درست معلوم نیست چرا تنهایی را، بیشترِ آدمها، در شمار چیزهای عجیب و غیرعادی جای میدهند و کسی که به تنهاییاش عادت دارد، به چشم این آدمها، که روز و شب در مذمتِ تنهایی سخن میگویند، لذت بردن از زندگی را بلد نیست. همینهاست که آدمهای تنها ممکن است کمکم به این فکر کنند که یکجای کارشان میلنگد و حق ممکن است با همانهایی باشد که مدام از باهم بودن و دور هم بودن و چیزهایی مثل اینها حرف میزنند. با بودن این آدمهاست که در این فیلمِ داستانی ورنر هرتزوگِ آلمانی ایدهی شرکتی بهنام «رمانس خانوادگی ـ با مسئولیت محدود» در ژاپن شکل میگیرد و شروع میکند به ارائهی خدمات به آدمهایی که فکر میکنند تنهایی از پسِ کاری برنمیآیند؛ زنی که در آستانهی ازدواج دخترش میداند که رفتارهای شوهر الکلیاش ممکن است همهچیز را بههم بریزد و خانواده به کنار، غریبهترها ممکن است چه فکری بکنند اگر چشمشان به این پدرِ دائمالخمرِ بیهوشوحواس بیفتد؟ زنی سالهاست همسرش را از دست داده و حالا که دخترش به دوازده سالگی رسیده میخواهد دنیای بهتری برای او بسازد؛ دنیایی که احتمالاً بدون پدر، بدون پدری که وقت و بیوقت با دخترش اینطرف و آنطرف برود و سرگرمش کند، ناقص است. مردی که در یکی از ایستگاههای مترو توکیو باید حواسش به زمان ورود و خروج قطارهای شهری باشد، یک روز بیاحتیاطی میکند و قطار را بیست ثانیه زودتر از زمان اعلامشده روانهی ایستگاه بعدی میکند. بیست ثانیه ظاهراً زمان زیادی نیست، اما آنطور که مدیرش میگوید بچههای کوچک سوار قطار بودهاند و پیش از آنکه پای پدر و مادرشان به قطار برسد راه افتادهاند. پدر و مادرها در ایستگاه بودهاند و با چشمهای خودشان دیدهاند که بچههایشان حرکت کردهاند. حالا این مردی که حواسش به آن بیست ثانیه نبوده باید توبیخ شود و از آنجا که توبیخ شدن و عذرخواهی و تعظیمهای مکرر و چیزهایی مثل اینها کار هر کسی نیست باید از آدمی دیگر خواهش کند که این مسئولیت را بپذیرد. زنی میخواهد شبیه «سلبریتیها»، آدمهای سرشناس و مشهور و ایبسا محبوب باشد که هر جا میرود لشکرِ پاپاراتزیهای دوربینبهدست دنبالش راه میافتند و سعی میکنند او را در لحظههایی که شکار کنند که دیگران از این لحظهها غافلند. معلوم است این زن سلبریتی نیست؛ آدم سرشناس و مشهور و ایبسا محبوبی هم نیست و برای اینکه دستکم شهرتی پیدا کند، باید خودش آستین بالا بزند و کاری کند که ویدئوهایش در شبکههای اجتماعی همهگیر شوند؛ با «وایرال» شدن میشود به شهرت رسید و چهکسی میتواند این مسئولیت، این کار را به عهده بگیرد و نقشهی خوبی برای این کار بکشد؟ این کارها و هر کار دیگری را که ممکن است آدمها از دستشان برنیاید، باید به همین شرکتِ «رمانس خانوادگی ـ با مسئولیت محدود» سپرد؛ چون آنها خوب میدانند چهطور جای خالی دیگران را پُر کنند و خوب میدانند آدمها با اینکه ظاهراً شبیه یکدیگرند، اما اخلاق و رفتار و هزار چیز دیگرشان باهم فرق دارد و هیچ دو آدمی را نمیشود پیدا کرد که در این چیزها کپی برابر اصلِ آنیکی باشند. با اینهمه مشکل اینجاست که آدمها معمولاً فقط پیش آنها که دوستشان دارند، یا آنها که بهشان اعتماد دارند، خود واقعیشان را نشان میدهند. ممکن است دور از چشم دیگران دوست داشته باشند به نام دیگری صدایشان کنند، یا دوست داشته باشند غذایشان را با نمک و فلفل زیاد نوش جان کنند، یا وقت حرص خوردن و عصبانیت پلک چشمشان مدام بپرد. پیش دیگران آدم این چیزها را کنترل میکند، شاید هم مخفی میکند. مهم این است که دیگران نباید از این چیزها باخبر باشند. این رازها را، آنها که میدانند، وقتی گذرشان به شرکت «رمانس خانوادگی ـ با مسئولیت محدود» میافتد، باید با مدیر شرکت و کسی که قرار است نقش مورد نظرشان را بازی کند، در میان میگذارند. در واقع همین جزئیات است که آدم، هر آدمی را، میسازد و اینجاست که کار این شرکت و نیروهایش را، هرچند اسماً پدر اجارهی هستند، به چیزی در مایههای بازیگری، یا اصلاً خود بازیگری، شبیه میکند. بازیگر ظاهراً کسیست که نقشی را بهشکل حرفهای بازی میکند و بخشی از این حرفهای بودن قطعاً برمیگردد به اینکه در ازای این بازی دستمزدی دریافت میکند. اگر بازیگری، دستکم به سادهترین شکل ممکن، همین باشد که در سطرهای بالا نوشتهام، کار یوئیچی ایشیِ «رمانس خانوادگی ـ با مسئولیت محدود» دقیقاً بازیگریست؛ چون دارد نقش آدمهای مختلف را بازی میکند و خیلی وقتها در یک روز چارهای ندارد جز اینکه دو سه نقش بازی کند: برای دختری مثل ماهیرو پدریست که باید باهم بروند تماشای شکوفههای گیلاس، بعد در نقش مأمور تقصیرکار باید مدام عذرخواهی کند و روی زمین بنشیند و طلب مغفرت کند. نقشهای دیگری هم حتماً هست که باید راهی برای بازیشان پیدا کند؛ نقشهایی که حتماً شبیه نقشهای قبلی نیستند. اینجور بازی کردن سختیهای خودش را دارد؛ مهمترین دلیلش هم این است که بسته به روز و ساعت و چیزهایی مثل اینها موقعیت ذهنی آدمی مثل یوئیچی ایشی پیچیدهتر میشود. همیشه ممکن است بخشی از نقش قبلی، یا نقش بعدی، در بازیاش باشد و کنترل اینها هم طبعاً کار سادهای نیست. از یکجا به بعد زندگی آدمی مثل یوئیچی میشود بازی؛ بازیای که بیوقفه ادامه دارد؛ مثل بازیگری که روی صحنهی تئاتر باید در پردههای مختلف نقشهای مختلفی را بازی کند. ممکن است بازیگران دیگری هم در کار باشند؛ ممکن است دوباره به آن پرده برگردیم؛ ممکن است داستان ادامه داشته باشد، اما فقط این بازیگر است که باید مدام از این نقش به آن نقش برود و از این آدم به آدمی دیگر بدل شود؛ یکی که همه است و احتمالاً هیچکس نیست. مشکل دقیقاً از همینجا شروع میشود؛ چون آن آدمها، آنها که درِ شرکتِ «رمانس خانوادگی ـ با مسئولیت محدود» را میزنند و قراردادی امضا میکنند برای استخدام یوئیچی و باقی همکارانش، آدمهای تنهایی هستند که دوست ندارند به چشم دیگران اجتماعگریز یا گوشهگیر یا افسرده بهنظر برسند. ایرادی هم ندارد. حق انتخاب دارند و انتخابشان «رمانس خانوادگی ـ با مسئولیت محدود» است. خوش به حالشان. اما تکلیفِ یوئیچی ایشی چیست؟ آدمی که صبح تا شب نقش دیگران را بازی میکند از خودش دور میشود. فقط هم این نیست؛ دور شدن از خود هم یکجور انتخاب است، یا میتواند باشد. نکته این است که آدم وقتی همهچیز و همهکس را به چشم بازی ببیند؛ وقتی خودش در زندگی دیگران بازی میکند، وقتی برای دیگران بازی میکند، تکلیف زندگی خودش چه میشود؟ به جایی میرسد که بعدِ تمام شدن کار روانهی خانه میشود و کلید را در قفل میچرخاند و پا به حیاط میگذارد و بهجای با کلیدی دیگر درِ خانه را باز کند، با دیدن سایههایی پشت شیشهی در و سروصدای بچه کنار میکشد و کنار گلدانی خالی مینشیند و احتمالاً به حرفهایی فکر میکند که پیشتر به روانکاوش گفته؛ اینکه از کجا معلوم خانوادهی خودش هم استخدام نشده باشند برای اینکه تنهاییاش را پُر کنند؟ از کجا معلوم آنها هم بازیگرانی نباشند که دارند نقش بازی میکنند؟ کسی نمیداند.
