…To Be Continued
همهی نوشتههای محسن آزرم
از کنار هم میگذریم
پُل آسترِ رماننویس در مصاحبهای گفته بود تصادف مهمترین چیزِ دنیا نیست امّا بههرحال بخشِ مهمّیست از آنچه نامش را هستی گذاشتهایم و در رمانهای او هم هرچه رخ میدهد در نتیجهی تصادف است؛ دو اتّفاق که باهم رخ میدهند؛ دو چیزی که هیچ انتظار نداشتهایم آنها را یکجا ببینیم همزمان ظاهر میشوند. سه فیلمِ اوّلِ کارنامهی اینیاریتو هم بر پایهی همین تصادفها شکل گرفتهاند؛ بهخصوص که در عشق سگی و ۲۱ گرم اصلاً «تصادف»ی هست که زندگی آدمها را دستخوش تغییر میکند؛ آدمهایی را از یکدیگر جدا میکند و آدمهایی را به یکدیگر میرساند.
هیچکس خیال نمیکند تصادفی در کمینش نشسته و هیچکس باور نمیکند تصادف میتواند مسیرِ زندگیاش را عوض کند. امّا هیچکس هم با گذر از تصادف آدمِ پیش از آن لحظه نیست. تصادف حتّا اگر آسیبی به جسمش نزند چنان ضربهای به جانش میزند که دیگر راهی برای برگشت به لحظهی پیش از تصادف پیدا نمیکند. همیشه عشقی هست که آدمها را وامیدارد به اینکه در لحظهی حال نمانند و برای ابدی کردن پیوندشان به جستوجوی راهی برآیند امّا مشکل اینجاست که عشق راهی را پیش پایشان میگذارد که در میانهاش قرار است تصادفی هولناک رخ دهد؛ تصادفی که سرنوشت آدمهایی دور از هم را بههم پیوند میزند و آدمهایی که گاه و بیگاه از کنار هم گذشته و اعتنایی به دیگری نکردهاند ناگهان در تصادفی بزرگ بههم میرسند؛ لحظهی نابودی همهچیز و لحظهی دست کشیدن از آنچه پیش از این در طلبش بوده. زندگی به پیش و پس از تصادف تقسیم میشود؛ لحظهای که تصادفی در کار نبوده و لحظهای پس از تصادف که دیگر هیچچیز در کار نیست.
تصادف کار خودش را میکند؛ زهرش را میریزد و تلخی را به جان والریا و اکتاویو میاندازد و آنچه پیش از این عشقی ابدی نام گرفته کمرنگ و کمرنگتر میشود. تصادفی رخ میدهد تا تنهایی از پرده بیرون آید. سگهای بختبرگشتهی الچیوو هم جانشان را در نتیجهی زخمهایی که سگ اکتاویو به جسمشان میزند از دست میدهند تا الچیوو هم طعم ترسناک تنهایی را بچشد. درست است که سگِ اکتاویو کنار الچیوو میماند امّا بههرحال تماشای هر روزهاش برای او یادآور سگهای ازدسترفتهایست که بخش مهمّی از زندگی او بودهاند. امّا چه اهمیّت دارد؟ مهم این است که نام تازهای به این سگ بخشیده و زندگی تازهای را با او شروع میکند. برای رسیدن به جایی که دیگر معلوم نیست کجاست و هیچ معلوم نیست رسیدن به آن چهقدر میتواند مایهی امیدواری باشد.
بااینهمه ظاهراً پیش از آنکه تصادفی رخ بدهد همه دست به هم دادهاند تا زندگی را جهنّمتر از آن کنند که هست؛ جدال والریا و دانیل زمینهی هر تصادفی میتواند باشد و رفتار سوزانای نتیجهی منطقی تصادفیست که ریشه در خشونتی پیوسته دارد؛ خشونتی که آدمها از سگها طلب میکنند و آنها را به جان یکدیگر میاندازند تا پول بیشتری به جیب بزنند و زندگی بهتری برای خود دستوپا کنند. هرچه خشونت بیشتر و پررنگتر باشد بهتر است. سگ سیاه چارهای ندارد جز خشونت. آنچه از او میخواهند همین خشونت است و آنچه بعد از این خشونت نثارش میکنند مهر و محبّتیست که پیشتر از او دریغ شده.
