نوتیفیکیشن‌ها را خاموش کنید

سال‌های نه‌چندان دوری را به یاد می‌آورم که صبحِ زود، در آن گوشه‌ی دنج خانه‌ی پدری، که راستش نه گوشه بود و نه دنج؛ چون میز ناهارخوری‌ای دمِ درِ اتاق پذیرایی بود، وقت خوردنِ صبحانه‌ای که لیوانی شیر بود و چندتا بیسکوییتِ ساقه‌طلایی، روی صفحه‌ی لپ‌تاپ روزنامه‌ها را یکی‌یکی می‌خواندم و با این‌که بیش‌تر خبرها را روز قبل در خبرگزاری‌ها خوانده بودم، در روزنامه‌ها هم دنبال‌شان می‌گشتم و تا همه را یک‌ دور مرور نمی‌کردم صبحانه‌ام تمام نمی‌شد. حالا می‌توانم به خودم سخت بگیرم و اسم آن کار را اعتیادِ به خبر بگذارم؛ یا چیزی در این مایه‌ها؛ چون خوب یادم است که اگر سایت روزنامه‌ای به‌روز نشده بود، چندباری صفحه‌ را به‌روز می‌کردم و صبر می‌کردم خبرهای از قبل خوانده، خبرهای سوخته، خبرهای تکراری را بخوانم. خواندنِ خبرها که تمام می‌شد سری به فیس‌بوک می‌زدم و صفحه‌ی اصلی را یک دور مرور می‌کردم و خیلی وقت‌ها حتا یک نوشته یا عکسِ به‌دردبخور هم نبود. و بعدِ فیس‌بوک نوبتِ توییتر بود که جذاب‌تر از فیس‌بوکِ بی‌رمق به‌ نظر می‌رسید. همه‌ی این‌‌ها احتمالاً یک ساعت طول می‌کشید و نُه صبح از روی صندلی بلند می‌شدم که آماده‌ی بیرون زدن از خانه شوم.
از آن سال‌های نه‌چندان دور و از آن صبح‌ها فقط همان لیوان شیر و چندتا بیسکوییت ساقه‌طلایی مانده؛ چون در این سال‌ها عادت سر زدن به خبرگزاری‌ها را هم کنار گذاشته‌ام و روزنامه‌ها هم آن‌قدر شبیه هم شده‌اند که خواندن و نخواندن‌شان فرقی ندارد. مثل خیلی‌ از دوست و آشناها روزی چندبار اینستاگرامم را باز می‌کنم و آخرین پُست‌ها را تماشا می‌کنم و احتمالاً نوشته‌هایی را که پایین عکس‌هاست می‌خوانم و این بازی آن‌قدر تکرار می‌شود که دیگر عکس و نوشته‌ی تازه‌ای برای دیدن و خواندن نیست و مثل خیلی از دوست و آشناها می‌روم سراغ اکسپلور که ببینم براساس سلیقه‌ی خودم، یا آشناهایی که فالو می‌کنم، چه پُست‌هایی را پیشنهاد می‌دهد و بازی‌ای که ظاهراً تمام شده بود، از نو شروع می‌شود و چند دقیقه یا بیش‌تر طول می‌کشد.
معضل اجتماعی، ساخته‌ی جف اورلوفسکی، به خلاصه‌ترین شکل ممکن، درباره‌ی همین چیزهاست، اما فرقش این است که مثل من و خیلی از دوست و آشناها قرار نیست فقط تماشاگر باشد، قرار است سئوال‌هایی را درباره‌ی موقعیت آدم‌هایی مثل من بپرسد؛ آن هم نه از یکی مثل ما که فقط تماشاگریم؛ از آن‌هایی که این بازی‌های بزرگ را راه انداخته‌اند و ایده‌هایی را که در سر داشته‌اند، عملی کرده‌اند و حالا به این فکر می‌کنند که قرار نبوده آدم‌ها این‌طور در این بازی‌های بزرگ غرق شوند و قرار نبوده زندگی آدم‌ها یک‌دفعه تغییر مسیر بدهد.
