایی که در تبلی فیلمِ بیژن جزنی و هارون یشایایی فیلمهای تبلیغاتیای برای پخش در تلویزیون میساخت، سودای دستوپنجه نرم کردن با چنین داستانهایی را در سر میپروراند. سالها پیش عباس بهارلو در آن رسالهی بلندبالا و خواندنیای که دربارهی حاتمی نوشت اشاره کرد که ظاهراً یکی از این فیلمهای تبلیغاتی را که حکایت سندباد بحری بوده، پرویز دوایی، منتقد سرشناس سینمای ایران، دیده و پسندیده و هنوز مانده بوده تا حاتمی حسن کچلاش را بسازد. یک سال پیش در نامهای از آقای دوایی پرسیدم این حکایت سندباد بحری چهجور فیلم تبلیغاتیای بوده و چه داستانی داشته و اینجور که معلوم شد سندباد بحری خسته و گشنه و تشنه با ریش و مویی انبوه از سفر طولانیاش میرسیده و درِ خانهاش را میزده و خانم خانه که داشته حیاط را جارو میزده چیزی در این مایهها میخوانده که «جارو و جارو میزنم، با دسته پارو میزنم.» و سندباد بحری هم وقت در زدن چیزی در این مایهها میخوانده که «منم سندباد بحری، درو واکن دِ فخری!» و بعدِ پنجاه و دو سه سال دستکم برای من این جالب بود که آن کالای تبلیغ شده در حافظهی درخشان آقای دوایی جایی پیدا نکرده و آنچه بهروشنی مانده همین سطرهای موزونیست که بین آقای بحری و خانم فخری ردوبدل میشوند. سینمای علی حاتمی پُر از این سطرهای موزون است که وقت و بیوقت خودی نشان میدهند و بر زبان مردمان میآیند؛ چه آنها که در روزگار تجدد زندگی میکنند و بر این باورند که راهِ ترقی از فرنگ میگذرد و چه آنها که ایبسا به سیاق اندیشمندِ دولتمردی چون سیدفخرالدین شادمان سودای «تسخیر تمدن فرنگی» را در سر میپرورانند. اما موزون بودنِ سطرها و حالوهوای شاعرانه داشتن ظاهراً یکی از همان چیزهاییست که ذیل ایرانی بودن جای میگیرد. بیست سالی پیش از این، داریوش آشوری در سخنرانیای گفته بود ذهنیتِ خیالپرداز و شاعرانهاندیش قوم ایرانی، شعر را به عنوان زبانِ بیانِ احوال خود برگزید و بیخود نیست ایرانیانْ شاعران را «عالیترین مرجع اندیشه و بیانگرِ حکمت عملی و نظریِ زندگی» میدانند. اما حقیقت این است که آن سطرهای موزون و این ذهنیتِ خیالپرداز و شاعرانهاندیش در فیلمهای حاتمی یکشکل و یکجور نیست. آن دو موزیکالِ سالهای اول بیشتر بر پایهی شعرهای عامیانه و بازیهای نمایشی شکل گرفتهاند. شکلِ دیگر آن ذهنیت خیالپرداز را میشود در خواستگار هم دید که از همان ابتدا با خوشنویسی پیوند میخورد و آن شعرِ غریبِ «بود خطاطی که هی خط میکشید/ از برای رسم زحمت میکشید/ گفتمش جانا چرا خط میکشی؟/ از برای رسم زحمت میکشی؟/ گفت من تا زندهام خط میکشم/ از برای رسم زحمت میکشم.» فقط ساختار فیلم را شکل نمیدهد؛ بلکه مشقتهای سیزیفوار آقای خاوری و هر کسی را که در طلب چیزی یا خواستهایست یادآوری میکند؛ حتا خودِ حاتمی را که سالها بعد از این فیلم باز هم به جستوجوی چیزهای تازهای در شیوهی داستانگویی ایرانی برآمد. و تازه این فقط آن چیزیست که در ادبیات سینمایی ایران مشهور شده به زبان شاعرانهی حاتمی و باید دقیقتر دربارهاش نوشت. در سینمای حاتمی البته یک زبان و یک شیوهی گفتاری هم نداریم؛ ایرانی بودنش یا فارسی بودنش هم یکجور نیست؛ حتا در فیلمهای تاریخیاش که قولِ عمومی آنها یکی میپندارد. همین است که زبانِ «ستارخان» هیچ شباهتی به زبانِ فیلمهای تاریخیِ سالهای بعد حاتمی ندارد و زبانِ «سلطان صاحبقران» هم بیشتر از دلِ روزنامههای خاطرات و مکاتباتِ عصر ناصری بیرون آمده و مکاتباتِ امیر و شاه به گفتوگو بدل شده است و چندسالی بعد از اینهاست که در حاجی واشنگتن آن زبانِ منحصربهفرد متولد میشود؛ زبانی که علی حاتمی را معمولاً با آن میشناسند و به یاد میآورند؛ زبان گاهی تراشخورده و کنایهآمیز؛ زبانی که گاهی به شعر پهلو میزند و در دهانِ گویندگان حرفهای (دوبلورها) بدل میشود به گفتوگوهایی که گوشهی ذهن جا خوش میکنند و این را هم حاتمی از نقالان و پردهخوانان آموخته بود که کلام هرچه تراشخوردهتر باشد بیشتر به یاد میماند و همین بود که در مقام پردهخوانی کارکشته پردهای عظیم با شخصیتهای بسیار را پیش روی تماشاگرانش میگذاشت و داستان را هر بار آنطور که دوست میداشت روایت میکرد؛ داستانهایی دربارهی شکست؛ داستانهایی دربارهی ناامیدی و داستانهایی دربارهی راههای رفتهای که به نتیجه نمیرسند و جز آن موزیکالهای سالهای دور چند فیلم حاتمی را به یاد میآوریم که پایانی خوش یا نسبتاً خوش داشته باشند؟ جایی که داستان و شیوهی داستانگویی ایرانی میشود، شکست تاریخی ایرانی هم انگار از راه میرسد.
… آلبومِ خانوادگی، آلبومی که طول کشیده کامل شود، ناگهان مشمولِ بازبینی شده و در واقع این رادیوگرافی، این تاباندن اشعه بر آلبومی که تاریخ خانواده را به شکلِ سیاهوسفید پیش روی ما میگذارد، داستان عکسهاییست که صاحب آلبوم دوست نداشته پیشِ چشم این و آن باشند. عکسها ممکن است روانهی سطلی شوند که قرار است آخرِ شبْ محتویاتش را در کیسهای پلاستیکی خالی کنند و بگذارند دمِ در؛ مثل همهی عکسهایی که تاریخ وقتی مسیرش را عوض کرد، وقتی عکسهایی از روی دیوار برداشته شدند و مجسمههایی از روی میزها به انباریها منتقل شدند؛ از آلبومها درآمدند و اینبار ماژیکها و خودکارها شکلشان را، هویتشان را، عوض کردند و بهجای سر درآوردن از سطلها به اولین تجربههای هنریِ بچهی خانه بدل شدند؛ اینیکی نجاتِ گذشته است به دست بچهای که گذشته را از روی عکسها شناخته، یا بازسازی گذشته آنطور که بچهای مثل او دوست میدارد. عکسهایی که از سطلها بیرون کشیده شدند؛ عکسهای تکهپارهای که بخشی از گذشته بودند؛ به چیزهای تازهای بدل میشوند و این ادامهی چیزیست که فیروزهی دیگر، فیروزهی بیرون از قاب، میگوید: «یک روز مادر، با تصمیمی انقلابی، نشست پای آلبومهای قدیمی. هرچه عکسِ بیحجاب داشت پارهپاره کرد. داشت خودش رو از گذشتهای که دوست نداشت، تطهیر میکرد. من از پُشتِ شیشه شاهد بودم. جمع کردن تکهپارههای عکسها از سطل آشغالْ سرگرمی اون روزهای من بود.»
رابطهی آدم و آلبوم عکس البته پیچیدهتر از اینهاست: آدم برای به یاد آوردن، برای ثبتِ آنچه دوستش میدارد، عکس میگیرد. قولِ مشهوری از جان برجر را بارها نوشتهاند که پیش از اختراعِ دوربین عکاسی، آدمها نقاشی نمیکردند؛ چیزها را به حافظه میسپردند و عکس، دستکم از این نظر، ابزارِ حافظه نیست؛ ابداعِ حافظه است. یاد آوردنِ چیزهاییست که آدم نگران از دست دادنشان است؛ چون عکسها یادگار گذشتهاند و آن گذشته اگر هنوز در ذهن آنکه عکس را گرفته، یا عکسی را در آلبوم چسبانده، زنده باشد، عکس دیگر آن قاب ثابت و ایستایی نیست که فقط وقت ورق زدنِ آلبوم به یاد بیاید. این را هم همینجا اضافه کنم که چسبِ آلبومهای قدیمی را میشود صرفاً به چشم محافظ عکسها ندید. عکسها روی این چسبها که مینشستند انگار به چیزی از آنِ آلبوم بدل میشدند. صاحب عکس، صاحب آلبوم هر لحظهای که اراده میکرد میتوانست عکس را ببیند، اما جدا کردنش از چسبِ آلبوم کار سادهای نبود و آن لحظهای که در رادیوگرافی یک خانوادهی فیروزه خسرُوانی هویّتِ خانه رسماً عوض میشود همینجاست؛ لحظهای که آلبوم یا صفحههای چسبناکِ آلبومْ مقاومت میکنند و عکس پیش از آنکه کَنده شود پاره میشود. این هم البته چیزی نیست که مدام در زندگی اتفاق بیفتد، اما در زندگیِ هر کسی میشود لحظهای را سراغ گرفت که زمان ناگهان ثابت میشود، یا آنطور که گاهی میگویند منجمد میشود و همانطور میمانَد؛ مثل برق که یکدفعه میرود و همینکه برمیگردد، همینکه ظاهراً همهچیز دوباره عادی بهنظر میرسد، آدم با زمانی تازه طرف میشود؛ چیزی که ادامهی آن زمان قبلی نیست؛ تجربهی تازهایست که راه به جای دیگری میبَرَد…
نوشتن. که چه؟ همهی اندیشههایش از همینجا آغاز میشد و به همین پایان مییافت. نوشتن برای همعصران؟ برای سرزمینی ویژه یا همهی جهان. و تازه، که چه بشود؟ بااینهمه چیزی او را برمیانگیخت. احساس میکرد که آنچه مطرح است نه گذشته است، نه روزگار کنونی و نه آینده. بلکه ترکیبی از اینهمه که هیچیک نیز نیست. آنچه هست گفتن است، نیاز به گفتن است. به آنکه از جایی آغاز کنیم تا راهی پدید آید.
