گوش کن فیلیپ نمونهی خوبیست برای توضیح این نکته که تماشاگران همیشه قرار نیست از فیلمی که میبینند جلو بزنند و پیش از آنکه فیلم تمام شود از همهچیز باخبر شوند و گاهی فیلمهایی را تماشا میکنند که هرچند همهچیزِ این فیلمها ظاهراً معلوم است امّا واقعاً همهچیز معلوم نیست و اصلیترین دلیل معلوم نبودنِ همهچیز این است که الکس راس پری از الگوهای سادهی رفتاری سرپیچی کرده و هر مسیرِ ازپیشرفتهای را که در در ذهن تماشاگران جا خوش کرده کنار زده تا به نتیجهای که تماشاگران میخواهند نرسد و قاعدتاً برای رسیدن به این نتیجهی تازه باید هر صحنهی پیشبینیپذیری را به گونهی دیگری تمام کرد و هر رابطهای را که در آستانهی ثبات است با تلنگری ویران کند و تازه بعد از این ویرانیست که میشود فهمید این شخصیّتها واقعاً آدمهایی نیستند که وانمود میکنند و همهچیز را نهایتاً دوباره باید ارزیابی کرد و اصلاً عجیب نیست که لغزندگی و فرّار بودنِ صحنهها و شخصیّتها و روابطشان تماشاگران را بهیاد فیلمهای جان کاساوتیس بیندازد که میگفت هیچ شخصیّتی را نباید کاملاً در کانون تمرکز نگه داشت و متوّقف کرد تا همهی جنبههای عاطفیاش آشکار شود و تماشاگران بعد از این به این فکر میکنند که ظاهراً پیش از آنکه فیلم شروع شود شخصیّتها برای فیلمساز به حرکت درآمدهاند و از قبل معلوم بوده که باید از پسِ ترکیبِ غریبِ حرصدرآر بودن و رقّتانگیز بودن و آزاردهنده بودن و عصبی بودن و آرام بودن و آسیبپذیر بودن و قلدر بودن برآیند تا سردرگمیشان در این سفری شهری بیپایان بیشتر به چشم بیاید و این همهی کاریست که فیلیپ لوئیس فریدمن در مواجهه با دیگران میکند و آسیبپذیریاش را در برابر زندگی در شهر پنهان نمیکند و فرقی هم ندارد که این دیگران دوستان سابق دوران دانشگاه باشند یا همخانهی این سالها که دستآخر عزمش را جزمِ کاری میکند که انجام دادنش سخت است ولی چارهای جز این ندارد و با کنار زدن خشم و مهرِ همزمانْ فیلیپِ بداخلاقِ بهانهگیرِ خودپسندِ ایرادگیرِ بیتوجّه به دیگران را در دلِ شهری رها میکند که فیلیپ پیشتر خیال کرده دیگر قرار نیست انرژی کاملی از آن بگیرد و فعلاً چارهای جز رفتن و ادامه دادنِ راهی ندارد که نمیداند به کجا میرسد.
ملکهی زمین را نمیشود بدون الیزابت ماس به یاد آورد؛ بدون ترکیب غریب عشق و نفرتی که در رفتارش هست؛ بدونِ سرمایی که در وجودش خانه کرده و البتّه جدّیتی که گاه و بیگاه جایش را به شوخطبعی میدهد. فقط او میتوانسته چنین نقشی را بازی کند؛ بین زمانها سرگردان باشد و کسی از ذهن پیچیدهاش سر درنیاورد. گاهی انگار خودش هم درست نمیداند که در لحظه دارد به چه چیزی فکر میکند و آنچه مایهی آزارش شده مربوط به زمان حال است یا ریشه در گذشته دارد؛ گذشتهای که دست برنمیدارد از سرش. ادامه دارد. زمانِ حالش امتدادِ گذشتهایست که لحظههایی از آنرا در زمان حال میبینیم؛ در چیزهایی که میخواهد به یاد بیاورد؛ یا میخواهد به یاد نیاورد و دنبال راهی است برای فرار از آنها. آنچه دارد نتیجهی همان گذشته است؛ زندگی و هنری که باید راهی برای ارائهاش پیدا کرد. بیرون آمدن از زیر سایهی پدری که هنرش را دیگران پسندیدهاند آسان نیست و هر بار فکر کردن به او یاد آوردن گذشتهایست که نمیشود از دستش خلاص شد. خلاصی از گذشته ممکن نیست و هیچ به یاد آوردنی هم واقعاً مایهی آسودگی خیال نمیشود. همهچیز بستگی دارد به خودش؛ به پذیرفتن یا نپذیرفتنِ آنچه هست. افسردگی آنطور که کاترین میگوید چیزی فراتر از یک مشکل است؛ بیماریایست که باید آنرا پذیرفت و به جستوجوی راهی برای کمرنگ کردنش برآمد. امّا جنون مرحلهی بالاتریست که شاید راهی برای درمانش پیدا نشود. هست بیآنکه کمرنگ شود. جنونِ کاترین است که ذهنش پیچیدهاش را پیچیدهتر میکند؛ همهی راهها را میبندد و قفلی به درهای بسته میزند که باز کردنش ممکن نباشد. برای فرار از جنون است که کاترین به آبوآتش میزند؛ فراموش میکند و به یاد میآورد. کنار آمدن و پذیرفتن البتّه کار آسانی نیست امّا وقتی پای جنون در میان باشد همهی ممکنها درجا بدل میشوند به ناممکن.