تنهایی ظاهراً چیزی نیست که با سلیقه‌ی همه‌ی آدم‌ها جور باشد و برای خیلی‌ها یک‌جور شکنجه است؛ شکنجه‌ای که حاضرند دست به هر کاری بزنند اما گرفتارش نشوند. مسأله چیزی به نام ارتباط است؛ آشنایی و گپ زدن در فضای مجازی و دیدارهای حقیقی. مسأله دقیقاً همان چیزی‌ست که بعضی سایت‌ها یا اپلیکیشن‌ها مدام درباره‌اش حرف می‌زنند: دوست‌یابی. این دوست‌یابیِ مجازی خیلی‌ وقت‌ها ساده‌تر و مطمئن‌تر از دوست‌یابی حقیقی‌ست؛ چون ممکن است آدم با خودش فکر کند که هیچ‌کس دوست ندارد با کسی مثل او دوست شود و سر تا پایش عیب و ایراد است. نه حرف زدن بلد است و نه هنری دارد که به چشم بیاید. ممکن است آن‌قدر خجالتی باشد که از دیدن آدم ناآشنا رنگش سرخ شود و ممکن است حرف‌هایی را که چندین و چند روز به آن‌ها فکر کرده یک‌دفعه فراموش کند. این وقت‌هاست که دوست‌یابی مجازی راه‌گشا به‌ نظر می‌رسد و دو آدم ممکن است ماه‌ها باهم گپ بزنند و کم‌کم تصویر حقیقی خود را به دیگری نشان بدهند؛ تصویری که ممکن است هیچ شباهتی به آن تصویر قبلی نداشته باشد.
شبکه‌های اجتماعی ظاهراً قرار است آدم‌های هم‌سلیقه را کنار هم جمع کنند. ممکن است شماری از آدم‌ها در فیس‌بوک گروهی مخصوص خود بسازند و وقت و بی‌وقت درباره‌ی چیزهای مختلف گپ بزنند. آدم‌هایی هم هستند که ترجیح می‌دهند در شبکه‌های اجتماعی‌ای مثل اینستاگرام و فیس‌بوک و توییتر که درشان به روی همه باز است و هر کسی با هر سلیقه‌ای در آن‌ها حاضر است وارد نشوند. ترجیح آن‌ها حضور در شبکه‌هایی‌ست که هویت‌شان از قبل معلوم است. ممکن است خودشان را در شمار کتاب‌خوان‌ها جای بدهند و صفحه‌ای در گودریدز باز کنند و به کتاب‌هایی که خوانده‌اند ستاره بدهند و چند خطی درباره‌شان بنویسند. شاید هم در شمارِ فیلم‌بین‌‌ها باشند و از لترباکسد سر دربیاورند که جایی‌ست برای تماشاگران سینما؛ هرچند تماشاگران سینما را هم نمی‌شود در یک دسته جای داد و هر کسی با سلیقه‌ی خودش به فیلم‌ها ستاره می‌دهد و شاید چند کلمه‌ای درباره‌شان می‌نویسد.
مهم کنار هم جمع شدن است و باز کردن بابِ آشنایی‌ای که ممکن است به دوستی برسد. ده سال پیش اگر کسی از دوستِ فیس‌بوکی می‌گفت احتمالاً عجیب به نظر می‌رسید اما حالا آن‌قدر عادی به نظر می‌رسد که کسی از شنیدنش تعجب نمی‌کند. سال‌هاست مکالمه‌های مجازی جای مکالمه‌های حقیقی را گرفته‌اند و بخشی از ماجراهای «معضل اجتماعی» هم درباره‌ی همین چیزهاست؛ این‌که اعضای خانواده‌ای نه‌چندان شلوغ هم وقتی سر میز ناهار یا شام نشسته‌اند حواس‌شان به تلفن‌های همراه‌شان است؛ به نوتیفیکیشن‌هایی که مدام روی صفحه می‌آیند و خبر می‌دهند که دوست یا آشنایی آخرین پُست اینستاگرام یا توییتر یا فیس‌بوک یا هر شبکه‌ی اجتماعی دیگری را لایک کرده، یا کامنتی گذاشته و نظرش را نوشته. مهم این است که جوابش را درجا بدهند. نکته این است که هر آدمی با تلفن همراهی در دست، انگار دور خودش دیواری شیشه‌ای می‌کشد و حواسش به دنیای دوروبرش نیست. همه‌ی تمرکزش روی همان صفحه‌ی نه‌چندان بزرگ است و نوشته‌هایی که رویش می‌شود خواند؛ پیغام‌های ریز و درشت؛ آخرین چیزها.