فریدون رهنما که مُرد چهلوپنج سال داشت. هفدهم مرداد ۱۳۵۴ در پاریس چشمهایش را برای همیشه بست و فرصتى براى رسیدن به پنجاه سالگى پیدا نکرد و آنقدر نماند که دستکم نیمى از یک قرن را زیسته باشد. در این چهلوپنج سال نُه مجموعه شعر منتشر کرد (یکی به فارسى و هشت تا به فرانسه)، سه فیلم ساخت که یکیشان مستندی کوتاه بود و بابت همین سه فیلم جایزههای مهمی گرفت (مثلاً جایزهی ژان اپستاین به خاطر پیشبرد زبان سینمایى در جشنوارهی لوکارنو)، یک کتاب نظرى درباره سینما منتشر کرد (واقعیتگرایى فیلم که اوّلین بار سه سال پیش از مرگش به چاپ رسید) و همین؟ کارنامهی رهنما ظاهراً همین سه فیلم و چند کتابی است که تا زنده بود در ایران طرفداران اندکی داشتند و سالها گذشت تا نسل تازهای از راه برسند و کارنامهاش را از نو مرور کنند. با این همه کار دیگر رهنما، کار مهمى که هیچ نباید نادیدهاش گرفت، کشف استعدادها در سالهایى بود که آدمهاى بااستعداد راهى جز همرنگ شدن با جماعت نداشتند؛ اگر اصلاً آنها را در جماعتی راه میدادند. مقدمهی احمد شاملو را در همچون کوچهاى بىانتها ببینید که مىنویسد فریدون [رهنما] براى ما قاموسى شده بود که از طریق او به هرچه مىجستیم دست مىیافتیم. حق فریدون رهنما بر شعر معاصر، پس از نیما، دقیقاً معادل حق ازدسترفتهی کریستف کلمب است بر امریکا. اشارهی شاملو به شاعرانی است که رهنما برای اوّلین بار به او و باقی شاعران جوان و کنجکاو آن سالها معرفی بود. با فریدون رهنما بود که الوآر و رَمبو و بودلر را شناختند. با فریدون رهنما بود که با شعری دیگر آشنا شدند.
خاندان باشکوه دوم خرداد ۱۳۰۹ بود که سومین پسرِ زینالعابدین رهنما به دنیا آمد؛ نوهی شیخ زینالعابدین و شیخ العراقین. پدرش در سالهای جوانی راهورسم خانوادگی را پیش گرفته و در نجف و کربلا درس خوانده بود امّا همینکه از نجف به تهران رسید بهتر این دید که جامهی روحانیت از تن درآورد و عمامه را کناری بگذارد. با اینهمه دانش دینی را به کار بست و پیش از همه دست به کار نوشتن کتابهایی زد که به کار مردمان زمانهاش بیایند؛ کتاب حسین و کتاب پیامبر به مذاق مردم آن روزگار و علمایی که به جستوجوی راهی برای آموزش دین میگشتند خوش آمد. همسر زینالعابدین رهنما، زکیه حائری، دختر حاج شیخ عبدالله حائری مازندرانی بود؛ یا آنطور که میشناسندش رحمت علیشاه؛ «از مشایخ کبار سلسلهی نعمتاللهی گنابادی». زینالعابدین رهنما پیش از آنکه رضاشاه دودمان قاجار را با کودتای ۳ اسفند ۱۲۹۹ در هم بپیچد، روزنامهای به نام ایران منتشر میکرد و در پنجمین دورهی مجلس شورای ملّی هم نمایندهی مردم شد و دورهای هم معاون مهدیقلیهدایت (مخبرالسلطنه) بود که در روزگار رضاشاه مقام صدراعظمی داشت. در دورههای هشتم و نهم مجلس هم زینالعابدین رهنما نمایندهی شهرری بود. در ۱۳۱۴ بود که دست به نوشتن مقالههای انتقادی تندوتیزی علیه رضاشاه زد و سلطنت پهلوی را زیر سؤال برد. روشن بود رضاشاه چنین مقالههایی را برنمیتابد و حکم به بازداشت زینالعابدین رهنما میدهد. چنین شد که روزنامهاش توقیف کردند و اموالش را گرفتند و خودش را به زندان قصر بردند و زندانیاش کردند. مخبرالسلطنه و بهقولی رحمت علیشاه هر دو پا پیش گذاشتند و به جستوجوی راهی برای آزادی او برآمدند و دستآخر بعد از آنکه چند ماهی را آنجا گذراند، از زندان قصر بیرون آمد و درجا به بیروت و بهقولی بغداد تبعیدش کردند؛ جایی دور از خانه؛ بیآنکه چیزی از اموالش را پس بدهند. چند سالی گذشت و رضاشاه چارهای نداشت جز اینکه از سلطنت کنارهگیری کند و همینکه از ایران رفت و به ژوهانسبورگ تبعید شد، نوبت آنها رسید که پیش از این تبعید شده بودند و باید به ایران برمیگشتند. اینگونه بود که زینالعابدین رهنما هم به ایران برگشت و پیش از هر کاری روزنامهی ایران را دوباره منتشر کرد و بعد وزیرمختار ایران در فرانسه شد و خانوادهاش را به هم پاریس برد؛ جایی که نقش مهمی در زندگی و اندیشه و کارنامهی فریدون رهنما داشت.
تهران، پاریس فریدون رهنما سالهای نوجوانیاش را در پاریس گذراند؛ با همهی آنچه نوجوانی در آن سنوسال را شیفتهی ادبیات و هنر و سینما میکند. هر کتابی که بخواهد در دسترس است. هر فیلمی که بخواهد روی پردهی سینماست و هر وقت بخواهد میتواند پا به تالار تئاتری بگذارد که نمایشی دیدنی روی صحنهاش اجرا میشود. پاریس آن سالها بهشتِ فریدون رهنما بود؛ فرصتی برای شناختن چیزهایی که اگر در ایران زندگی میکرد هیچوقت با این چیزها آشنا هم نمیشد. همین سالهای زیستن در پاریس بود که رهنما را ساخت. امّا زندگی در پاریس رهنما را به چیزهایی عادت داده که جای دیگری از دنیا نمیشود سراغی از آنها گرفت؛ بخصوص در ایران آن سالها و همین است که وقتی در بیست سالگی به ایران برمیگردد حس میکند که جایی برای نفس کشیدن نیست و تنها جایی که میتواند اندکی مایهی آرامش باشد کار در کتابخانه است و کتابدار بودن و ظاهراً در آن سالها هیچ کتابخانهای مثل کتابخانهی مجلس نیست؛ هرچند بودن و نفس کشیدن در آن کتابخانه هم برای فریدون رهنما که پیش از این وقتش را در کتابخانههای پاریس گذرانده آسان نیست؛ آنقدر که به قول ایرج زهری «چیزی نمانده بود خودش هم به یکی از کتابهای خاکخوردهی کهنه تبدیل بشود. جوش و خروش او بندها و دیوارها را تحمل نمیتوانست کرد.» کارش این بود که کتابها را فهرست کند امّا بیشترِ وقتها آنجا نبود و به فیلمسازی فکر میکرد؛ آن هم در روزهایی که سینمای ایران اصلاً شبیه سینما نبود؛ روزهایی که سینماهای تهران عرصهی فیلمهای خارجی بود و به روایتی، در سال ۱۳۲۸، یعنی یک سال پیش از آنکه رهنما به ایران برگردد، ۳۵۴ فیلم غیرایرانی روی پردهی سینماها رفته بود و خبری از فیلمهای ایرانی نبود، تالارهای نمایش با وجود گرانی بلیت معمولاً پُر از تماشاگرانی بود که برای گذران وقت روانهی این تالارها میشدند و کمکم بهجای فیلمِ فارسیای که باید روی پردهی سینماها میرفت [هنوز دورهی فیلمفارسی شروع نشده بود] تهراننشینهای آن سالها دل به این نمایشها خوش کردند که همیشه پایانی خوش داشتند و دنیا را سیاهوسفید میدیدند. در چنان روزهایی نمیشد حتا به سینمای مورد علاقهی رهنما فکر کرد.» در آن هنگام هنرِ سینما از امروز نیز ناشناختهتر بود و نیز منحرفتر. و با آن که به من پیشنهادهایی برای ساختن فیلم شد، ترجیح دادم بروم و در یک کتابخانه کتابدار بشوم.»