دخلِ ریکی ترنر قبلِ اینها آمده؛ قبلِ اینکه آن چندنفر، اوباشی که ریک «عوضی» خطابشان میکند، از راه برسند و او را پشتِ وَن گیر بیندازند و کتکش بزنند و جنسهایی را که باید به دست مشتریها برساند بدزدند و کتکخورده و تحقیرشده روی زمین رهایش کنند و ظاهراً دخلِ ریکی ترنر قبلِ اینها آمده؛ مثلاً همان وقتی با پسرش جروبحث میکند و درست همان کاری را میکند که زنش، اَبی، گفته چشم دیدنش را ندارد؛ چون برای اَبی که زیر سایهی پدری خشن بزرگ شده؛ پدری که بچههایش را کتک میزده، چیزی مهیبتر از این نیست که پدرها دستِ بزن داشته باشند و بهجای حرف زدن کتک بزنند و حالا ریکی درست دارد همان کار را میکند؛ مثل هر آدم دیگری که در لحظهای از زندگی بهجای فکر کردن فقط عمل میکند و خون جلو چشمهایش را میگیرد و حواسش نیست که هر واکنشی واکنشی دیگر در پی دارد و دستی که برای کتک زدن بالا میرود مثل همان مهرهای است که وقتی در دومینو ضربهای نثارش میکنند میافتد روی مهرهی بعدی و مهرههای بعدی همینطور میافتند و کسی جلودارشان نیست و شاید هم دخلِ ریکی ترنر خیلی قبلِ اینها آمده؛ همان روز اولی که رفته دیدنِ مالونی و برایش مهم نیست که این حرفها دربارهی خوداشتغالی و چیزهایی مثل اینها چه عواقبی ممکن است داشته باشد؛ چون آدمی مثل ریکی ترنر فقط به این فکر میکند که باید سقفی، هرچند اجارهای، بالای سر خانوادهاش باشد و در زمانهای که هیچچیز سر جای خودش نیست و هیچکس به فکر آدمها نیست و آنها که جیبهای پُرتر و حسابهای بانکی بیشتری دارند فقط به این فکر میکنند که چهطور میشود پول بیشتری به جیب زد، کسی به آدمهایی مثل ریکی ترنر فکر نمیکند؛ چون ریکی ترنر، پیک تازهی شرکت پیدیاف، آدمی است مثل خیلی از آدمها؛ آدمی معمولی؛ یکی مثل همه که هرقدر هم خودش را به آبوآتش میزند و از بام تا شام کار میکند، باز هم یکجای کارش میلنگد و همین لنگیدن یکجای کار است که دیوار بین او و پسرش سباستیان را بالا و بالاتر برده؛ آنقدر که ریک نمیفهمد این پسر چرا از مدرسه جیم میزند و چرا درس نمیخواند و چرا همهی وقتش را با یکی دوتا از دوستانش در خیابانها به کشیدن گرافیتی و رنگ کردن درودیوار میگذراند و سِب، مثل بیشتر نوجوانها، نمیفهمد چرا پدرش که هچوقت در زندگی موفق نبوده و هیچوقت نتوانسته زندگیاش را آنطور که دوست داشته بسازد، به او بند کرده که باید مراقب باشد و باید رعایت کند و باید درس بخواند و باید برود دانشگاه و باید شغلی درستوحسابی برای خودش دستوپا کند که صاحب خانه و زندگی درستوحسابی شود، اما سِب، مثل بیشتر نوجوانها، بهخصوص نوجوانهایی که حالا، در این دورهوزمانه، دارند قد میکشند و با چشمهای تیزشان همهچیز را زیر نظر دارند، خوب میداند که داستان به این سادگی نیست؛ هیچچیز به این سادگی نیست و آدمهایی که یکی مثل همهاند، از روز اولی که پا به این دنیا میگذارند، تا روزی که از پا میافتند، باید برای گرفتن حقشان خودشان را به آبوآتش بزنند؛ درست مثل ریک ترنر، مثل همین پدری که واقعاً همهی سعیاش را میکند که زندگی را آنطور که دوست دارد و فکر میکند درست است بسازد، اما بههرحال زندگی فقط با سعی کردن نیست که پیش میرود و آدم، در این دورهوزمانه، بهجز سعی و تلاش و پشتکار به چیزهای دیگری هم نیاز دارد؛ بهخصوص آنچه نامش را گذاشتهاند پول و بدون این پول، بدون این اسکناسها و چکهای بانکی، بدون این اسکناسهایی که باید در حسابهای بانکی بمانند و خیال آدم را آسوده کنند، هیچچیز دقیقاً همان چیزی نیست که باید باشد و چهطور میتواند باشد وقتی سال به سال دنیا تاریک و تاریکتر میشود؟ اینجا است که میشود در کارنامهی پُربار کِن لوچ یک فیلم به عقب برگشت و شاهکاری بهنام من دنیل بلیک را به یاد آورد؛ داستان مردی که خودش محتاج کمک است و دستتنها نمیتواند از پس مشکلات زندگی بربیاید اما دیدن آدمهای دیگری که مشکلاتی بزرگتر دارند وامیداردش به اینکه قید خودش را بزند و وقتش را صرف آنها کند که حتا از پس خودشان هم برنمیآیند و این رفتار قاعدتاً در این دورهوزمانه چیز کمیابی است، اگر نگوییم نایاب؛ چون آدمهای این دورهوزمانه بیشتر به این فکر میکنند که باید راهی برای فرار از این وضعیت پیدا کرد و باید به هر قیمتی از دیگران جلو زد و همین است که آدمی مثل دنیل بلیکِ پنجاهونهسالهی آن فیلم را بدل میکند به یکی که فرق دارد با همه؛ یکی که خوب میداند تنها بودن و پشتیبان نداشتن است که زندگی را به کام آدم زهر میکند و همانقدر که برای رسیدن به چیزهایی که خودش میخواهد تلاش میکند، آمادهی کمک به کتی هم هست که حالا، با از دست شغلش نمیداند چهطور باید از بچههایش مراقبت کند. حالوروزِ ریکی ترنرِ آمدیم، نبودید البته شباهتی به دنیل بلیک ندارد، جز اینکه او هم نگران است؛ نگران آیندهای که بهسرعت دارد نزدیک و نزدیکتر میشود و هیچ امان نمیدهد که آدمها آمادهی چیزهایی شوند که قرار است برایشان اتفاق بیفتد. مسأله این است که ریکِ این فیلم باید آدمی مثل دنیل بلیکِ آن فیلم کنارش باشد تا بتواند این زندگی را مدیریت کند. حتماً وجود زنِ مهربانی مثل اَبی در این زندگی غنیمت است، اما از دست اَبی چه برمیآید وقتی دنیا روز به روز دارد بیشتر سقوط میکند و آدمها روز به روز بیشتر دارند از هم دور میشوند؟ اَبی غمخوار آدمهای بیکسوکاری است که در خانه رهایشان کردهاند؛ پرستاری است که از بام تا شام باید به همهی گرفتاریهای این آدمهای تکافتاده برسد و کسی قرار نیست گرفتاریهای خودش را ببیند. نکتهی اساسی آمدیم، نبودید همین جداافتادگی، همین تکافتادگی، همین تنهایی، همین دیده نشدن است؛ حتا روی آن کارتی که شرکت پیدیاف چاپ کرده نوشتهاند «آمدیم، نبودید»؛ کسی قرار نیست دیگری را ببیند؛ نهفقط مدیر انبار که هیچ دلش نمیخواهد از مشکلات رانندهها بداند و فقط به این فکر میکند که پیدیاف را به سطح آمازون و چندتا شرکت بزرگ دیگرِ دنیا برساند، که خود ریک هم ترجیح میدهد چیز زیادی دربارهی مشکلات همسرش اَبی نداند و این داستانی است که با سِب و الایزا هم ادامه پیدا میکند. یکجای کار میلنگد؛ بدجور هم میلنگد و آن یکجا درست همان جایی است که همه از آن باخبرند و به دلایلی که برای خودشان روشن است ترجیح میدهند دربارهاش حرف نزنند. واقعیت هم این است که نمیشود دربارهاش حرف زد. چه میشود گفت؟ آنچه هست تلخی است؛ درماندگی است و این چیزها، «این دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد». این چیزها را آنقدر به زبان نمیآورند که میشوند چیزی شخصی؛ چیزی که هم عمومی است و هم شخصی. سالها پیش، در فیلمی دیگر، مردی از آلمان برگشته، پشت فرمان ماشین نشسته بود و داستان زندگیاش را برای زنی که روی صندلی کناریاش نشسته بود و آن مرد خیال میکرد قرار است زن زندگیاش باشد، یا دستکم دوستانش اینطور خیال کرده بودند، تعریف میکرد و در توضیح اینکه چه شد که زندگیاش، زندگی اولش، به آخر رسید و سر از ایران درآورد، جملهای به آلمانی میگفت و بعد اینطور ترجمهاش میکرد که «یه پایان تلخ بهتر از یه تلخیِ بیپایانه.» و برای ریک، برای مردی که حس میکند تحقیر شده، برای مردی که هرقدر هم بدود به مقصد نمیرسد، زندگی واقعاً چیزی جز این نیست، اما چه میشود کرد؟ چه میتواند بکند جز اینکه باز هم ششروز در هفته برود سر کار و چهاردهساعت کار کند؟ این هرچه هست زندگی نیست؛ اما چارهای هم جز این نیست.