معضل اجتماعی سراغ مسأله‌ی سلیقه‌سازی هم رفته؛ ظاهراً خیال می‌کنیم ماییم که چیزهای مختلف را در این شبکه‌ها انتخاب می‌کنیم، اما حقیقت این است که الگوریتم‌های پیچیده‌اند که مدام سر راه‌ماه سبز می‌شوند و چیزهای تازه یا آدم‌های تازه را پیشنهاد می‌کنند و لابه‌لای این پیشنهادها چیزهایی را هم قالب می‌کنند که در حالت عادی احتمالاً هیچ‌وقت سراغ‌شان نمی‌رویم؛ از خبرهای جعلی تا محصولات بنجلی که به لعنت خدا هم نمی‌ارزند، اما با چنان شوقی سراغ‌شان می‌رویم که انگار سال‌هاست منتظر بوده‌ایم کسی تولیدشان کند.
چاره‌ی کار، اگر واقعاً چاره‌ای در کار باشد، از دید آن‌ها که خودشان باعث و بانی این شبکه‌های اجتماعی‌اند، از دید آن‌ها که این شبکه‌ها و آن الگوریتم‌ها را خوب می‌شناسند، این است که از شبکه‌های اجتماعی بیرون بیاییم، اپلیکیشن‌ها را پاک کنیم و اگر فعلاً جرأت و جسارتش را نداریم، دست‌کم نوتیفیکیشن‌ها را خاموش کنیم؛ چون فقط این‌طوری می‌شود از این دنیای عجیب‌وغریب، از این آهن‌ربایی که همه‌چیز را جذب می‌کند دور بمانیم. کار ساده‌ای هم نیست، اما ظاهراً تنها راه است. کسی از پسِ این کار برمی‌آید؟

با چشمان کاملاً بسته

دلم می‌خواست این درخت‌ها بالای سرم باشند در بهشت زهرا. ولی نبودند. این‌ها درخت‌های گورستان مون‌مارتند؛ مون‌مارتِ پاریس.

از پله‌های اتوبوس که بالا رفتم چشمم به ساعت افتاد. ده دقیقه به نُه. از هشتْ‌ چشم‌به‌راه دوست‌وآشناهایی بودیم که گفته بودند می‌آیند. تلفنی خبر داده بودند می‌آیند. و آمدند. تنها. باهم. خانوادگی. از رنگ سیاه لباس‌شان معلوم بود کجا قرار است بروند.
چند دقیقه قبلِ بالا رفتن از پله‌های اتوبوسْ بی‌صداتر از همیشه ایستاده بودم به تماشای این دوست‌وآشناها که خیلی‌هاشان را فقط به قیافه می‌شناختم. همه می‌آمدند جلو و دست‌شان را می‌گذاشتند روی سینه و می‌گفتند تسلیت عرض می‌کنم. مثل خواهر و برادرهایم می‌گفتم ممنون. چیز دیگری هم به ذهنم نمی‌رسید. چیز دیگری هم بلد نبودم. چشمم به درِ خانه بود که مادرم کِی بیرون می‌آید؛ با عصایی در دست. یک‌ربع به نُه گفتند سوار شویم. دیر می‌شود. آمبولانس راه افتاد. مادرم که بیرون آمد و سوار ماشین شد، من هم سوار یکی از چندتا اتوبوسی شدم که یک‌راست می‌رفت بهشت زهرا.