اینجاست که وضعیّت و موقعیّت سگها و جدالشان آشکارا وضعیّت و موقعیّتِ آدمها را نشان میدهد. بعد از زخمی که نثار سگ سیاه میشود و تصادفی که موقعیّت اکتاویو و والریا را بههم میریزد همهچیز شکلِ دیگری به خود میگیرد. والریا خیال نمیکند که مشکلش دائمیست؛ خیال میکند دوباره همهچیز مثل سابق میشود امّا از دست دادن پایش کمترین تاوانیست که باید بپردازد؛ تاوان رها کردنِ همهچیز و پشتپا زدن به چیزهایی که پیش از این ظاهراً برایش مهم بودهاند.
نکتهی اساسیِ عشقِ سگی بلندپروازیِ اینیاریتو/ آریاگا در پرداختِ داستانهای موازی بود؛ داستانهایی که قرار است که بالاخره در نقطهای بههم برسند و پازل ظاهراً بههمریختهای را که پیش روی تماشاگر است کامل کنند. درعینحال آنچه این بههمریختگی را پُررنگتر میکند شیوهی استفاده از دوربین روی دست است؛ وقتی هیچچیز سر جای خودش نیست و موقعیّت ثابت و مستحکمی ندارد و هر تکان و هر ضربهای برای مخدوش کردن کافیست نمیشود به دوربین ثابت فکر کرد. همهچیز در زندگیِ این آدمها معلّق است. پایدار نبودنِ این آدمها و زندگیشان را هم قاعدتاً نمیشود با دوربینی ثابت نشان داد؛ آدمهایی که روی پُل ناپایدار زندگی قدم برمیدارند و میدانند با هر تکانی ممکن است سقوط کنند. نه عشقی در کار است و نه امیدی به آینده. هرچه هست ترسِ از دست دادن است و تنها ماندن.
با مهر به گذشته بنگر؟
مهمترین لحظهی زندگی هر آدمی شاید آن لحظهایست که به «عزیزترین و درونیترین» آرزویش میرسد. همیشه چیزی هست که بیش از هر چیز رنجش میدهد و همیشه حرف زدن از این چیز با دیگرانْ بیفایدهترین کار ممکن است. چگونه میشود از چیزی گفت که مایهی آزار است و چگونه میشود آزاری را که جایی در ذهن آدم جا خوش میکند برای دیگری توضیح داد. اما استاکر، این مرد شوریدهی بیقرارِ نترس، در فیلمِ آندری تارکوفسکی، لحظهای که همراهِ نویسنده و استاد روبهروی آن اتاق ایستاده، بعد از گفتن این چیزها اضافه میکند «وقتی کسی زندگی گذشتهاش را پنهانی مرور میکند مهربانتر میشود.»
همهی آنچه در استاکر (۱۹۷۹) میبینیم، شاید تلاشی برای رسیدن به همان لحظهایست که «عزیزترین و درونیترین» آرزو پیش روی آدم قرار میگیرد. سفر سخت و جانکاه استاکر و نویسنده و استاد برای رسیدن به آن جای عجیبی که نامش را گذاشتهاند منطقه، بیش از همه یادآور همهی آن سختیهایی است که آدمها به جان میخرند تا به آنچه میخواهند، آنچه در خیال خود دیدهاند، برسند؛ جایی یا چیزی که حقیقیتر از هر چیز واقعیای است که دوروبرمان میبینیم. همهی راه را آمدهاند که برسند به منطقه، به اتاقی که در این منطقه است؛ اتاقی که شبیه هر اتاق دیگریست اما کمی دقیقتر که نگاهش کنند انگار شبیه هیچ اتاق دیگری نیست. مسأله خود اتاق است یا آدمهایی که حالا در آستانهی این اتاق ایستادهاند؟ این سه نفری که حالا اینجا ایستادهاند همان سه نفری هستند که پیش از سفر بودهاند؟ استاکر میگوید کافیست روی گذشته تمرکز کنیم تا آن آرزو، بیآنکه به زبان بیاوریمش، پدیدار شود. یاد گذشته افتادن اصلاً آسان نیست؛ با مهر به گذشته فکر کردن هم آسان نیست وقتی به یاد بیاوریم این آخرین فیلمی بود که آندری تارکوفسکی در وطنش ساخت و بعد از آن راهی جز تبعید پیش پایش ندید.