همهچیز شاید از پرسشی شروع شد که ماهها ذهنِ کیشلوفسکیِ چهل ساله را مشغول کرده بود: چرا نشانی از لهستان واقعیِ دههی ۱۹۷۰ را نمیشود در کتابها و فیلمها و نمایشها دید؟ کجاست این لهستان که انگار نویسندگان و هنرمندانش نخواستهاند چشم در چشمش بدوزند؟ کجاست این لهستان که نخواستهاند نشانی از آن در کلمات و تصویرهایشان بماند؟ کیشلوفسکی این پرسش را با دوستان نویسندهاش در میان گذاشت و پرسید ادبیات را که آسانتر از سینما میشود تولید کرد و نویسنده آسانتر میتواند این لهستان واقعی را در کتابی، لابهلای جملهها، نشان دهد. پس کجاست این لهستان؟ و پاسخش این بود که اصلاً چرا باید جایی ثبتش کرد؟ و چه چیزی در این لهستان است که به کار دیگران بیاید و جز بیعدالتی مگر میشود چیز دیگری را در این مملکت دید؟ با اینهمه کیشلوفسکی بر این باور بود که فیلمساز نباید دست روی دست بگذارد و گوشهای بنشیند و چشمبهراه آیندهای بماند که هیچ معلوم نیست از راه میرسد یا نه. کارِ فیلمساز ساختن است و نشان دادن. همین بود که چند سالی قبلِ آن فیلمسازان لهستان شیوهای را برای فیلم ساختن انتخاب کردند که مشهور شد به «سینمای اضطراب اخلاقی» و اینطور که میگفتند این سینما قرار بود خودآگاهی اجتماعی را بیدار کند؛ این سینمایی بود که وظیفهای برای خودش در نظر گرفته بود؛ سینمایی بود که مسئلهای داشت؛ سینمایی که به جستوجوی پاسخی نبود و بیشتر پیِ پرسشها میگشت؛ سینمایی که باور داشت وظیفهاش طرحِ چیزهاییست که در لهستانِ آن روزها دیگران از کنارش میگذشتند و مقامات عالی پاسخِ چنین پرسشهایی را با سلولهای تنگ و تاریک میدادند. این بود که وقتی سراغ بخت بیحساب رفت میدانست که ممکن است فیلمش عاقبتی خوش پیدا نکند و فیلم که جای خود دارد، ممکن است خودش هم سر از آن سلولهای تنگ و تاریک درآورد: در لهستان اواخر دههی ۱۹۷۰، ویتک، دانشجوی پزشکی، پدرش را از دست داده و از رئیس دانشکده خواسته که یک فرصت مطالعاتی بهش بدهد. حالا ویتک باید به سرعت برقوباد دنبال قطار بدود. با اینکه سرعتش اصلاً کم نیست ولی ممکن است دستش به قطار نرسد و جا بماند. در چنین موقعیتی چه عاقبتی میشود برای او در نظر گرفت؟ فرض اول این است که ویتک به قطار میرسد. کمونیست متعهدی بهنام ورنر سر راهش قرار میگیرد و خود را موظف میبیند که عضو حزب کمونیست شود. چوشکای دلبندش را میبیند که با حزبی زیرزمینی همکاری میکند. گرفتاریها وقتی شروع میشود که چوشکا را بازجویی میکنند و او انگار فکر میکند مقصر ویتک است. اما ویتک در فرانسه گرفتاری دیگری دارد. اعتصابها در لهستان بالا گرفته و او برای برگشتن به سرزمینش باید صبر کند. در فرض دوم ویتک به قطار نمیرسد و بعدِ اینکه با مأمور ایستگاه درگیر میشود سر از جنبشی زیرزمینی درمیآورد. وقتی چاپخانهی مخفیِ جنبش حمله میکنند رفقا ویتک را مسئول این ماجرا میدانند. ویتکِ سرخورده میخواهد به همایش جوانهای کاتولیک برود اما مقامات از او میخواهد نام اعضای جنبش را لو بدهد. ویتک چیزی نمیگوید و کسی را لو نمیدهد. در فرض سوم هم ویتک به قطار نمیرسد، اما اینبار اُلگا سر راهش سبز میشود. ازدواج میکند. بچهدار میشود. عضو حزب نمیشود. پای هیچ بیانیهای را امضا نمیکند. و روزی که بهجای رئیس دانشکده در همایش پزشکیای خارج از لهستان شرکت میکند پرواز برگشتش عوض میشود. هواپیمایی که سوارش شده کمی بعدِ آنکه از زمین برمیخیزد منفجر میشود. ویتک به خانه نمیرسد. چه چیزِ این سه روایت، این سه فرض است که کیشلوفسکی را واداشته سرگذشت آدمی مثل ویتک را بسازد؟ پدرِ ویتک کمی پیش از آنکه از دنیا برود میگوید آدم مجبور نیست همیشه دست به کاری بزند. و دست به کاری زدن در لهستانِ آن روزها ظاهراً مهمترین کار بود؛ حتا برای کیشلوفسکی که داشت چنین فیلمی را میساخت. اما یکچیزِ حرفهای پدر و ایدههای کیشلوفسکی بههم مربوطند: اینکه آدم در وهلهی اول نباید دروغ بگوید؛ به خودش و دیگران؛ چون زندگی پُر از دروغ است و پُر است از مسیرهایی که هرچند سر راه آدم قرار میگیرند، اما واقعاً مسیر درستی نیستند. در او «هیچ عنصر قهرمانی نیست»؛ آنگونه روزگاری آقای حکمتیِ رگبار به مادر عاطفه میگوید، اما چیزی مهمتر از قهرمانی در وجود ویتک هست که از دیگران جدایش میکند؛ چیزی که آنت اینسدورف نامش را گذاشته خیرخواهی و شهامت ذاتی. انگار اصلاً ویتک اصلاً پا به این دنیا گذاشته که راهی برای دیگران پیدا کند، که جای دیگران دست به کاری بزند و اگر اینطور باشد آن مرگی که دستآخر نصیبش میشود انگار مرگیست که چشمبهراه رئیس دانشکده بوده و حالا که ویتک بهجای راهی سفر شده، مرگ هم ترجیح داده او را بهجای رئیسش شکار کند. بخت بیحساب انگار مقدمهایست بر جهان پُررمزورازی که سیزده سال بعد در قرمز شکل تازهای پیدا کرد. در روزهای تدوین قرمز به دانوشا استوک گفته بود مضمون فیلم قرمز حالت مشروط است؛ یک چه میشد اگر که پاسخی هم نمیشود برایش در نظر گرفت؛ چون کسی نمیداند در این جابهجاییها اصلاً جایی اشتباه شده؟ و اگر اشتباه شده کسی در موقعیتی هست که این اشتباه را اصلاح کند؟ بخت بیحساب داستان همین موقعیتهاست؛ حکایتی اخلاقی دربارهی زندگی در زمانهی اشتباههای بزرگ.