روی یکی از صندلی‌های عقب کنار برادرم نشستم و کتابی را که دوساعت قبل گذاشته بودم توی جیب کاپشن درآوردم. کتاب را همین‌طوری باز کردم و چشمم افتاد به این سطرها که «این امر مسلّم که ما می‌میریم مهم‌ترین واقعه‌ای‌ست که با آن روبه‌رو هستیم. هیچ‌چیز به اندازه‌‌ی بارِ مرگ بر زندگی ما سنگینی نمی‌کند.» تا برسیم بهشت‌ زهرا کتاب را مدام ورق زدم. چشمم روی سطرها می‌لغزید. کلمه‌ها را یکی‌درمیان می‌دیدم و هیچ کلمه‌ای در این کتاب که پیش از این هم خوانده بودمش برایم آشنا نبود. عجیب بود. همه‌چی عجیب بود. اتوبوس هربار که می‌پیچید خیال می‌کردم قرار است بگردیم.
تحویل گرفتن جسمی که پاکیزه در کفن جای می‌گیرد اصلاً آسان نبود. دیدن اسم بابا هم همین‌طور. اسم بابا را آن بالا روی یکی از صفحه‌های دیجیتال نوشته بودند. چیزی شبیه پرچم را سپرده بودند دست‌مان که روی این‌یکی هم اسم بابا بود. نیم‌ساعت بعد که کفن را کمی باز کردند جسم نحیف بابا به‌نظر نحیف‌تر می‌رسید و چشم‌هایش هنوز همان‌طور بسته بود؛ درست مثل دو روز قبل که هشت‌ونیم صبح خواستم بیدارش کنم و هرچه صدا زدم جواب نداد. پتو را که کنار زدم سردِ سرد بود و آن‌قدر غرق خواب بود که انگار همیشه در خواب دیده بودمش.
تا برسیم به قطعه‌ای که قرار بود خانه‌ی ابدی بابا باشد، زمین را کنده بودند و ما که رسیدیم خاک‌ها را ریخته بودند کمی آن‌طرف‌تر؛ روی هم. تپه‌ی کوچکی بود با پستی و بلندی‌های زیاد و خاک هر از دقیقه‌ای روی زمین می‌ریخت. برف با این‌که از صبح نرم‌نرم می‌بارید حالا شتاب بیش‌تری گرفته بود. حواسم اصلاً به چیزهایی که مرد میکروفن‌به‌دست می‌خواند نبود. دلم می‌خواست چشم‌هایم را ببندم و همان‌طور که ایستاده بودم چشم‌هایم را بستم. این‌طوری به بابا شبیه می‌شدم. بابا هم از دو روز قبل چشم‌هایش را بسته بود. دو روز پیش فکر کرده بودم اگر چشم‌هایش را باز کنم بیدار می‌شود. بیدار نشد. هزار بار پیشانی‌اش را بوسیدم و بیدار نشد. خواب ابدی همین بود. در بیداری خواب ابدی‌اش را می‌دیدم.
با چشم‌های بسته فکر کردم شبِ قبلِ آن‌که چشم‌هایش را برای همیشه ببندد چه‌قدر بی‌حوصله بود. کیشلوفسکی گفته بود حقیقت این است که آدم‌ها می‌میرند چون دیگر نمی‌توانند زندگی کنند. بابا هم آن چندماه آخر همین‌طور بود. شاید هم نمی‌خواست زندگی کند. ترجیحش این بود که زندگی نکند. زندگی صبر و حوصله می‌خواهد. علاقه می‌خواهد. با چشم‌های بسته به فیلم‌هایی فکر می‌کردم که مردنِ آدم‌ها را نشان می‌دهد. یکی می‌رود و یکی می‌ماند. آن‌که مانده کارش سخت‌تر است. جای خالیِ آن‌که را رفته حس می‌کند. می‌بیند. مثل روز برایم روشن بود. برادرم گفت خوابی؟ گفتم نه، ولی دلم می‌خواهد چشم‌هایم همین‌طور بسته بمانند. دلم نمی‌خواست دوروبرم را ببینم. دلم نمی‌خواست بهشت زهرا را ببینم. آن روز دلم نمی‌خواست هیچ‌چی را ببینم.