در کشور ما گرفتاریهای هنری یکی دو تا نیست. در اینجا دشواریهایی پیش میآید که شاید در کشورهای دیگر نباشد یا به گونههای دیگر باشد. دشواری نخستین به چشم من کهن بودن هنر ما است که به هیچ وجه نمیتوان آن را نادیده گرفت. این کهن بودن، که در عین حال کهنگی هم هست، ویژگیهای خود را دارد. زیرا زمان به هر جهت اثر دارد.
باغ ایرانی بیماری آزارش میداد. سل بلای جان آدمی است. خواب و خورک نمیگذارد وقتی از راه میرسد. چارهی کار رفتن به آسایشگاه بود؛ یا دستکم جایی که آرامش و سکوتش فرصتی برای بهبود حالوروزش بدهد. تنها جایی که میشد رفت باغ ییلاقی زینالعابدین رهنما بود در شمیران؛ ظاهراً تنها باغی که رضاشاه از او نگرفته بود. اسباب و وسایلش را برداشت و روانهی شمیران شد. اندکاندک باغ شمیران بدل شد به خانهی دوستداران شعر و ادبیات و هنر و رهنما همهی آنچه را از پاریس آورده بود در اختیار دوستانش گذاشت که میخواستند از آن دنیای دیگر بیشتر بدانند و همهی آنچه میخواستد در کتابها و صفحههای موسیقیای که رهنما داشت پیدا میشد. اینجا است که میشود سخن محمود عنایت را به یاد آورد که دربارهی رهنما نوشته بود: «اهل رجزخوانی و گزافهگویی نبود و بی هیچ قیل و قال و بانگ و هیاهو هر اندیشه و عمل آزادمنشانهای را تشویق میکرد. این بخل و تنگچشمی در او نبود که ذوق و استعدادی را در کسی ببیند و با جنتمکانی تجاهل و تغافل کند و توطئهی سکوت در پیش گیرد. به سهم خویش میکوشید که فرهنگ و هنر ملّی را از آلودگیها و ابتذال رایج روز پاک و پیراسته کند و هر حرکتی را که در این طریق میدید به حمایت برمیخاست. وقتی بر تنزّل ذوق و سلیقهی مردم دریغ میخورد سخنش واقعاً بر دل مینشست و در غمخوریهایش صمیمی بود. گاه میشد که ساعتها در این باب باهم گفتوگو میکردیم و در چنین حالاتی میدیدم که با تمام وجود میسوزد و میجوشد و چو بید بر سر ایمان خویش میلرزد.» با اینهمه ظاهراً همه با محمود عنایت همنظر نبودند؛ بعضی مثل ابراهیم گلستان او را به چشم دیگری میدیدند: «فریدون رهنما باهوش و باشعور بود. ولی مثل آدم باهوشی بود که طلسم مینویسد. بعضیها از طلسم حساب میبرند و طلب علاج میکنند. میگویند کارمون درست میشه؛ ما این طلسم رو میگیریم و ضعفمون خوب خواهد شد. بعضیها میگویند عجب طراحی قشنگی هست… اما آدمهایی از گفتههای مغلق و غیرقابل فهم گنگی مثل فریدون رهنما مبهوت میشوند. این درست نیست؛ باید بازش بکنه؛ بره داخلش؛ ببیند در آن چه ارزشهایی میتواند وجود داشته باشد. اینجاست که میشود دید فریدون ارزش داره یا نه، اون هست که فریدون جا داره؛ فریدون اهمیت پیدا میکنه. توی مملکت وحشتناک فقیری که بوده اون اهمیت داره. باید اون را پیدا کرد.» مهم این بود که رهنما در آن سالها وظیفهی روشنگرانهای برای خود در نظر گرفته بود؛ کمک به هر کسی که میخواهد بیشتر بداند؛ کمک به هر کسی که میخواهد قدمی دیگر بردارد؛ کمک به هر کسی که خوب میداند همهچیز را نمیداند. همهی اینها در سالهایی بود که کسی نمیدانست کودتای بزرگی در راه است. دورهی زمامداری دکتر محمّد مصدق به قولی بازترین فضای سیاسی آن سالها بود و همین که کودتا اتّفاق افتاد همهی روزنههای گشوده به جهان درجا بسته شدند. در روزهای پس از کودتا خبری از ادبیات و هنر نبود. واقعیّتِ جامعهی آن روزِ ایران آنقدر هولناک بود که شماری از شاعران و نویسندگان را به کنج خانههایشان راند تا در اتاقی که تنها پنجرهای رو به خیابان داشت بنویسند و نوشتههایشان را برای انتشار در سالهای بعد حاضر کنند. در همان روزها محمّدرضاشاه و مشاورانش دوباره به صرافت تجدّدِ آمرانه افتاده بودند که پیش از آن رضاشاه هم در دورهی سلطنتش خواسته بود بهواسطهاش ایرانی مدرن بسازد. سیاست تجدّدِ آمرانهای که رضاشاه در پیش گرفت به روایتی همهی آن چیزی بود که روشنفکران سرشناسی چون کاظمزاده و افشار و تقیزاده از ایرانِ آن روز میخواستند. علی میرسپاسی هم وقتی دربارهی روزهای پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ مینویسد توضیح این نکته را ضروری میبیند که «دوران پس از کودتا در آثار شاعران، رماننویسها و دیگر روشنفکران به دورهی خفقان، تنهایی، سیاهی، بیهودگی و پوچی تشبیه میشود. تأمّل در انحطاطی که به دنبال فرایند مدرنیزاسیونْ فرهنگ و سبک زندگی را در برمیگیرد، روشنفکرانِ ترقّیخواه را وامیدارد تا از نگرش انتقادی حمایت کنند و در پی یافتن پاسخهای بومی به مخصمههای موجود باشند. این تغییر پارادایم در میان روشنفکران پُرنفوذ ایرانی خود را به صورتهای مختلفی که همگی مستلزم چرخش به سمت فرهنگها و راهحلهای بومی است نشان میدهد. برخی همچون آل احمد و شریعتی توجّه خود را به سنّت اسلامی معطوف میدارند، کسانی چون اخوان ثالث به استقبال میراث پیش از اسلام میروند و بسیاری دیگری دربارهی زندگی روستایی خیالپردازی میکنند و آثار داستانی و غیرداستانیای را در این باب خلق میکنند.» در چنین روزهایی است که خفقان، تنهایی، سیاهی، بیهودگی و پوچی فریدون رهنما را هم از ایران فراری میدهد. از تهران به پاریس میرود؛ اول برای استراحت و دوری از بیماری و بعد برای ندیدن روزهای پس از کودتا.
اینک با هجومی روبهرو نیستیم و با آنکه از دیرباز سخن از هجوم غرب رفته و میرود بهخوبی میدانیم که نمیتوان بهراستی عبارت هجوم را به کار برد. آنچه هست چیز دیگری است، هرچند از هجوم بدتر باشد. به گمان من انگیزهی این جریان جهانوطنی بیشتر (و بهعکس آنچه بسیاری در این باره گفتهاند) ناآشنایی با مغربزمین است و اگر زیان برخورد ناگهانی فرهنگمان را با فرهنگ سرزمینهای جوان گوشزد کردم از همین رو بود. کتابی است که ما یکی دو صفحه و یکی دو جمله و یکی دو عبارت را (آن هم نه همیشه به درست) خواندهایم. پیوند داستانی آن را نه میدانیم، نه گاه لازم دانستهایم بدانیم. نتیجه همین آشفتگی است که میبینیم. در عین حال به بازارمان بریژیت باردو، انشتاین، دامنهای بالای زانو و موشک و ماهواره و رقص جرک و جایزهی نوبل، داستان پروفومیو و موسیقی دودِکافونیک و چه و چه آمدهاند. هر که مبتدا و خبر اینهمه را نداند سرگیجه میگیرد. و سرگیجه گرفتهایم.
پاریس، تهران حکومت نظامی تهران و سلطهی نظامیانی که قدرت را دوباره به محمدرضاشاه سپرده بودند رهنما را در پاریس ماندگار کرد. میخواست چیزی از تهران نداند و نشنود؛ دستکمی چند ماهی. مؤسسهی فیلمشناسی دانشگاه سوربُن فرصتی بود برای خواندن درس سینما. چهار سال از کودتای ۳۲ گذشته بود که پایاننامهاش را نوشت؛ واقعیتگرایی در سینما؛ که بعدها نسخهی فارسیاش را هم منتشر کرد. این چیزی بود که دوست میداشت و بر این باور بود که آنچه واقعیتگرایی مینامند لزوماً تعبیر درستی نیست. چند سالی پس از آن که رسالهی رهنما به فارسی درآمد، نصیب نصیبی در مصاحبهای به او گفت: «شما در رسالهتان دربارهی واقعیت چنین گفتهاید: واقعیت جدا از هرگونه پیوند با ما هرگز پایدار، مطلق و ابدی نیست. هرگز نمیتوان نمیتوان آن را جاودانه به چنگ آورد. واقعیت گریزان، پیچیده و گنگ است. و از بودنیهای دیگر جدا نیست؛ با گذشته پیوسته است و نیز با آینده.» همان سال به ایران برگشت و اوّل سرپرست مجلهی فیلم و زندگی شد که ناشرش وزارت فرهنگ و هنر بود و بعد از سه شماره چارهای نداشت جز رها کردنش؛ از بس که دیگران در کارش دخالت میکردند و پیش پایش سنگ میانداختند؛ مثل هر کسی که در آن سالها میخواست کاری انجام دهد و نمیشد. همیشه یکی بود که حکم به پایان کاری دهد؛ یا به انداختن سنگهای بزرگتر پیش پای آن که به فکر انجام کاری است.