آدامِ خونآشام به ایوِ محبوبش میگوید حالش از این زامبیهایی که دنیا را پُر کردهاند به هم میخورد؛ میگوید دلش از بلایی که این بلایی که زامبیها سرِ دنیا آوردهاند خون است و در ادامه هم هرچه دلش میخواهد نثارِ زامبیهایی میکند که عرصه را برای خونآشامها تنگ کردهاند؛ بهخصوص بابتِ چیزهایی که دوست میدارند و چیزهایی که در خیالِ خود تصوّر میکنند و دنیایی که ساختهاند. حقیقت این است که دنیای فیلم جارموش دنیای خونآشامهای تاریخگذشتهایست که دل به چیزهایی خوش کردهاند که متعلّق به آن روزگار نیست؛ روزگاری که زامبیها بیوقفه سرگرم مصرف و تباه کردنِ همهی چیزهای در دسترسند و به چیزی رحم نمیکنند جایی برای خونآشامهایی که رسماً وارث و حافظِ هنرند نیست. ظاهراً این تفاوت دو دیدگاه است به دنیا و آنچه در این دنیا به چشم میآید. شماری از آنها که روی زمین قدم میزنند رفتارِ زامبیها را دوست میدارند و طرفدار مصرفگراییاند؛ مصرفگرایی مفرط تا حدّ مرگ بیآنکه این میلِ به مصرفگرایی اصلاً سیریپذیر باشد و اصلاً سبکِ زندگی آنها هیچ شباهتی ندارد به خونآشامهایی که بیوقفه مصرف نمیکنند و علاوه بر تولید دستاندرکارِ حفاظت و نگهداری از فرهنگ و هنرند. از اینجا به بعد است که تنها عاشقان زنده ماندندِ جارموش فقط تفاوتِ دو دیدگاه نیست؛ هشداریست در باب غلبهی مصرفگرایی در روزگار تولیدِ انبوه و تصویریست از روزگاری که مصرفگرایان اعتنایی به آنچه مصرف میکنند ندارند؛ آنچه برایشان مهم است خودِ مصرف کردن است به هر قیمتی و به هر شکلی و سیریناپذیر بودنِ این میل است که آنها را از خونآشامهای حافظ و وارثِ هنر جدا میکند. این است که برای سر درآوردن از تنها عاشقان زنده ماندند انگار باید به این فکر کرد که چه چیزِ این داستانِ خونآشامی برای جیم جارموش جالب بوده و چرا جارموش دست به ساختِ فیلمی خونآشامی زده و اینگونه است که میشود با مروری در کارنامهی جارموش به این نتیجه رسید که ژانرها هیچوقت برای او آنقدر مهم نبودهاند که دست به تغییرشان نزند؛ برعکسْ آنچه همیشه جارموش را به وجد آورده این است که ژانر را مخدوش کند؛ آنچه را بهعنوانِ قاعدهی ژانر پذیرفته شده تغییر دهد و قاعدهی تازهای برای خودش بسازد. این کاریست که پیش از هم کرده. روشنتر از همه شاید مردِ مُرده است که بهتعبیرِ جاناتان رُزنبام «وسترنی اسیدیست که جایگزینیِ سرمایهداری با برخی دیگر از الگوهای تبادل اجتماعی را که جریانِ ضدّفرهنگ در دههی ١٩۶٠ عرضه کرد» به نمایش میگذارد؛ وسترنی که اصلاً شبیه وسترنها نیست؛ هرچند هم سرخپوست در آن حضور دارد و هم سفر از شرق به غرب امّا چیزی که به مهمترین تفاوتِ «مردِ مُرده» با وسترنهای دیگر بدل میشود این است که جای آن آگاهی و آزادیای را که نهایتِ فیلمهای وسترن است مرگ گرفته که قاعدتاً نقطهی پایانیست و اصلاً آنچه پیش روی تماشاگر است داستانِ مُردن است؛ حرکتی آرام بهسوی مرگ. و کمی بعدِ مردِ مُرده نوبتِ گوست داگ: طریقتِ سامورایی رسید. آنجا یک سیاهپوست میتواند اوقاتِ فراغتش را صرفِ خواندنِ کتاب هاگاکوره کند و طریقتِ ساموراییها را بیاموزد و وفاداری را تا دمِ مرگ نشان بدهد و همهچیز به تصویری واژگونه از فیلمهای سامورایی بدل شود؛ کاریکاتوری از موقعیّتی جدّی؛ چیزی شبیه همان کارتونهایی که آدمکشهای فیلم تماشا میکردند. گلهای پژمرده هم قاعدتاً ملودرامی تمامعیار نیست؛ بازخوانیِ این ژانر است به شیوهی جارموش، یا روایتِ اوست از این ژانر و مردِ نچسب و خشکِ فیلم به جستوجوی چیزی برمیآید که واقعاً اثری روی زندگیاش نگذاشته. به محدودههای کنترل هم که برسیم داستان از همین قرار است و فیلم را میشود انگار فیلمی جنایی دانست که شخصیتِ اصلیاش با سیمِ گیتار آدم میکُشد و اصلاً آن جعبهی گیتاری که در دست دارد او را به اِل ماریاچیها شبیه کند؛ نوازندههای خیابانیِ اسپانیا. نکته هم صرفاً این نیست که او شیفتهی موسیقیِ کلاسیک (شوبرت) است (گیتار و شوبرت؟ چه ترکیبِ عجیبی!) یا اینکه رنگِ رخسارش (سیاه) نشان میدهد که اسپانیایی نیست؛ چون در دنیای جارموش یک سفیدپوست میتواند شبیهِ سرخپوستها شود و مثلِ سرخپوستها آسوده بمیرد؛ چون طبق قاعدهای عمومی سرخپوستِ خوبْ سرخپوستِ مُرده است. تنها عاشقان زنده ماندند فیلمی خونآشامیست به سیاقِ جارموش. روزگاری جی. هوبرمن در نقدِ مردِ مُرده نوشته بود «این وسترنیست که آندری تارکوفسکی همیشه دوست داشت بسازد.» تارکوفسکی هم ظاهراً از آنجا که باور داشت هر قاعدهای برای شکستن است میخواست قاعدهی وسترن را دگرگون کند و قاعدهی دیگری بسازد که البته نتوانست و آنچه میخواست شاید فیلمی در حالوهوای مردِ مُردهای میشد که جارموش ساخت. سالها بعدِ این نوبتِ فیلمی خونآشامی رسید که اصلاً از تقابل خونآشامها و زامبیها در این دنیا هدفِ دیگری دارد. در این دنیای مصرفگرای بیحدّ که هیچچیز واقعاً قدرِ چیزها را نمیداند و فقط به فکرِ مصرف کردن و بعد دور انداختنشان است حتماً باید کسانی هم باشند که از فرهنگ و هنر حفاظت کنند؛ از چیزهایی که ثمرهی سالها انسانیّتند و بدونِ این چیزهایی که در شمارِ هنر جای میگیرند دنیا به مفت هم نمیارزد. اینجاست که موسیقی راک و کریستوفر مارلو و شوخی با هویّتِ شکسپیر و هملتی که «بودن یا نبودن»ش انگار مهمترین سؤال هستیست موقعیّتی را برای جارموش میسازد تا آن نگاهِ همیشهمنتقد را نثار کسانی کند که فقط به جنبهی مصرفیِ هنر فکر میکنند؛ به تولیدِ هنری که درجا مصرف میشود و پس از مصرف درجا نابود میشود و چیزی از آن به جا نمیماند. در چنین زمانهای باید آدام و ایو (آدم و حوّا)یی در کار باشند تا بارِ چنین وظیفهای را به دوش بکشند و حافظ هنری باشند که در میانهی هنرهای مصرفی رفتهرفته رنگ میبازد و در آستانهی فراموشیست. امّا هنر هیچوقت نیستونابود نمیشود؛ همیشه میماند و هر بار کسانی بار امانت را به دوش میکشند و آنچه را که حاصلِ کار نسلهای پیش بوده به آیندگان میرسانند؛ کسانی که بیش از دیگران عاشق هنرند. تنها عاشقان زنده ماندند دربارهی همین عاشقانِ هنر است که در میانهی زامبیهای زمانه خونآشامهایی بافرهنگند؛ آنها که هنوز فرهنگ را به دست فراموشی نسپردهاند؛ آنها که هنوز هستند؛ که میخواهند بمانند؛ آخرین نسلِ برتر.