تا دو سال بعد که مامان هم رفت، بهشت زهرا شد وعده‌گاه همیشگی. خانواده روزبه‌روز کوچک‌تر ‌شد. سالی یکی دوبار سوار همان اتوبوس‌ها می‌شدیم و می‌رفتیم سروقت خاکی که می‌کَندند؛ تپه‌ی کوچکی با پستی و بلندی‌های زیاد. خوب می‌دانستم بهتر است همان‌جا بایستم و چشم‌هایم را ببندم. آن‌چه بود دیدن نداشت. به خیالِ خودم بیش‌تر اعتماد داشتم تا آن‌چه پیش چشمم اتفاق می‌افتاد. همه‌چی را دیده بودم. قبلاً دیده بودم.
از پله‌های اتوبوس که پایین ‌آمدم دم‌دمای عصر بود. هوا سردتر بود. برف روی زمین نشسته بود و هیچ دلم نمی‌خواست کسی را ببینم. دست‌هایم را فرو کردم توی جیب کاپشن. دستم به کتابی خورد که صبح سعی کرده بودم بخوانمش. خواندن چه فایده‌ای داشت؟ چه فایده‌ای می‌توانست داشته باشد؟ کتاب را از جیب درآوردم و راه افتادم سمت خانه. حالا خانه چه حالی داشت؟ جای خالی را چه‌طور می‌شد نادیده گرفت؟ کلید را از جیبم درآوردم و در را باز کردم.
خانه بود. همان‌جا بود. مثل صبح. مثل روزهای قبل. اما جای چیزی حتماً خالی بود. جای کسی حتماً خالی بود.

بالاتر از هر بلندبالایی

هر بار پله‌‌برقی‌های ایستگاه تجریش را بالا می‌آیم و هر بار از هر درِ ایستگاه تجریش که بیرون می‌زنم شریعتی را یک‌راست می‌آیم پایین و همین‌طور آهسته و پیوسته می‌روم تا می‌رسم به ایستگاه قیطریه و چندقدم پایین‌‌تر از این ایستگاه پُلی هوایی هست که بعدِ سال‌ها بالاخره پله‌های برقی‌اش را راه انداختند و گاهی روزهای تعطیل که از آن‌جا می‌گذرم می‌بینم یک‌جا هم بالاخره در مصرف برق صرفه‌جویی کرده‌اند و پیر و جوان نفس‌بریده از پله‌ها می‌روند بالا و فکر می‌کنند چه‌کسی برقِ این پله‌ها را خاموش کرده و این‌بار که دارم از کنار این پله‌ها رد می‌شوم به این فکر می‌کنم که یک‌بار هم از این پله‌ها بروم بالا و آن‌دست خیابان بیایم پایین و بعد یادم می‌آید اصلاً این دستِ خیابان را آمده‌ام پایین که برسم به کافه‌ی جمع‌وجور و کوچکِ رئیس که قدیم فقط شعبه‌ی خیابانِ جم را می‌رفتم و حالا که خیابان شریعتی را هم به خیابان‌های قدم زدن اضافه کرده‌ام سری به شعبه‌ی پُل‌رومی هم می‌زنم و با این‌که گاهی میزوصندلی برای نشستن دارد معمولاً اسپرسوِ مضاعفم را در فنجان کوچکِ درداری می‌گیرم و به پُلِ صدر نرسیده آخرین قطره‌هایش را سر می‌کشم و دنبال سطل زباله‌ای می‌گردم که نیست و چشم که می‌گردانم آن‌دست خیابان چشمم به جمال یکی از این سطل‌های عظیم می‌افتد که در میانه‌ی روز آدمی که می‌تواند یکی مثل خودم باشد تا کمر در آن فرو رفته و ترجیح می‌دهم فنجان کاغذی را نگه دارم و راهم را بروم و روز آدمی را که می‌تواند یکی مثل خودم باشد خراب نکنم و درست چندمتر بالاتر از پُل صدر از کنار نانِ سحر که می‌گذرم حتا اگر قرار نباشد