دیدار در تخت جمشید سه سال بعد از آن که به ایران بازگشته بود و در دانشکدهی هنرهای تزئینی درس میداد بالاخره فرصتی برای فیلم ساختن پیدا کرد؛ فیلم ساختن در سی سالگی؛ مستندی به نام تخت جمشید: «این ویرانهی پهناور که قالب ویرانگیهای ضمیر و کشمکشهای ما را به خود میگیرد.» فرصتی که فراهم آوردنش اصلاً آسان نبود؛ «با واگذاری مقداری فیلم خام و همکاری فنّی شخصی که آمده بود برای دانشگاههای آنجا فیلمی تهیه کند، تخت جمشید را ساختم. فیلم کوتاه تخت جمشید که در هنگام معرفی آن عنوان سیاهمشق را بر آن گذاشتم و با آن که در مدت سه یا چهار روز ساخته شد و ناگزیر شده بودم به علت از میان رفتن نسخهی تدوینشده و نداشتن هزینه برای چاپ مجدد پزیتیف مستقیماً تدوین را با خود نگاتیف انجام دهم از آن راضی هستم.» رهنما در گفتوگویی با کریم امامی توضیح دقیقتری دربارهی این همکاری داد و گفت: «به تصادفْ برخوردی روی داد با اسد بهروزان که تازه از امریکا آمده بود… قرار شد دوربین و مقداری فیلم در اختیارم بگذارد و باقی کار را خود به عهده بگیرم. اینچنین بود که فیلمبرداری آغاز شد و چون او برای فیلمبرداری فیلم خود شتاب داشت زمان فیلمبرداری من از چهار روز تجاوز نکرد.» چرا تخت جمشید را باید از نو دید؟ این احتمالاً اولین سؤالی بود که هر کسی میخواست دربارهاش از رهنما بپرسد و جواب رهنما این بود که «یکی به این دلیل بود که محیط تخت جمشید و ویرانههای آن فرصتی به من میداد تا اندیشههایی را که دربارهی زندگی و هنر داشتم بیان کنم. در تخت جمشید مسائلی برایم مطرح میشد که همیشه مرا جلب کرده است. ویرانهای است که هزاران سال پیش ساخته بودند. ما از یک واقعیت عینی به همهگونه تصور و تخیّل کشیده میشویم. اینها که بودند؟ چه بودند؟ آنچه امروز میبینیم تا چه اندازه واقعیت دارد؟ و واقعیت کدام است؟ آیا همین است؟ یا آنچه در این باره نوشتهاند؟ فعلاً همین است که دوربین از چشم یک بینندهی عادی این ویرانهها [را] به یاری راهنمایانی که در آنجا هستند میبیند، یا آن است که نتیجهی ساخت و پرداخت سندهای موجود و به عبارت دیگر ساخت و پرداختهای سینمایی است. و همهی اینها با ما چه پیوندی دارد؟ و آیا این مسائل که هر جا ویران شده، نیست شده و از امروزمان دور شده است، از نو مطرح نخواهد شد؟» در توضیح همین مسائل ویرانشده و دور از امروز است که نصیبی سالها پس از تخت جمشید به رهنما میگوید: «کتاب [واقعیتگرایی فیلم] و فیلم تخت جمشید عجیب بههم بستگی دارند. یعنی فیلم تخت جمشید دنبالهی کتاب واقعیتگرایی فیلم است. در آنجا شما مسائل را با دیدی فلسفی و عرفانی نگاه کرده بودید. در این فیلم تواناییهای سینما بهخوبی حس میشد. تا آنجا که به یاد دارم در عمق نما چیز دیگری در جریان بود. در عمقْ با واقعیتهایی روبهرو بودیم که تاریخ در ارائهی آن به ما کمی خسّت کرده است.» ویرانهی تخت جمشید بهزعم فریدون رهنما جایگاه تفکر بود؛ فکر کردن به این که تاریخ ممتد است. جایی تمام نمیشود. همهچیز رنگوبویی تاریخی میگیرد و مردمان هر زمانهای به گذشتهی خود وابستهاند؛ حتا اگر ندانند و حتا اگر این وابستگی را نخواهند. امروزِ مردمان وابسته به دیروزِ نسلهای پیش از آنها است. مرزی که دیروز و امروز را جدا میکند فرضی است. هرچه بیشتر به گذشته فکر کنیم این مرز کمرنگتر میشود. محو میشود. گذشته به حال میآید. در حال حل میشود و از دل این حل شدن به آیندهای میرسیم که نشانی از گذشته در آن به چشم میآید. «[تخت جمشید] مرثیهی دنیایی ازدسترفته نیست، بلکه باتوجه به ویرانهها پرسش بر سر سازندگان آنها است.»
با سیاوش در تخت جمشید با اینهمه در روزهای ساختن تخت جمشید بود که رهنما به صرافت داستان سیاوش در تخت جمشید افتاد؛ فیلمی که جانمایهاش شاهنامهی فردوسی باشد؛ داستانی که ظاهراً همه میدانندش. ساخت فیلم چند سالی به تعویق افتاد و رهنما چارهای نداشت جز آنکه شخصاً دستبهکار شود. سینمای آن سالهای ایران باب طبع رهنما نبود. او به جستوجوی سینمایی برآمد که اسطورهها را احضار کند؛ از زمان حال فراتر رود و داستانی را روایت کند که در عین آشنایی مهیب باشد؛ تاریخی که نمیتوان نادیدهاش گرفت؛ تاریخی ممتد. «علت این که این داستان را برگزیدم نخست اثر فوقالعادهای بود که در من داشت. گذشته از شعرهای شاهنامه، خود داستان کشش بسیار برایم داشت. از همه بیشتر شخص سیاوش. این جوان و شیوهی اندیشه و رفتار او سخت امروزی است. در همهی کارهایش نواندیشی به چشم میخورد. او میخواهد آیین گذشتگان را در زندهترین و فعالترین جنبههایش دنبال کند. همهی اختلافهایی که با دیگران دارد از همینجا سرچشمه میگیرد و این کار را چنان با دلباختگی انجام میدهد که دیگران شور او را درنمییابند و به چشم آنان شخصی شگفتانگیز و چهبسا باورنکردنی میآید.» آیا دنبال کردن آیین گذشتگان در زندهترین و فعالترین جنبههایش همان کاری نیست که خودِ رهنما هم سعی میکرد انجامش دهد؟ فریدون رهنما فیلمهاى زیادى نساخت، فیلمنامههاى زیادى هم ننوشت، اما در همین فیلمهاى بازمانده از او مىشود دلبستگى عمیقش را به فکر کردن، به سطحى نبودن و سکوت نکردن دید. رسالهی واقعیتگرایى فیلم خبر از آن میدهد که سینما براى او چیزى فراتر از فیلم ساختن است، چیزى است مثل شعر گفتن، مثل رمان نوشتن، و بالاتر از همه، فکر کردن. سینما را چیزى همشأن و همدرجهی ادبیات میدید و اگر در فیلمهایش، کلمات را با وسواس مىچید، دلیلى جز این نداشت که رهنما کار سینما را هم کار آفرینشگرى مى دانست و کار آفرینشگر در وهلهی اول شناخت خود است و این خودْ گذشتهی او را هم دربر مىگیرد؛ یعنى کسى که فیلم مىسازد یا مىنویسد، باید از گذشتهی خودش یا از تاریخ خودش خبر داشته باشد. در این صورت است که مى تواند چیزى بسازد که حقیقتاً به او تعلق داشته باشد. با اینهمه رهنما خوب میدانست سیاوش در تخت جمشید فیلم آن روزگار نیست. دههی ۴۰ فیلمفارسیها روی پردهی سینماها میرفتند و تماشاگران به تماشای چنین فیلمی اصلاً روی خوش نشان نمیدادند. سیاوش در تخت جمشید اوّلین بار در سینماتک پاریس روی پردهی سینما رفت. بعد راهی جشنوارههای ترییست و لوکارنو شد و در لوکارنو جایزهی ژان اپستاین را هم گرفت و دستآخر در ۲۱ شهریور ۱۳۴۶ در نخستین دورهی جشن هنر شیراز به نمایش درآمد و طبعاً برای خبرنگاران و منتقدان آن روزگار فیلمی بینهایت پیچده و ایبسا بیمعنا بود. در سالهایی که بخش اعظم مجلههای سینمایی پُر از خبرهای ریزودرشت و شایعهها دربارهی بازیگران و اخبار تهیهکنندگان بودند سیاوش در تخت جمشید فیلمی نبود که دربارهاش نظری بدهند، یا نقدی بنویسند، یا دیدنش را به خوانندگانشان توصیه کنند. همین