درون آینهی روبهرو چه میبینی؟
اصلاً عجیب نیست که همان اوایلِ فیلم کوتاه پنجرهی همسایه، برندهی جایزهی بهترین فیلم کوتاهِ اسکار ۲۰۲۰، درست همان لحظهای که زوجِ داستان روی صندلیهایشان مینشینند و الی چشمش به پنجرهی روبهرویی، به پنجرهی آپارتمان روبهرویی میافتد و به شوهرش جیکاب میگوید که روبهرو را تماشا کند، ما هم درجا یاد پنجرهی عقبیِ آلفرد هیچکاک میافتیم؛ چون از ۱۹۵۴ به بعد، هر فیلمی دربارهی تماشای خانهی دیگران، دربارهی کنجکاویهای طبیعی و ایبسا غیرطبیعی همسایهها، ما را یاد همین میاندازد.
چندسالی بعدِ آنکه پنجرهی عقبی ساخته شد، آلفرد هیچکاک در مصاحبهی بلندبالایش با فرانسوآ تروفو گفت «با این فیلم میخواستم یک سینمای خالص بسازم. مردی که از جایش تکان نمیخورد و فقط دارد بیرون را میبیند. بخشی از فیلم همین است. بخش دیگر عکسالعمل او است به چیزهایی که میبیند. ایدهی سینمایی را نمیشود خالصتر از این بیان کرد. حتماً میدانید که این موضوع را پودوفکین مطرح کرده. در یکی از کتابهایی که دربارهی هنر تدوین نوشته توضیح داده که استادش کولِشوف چه تجربهای داشته.» تجربهای که هیچکاک از آن میگوید، البته، با تجربهی خودش در پنجرهی عقبی یکی نیست و پنجرهی عقبی داستان تماموکمال آدمیست که چارهای ندارد جز لم دادن روی صندلی و تماشای پنجرههای پشتی خانهاش؛ چون پایش در گچ است و هیچ کار دیگری از دستش برنمیآید.
چند سال بعدِ آن، رولان بارت هم در گفتوگویی تنبلی را «هیچ کاری نکردن» دانسته بود؛ تن به بطالت سپردن و پا گذاشتن به کسالتی که شاید برای کسانی که دوست ندارند دست به سیاه و سفید بزنند جذّاب باشد. از این نظر پنجرهی عقبی هیچکاک راهیست برای جذّاب کردنِ کسالت؛ آن هم در زندگی عکاسی که کارش عکاسی از مسابقههای اتوموبیلرانی بوده و طبیعیست کسی که چنین کاری میکرده نمیتواند این کسالت روزانه را تاب بیاورد و روی صندلی لم بدهد و بخوابد و از دست گرما و مگسها شکایت میکند و تنها کاری که میتواند بکند پناه بردن به دوربین عکاسیست؛ آن هم برای تماشای آدمهایی که در پنجرههای روبهرویی سرگرم کار خودشان هستند.