بمبئی شهرِ شلوغ و پُرجمعیتیست و مردانِ بمبئی ظاهراً فرصتی برای سر زدن به خانه و صرفِ ناهارِ گرم و باقی مخلّفات ندارند؛ این است که دستبهدامنِ سیستمِ شگفتانگیز و پیچیدهای میشوند تا ناهارِ گرمی که همسرشان در خانه تدارک دیده رأس ساعتی بهخصوص به دستشان برسد و با خیالی آسوده غذا و سالاد و باقی چیزهایی را که در طبقاتِ چندگانهی ظرفِ ناهار جای گرفته یکییکی بخورند و بعد بهکمکِ همان سیستمِ شگفتانگیز و پیچیده ظرفِ خالیِ ناهار را پیش از آنکه خودشان راهی منزل شوند روانهی خانه کنند و خالی بودنِ طبقاتِ چندگانهی ظرفِ ناهار نهایتِ تشکر آنها از همسریست که وقتش را در خانه صرفِ هنرِ آشپزی میکند. امّا هیچ سیستمِ شگفتانگیز و پیچیدهای هم خالی از خطا نیست؛ یعنی ممکن است یک روز ناهاری که همسری جوان برای شوهرش پخته و سعی کرده کمی بیش از همیشه هنرِ آشپزی را جدّی بگیرد و دستورهای مکرّر خالهجانی را گوش کند که از طبقهی بالا ادویه و باقی چیزها را در سبد میگذارد و پایین میفرستد سر از میزِ مردِ میانسانِ تنهایی دربیاورد که اصلاً انیسومونسی ندارد و ناهارش هم از خوراکخانهای معمولی میآید. این است که وقتی مردِ میانسالی که در آستانهی بازنشستگیست ظرفِ ناهار را تحویل میگیرد با طبقاتِ چندگانهای طرف میشود که هیچ شباهتی به غذای روزهای پیش ندارد. امّا همسرِ جوان که میبیند که شوهرش دربارهی غذا نظری نمیدهد نامهی مختصری هم کنار طبقاتِ چندگانهی غذا و مخلّفات میگذارد و به سیستمِ شگفتانگیز و پیچیدهی غذارسانی در بمبئی میرساند و این شروع یک داستانِ هیجانانگیز است که پیوندِ انسانی و هنرِ آشپزی را کنار هم مینشاند تا تصویری واقعی از زندگی نشان دهد؛ زندگیای که آدمهایش میفهمند که نمکوفلفلش چهقدر باید باشد و یاد میگیرند که برای پختِ هر غذایی مقادیری رنج هم لازم است، اگر آنچه روی سفره و میز میآید حقیقتاً غذا باشد و صرفاً شکمپُرکن نباشد. اوّلی حتماً غذاییست که ایلا میپزد و دومی حتماً همان چیزهاییست که ساجان روزهای قبل چارهای جز خوردنشان نداشته. درواقع پختنِ غذا یکچیز است و مهارتِ در پختن چیزی دیگر. هرکسی شاید بتواند چیزی بپزد و روی سفره بیاورد یا در طبقاتِ چندگانهی ظرفِ ناهار جای بدهد، امّا لزوماً آنچه پخته غذایی نیست که بعدِ تمام شدنش آدم دچار احساساتِ دوگانه شود؛ خوشحال باشد که چیزی خوشطعم و لذیذ خورده و ناراحت باشد که از چنان غذایی شاید فقط لکّهای چربی تهِ ظرف مانده. مسأله انگار آموختنِ درسی از زندگیست و گاهی زندگی در غذایی خلاصه میشود که با عشق پخته شده و رنگهای متنوّعی که در طبقاتِ چندگانهی ظرفِ ناهار جا خوش کردهاند خبر از هنرمندی میدهند که آرزویی جز کشف شدن ندارد؛ هنرمندی دوست دارد قدرش را بدانند و اینهمه به آبوآتش زدن برای رسیدن به همین خواسته است.
زندگی اگر همان روزمرّگیِ مردمیست که در اتوبوسِ شلوغ با تلفن حرف میزنند و به حرفِ دیگری که آنسوی خط است گوش نمیدهند یا پیامی برای دیگری میفرستند یا برای نشنیدنِ صدای دیگرانی که با صدای بلند حرف میزنند موسیقی گوش میدهند یا بیآنکه صدای دیگران را بشنوند به همهچی فکر میکنند. مردمِ پرنده بیرون جهیدن از واقعّیتیست که ظاهراً تنها راهِ پیشِ روی مردم است؛ بیرون جهیدن از صفِ زندگانیست که تن به این روزمرّگی دادهاند و حتّا گنجشکِ تُپُلمُپُلی را که ناگهان سروکلّهاش لبهی پنجرهی اتوبوس پیدا میشود نمیبینند؛ فقط دختری بهنامِ اُدره میبیندش و دستِ آخر اُدره است که برای فرار از این روزمرّگی به گنجشک بدل میشود یا خواب میبیند که گنجشک شده یا به خوابِ گنجشکِ تُپُلمُپُلی رفته که میخواهد از زندگیِ مردمی که تن به روزمرّگی دادهاند سر درآورد. امّا فقط اُدره نیست که روزمرّگی آزارش میدهد؛ گری نیومنِ امریکایی هم درست بعدِ اینکه در فرودگاهِ شارل دوگل از هواپیما پیاده میشود آمادهی تغییرِ بزرگ شده؛ بیآنکه از قبل برنامهای ریخته باشد و بیآنکه از قبل خبر داشته باشد سفرِ یکروزهاش نقطهی پایانِ یک زندگیست؛ استعفا از کار و فروختنِ سهامِ شراکت و ترکِ خانه و خانواده و اعترافِ از راه دور به همسرش؛ هرچند خودش در آن گپِ خودمانی با نگهبانِ هتل از اضطرابی میگوید که به جانش افتاده؛ چیزی که قبلِ این ظاهراً نبوده و همین ظهورِ چیزی تازه است که راهِ دیگری را پیشِ پایش میگذارد. پشتِ سر گذاشتنِ همهچی و دوباره شروع کردن با هیچچی؛ با زندگیای که از نقطهی صفر شروع میشود و هیچ معلوم نیست که دوباره همهچی را در اختیارش بگذارد. چیزی که اُدرهی فرانسوی و گریِ امریکایی را بههم پیوند میزند هُتل هیلتونیست که اوّلی آنجا خدمتکار و نظافتچیست و دوّمی مسافری که از پنجرهی اتاقش پروازِ هواپیمایی را میبیند که بدونِ او روانهی دوبی میشود و اوّلین دیدارِ رسمیِ آنها آخرین صحنهی فیلم است؛ وقتی اُدره از گنجشک بودن انصراف داده و آدمی شده که تکلیفِ دنیای مسافرِ امریکایی را با یک جمله روشن میکند؛ با توضیحِ اینکه در زبانِ فرانسه چه بخواهند بگویند کسی هست و چه بخواهند بگویند کسی نیست از یک کلمه استفاده میکنند؛ از کلمهای که خودش متضادِ خودش است. سفرِ گریِ امریکایی به فرانسه اگر دستآوردی داشته باشد همین است؛ زندگی در فاصلهی بودن و نبودن.