است که مجلهی فیلم و هنر بعد از جشن هنر شیراز دربارهاش نوشت: «فیلم بهرغم همهی تعریفها و تلاشهای بیپایان سازندگانش از کوچکترین دید سینمایی برخوردار نیست. روایتی است که فقط در ذهن سازندهی آن نقشپذیر بوده؛ نه تماشاگری که به مشاهدهی بزرگ سینما راغب است.» امّا فقط در آن سالها نیست که دربارهی سیاوش در تخت جمشید چنین میگویند. سالها پس از مرگ رهنما وقتی از ابراهیم گلستان دربارهی این فیلم میپرسند در جواب میگوید: «این فیلم سیاوش در تخت جمشید را تماشا کن. آخه این نمیتونه فیلم باشه… اصلاً مفهوم عکسبرداری برای اینها وجود نداره. یک چیزهایی فکر میکنند ولی خب، نیست. سیاوش در تخت جمشید… چی چی هست این. عکس بد گرفتهشده. جای دوربین خراب هست، حرفی که توی عکس دیده میشه چرت و پرت هست. حال ایدهی اصلی و کلی یه چیزی هست که اون ایده، ایدهی ادبی هست. ایدهی سینمایی هم ممکن است باشه، به شرط اینکه از آب دربیاد. این از آب هیچچی درنیامد، بهکلی.» روشن است که همهی تماشاگران دربارهی سیاوش در تخت جمشید اینگونه فکر نمیکنند. آنری لانگلوآ درست پیش از نمایش فیلم در سینماتکِ پاریس گفته بود: «این فیلم طوری است که آدم احساس میکند در سال ۱۹۶۳ یا ۱۹۶۰ ساخته نشده، بلکه در پنج یا شش هزار [سال] پیش. ریتم خودش را دارد که ریتم دورانی است که فیلم در آن میگذرد. و این بسیار شگفتانگیز است. اینکه یک سازنده موفق شود فیلمی با چهار بازیگر بسازد و این احساس را به ما بدهد که آدمهای بسیار میبینیم، سپاهیان بسیار میبینیم و در تخت جمشید چند قرن پیش هستیم واقعاً کار افسونگرانهای است. و من فکر میکنم یگانه توجیه این موضوع آن است که درواقع سینما سخت مدیون تئاتر است و برای کسانی که عادت به مکتب ناتورالیستی دارند این فیلم یکهآور خواهد بود. این فیلم زمان را از میان برمیدارد و خیلی چیزها را دگرگون میسازد؛ نه زندهای در کار است و نه مردهای.» آیا همین بیتوجهی به تئاتر و زمان نیست که اجازه نمیدهد سیاوش در تخت جمشید را بهتر ببینیم؟
پسر ایران و اسطورههایی که از آنها بیاطلاع است سینماى محبوب رهنما سینمایى عامپسند نبود و دستکم در آن سالها هیچ کارگردانى سوداى ساخت فیلمى مثل پسر ایران از مادرش بىاطلاع است را در سر نمىپروراند؛ فیلمى دربارهی تاریخ ایران و نسبتش با مردم روزگار ما. هیچ تهیهکنندهاى هم حاضر نبود سرمایهاش را صرف ساختن چنین فیلمى کند. رهنما چارهاى نداشت جز این که به مدد وامى پانزده ساله (که از تلویزیون ملى قرض گرفت) کارش را شروع کند. کار تهیهی فیلم بهسختی شروع شد و نسخهی کاملشدهی فیلم را اول خرداد ۱۳۵۴ با حضور خودش که سخت بیمار بود در سینماتک پاریس نمایش دادند. دو ماه بعد فریدون رهنما که بیمارى از پا انداخته بودش در یکى از بیمارستانهاى پاریس درگذشت و پسر ایران از مادرش بىاطلاع است به مهم ترین یادگارى و وصیتنامهاش بدل شد. و مگر جز این است که گاهی فیلمسازان میدانند آنچه میسازند وصیتنامهای تماموکمال است؟ رهنما معمول و متداول بودن را خوش نمىداشت. این بود که به جستوجوى راههاى تازه برمى آمد و پسر ایران از مادرش بىاطلاع است، مثل سیاوش در تخت جمشید یکى از این راهها است، ترکیبى دلپذیر از روزمرگى و تاریخ و تئاتر. پسر ایران از مادرش بىاطلاع است، مثل بعضى از بهترین داستانهاى تاریخ ادبیاتْ از دل ناکامىهاى تاریخى داستانى را بیرون مىکشد تا هم آن شکستهاى تاریخى را متذکر شود، هم ما را به یاد آن جملهی مشهورى بیندازد که تاریخ همیشه دو بار تکرار مىشود. صورت وصیتنامهوار کار هم به همین چیزها وابسته است. کشف این نکته که فریدون رهنما شخصیتهاى کارش را بىنام خلق کرده چندان دشوار نیست. مرد کارگردان (که مىتوان با اغماض او را خود رهنما دانست و یک شباهتشان در این است که هر دو در کتابخانه کار مىکنند) مى خواهد نمایشى تاریخى را روى صحنه ببرد (میگویند سیاوش در تخت جمشید هم در ابتدا نمایشنامه بوده است) و در این راه کمتر کسى هست که واقعاً کمکش کند. در عین حال مقایسهاى که خواه ناخواه بین اشک (شخصیت نمایش) و کارگردان صورت مىگیرد، ما را به این نتیجه مىرساند که در طول تاریخ درها همیشه بر یک پاشنه چرخیدهاند و تفاوتى نمىکند که در روزگار اشکانیان و سلوکیان باشیم یا در این روزگار. مهرداد (یا همان اشک) آدمى است متفکر و دوست ندارد فکرش را در اختیار یونانیها بگذارد. براى همین است که دشنامها و بدوبیراههایى را که نثارش مىشود مى پذیرد. آنچه دارد باارزشتر از آن است که در ازاى نشنیدن دشنامى واگذارش کند. پسر ایران از مادرش بىاطلاع است آخرین کار فریدون رهنما بود و همهی آنچه مىخواست درباره ایران و ایرانیان بگوید در این فیلم آمده است؛ مثلاً در یکى از همان صحنههایی که دستى روى کاغذ مىنویسد: «رنه گروسه مىنویسد: ایران آستانهی غرب است، و نیز آستانهی شرق. و پلى است میان شرق و غرب.» براى رهنما که سالهایى از عمرش را در پاریس گذرانده بود، چیزى مهمتر از وطنش نبود، مهمتر از تاریخ وطنش که در همان سالها عده اى مشغول تحریفش بودند. پیش از آنکه پسر ایران از مادرش بىاطلاع است را بسازد به نصیب نصیبی گفته بود: «در این فیلم نه با جهان اسطورهای بلکه با نوعی تحلیل تاریخی و دریافت تاریخگونه روبهرو هستیم که خودبهخود حالت اسطوره به خود میگیرد. بسان آن است که یک شخصیت تاریخی را ما به شکل یک حالت روانی زمان حال یا آینده درآوریم. آنگاه دیگر این شخصیت تاریخی از حالت تاریخی بیرون میشود و به یک دریافت گسترده میانجامد.» اشارههای فریدون رهنما را یوسف اسحاقپور به گونهی دیگری مطرح کرده: «در این فیلم تاریخ بینهایت نزدیک و بسیار دور شده است. نزدیک از آن جهت که پرسشی دربارهی آن مستقیماً مستلزم پرسشی دربارهی زمان حال است. از همین رو در حالی که صدایی از خود میپرسد چه اتفاقی افتاده؟ فیلم با عکسهایی از ایران امروز آغاز میشود نه با اشیای تاریخی. و دور از آن جهت که گذشتهی تاریخی وجود ندارد مگر به صورت بازماندههایی در موزه. دوربین بعد از عنوان[بندی] نگاهی به اشیاء موزه میاندازد؛ نگاهی پرسنده، مبهم و جوینده بیآنکه دقیقاً بداند جویای چیست؛ نگاهی تقریباً بدون دیدن زیرا جویای چیزی است که باید اصیلترین میراث او باشد. دوربین در برابر مجسمهای سخت موقّر، مجسمهی بدون دست یک پارتیَ درنگ میکند.» اسحاقپور دستی را که در طول فیلم مینویسد و مدام میپرسد هدیهای به مجسمهای ساکن و بیدست میداند؛ دستی از زمان حال به کمک مجسمهای از زمان قدیم میرسد تا پرسشها ادامه پیدا کنند؛ یا آنگونه که دستی بر کاغذ مینویسد: «داستان بر سر زرنگیها و بندوبستهای پشت پرده نیست داستان بر سر آن است که این جهان تنفسپذیرتر گردد.»