جف، شخصیت اصلی پنجرهی عقبیِ هیچکاک، آدمیست که بههرحال میخواهد از همهچیز سر در بیاورد. چشمهای تیز و دقیقی هم دارد. همهچیز را میبیند و همزمان چشمش همهی پنجرهها را در نظر دارد؛ که اصلاً هم کار آسانی نیست. علاوهبر این سعی میکند دیده نشود. خودش نباید به چشم بیاید تا بتواند همهجا را خوب تحت نظر بگیرد. در نیویورک ۲۰۱۹، در فیلم پنجرهی همسایه، الی دستکم این مشکل را ندارد، چون دوربینی که روی میز خانهشان است خیلی خوب و واضح و دقیق خانهی همسایه و آدمهای این خانه را نشان میدهد. نکتهی اصلی پنجرهی همسایه هم اتفاقاً آن چیزهایی نیست که هیچکاک را به ساختن آن شاهکار واداشت؛ چون اینجا با داستان دیگری و آدمهای دیگری طرفیم.
آنچه نامش را گذاشتهاند زندگی مشترک، ظاهراً از جایی شروع میشود که دو آدم به دلیلی، یا به هزارویک دلیل، عاشق و شیدای یکدیگر میشوند و فکر میکنند چیزی مهمتر از این نیست که باهم زندگی کنند و این زندگی را آنطور که دوست میدارند و خیال میکنند درست است بسازند؛ دستکم تحمل آدمها و دنیا اینطوری آسانتر میشود. مشکل جایی شروع میشود که کیفیت پیوندِ این دو آدم، بعدِ چندسال، بعدِ بچهدار شدن و پشت سر گذاشتن هزار ماجرای خوب و بد، تحت تأثیر قرار میگیرد و هیچچیز دیگر شبیه آن روزهای اول نیست که انگار با دیدن یکدیگر چشمشان برق میزده و دنیا به چشمشان بهشت موعود میرسیده. مشکل دقیقاً خود این آدمها هستند. معلوم است که هر آدمی در زندگیاش بالاوپایین دارد. هیچوقت نمیشود از کسی توقع داشت که همیشه خوب و خوش باشد. خوب و خوش بودن آدم بستگی به هزار چیز دارد؛ از جمله به حالوروز دنیا و باقی آدمها که اگر بههر دلیلی خوب نباشد آدم هم نمیتواند مثل قبل رفتار کند و قاعدتاً همهچیز شکل دیگری پیدا میکند.
گفتهاند که پنجرهی عقبیِ هیچکاک هم در نهایت فیلمی دربارهی عشق و ازدواج است؛ دربارهی جنبههای متفاوت عشق و ازدواج؛ اینکه زندگی هیچ دو زوجی را نمیشود باهم مقایسه کرد و اینطور که بهنظر میرسد حرف غلطی هم نیست. پنجرهی همسایهی مارشال کوری هم اتفاقاً دربارهی عشق و ازدواج است؛ الی و جیکاب ظاهراً عاشق هم بودهاند؛ هنوز هم هستند، اما مثل خیلی از زنوشوهرها زمان گاهی بر آنها غلبه میکند و باعث دلخوریشان میشود. شروع میکنند به بحثوجدل و همینطور ک هباهم بحث میکنند معلوم است که ماجرا چیز دیگریست. هرکدامشان میخواهند مشکل را گردنِ دیگری بیندازند و مثل بیشتر زوجها هرکدام خودشان را بیگناه میدانند.
نکتهی اصلیِ آن پنجرهی روبهرو، آن آپارتمانی که درست روبهروی آپارتمان الی و جیکاب است، زوج جوانی هستند که انگار خودِ جوانتر آنها محسوب میشوند. معلوم است که شباهتی بههم ندارند. این چیزها که مهم نیست؛ مهم کیفیت پیوند زوج است؛ اینکه عشقشان را به روشنترین شکل ممکن نثار یکدیگر میکنند و به چیزی جز این هم فکر نمیکنند. همین است که الی و جیکاب را وامیدارد به اینکه شروع کنند به طعنه زدن و آنقدر این کار را ادامه میدهند که خودشان میفهمند دارند یک زندگی را زیر سئوال میبرند؛ زندگی خودشان.