هر آنچه سخت و استوار است دود میشود و به هوا میرود، چه رسد به آدمیزاد؛ آدمیزادی مثل آندرس هریس که در میانسالی یکدفعه پشت پا میزند به همهچیز و زندگیاش را به باد میدهد. میانسالی ظاهراً سن بازنشستگی نیست؛ هنوز مانده تا آدم، آدمی مثل او، برسد به جایی که قید کار را بزند و بگوید از این به بعد قرار نیست کار کنم. از این به بعد قرار است بازنشسته باشم. و تا چشم باز کند میشود همان فردایی که احتمالاً از چندروز قبل فکر کرده کِی از راه میرسد و هزارتا برنامه ریخته برای اینکه روزهایش را قرار است چهطور بگذراند. آدمی مثل او وقتی از همسرش هلن جدا شده، وقتی خانهی مشترکشان را گذاشته برای هلن، وقتی حواسش را جمع پسرش پرستن نکرده، احتمالاً به این فکر کرده که آزادی را از این به بعد قرار است به دست بیاورد. ساعتی که دوست دارد از خواب بیدار شود، ساعتی که دوست دارد بخوابد، هرجای که خانه که دوست دارد پیتزای سرد بخورد و خانه را آنطور که دوست دارد تزئین کند. اما مشکل آندرس ظاهراً همین است؛ چون میانسالی، آنطور که میگویند، محدودهی مهگرفتهای است بینِ جوان نبودن و پیر نشدن و در این محدودهی مهگرفته یکجور بلاتکلیفی هست که آدمی مثل او تکلیفش با خیلی چیزها روشن نیست؛ چه رسد به آدمهایی که پیش از این در زندگیاش بودهاند و مهمتر از همه هلن، که حالا همسرِ سابق است و یار تازهای پیدا کرده، یا آنطور که آندرس بعداً میفهمد، این یار را از قبل انتخاب کرده بوده. زندگی ظاهراً در زمان حال ادامه دارد. آدم از خواب که بیدار میشود امیدش به این است که روزش را بهخوبی به شب برساند و فردا و فردای فرداْ همین داستان دوباره تکرار میشود. همین است که عادت به نبودنِ آنچه پیش از این بوده اصلاً آسان نیست. چهطور میشود باور کرد آدمی که سالهای سال بخشی از زندگی بوده، آدمی که زندگی، همین زندگیِ که حالا به گذشته پیوسته، با او شروع شده، حالا در خانهای که قبلاً خانهی هر دویشان بوده، با آدمی دیگر زندگی میکند، آدمی که قبلاً غریبه بوده، یا نهایتاً آشنایی که دعوتش میکردهاند به مهمانیهایشان. مشکلْ همین کنار نیامدن با چیزهایی است که از دست میروند. داستانِ فیلم هم فقط داستان آندرس نیست؛ هر آدمی در آن شهر، بهخصوص آنها که آندرس را میشناسند، دلشان خوش است به عادتهایی که سالها با آنها سر کردهاند. زندگی برای آندرس، همین مردی که فعلاً دارد خودش را به باد میدهد، همان چیزی است که سالها با آن سر کرده. عادت به آنچه بعد از این باید اتفاق بیفتد، آنچه بعد از این قرار است با آن روبهرو شود، اصلاً آسان نیست. از این به بعد قرار است طور دیگری زندگی کند، اما همانطور که با شکوتردید دارد این زندگیِ تازه را از نزدیک تماشا میکند، مدام پشت سرش را هم میبیند؛ طبیعی هم هست؛ زندگی برای او جای دیگریست؛ زندگی برای او چیز دیگریست؛ چیزی که در گذشته داشته؛ چیزی که هنوز هم دوست دارد داشته باشدش. آدمها همانطور که تصمیم میگیرند باهم زندگی کنند، به این نتیجه میرسند که قرار نیست زندگی را بعد از این باهم ادامه بدهند. همین است که چیزی بهنام طلاق را ابداع کردهاند؛ ابداعی که راه تازهای پیش پای زندگی آدمها میگذارد. بستگی دارد خودشان چهطور میخواهند با این زندگی تازه، با این راه تازه کنار بیایند. اما عاقبت هر جدایی، هر طلاق، لزوماً تنهایی نیست؛ یا دستکم این چیزیست که نباید اتفاق بیفتد؛ اگر آدمها یاد بگیرند که با تنهاییشان چهطور کنار بیایند و این تنهایی را چهطور تبدیل کنند به چیزی تازه. ممکن است مثل آندرس هر بار که آدمی تازه را میبینند یاد گذشته بیفتند و گذشته را مدام احضار کنند و حال را به چیزی تبدیل کنند که حوصلهی هر کسی را سر میبرد. این آندرسِ اول است؛ آندرسی که هنوز حقیقت زندگیاش را باور نکرده و ممکن است یکدفعه، در نتیجهی یک اتفاق، تبدیل شود به آندرسِ دوم، به آدمی که خوب میداند گذشته فقط در خاطراتیست که برایش مانده، در عکسها و فیلمها و بهجای اینها باید آمادهی زندگی تازهای باشد که هرچند شروع کردنش آسان نیست، اما ناممکن هم نیست. کار دیگری هم نمیشود کرد؛ زندگی ظاهراً ادامه دارد؛ دستکم این چیزیست که میگویند و راه خودش را هم میرود و ما هم مثل آندرس، مثل هر آدم دیگری، چشم به همین راه میدوزیم؛ به آنچه پیش پای ماست؛ به آنچه نامش را آینده گذاشتهاند؛ آنچه نامش را آینده میگذاریم.
رادیوگرافیِ یک خانواده به ورق خوردنِ آلبومی شبیه است که از عکسِ مادر سر سفرهی عقد شروع میشود که کنارِ عکس پدر، یا اگر بخواهیم دقیقتر بنویسیم قابِ عکسِ پدر، نشسته و با عکس فیروزهای که برای همیشه روی دستهای پدر، پدری که هم طایی جان و هم فیروزه موسیو صدایش میکنند جا خوش کرده، به پایان میرسد؛ در واقع با قابِ عکس دیگری از پدر که کمکم عادت کردهایم موسیو صدایش کنیم. و البته این هم هست که آن عکسِ رادیوگرافی، عکسی که فیروزهی بیرونِ قاب دستآخر نشانمان میدهد، پیوند دیگریست با موسیو؛ چون اولین عکسِ کمرِ دو تکه شده را هم موسیو گرفته؛ چون اصلاً متخصص این کار بوده. آنچه در این فاصله میبینیم، آنچه در فاصلهی این دو عکس، یا در فاصلهی دو قاب، پیش چشمهای ما ورق میخورَد، تاریخیست که میشود آن را غیررسمی و درعینحال رسمی در نظر گرفت؛ ورق خوردنِ همان تقویمیست که شاید پیش روی دیگران هم بوده، اما فقط آدمهای این خانه دورِ بعضی روزهایش را خط کشیدهاند. و از اینجاست که میشود وارد خانه شد؛ خانهای که دوربین انگار وظیفهی اسکن کردنش را بهعهده گرفته. دوربین هر بار روی یک خط صاف پیش میرود؛ تا دیوارِ روبهرو و دری که در میانهی اتاق است؛ دری که خانه را به دو قسمت بدل کرده. خانه از اولش هم یک خانه نیست؛ دو تا خانه است؛ دو تا سرزمین که مرزی ندارند: خانهای با «سوتِ پدر، ذکر مادر. تابلوِ پدر، سجادهی مادر. سرزمین پدر، سرزمین مادر. و فیروزه میان این دو سرزمین.» و بعد، کمی بعدِ آنکه موسیو به طایی جان میگوید: «من دیگه زبونِتَم نمیفهمم.»، این در بسته میشود؛ دری که خیال کرده بودیم همیشه باز خواهد بود، یا درست اینکه دلمان میخواست همیشه باز باشد، دو تا خانهای که بهوقتش یک خانهاند، دوتا سرزمین بدل میشوند به یک خانه و این خانهی تازه هرچند همان خانهی قبلیست، اما سروشکلش تازه است؛ اینبار خانهایست بدونِ هیچچیز؛ خانهایست بدونِ همهچیز؛ خانهایست با چیزهای تازه؛ با هویتی تازه. صدای راوی در گوشم میپیچد: «به همون سرعت که مادر پیشرَوی میکرد، پدر عقب مینشست.»