پنجاهسالگیِ نان و کوچه؟ همینطور است. پنجاهسال پیش که نان و کوچه ساخته شد، بعدِ دیدنش عدهای فکر کردند که این هرچه باشد فیلم نیست؛ یا دستکم فیلم خوبی نیست و چون هیچچیزش شبیه فیلمهای آن سالهای سینمای ایران نبود و چون قبلِ آن در ایران فیلمی دربارهی کودکان نساخته بودند و چون قبلِ آن فیلمهایی برای کودکان نمیساختند، باید کمی صبر میکردند که نان و کوچه در جشنوارهی تازهتأسیس فیلمهای کودک روی پرده برود و داورانی از چهار گوشهی جهان فیلم را ببینند و از دیدنش حیرت کنند که چهطور داستانش را بهسادگیِ تمام روایت میکند. نان و کوچه تولیدِ کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بود؛ کانونی که پیش از بدل شدن به یکی از مهمترین مؤسسههای فرهنگی ایران صرفاً کتابخانهای بود در پارک لالهی این روزها؛ پاتوقی برای بچههایی که دوست داشتند کتاب بخوانند اما کتابی برای خواندن نداشتند، یا پولی نداشتند که صرف خریدن کتاب کنند و کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان میخواست جای خالی چیزهایی را برایشان پُر کند که زندگی از آنها دریغ کرده بود. همین کار را کرد. کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان کمکم بدل شد به آن پاتوق بزرگی که هم کتابخانه داشت و هم کتاب منتشر میکرد و هم صفحهی موسیقی و نوار کاست روانهی بازار میکرد و هم فیلم تولید میکرد و هم نمایش روی صحنه میفرستاد و هم کارگاهها و اردوهای فرهنگی رایگان برگزار میکرد تا بچهها جای خالی چیزی را در زندگی حس نکنند. با قدمهای آهسته پیش رفت و کمکم شد آن کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانانی که حالا، در گذر سالها، تولیدات فرهنگیاش بخش مهمی از تاریخ فرهنگی دههی چهل و پنجاه است و شد آن گنجینهای که نسلهای بعد را هم دستخالی روانه نمیکند. راهاندازی مرکز سینمایی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان خرج داشت و معلوم بود پولی برای این کار نداشتند. سیرک مسکو را به تهران آوردند و بلیت فروختند و مردمان علاقهمند به سیرک و انواع حرکات آکروباتیک و پریدن از حلقهی آتش و چیزهایی مثل اینها را روی صندلیها نشاندند و هر ریالی که خرج خریدن بلیتِ این سیرک شد، برای راهاندازی مرکز سینمایی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان کنار گذاشتند. جشنوارهی فیلمهای کودکان هم بعدِ این راه افتاد. اینها مهمترین حوادث فرهنگی آن سالها بودند و همانطور که خیلی از بچههای آن سالها کتاب خواندن را با کتابخانههای کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان شروع کردند، اولین فیلمهای عمرشان هم فیلمهایی بود که در این مرکز سینمایی تولید شد. فیروز شیروانلو و همکارانش که مرکز سینمایی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان ایران را راه انداختند، از همان ابتدای کار به این فکر کردند که باید دوجور فیلم تولید کرد؛ فیلمهایی دربارهی کودکان و نوجوان و فیلمهایی برای کودکان و نوجوانان و این دستهی دوم میتوانست فیلمهایی کاملاً داستانی باشد یا فیلمهایی کاملاً آموزشی، که چیزی یا چیزهایی را به کودکان و نوجوانان یاد دهد؛ چیزهایی که پیش از این شاید از زبان معلمشان در کلاس درس هم شنیدهاند، اما درست بهخاطر معلم بودنِ معلمشان و داستان تکراری خطکش و کتک و تنبیه و چیزهایی مثل اینها، ترجیح دادهاند آن چیزها را یاد نگیرند و به دست فراموشی بسپارند. فیلمها هستند که این وقتها به کار میآیند و بیشتر از آن چیزهایی که ممکن سر هر کلاسی گفته شود و بخش اعظمش در کتابهای درسی آمده، در یاد دانشآموزان میمانند. کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان قرار بود درست همان چیزی باشد که آموزش و پرورش نبود و یکی از راههای رسیدن به چیزی که میخواستند تولید فیلم بود برای بچهها و دربارهی بچهها. فیروز شیروانلو از قبل عباس کیارستمی را میشناخت و کیارستمی در شرکت تبلیغاتیای که شیروانلو مدیرش بود فیلمهای کوتاه تبلیغاتی میساخت و بهقول جاناتان رُزنبام، در کتابی که با مهرناز سعیدوفا دربارهی کیارستمی و سینمایش نوشت، خوب میدانست که این تبلیغات را چهطور خوشسروشکل بسازد که هم با سلیقهی سفارشدهنده جور باشد و هم آنها که در خانه روبهروی تلویزیون نشستهاند از دیدنش کیف کنند. احتمالاً این آگهیهای تبلیغاتی در دعوتِ کیارستمی به کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بیتأثیر نبود. شیروانلو دنبال کسی میگشت که مسئلهاش فقط فیلم ساختن نباشد. چیزی فراتر از فیلم ساختن میخواست و این چیزِ فراتر را در نگاه کیارستمی میتوانست ببیند؛ فیلمساز جوانی که میتوانست هم برای بچهها فیلم بسازد، هم دربارهی بچهها. با نان و کوچه مرکز سینمایی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان متولد شد؛ فیلمی ده دقیقهای، یا چند ثانیه بیشتر، دربارهی پسرکی که با نان سنگکی در دست روانهی خانه است و یکدفعه چشمش به سگی میافتد که سر راهش سبز شده. پسرک حاضر است هر کاری بکند که سگ از سر راهش کنار برود اما فایدهای ندارد. آنها هم که در حال گذر از این کوچهاند، چه آن پیرمرد سمعکی و چه آن دوچرخهسوار و چه آن الاغسوار، نه کاری به کار پسرک دارند و نه حواسشان به سگ است. راه خودشان را میروند و میگذرند. پسرک تکهای نان برای سگ میاندازد و سگ همینکه آرام میگیرد او هم روانهی خانه میشود. سگ پشت درِ بستهی خانه مینشیند و انگار دنبال تفریح دیگری میگردد و همینطور که دوروبرش را نگاه میکند یکدفعه چشمش به پسرک دیگری میافتد که با کاسهای ماست در دست از راه میرسد. سگ شروع میکند به واقواق کردن و صورت این پسرکِ ماستبهدست ثابت میماند. بازی از نو تکرار میشود و از آنجا که هیچ بازیای دقیقاً همان بازی قبلی نیست درست نمیدانیم که پسرکِ ماستبهدست قرار است چهطور از کنار سگ بگذرد.
نکتهی اساسیِ فیلمهای آموزشیِ کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان تأکید روی جنبههای آموزشی بود، بیآنکه بخواهند وقایع و چیزهایی مثل اینها را هیجانانگیزتر از آنچه در زندگی رخ میدهند بازسازی کنند. داستان سگی در کوچه هم همینطور بود. سگ در کوچهها برای خودش میگردد و وقتی چشمش به کسی میافتد که معلوم است ترسیده، شروع میکند به واقواق کردن و همین بچهها را بیشتر میترساند. اما نکتهی مهمِ نان و کوچه فقط جنبههای آموزشیاش نبود؛ با این فیلم هم مرکز سینمایی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان متولد شد؛ هم عباس کیارستمی اولین فیلم کوتاهش را ساخت و هم راه تازهای پیش پای سینمای ایران باز شد که هرچند در آن سالها کسی جدیاش نگرفت و حتا همین حالا هم میشود آدمهایی را سراغ گرفت که تأکید میکنند نان و کوچه فیلم نیست؛ مثل همهی ساختههای بعدی عباس کیارستمی. این حرفها را بهتر است بعدِ پنجاهسال جدی نگیریم؛ چون نان و کوچه شروع یکجور نگاه در سینمای ایران است؛ نگاهی که نقطهی عزیمتش واقعیت است اما در قیدوبند واقعیت نمیماند و بهنفعِ آنچه نامش را حقیقت گذاشتهاند راهِ خود را میرود. و مهمتر از اینها نان و کوچه در کارنامهی بلندبالا و پربار کیارستمی چیزی فراتر از فیلمی کوتاه است؛ عصارهی سینمای اوست؛ چکیدهی فیلمهایش و آدمهایش را بعدها در فیلمهای دیگرش هم میبینیم؛ پسرکی در گذر و پیرمردی با سمعکی در گوش کمکم یکی از مایههای تکرارشوندهی فیلمهای کیارستمی شد و فیلمسازیای را رقم زد که اعتنایی به سلیقهی مرسوم آن سالها نداشت و این سلیقه را نگه داشت تا در اولین فیلم بلند سینماییاش، گزارش، چیزی فراتر از زمانهاش را پیش چشم تماشاگران بگذارد. پنجاهسالگیِ نان و کوچه، پنجاهسالگی یک سلیقهی سینمایی است؛ پنجاهسالگیِ قریحهایست که دستکم در این چهلوچندسال راههای دیگری هم پیش پای سینمای ایران گذاشته است؛ هرچند مثل قریحهای منحصر بود به فیلمسازش و کیارستمی بود که همهچیز را دربارهی این شیوهی دیدن، این شیوهی فیلم ساختن میدانست و حیف که نماند تا پنجاهسالگیِ نان و کوچهاش را ببیند.
بار آخری که رفته بودم دیدن عباس، آنقدر جان نداشت که حرف بزند. جراحیهای مکرر و اشتباهات پزشکان امانش را بریده بود. برقِ چشمهایش نبود. امید به زندگی را همیشه در چشمهایش میشد دید. خبری از این امید نبود. ناامید شده بود. کم حرف میزد. بیشتر گوش میکرد. حرف زدن برایش سخت بود. گفت از کار تازه چه خبر؟ فیلم نمیسازی؟ گفتم دارم شروع میکنم. بعد هم اضافه کردم نقشِ اصلی اینیکی را خودم بازی میکنم. چشمهای عباس برق زد. لبخندی نشست روی لبهایش. گفت چه خوب. من که گفته بودم اگر خودت بازی کنی بهتر است. اگر گوش کرده بودی تا حالا شده بودی یک برَند. گفتم مثل وودی آلن؟ گفت مثل وودی آلن و هر دو لبخند زدیم.