چیزی بخرم سری به مجموعه‌نان‌های شگفت‌انگیزش می‌زنم و هر بار فکر می‌کنم یکی از این روزها در کلاس‌های نان‌پزی‌اش ثبت‌نام می‌کنم اگر دوباره کلاسی راه بیندازد و همین‌طور که در مغازه می‌چرخم و نان‌های رنگ‌ووارنگ را در جعبه‌آینه‌ها تماشا می‌کنم به این فکر می‌کنم که اگر جز آن لقمه‌ها و ساندویچ‌ها و بُرش‌های پیتزا و آب‌معدنی‌ها چندجور قهوه هم می‌فروختند نان سحر را هم می‌شد به چشم خواهرخوانده‌ی نانِ «پُل» در پاریس دید که اسپرسو مضاعف را در یک چشم به‌هم زدن در سینی‌ای تحویل می‌دهد و حالا که اسپرسویم را تا آخرین قطره سر کشیده‌ام و قرار نیست هیچ‌کدام از این نان‌ها را بخرم از آن‌یکی در می‌زنم بیرون و می‌آیم پایین‌تر و می‌رسم به پُل صدر و حواسم را جمع می‌کنم که سواری‌های کوچک و بزرگ همه‌ی هستی‌ام را به آیه‌‌ی تاریکی بدل نکنند و هر بار که چندمتر پایین‌تر از این جایی که خیال می‌کنم ممکن است قتلگاه هر کسی باشد به شهرکتابی می‌رسم که جز یک‌بار داخلش را ندیده‌ام و حالا هم نمی‌خواهم سرم را بیندازم پایین و پله‌ها را بروم بالا و قفسه‌های کتاب را یکی‌یکی سیاحت کنم چون اصلاً امروز مثل هر پنج‌شنبه‌ و جمعه‌ی دیگری در این ماه‌ها وقت کار دیگری‌ست و هنوز چند چهارراه مانده تا برسم به جایی که اصلاً برای رسیدن به آن‌جا از خانه بیرون زده‌ام.

دوراهی قلهک پارک کوچکی دارد که بعدازظهرها شلوغ است و هیچ نیمکت خالی‌ای در آن پیدا نمی‌شود و پیرها و گاهی جوان‌ها نشسته‌اند به سیگار کشیدن و بلندبلند حرف زدن و هربار که از کنار این پارک کوچک می‌گذرم چشمم پی پیرمردی‌ست که همیشه تنها می‌نشیند و به عصایش تکیه می‌کند و کاری به کار دیگران ندارد و هرچه هم که دیگران بگویند گوش نمی‌دهد و در سکوتی که برای خودش تدارک دیده به چیزی فکر می‌کند که نمی‌دانم چیست و هر بار که این پیرمرد را می‌بینم انگارِ خودِ سال‌ها بعدم را دیده‌ام و هر بار به خودم یادآوری می‌کنم که قرار نیست این‌همه زندگی کنی و چه فایده‌ای دارد که سی چهل سال بعد تک‌وتنها در پارکی که عصرها همیشه شلوغ است تک‌وتنها بنشینی و حرفی نزنی و به عصایت تکیه کنی و امروز هم پیرمرد همان‌جا روی نیمکتی نشسته و همین‌طور که نگاهش می‌کنم حواسم هست که حواسش هست و چانه‌اش را که گذاشته روی دسته‌ی عصا طوری آهسته می‌چرخاند که انگار عصا بخشی از چانه‌اش شده و پارک را تا پایین مثل همیشه می‌روم و می‌پیچم دست چپ که خیابان یک‌طرفه‌ی پُردارودرختی‌ست که می‌رسد به خیابان یخچال و چندقدم که جلو می‌روم دست‌چپ می‌رسم به عجیب‌ترین چیزی که یک‌روزِ به‌خصوص دیدمش و تا با چشم‌های خودم ندیده بودمش باورم نمی‌شد جایی در این شهر چنین چیزی هست و آن روز به‌خصوص هم دوستم که بهترین دوست دنیاست این چیز عجیب را نشانم داد.