تماشای زندگی دیگران از دور البته همیشه جذاب است. همیشه فکر میکنیم آنها که در خانهی روبهرویی زندگی میکنند هیچ غموغصهای ندارند و دلشان خوش است به بودنِ باهم و حسرت میخوریم که چرا این دلِ خوش به ما نرسیده و چرا هر چه غموغصه بوده از آسمان روی سر ما نازل شده. همین است که الی و جیکاب، اول کنار هم، و بعد بهترتیب و دور از چشم هم، شروع میکنند به پاییدن خانهی همسایه؛ پاییدن پنجرهی همسایه. زندگی واقعی آنجا جریان دارد. آنجا، زیر آن سقف، هنوز چیزی به اسم عشق هست که زندگی را شیرین و دوستیداشتنی میکند؛ یا دستکم این چیزیست که از اینجا، از خانهی الی و جیکاب بهنظر میرسد. همین است که دستآخر وقتی الی میفهمد واقعاً چه اتفاقی آنجا افتاده و خودش را میرساند به خیابان و میرود با همسایهی پنجرهی روبهرویی گپ بزند، میفهمد که او هم همهی این مدت داشته خانهی آنها را میپاییده.
پنجرهی خانهی همسایه ظاهراً یک پنجره نیست؛ شبیه پردهی سینماست؛ یا اگر بخواهیم تخفیف بدهیم شبیه صفحهی تلویزیون است. گاهی تصویر جذابی پخش میکند و گاهی به دیدنش نمیارزد و گاهی مثل تلویزیونهای قدیمی فقط برفک است که به چشم میآید. اما دستکم در مورد الی میشود تعبیر دیگری هم به کار برد: خانهی روبهرویی، این زوج جوانی که در پنجرهی روبهرویی زندگی میکنند، به چشم او یکجور آینه هم هست؛ الی هر بار که قبلِ فهمیدنِ داستان واقعی این پنجره را میبیند، انگار در آینه سرگرم تماشای خود است، اما بعدِ فهمیدن داستان هم انگار طور دیگری دارد این آینه را نگاه میکند؛ آینهای که قبلاً گذشته را نشان میداد و حالا دارد آیندهای را که ممکن است پیش بیاید نمایش میدهد.
زندگی همین است ظاهراً؛ خوب و بدش چنان در هم آمیخته که سر درآوردن از دنیای دوروبر اصلاً آسان نیست. کافیست لحظهای که نشستهایم روی صندلی بهجای تماشای دستمان، یا آنچه روی میز گذاشتهایم، روبهرو را تماشا کنیم و در پنجرهی روبهرو چیز تازهای ببینیم؛ داستانی تازه، آدمهایی تازه و خوب که فکرش را بکنیم زندگی ما هم با همهی تلخی و تیرگی و نکبتی که در آن موج میزند به چشم دیگران زندگی تازهایست.
بخش حذفشدهی فیلمنامهی تحقیر، نوشتهی ژانلوک گدار
بخشی از فیلمنامهی تحقیر [Le Mépris] نوشتهی ژانلوک گدار که در فیلم حذف شد.
ترجمهی حسین عیدیزاده
پل: چرا این حرف رو میزنی؟ اصلاً اینطور نیست. خیلی طبیعیه؛ چون سینما از روی دست زندگی مینویسه. میدونی که ژان رنوآر چی گفته: «ما باید تاج بر سر افرادی بذاریم که سرقت ادبی میکنند.»
کامیه: ژان رنوآر هیچ اهمیتی برام نداره، تازه النا و مردانش رو هم اصلاً دوست نداشتم.
پل: النا معرکه است، برگمن هم به خوبیِ وقتی بود که برای روبرتو بازی میکرد.
کامیه: باشه، دیگه باید بریم.
پل در حین رفتن میخواهد او را بهنرمی ببوسد، اما کامیه امتناع میکند، البته با مهربانی.
پل: دقیقاً مطمئن بودم این کار رو میکنی.