از کتاب هفتاد و پنج سالِ اول به روایت بهمن فرمانآرا، انتشارات گیلگمش، دی ماه ۱۳۹۹
همهچیز شاید از نُهسال پیش شروع شد؛ چندهفتهای مانده به تولد هفتادسالگی. قرارمان گفتوگویی بود درست دربارهی هفتادسالگی؛ اینکه آدم در این سن کجا میایستد و دنیا را چهطور میبیند. حرفهایمان که تمام شد گفتم کاش این زندگی پُرماجرا روی کاغذ بیاید و هنوز جملهام تمام نشده بود که گفتند چرا خودت نمینویسیاش؟ یکی دو گفتوگوی بعدِ آن هم اشارههایی به این زندگی مکتوب داشت، اما روزنامه و مجله اجازهی چنین کاری را نمیداد؛ وقت میخواست. قید روزنامه و مجله را که زدم دوباره گفتند شروع نمیکنی؟ شروع کردیم. هشتادوچند ساعت گفتوگوی تازه و ده دوازدهساعت گفتوگوی قبلی و سر زدن به مجلهها و روزنامهها و کتابها و همینطور قرارهای بعدی و پُر کردن جاهای خالیای که جای دیگری پیدایشان نمیکردم. کتاب از دلِ اینها درآمد. بارها نوشته شد. قرار نبود گفتوگو باشد؛ قرار بود روایتی خودزندگینامهای باشد؛ یا آنطور که اول فکر کرده بودم زندگینگاره. قرار شد نظم و ترتیب کتاب همانقدر که خطی و تقویمیست، خطی و تقویمی نباشد و هربار یافتن نکتهای و گپ زدن در موردش مسیر را عوض میکرد. در بیشتر گفتوگوها رفیقم بهرنگ کیائیان کنارم بود و سهمش در شکلگیری کتاب هیچ کم نیست؛ چون اصلاً تشویق و حمایت او بود که کتاب را پیش برد. پاکنویسِ سوم یا چهارم متن را آقای حسن کیائیان خواندند و نکتههایی که گفتند راه را برایم هموار کرد. بعدِ این بود که متن را به رفقای همهی این سالها دادم که نظرشان برایم مهم بود: نوید پورمحمدرضا، کریم نیکونظر، آیدا مرادی آهنی و سامان بیات متن را خواندند و ایدههایشان را در میان گذاشتند. آنقدر که بلد بودم و از دستم برمیآمد سعی کردم متن را پاکیزهتر کنم. ویراستار کتاب، مهرنوش مهدوی حامد، نهفقط متن را پاکیزهتر از قبل کرد، که در شکلگیری نهاییِ کتاب و فصلبندی نهاییاش هم مشارکت کرد. گرافیک کتاب کار سعید فروتن است که با دقت و وسواس ماهها وقت صرف این کتاب کرد. از همهشان ممنونم و این جملهی بینهایت تکراری را هم باید بنویسم که کتاب اگر عیب و ایرادی هم دارد (و مگر کتابی یا چیزی را میشود سراغ گرفت که ایرادی نداشته باشد؟) حتماً به خودم برمیگردد. اما تشکر واقعی را باید از آقای بهمن فرمانآرای عزیز بکنم که در این چندسال، سر صبر و حوصله، به همهی سؤالها جواب دادند، همهی نکتهها را روشن کردند و آن روزهایی که به گفتوگو گذشت واقعاً در شمار روزهای خوش زندگی بود و هر کس آقای فرمانآرا را دیده باشد و پای حرفهایشان نشسته باشد، میداند دارم دربارهی چه انسانِ مهربان و نازنین و بزرگواری حرف میزنم. امیدوارم هفتاد و پنج سال اول به روایت بهمن فرمانآرا حوصلهی هیچ خوانندهای را سر نبَرَد و امیدوارم از خواندنش لذت ببرید و باور کنید که وقت نوشتنش به چیزی جز این فکر نمیکردم که این زندگی را باید با دیگران قسمت کرد؛ چون کم پیش میآید که آدم با چنین زندگی پُرماجرایی طرف شود؛ زندگیای که خودِ تاریخِ ماست.
ـــ این مرورِ فیلم پیشتر، همزمان با یکی از نمایشهای فیلم در خانهی هنرمندان ایران، نوشته شده. ـــ
سر زدن به گذشته، سراغ گرفتن از گذشته، دردسر است و این دردسر بیشتر میشود اگر به جستوجوی چیزهایی برآییم که در گذشته اتفاق افتاده؛ سراغ گرفتن از اشیایی که هیچ معلوم نیست چرا از برابر چشمها به انباری منتقل شدهاند و هیچکس نمیداند این اشیاء را چرا در طول سالها به چیزهای دیگری بدل کردهاند؛ به چیزهای ظاهراً بیفایده. همیشه چیزهایی هستند که ماهیتشان عوض میشود، با اینهمه آن اشیاء معمولاً چیزهای کوچکی هستند که زیر سایهی چیزهای بزرگتر پنهان میشوند و دیده نمیشوند، اما فراموشخانه سرگذشت چیزی بزرگتر از اینهاست؛ سرگذشت پیانویی پنجاه ساله در سالنِ تمرینِ تئاترِ دانشکدهی هنرهای زیبای دانشگاه تهران؛ پیانویی که مدیران و دانشجویان میگویند سالها بهعنوان پله و نردبان از آن استفاده کردهاند؛ گاهی آن را به چشم نیمکتی دیدهاند که میشود ساعتی روی آن نشست، یا به چشم میزی که میشود کیفها و کولهها و چیزهایی مثل اینها را رویش گذاشت. این پیانو برای آن دانشجویان در طول سالها چیز بیمصرف و بیاستفادهای بوده: پیانو اگر سالم باشد، اگر به کار نواختن بیاید، اگر همان سازی باشد که بخش اعظم موسیقی کلاسیک جهان را با آن نواختهاند، قاعدتاً نباید در این سالن تمرین باشد و حالا که منتقلش کردهاند به اینجا، حالا که سالهاست گوشهی این سالن افتاده و خاک میخورد، معلوم است چیز بیمصرف و بیاستفادهایست؛ چیزی بیخود و بیفایده که میشود جور دیگری از آن استفاده کرد. فراموشخانه این سرگذشت را، دستکم در نگاه نویسندهی این یادداشت، در قالب یک فیلمجُستار روایت میکند؛ فیلمی که هم مستند است (جستوجویی برای سر درآوردن از سرگذشت پیانو پنجاه ساله و البته تاریخچهی ورود پیانو به ایران) و هم داستانی (مسعود در این جستوجو با پرستو آشنا میشود) و هم هیچکدامِ اینها نیست؛ چون همین که فکر میکنیم جنبههای مستند فیلم لحظه به لحظه دارند پررنگتر میشوند، یکدفعه با جنبههای داستانیاش روبهرو میشویم و البته آنچه فراموشخانه را، به چشم نویسندهی این یادداشت، به فیلمجُستار بدل میکند، جستوجوی شخصیایست که شور و شوق جوانانهی مسعود/ کارگردان را به تماشا میگذارد؛ فراموشخانه همانقدر که دربارهی آن پیانو پنجاه ساله است، دربارهی جوانیست که شش سال از عمرش را در دانشکدهی هنرهای زیبای دانشگاه تهران تلف کرده؛ رشتهاش تئاتر بوده و البته در آن شش سال از هر فرصتی استفاده کرده تا برود سراغ بچههای موسیقی و گوش کند که چهطور ساز میزنند و چه قطعههایی میزنند و این قطعهها را چهطور میزنند؛ چون خودش با اینکه شیفتهی موسیقیست هیچوقت نرفته دنبال یاد گرفتن موسیقی و آموختن سازی بهخصوص. همیشه کمی عقبتر ایستاده و گوش کرده. مسعودِ فراموشخانه حالا میخواهد مستندی بسازد دربارهی آن پیانو پنجاه سالهی خاکخورده که حالا خوب میداند چه پیانو اصیل و شناسنامهداریست و هرچه پیشتر میرود و هرچه بیشتر میگردد، چیزهای کمتری دربارهی این پیانو پیدا میکند. با دست خالی قاعدتاً نمیشود مستندی ساخت که مو لای درزش نرود، عوضش میشود فیلمی دربارهی پسری ساخت که میخواهد مستندی دربارهی پیانو پنجاه ساله بسازد و این پسر قاعدتاً زندگی خودش را دارد و دنیا و آدمها را قاعدتاً آنطور نمیبیند که دیگران میبینند؛ چون خیلی از آنها همان استادان و دانشجویانی هستند که دلبستهی بحثهای بیسرانجامند؛ بحثهایی که هیچوقت به نتیجه نمیرسند. این است که دستبهکار میشود و فیلمی میسازد که واکنشی شخصی و انتقادیست به سرگذشت این پیانو و چون پای خودش هم در میان است، فقط در محدودهی این پیانو پنجاه ساله نمیماند و همهی چیزهایی را که در این مدت به ذهنش رسیده و به سرگذشت این پیانو ربط دارد، کنار هم مینشاند و نتیجهاش میشود همان چیزی که نویسندهی این یادداشت خیال میکند بهتر است آن را در ردهی فیلمجُستارها جای بدهد. اینطوری میشود با قطعههای مختلف فراموشخانه راحتتر کنار آمد و به این فکر نکرد که بعضی قطعهها چرا، دستکم در نگاه اول، به نتیجه نمیرسند. قطعههایی که گاهی شوخوشنگند و گاهی پُر از اطلاعات و تاریخ. این پازلیست که قطعههایش را باید کمکم و سرِ حوصله کنار هم نشاند و جای بعضی قطعهها را هم احتمالاً باهم عوض کرد تا به نتیجه رسید؛ نتیجهای که از اول هم معلوم است قرار نیست تکلیف همهچیز را روشن کند؛ اگر اصلاً قرار باشد تکلیف چیزی روشن شود. مسعود/ کارگردان سراغ چیزی رفته که دستکمی از آنچه سنگِ بزرگ مینامند ندارد؛ پیانویی که هیچکس حتا درست یادش نیست چه سالی وارد دانشگاه تهران شده و چرا جایی در بخش موسیقی برایش دستوپا نکردهاند و گوشهای در بخش تئاتر برایش تدارک دیدهاند؟ جواب این سئوال را هیچکس نمیداند و نامهی مسعود/ کارگردان به بهرام بیضایی، که دههی پنجاه، وقتی در دانشگاه تهران کار میکرده دفتر کارش نزدیک این پیانو بوده، بیجواب میماند؛ مثل خیلی چیزهای دیگری که ذهن جستوجوگر مسعود دنبال جوابی برایشان میگردد و با اینکه میداند فایدهای ندارد، از پرسیدنشان خسته نمیشود. این هم از بازیگوشیِ شیوهای بهنام فیلمجُستار است که با سرک کشیدن به اینور و آنور و نور تاباندن به گوشههای تاریک، بیش از آنکه دنبال جواب باشد، به خودِ سئوال فکر میکند. چیزهایی هست که باید پرسید؛ بیاعتنا به جوابی که در کار است یا نیست. چیزی مهمتر از این مسیرِ جستوجو نیست که مسعود/ کارگردان را از کافهی امجدیه به دانشگاه تهران میکشاند و پلی میزند بین دو مکان عمومی و در هر دو این مکانها چشم مسعود درجا به پرستو میافتد؛ دختری که در کافه کار میکند؛ دختری که موسیقی میخواند و مهمتر از اینها: دختری که پیانو مینوازد. مسعود در مسیرِ جستوجو فقط به اسناد و مدارک اعتنا نمیکند؛ چیز مهمتری گوشهی ذهنش است که باید جوابی برایش پیدا کند: پیانو متروک پنجاه ساله، با همهی بیحرمتیهایی که نثارش شده، هنوز پابرجاست و همین میکشاندش پای حرفهای یک دانشآموختهی ادبیات نمایشی (نغمه ثمینی)، یک جامعهشناس (عباس کاظمی) و یک مترجم فلسفه (صالح نجفی) تا دربارهی چیزهایی که دور انداخته میشوند و روزی مسیر تاریخ را عوض میکنند بیشتر بداند و میرسد به اینکه تاریخ ظاهراً پُر از چیزهاییست که روزگاری کنار انداخته شدهاند و روزگاری دیگر ارزش و اعتبارشان معلوم شده. اینجاست که سعی میکند رابطهای بین این پیانوِ ظاهراً دور انداختهشده و مفهوم «زبالهگرد» یا «کهنهگردِ» والتر بنیامین پیدا کند. بنیامین میخواست شیوهی تازهای برای مواجهه با تاریخ پیدا کند و تاریخ را بهواسطهی چیزهایی روایت کند که بهدلایلی دور انداخته شدهاند. پیانوِ پنجاه ساله یکی از همین چیزهای دور انداختهشده است؛ چیزی که میشود بهواسطهاش از تاریخ پنجاه سالهی دانشکدهی هنرهای زیبای دانشگاه تهران و مهمتر از آن نگاه استادان و دانشجویان و مدیران این دانشگاه سر درآورد. واقعیت این است که هیچچیز هیچوقت دور انداخته نمیشود. ممکن است گوشهای بیفتد و متروک شود، اما هست؛ همانطور که خود مسعود میگوید این پیانو احتمالاً همهی تمرینهای تئاتر دانشجویی این پنجاه سال را دیده. همهچیز جایی ثبت میشود و آنجا قاعدتاً برگهها و سندهای دانشگاهی نیست؛ حافظهایست فراتر از مُشتی برگه که باید امضا شوند. تاریخ، آنچه نامش را تاریخ گذاشتهاند، در همین اشیاء به حیات خود ادامه میدهد و روزی قطعاً از آن گوشهی تاریک بیرون میآید و در محفظهای شیشهای جای میگیرد؛ درست همانطور که پیانو پنجاه ساله بالاخره صاحب خانهای از آن میشود. همهچیز بالاخره به نتیجه میرسد؛ همانطور که مسعود بالاخره فیلمی را که دوست میدارد، طوری که دوست میدارد، میسازد و پرستو بالاخره آمادهی رفتن به سفری میشود که قرار است دورهی تازهای از زندگیاش باشد. این هم جستوجوی دیگریست و حالا در غیاب پرستو همهی آن مکانها، همهی آن اشیاء، آن سازها، آن قطعهها را مسعود باید طور دیگری به یاد بیاورد و همهی آنها را باید جایی ثبت کند و کجا بهتر از یک فیلم؟
شهریورِ دوازدهسال قبل بود که عباس کیارستمی برای نمایش فیلم شیرین به جشنوارهی ونیز رفت و روبهروی دوربین عکاسهایی ایستاد که کارشان از بام تا شام عکس گرفتن از فیلمسازانیست که روی فرش قرمز قدم میگذارند و همانجا بود که یکی از این عکاسها با صدای بلند از کیارستمی خواست که عینک آفتابیاش را لحظهای از چشم بردارد و ظاهراً اولین و آخرین عکسِ رسمی از کیارستمیِ بیعینک آن روز پیش از نمایش شیرین برداشته شد. کیارستمی مثل همیشه با ظاهر مرتب و قامتی افراشته ایستاد و با دست راست عینکش را از روی چشم برداشت و همانطور که لبخند روی لبش نشسته بود به عکاسهای ذوقزدهای که روبهرویش ایستاده بودند فرصت ثبت این لحظهی تاریخی را داد. یازدهسال قبلِ آن روز تاریخی، فیلمسازِ همیشهمعترضِ آن روزها سیوچندساله، فیلمی در ستایش مردی ساخت که بهزعم خودش آرماندوست و آرمانگرا و حقیقتطلب و عدالتخواه بود و برای حمایت از دوستش دست به اسلحه میبُرد و مردمان دیگر را با اینکه گناهی نداشتند گروگان میگرفت تا به خواستهاش برسد. در میان مردمانِ گرفتارِ او مردی با بارانی بلند هم بود که عینکی دودی به چشم زده بود و هرچند علاقهای به حرف زدن نشان نمیداد اما خیال میکرد همه باید او را بشناسند و خودش را فیلمسازی معرفی میکرد که دارد میرود فرانسه و آمده بلیت هواپیما بخرد و این بارانیپوشِ عینکی قرار بود یادآور کیارستمی باشد که کمی قبلتر اولین و فعلاً آخرین نخل طلای جشنوارهی کن را با فیلم طعم گیلاس برای سینمای ایران به ارمغان آورد. اما چه اهمیتی دارد که آن فیلمساز همیشهمعترض دست گذاشته روی عینکِ مهمترین و بهترین فیلمساز تاریخ سینمای ایران؟ از پشت همین عینک بود که عباس کیارستمی دنیا را بهتر از هر فیلمساز دیگری دید؛ فیلمسازی که حتا پیش از آنکه کتاب شعرهایش را منتشر کند، پیش از که عکسهایش را در مهمترین گالریها به تماشا بگذارد، شاعر بود و شعر دقیقاً همان چیزیست که فصلهای مختلف کارنامهی او را بههم وصل میکند؛ عکسها را به شعرها و شعرها را به فیلمها و دستآخر هر تماشاگری را به این نتیجه میرساند که سیارههای منظومهی هنری عباس کیارستمی آنقدر بههم نزدیکند که نمیشود یکی را دید و آنیکی را از قلم انداخت؛ بهخصوص که خودش در دو دههی آخر زندگی گردش این سیارهها را سریعتر کرد و لحظهای که همه چشمبهراه فیلمی تازه بودند و میخواستند ببینند تجربهی تازهاش در سینما چه چیزی میتواند باشد با عکسهای تازهاش روبهرو میشدند و وقتی آمادهی دیدن عکسهای دیگرش بودند شعرهای تازهاش از راه میرسیدند؛ عکسهایی که کمکم سر از فیلمهایش درآوردند و شعرهایی که انگار میشد به چشم عکسی کاغذی دیدشان. مهم همین دیدن است که از پشت شیشههای سیاه عینکی به تیرگی عینک کیارستمی ممکن شده؛ عینکی که اجازه نمیداد دیگران چشمهایش را ببینند و او دیدن هیچ چیزی را از دست نمیداد. فیلمسازی که واقعیت را به چشم فضیلت نمیدید و بیش از آنکه به واقعیتگرایی اهمیت دهد، به واقعیتی که با چشم خودش میدید علاقه نشان میداد، همهچیز را آنگونه که میخواست میدید. آدمها ظاهراً بههم شبیهاند؛ چشم و گوش و دهان و ابرو دارند، اما تفاوتهایشان بیش از اینها است. حتا اگر کنار هم بایستند و چیزی یا چیزهایی را ببینند، آنچه دیدهاند، وقتی شروع کنند به گفتن از آن چیز یا چیزها، نتیجهاش یکی نیست. در نتیجهی همین یکی نبودن است که وقتی یکی مثل عباس کیارستمی از پشت آن شیشههای سیاه عینکش دنیا را میبیند نتیجهاش میشود فیلم ۲۴ فریم که خیال میکنم کاملترین شکل ترکیب سینما و عکاسی و شعر در کارنامهی اوست؛ فیلمی دربارهی دو نکتهی مهم و ظاهراً بدیهی بهنام مرگ و زندگی که ظاهراً همه میشناسندشان، اما بعید است کسی واقعاً چیزی دربارهشان بداند. از یک نظر عکاسی، که نقطهی شروع ۲۴ فریم است، با اینکه چیزی را برای همیشه ثبت میکند، اما درنهایت مرگِ آن چیز را یادآوری میکند. همین است که فریم پانزدهم ۲۴ فریم، آخرین فیلم کیارستمی، دنیای زندهها و مردهها را به ما نشان میدهد، همهچیز معنای تازهای پیدا میکند؛ عکس مردهها و گذر زندهها از کنار آنها. بااینهمه ۲۴ فریم آشکارا فیلمی در ستایش زندگیست؛ با صحنهی پایانیِ یکی از بهترین و کلاسیکترین فیلمهای هالیوود (بهترین سالهای زندگی ما، ساختهی ویلیام وایلر)؛ با در آغوش گرفتنی که کلمهی «پایان» روی آن نقش میبندد. همهچیز روزی بالاخره به پایان میرسد. چه بهتر اگر پیش از رسیدن «پایان» آدمها یکدیگر را در آغوش بگیرند؛ بیاعتنا به کلاهی که از سر میافتد. همهچیز از پشت این شیشههای سیاه دیدنیتر است. چیزی انسانیتر از این سراغ دارید؟ بعید میدانم.
دستنوشتههای محسن آزرم ـــــ Manuscripts by Mohsen Azarm