قول مشهوریست که خاطرات، در طول زمان خانگی میشوند و آنچه خانه مینامیم، این چاردیواریای که سقف و سرپناه ماست، اگر گوشهوکناری داشته باشد که خاطراتی در آن شکل بگیرند؛ اگر در و دیوارِ اتاقهایش را تابلوهایی پوشانده باشند که اولین تجربههای ما در مواجهه با نقاشیاند، اگر حیاط و باغچهای پُر از گلسرخ داشته باشند؛ اگر اتاقهای خانه را با قطعههای موسیقیِ باخ و شوپن و موتسارت و برامس و بتهوون و با شعر حافظ و نیایش مادر به یاد میآوریم، یعنی خاطراتمان صاحب سقف و سرپناهی هستند که با این چیزها و فقط با همین چیزهایی که در یاد ماندهاند، میشود شفافتر ترسیمشان کرد. خانه با این چیزهاست که خانه میشود. راوی، فیروزهی دیگر، میگوید: «خانه با چلچراغهای یادگارِ پدربزرگ، تابلوهای محبوبِ پدر، موسیقی باخ و شعرِ حافظ جان گرفته بود.» و این خانهایست که راوی در آن بازی کرده، خانهایست که در آن بزرگ شده و قد کشیده. اما شاید بهتر است همینجا دست نگه دارم و آخرین جمله را عوض کنم. این خانهایست که راوی ترجیح میدهد در حیاط سرسبزش، کنار آن باغچهی پُرِ گلهای سرخ، روی دستهای موسیو، تا ابد بماند. پس شاید بشود اینطور نوشت که خانه اینجا دیگر آن سقف و سرپناهی نیست که آدم شباش را در آن به صبح میرساند؛ خانه جاییست که هر کسی میتواند خودش باشد؛ در واقع تنها جایی که میتواند خودش باشد؛ اگر همهچیزِ خانه با او جور باشد.
مُردن آدمی را مشتاقِ زیستن میکند؛ مشتاقِ کشفِ چیزهای نادیده و آدمهای از راه رسیده. مشتاقِ چیزهای تازهای که پیشتر نبودهاند؛ یا بودهاند و آدمی این چیزها را نمیدیده. رسیدن به لحظههای آخر است انگار که حسرتِ گذشتهی بیحاصل را در وجودِ آدمی زنده میکند و حسرت است انگار که بلای جانِ آدمی میشود در آن روزهای آخر و دقیقههایی که هرکدام شاید آخرین دقیقه باشند.
واتانابهی زیستن هم تا مرگ را کنارِ خود حس نمیکند شوقی به زیستن ندارد. زیستن به خیالش همین است که هست؛ بیدار شدن از خواب و رفتن به اداره و بازگشت به خانه و خوردنِ شام و چشمها را روی هم گذاشتن و خوابیدن. امّا زیستن انگار چیزِ دیگریست که واتانابه نمیشناسدش؛ تن به عادت ندادن و کشفِ لذّتِ زندگی. بی بهانه نمیشود زندگی کرد. آنچه هست انگار نامِ دیگری دارد. ارزشِ زندگی به لذّتیست که آدمی نباید از خودش دریغ کند. امّا اینها بهچشمِ واتانابه مُشتی کلمه است؛ کلماتِ ظاهراً قشنگی که معنا ندارند. چگونه میشود از زندگی لذّت بُرد وقتی لذّت کلمهایست ظاهراً بیمعنا؟ چیزی را که نیست نمیشود به دست آورد. چیزی انگار قطعیتر از مرگ نیست. واقعیتر از مرگ هم چیزی نیست. و همیشه چیزی هست که میلِ زندگی را در آدمی میکُشد. «دنیا زشتی کم ندارد.» (خانه سیاه است) و همین کفایت میکند انگار برای دلزدگی از زندگی وقتی آدمی میداند روزهای آخر است و خوشیها پایدار نیست و هر لبخندی شاید آخرین لبخندِ زندگی باشد. همین است که در خوشترین لحظههای روزهای آخر هم مُدام مرگ را به یادش میآورد؛ هر آنچه سخت واستوار است دود میشود و به هوا میرود؛ چه رسد به دلدادگی. «همهجا تاریک است و چیزی نیست که بگیرمش. فایدهای هم ندارد.» چارهی کار انگار تاب آوردن است. دیدنِ چیزها و ظاهراً دلخوشبودن؛ وانمود میکنی که خوبی و میخندی و کیف میکنی از این زندگی، ولی کارِ سختیست وانمود کردن و ظاهراً خوب بودن و خندیدن و کیف کردن وقتی خوشی ناپایدار است و دلخوشیها همه دود میشوند و به هوا میروند و ردّی از خود نمیگذارند.
آنکه وانمود میکند خوب است و میخندد و کیف میکند از زندگی شاید روزی، ساعتی یا دقیقهای حتّا این خوشی را باور کند. امّا چه میشود اگر باور کند این خوشی پایدار است و ادامه دارد؟ دل کندن از زندگی سختتر میشود. میلِ زیستن است که آدمی را از مرگ دور میکند. فرار می کند از دستِ مرگ. امّا کسی که روزهای آخرِ عمر را میگذراند چرا باید از دستِ فرار کند؟ مرگ در یکقدمیست؛ سایه به سایه تعقیب میکند آدمی را. امّا این همهی دردِ واتانابه نیست؛ این مردِ در آستانهی مرگْ میل به کار دارد؛ میخواهد کاری بکند؛ انگار همهی عمر کاری نکرد؛ یا کارهای قبلی کار نبودهاند. و کار انگار چیزیست که به مذاقِ آدمی خوش بیاید. دوستش بدارد، افتخار کند به آن و فکر نکند اگر کارِ دیگری کرده بود زندگی بهتر میشد و زیباییِ دنیا دوچندان میشد. زندگی انگار هیچوقت بهتر نمیشود؛ اگر بدتر نشود و اگر دردهای آدمی دوچندان نشوند و دنیا را پیشِ چشمانش به جهنّمی حقیقی بدل نکنند.
زندگی رنج است و واتانابه در سالهای زندگیاش کم رنج نکشیده است. رنج است که آدمی را پیش میبرد، راه را نشانش میدهد و امیدِ آینده را از او میگیرد و حسرتِ گذشته را در وجودش زنده میکند. امّا چه میشود کرد وقتی واتانابه از ابتدای کار مرگ را باور کرده و امیدش را از دست داده؟ میلِ زیستن، میل دیدن و کشفِ چیزهای تازه دوای دردِ واتانابه نیست. چارهی این درد مُردن است؛ دل کَندن از خوشیهای ناپایدار و قبولِ تنها چیزی که در زندگی قطعیست. با اینهمه از خوشاقبالیِ واتانابه است که بالأخره معنای زندگی را میفهمد و بعد میمیرد. سر درنیاوردن از زندگی و کشفنکردنِ نقطهی مرکزیاش شاید عظیمترین دردِ زندگی باشد. واتانابه رازِ بزرگ را میفهمد. کشف میکند که زندگی دقیقاً چه چیزهایی نیست و دقیقاً چه چیزهایی باید باشد. امّا کشفِ این چیزها قرار نیست زندگی را به او برگرداند. زیستن به پایان رسیده است و پایانِ زیستن مُردن است. دل کندن از چیزها و بستنِ چشمها و تن دادن به واقعهای بزرگ. سخت هم نیست انگار؛ وگرنه واتانابه از پسِ این کار برنمیآمد. به همین صراحت.
در جوابِ میشل سیمانِ منتقد که پرسیده بود ایدهی اولیهاش چه بوده گفته بود میخواستم فیلمی دربارهی آدمی بسازم که جای دیگری به دنیا آمده؛ چون با خودم فکر کرده بودم آن جای دیگر هم به اندازهی اینجا غمانگیز و ناراحتکننده است. زندگی دوگانهی ورونیک نتیجهی همان ایده است. فیلمی که بهزعم کیشلوفسکی داستان دو زندگیست؛ زندگیای در اینجا و زندگیای در جای دیگر. هرچند این زندگی یکی هستند؛ یا میتوانند یکی باشند. داستان دو زندگی برای کیشلوفسکی رها کردنِ دنیای پُرمسئلهی ده فرمان بود؛ فیلمهایی دربارهی آدمهایی مسئلهدار، اما ورونیک و ورونیکای فیلم هم مسئلهشان را با کیشلوفسکی در میان گذاشتند. یک وقت ممکن است آدمی به بودن فکر کند؛ به اینکه باید بود، یا نبود و یک وقت ممکن مهمترین مسئلهاش چگونه بودن باشد. هر آدمی ظاهراً مشتاقِ خوشبختیست، یا ممکن است محتاج خوشبختی باشد؛ اما چگونه میشود خوشبخت بود وقتی همین آدم به چگونگیِ بودنش فکر نمیکند؟ ورونیکای لهستانی با همهی شوقِ زیستنش، با همهی شوقش به خواندن، روی صحنه میمیرد و ورونیکِ فرانسوی در لحظه تصمیم میگیرد قیدِ موسیقی را بزند و راه دیگری برای زندگی انتخاب کند. چه چیزی در این زندگیست که راه را پیش پای آدم میگذارد و آدم از کجا میفهمد که راهِ تازه راهِ درستتریست؟ بختواقبال را ظاهراً باید در شمار مایههای تکرارشوندهی فیلمهای کیشلوفسکی گذاشت. در فیلمهای کیشلوفسکی بختواقبال را نمیشود دستکم گرفت؛ مسئلهی «چه میشود اگر را» هم. دستکم این دنیاییست که بختواقبال در آن راه را پیش پای آدمها میگذارند. چند سالی پیش از این بختِ بیحساب کیشلوفسکی نشان روشنی از بختواقبال بود و چند سالی بعد در سه رنگ: قرمز ولنتین اصلاً چند باری به آن ماشینِ بازیِ بختواقبال سر میزد و برنده شدن برایش مهم بود. و مهمتر از اینها شاید بختواقبالِ زنده ماندن است؛ زنده ماندن و نفس کشیدن. زندگی دوگانهی ورونیک هم بهنوعی دربارهی همین چیزیست که نامش را گذاشتهاند بختواقبال: بختِ زندگی در لهستان و بختِ زندگی در فرانسه؛ بختِ «زندگیای در اینجا و [بختِ] زندگیای در جای دیگر». هیچچیزِ زندگی دوگانهی ورونیک قطعی نیست. همین است که میشود فکر کرد اگر بهجای دو دختر، بهجای ورونیکا و ورونیک، با یک دختر طرف باشیم چه میشود؟ چه میشود اگر آدم اصلیِ این داستان همان ورونیکِ فرانسوی باشد؟ چه میشود اگر ورونیکای لهستانی، خوانندهای که شوق زیستن و خواندن دارد و عمرش به دنیا نیست، زاییدهی خیالِ ورونیک باشد؟ صحنهای را به یاد بیاوریم که الکساندر و ورونیک نشستهاند در کافه و الکساندر دارد توضیح میدهد که: «میدانید که کارم قصه نوشتن برای بچههاست، ولی الان میخواهم داستانی واقعی بنویسم. کتابی دربارهی یک زن، زنی که به درخواستِ یک غریبه جوابِ مثبت میدهد. خب، از خودم میپرسیدم چنین چیزی اصلاً امکان دارد؟ از نظرِ روانشناسی اصلاً امکان دارد یک زن… نمیخواهی چیزی بگویی؟» و جوابِ ورونیک این است «چرا من؟ برای چی من را انتخاب کردهای؟» کمی بعدتر هم، وقتی آنها حسابی باهم آشنا شدهاند، ورونیک یکیدیگر از آن جملههای کلیدیاش را میگوید «خب، دیگر چی میخواهی دربارهام بدانی؟» دربارهی ورونیکه چه میدانیم؟ اینکه ورونیکای لهستانی نمونهی کاملشدهی ورونیکِ فرانسویست، در اینکه شکی نیست؛ سرخوشیاش، شادیاش و شوق و علاقهاش به زندگی و آدمها، هزار بار بیش از آسرخوشی و شادی و شوق و علاقهی ورونیک است و علاوه بر آن «الف»ی که نامش را از ورونیکِ فرانسوی جدا میکند، «الف»ی که منحصربهفردش میکند، به چندینوچند هنر هم آراسته است؛ از جمله یکی اجرای آثارِ بودنمایر که بعدتر میفهمیم نهایتِ آرزوی آن ورونیکِ بی«الف» است. و داستانِ دو عروسکی هم که الکساندر ساخته هم هست. در آن چند دقیقهای که الکساندرِ عروسکساز دارد داستانش را برای ورونیک میخواند، چیزی که مهم بهنظر میرسد، صورتِ دختر است. الکساندر داستانش را میخواند: «بیستوسوم نوامبرِ ١٩۶۶، مهمترین روزِ زندگیِ هر دو زن بود. آنروز هردو رأسِ ساعت سه صبح پا به دنیا گذاشتند؛ در دو شهرِ مختلف، و در دو قارهی مختلف. هردو صاحبِ موهایی تیره بودند و چشمهایی میشی. دوسالشان شده بود و تازه شروع کرده بودند به راهرفتن که یکیشان افتاد توی تنور و جزغاله شد. چندروز بعد، آنیکی هم نزدیک جزغاله شود، ولی توی لحظهی آخر پا پس کشید. امّا خبر نداشت که آن دیگری جزغاله شده است.» بعد ادامه میدهد: «ازش خوشت آمد؟ اسمِ داستان را میشود گذاشت «زندگیِ دوگانهی…» نمیدانم باید چه اسمی رویشان بگذارم…» غریبهای چیزی شبیهِ آنچه را در ذهنتان گذشته، روی کاغذ آورده و آن نوشته را، داستان را، برایتان خوانده. یادمان هست که الکساندر کُنتاکتِ عکسهای ورونیک را بهدقّت دیده و گفته: «این تویی که مانتو پوشیدهای؟» و ورونیک، با کمی تردید، در جوابش گفته: «نه، من نیستم.» الکساندر تأکید کرده که: «چرا خودتی.» و عکس را داده دستِ ورونیکی که تردیدش دوچندان شده. جملهی بعدی ورونیک ادامهی حرفهای قبلیست؛ چیزِ تازهای را روشن نمیکند. «ولی اینکه مانتوِ من نیست.» لحظهای بعد، کُنتاکتِ عکسها توی دستهایش مچاله شده، گریهاش گرفته و روی تخت دراز کشیده. درواقع، بعدِ دیدنِ این عکسهاست که الکساندر آن عروسکها را ساخته و آن داستان را برای ورونیک تعریف کرده. در واقعیت گاهی چیزیست که به داستان پهلو میزند؛ چیزی که خیالیتر از واقعیت بهنظر میرسد، اما همین است که زندگی را میسازد؛ که زندگی را پیش میبَرَد؛ لحظهای که میایستی روبهروی چیزی و خیال میکنی اینها را به خواب میبینی یا دیگری تو را به خواب میبیند. تو دیگری را زندگی میکنی. تو مشغول زندگیِ دیگری هستی.
دستنوشتههای محسن آزرم ـــــ Manuscripts by Mohsen Azarm