هزار بار از آن خیابان یک‌طرفه‌ی پرُدارودرخت گذشته بودم و حتا یک‌بار چشمم به این آسانسوری که کنار درِ همیشه‌باز یک پارکنیگ عمومی‌ست نیفتاده بود و آن روزِ به‌خصوص هم باورم نمی‌شد که درش باز می‌شود و مثل هر آسانسور دیگری می‌شود سوارش شد و دکمه‌ی طبقه‌ی پنج را زد و پنج‌طبقه بالاتر به کافه‌‌ای رسید که بزرگ‌تر از هر کافه‌ی دیگری‌ست که در زندگی‌ام دیده‌ام و همیشه‌ی خدا صندلی خالی‌‌ای هست که رویش بنشینم و برای من که این پنج‌شنبه و جمعه هم مثل هر پنج‌شنبه و جمعه‌ی دیگری در این ماه‌ها یک‌راست آمده‌ام این‌جا که روی صفحه‌ی سفید وُردَم بنویسم و همان‌طور که امریکانوی مضاعفم را سر می‌کشم یا قهوه‌ی وی ۶۰ را آهسته مزه‌مزه می‌کنم به این فکر می‌کنم که بهتر است بروم روی یکی از آن صندلی‌هایی بنشینم که چسبیده‌اند به شیشه و شریعتی را می‌شود دید و این‌ بالا هیچ نشانی از صدای سواری‌های کوچک و بزرگی نیست که هرکدام سعی می‌‌کنند به سواری دیگری راه ندهند و این بالا حتا نمی‌شود دستِ راننده‌هایی را دید که یک‌دفعه روی بوق سواری‌شان می‌کوبند و چه خوب که این بالا خبری از آن صدای گوش‌خراش نیست و البته وقت‌هایی که کافه شلوغ‌تر است و صندلی‌ها تقریباً پُرند و همه حرف می‌زنند و موکا و ماکیاتو و لاته و ماست‌وگرانول و همبرگر مخصوص و هر چیز دیگری که میل‌شان کشیده می‌خورند موسیقی هم مثل صدای همین آدم‌های دوروبرم که ذوق‌زده‌ می‌خورند و بلندبلند حرف می‌زنند و بلند می‌خندند بلند و بلندتر می‌شود و چاره‌ی کار این وقت‌ها که موسیقی یک‌دفعه به پُتک بزرگی تبدیل می‌شود که روی سرم فرود می‌آید پناه بردن به هدفن سفید کوچکی‌ست که موسیقی‌های ساکن آی‌تیونز را یک‌راست روانه‌ی گوشم می‌کند و برای نوشتنِ این چیزی که پنج‌شنبه‌ها و جمعه‌های این ماه‌ها را صرفش کرده‌ام موسیقی هرچه عجیب‌تر بهتر و خودم را آزاد می‌گذارم که هر چی پخش شد به خیال خودم ادامه‌ی موسیقی قبلی باشد و گاهی در میانه‌ی نوشتن سرم را بلند می‌کند و آدم‌های دوروبرم را می‌بینم که هنوز ذوق‌زده‌اند و هنوز می‌خورند و هنوز حرف می‌زنند و هنوز بلند می‌خندند و به‌جای صدای خوردن و حرف زدن و بلند خندیدن‌شان صدای موسیقی انور براهم و میشل خلیفه است که در سرم می‌پیچد.

بیست‌دقیقه یک‌بار از جا بلند می‌شوم این وقت‌ها و نفس عمیق می‌کشم و دوباره می‌نشینم و پیش از آن‌که نوشتن را شروع کنم هدفن سفید را از گوشم بیرون می‌آوردم و شریعتی را نگاه می‌کنم که هنوز شلوغ است و هنوز سواری‌ها به‌هم راه نمی‌دهند و هنوز صدای بوق هیچ سواری‌ای پنج‌طبقه بالا نمی‌آید و موسیقی کافه هم عوض شده و اگر مطمئن نبودم این‌جا تهران است و اسم این خیابان شریعتی‌ست و این تکه‌ی شریعتی را می‌گویند دوراهی قلهک خیال می‌کردم مثل آدم‌های آن سریال طی‌الارض کرده و یک‌دفعه پا گذاشته‌ام به نوشگاهی در پاریس یا بارسلونا یا هر جای دیگری که آدم‌ها می‌روند و روزی را که گذرانده‌اند پشتِ درِ نوشگاه جا می‌گذارند و می‌روند برای آن‌که ادامه‌ی روز را آن‌طور که دوست دارند بسازند و روشن است که این‌ جاها موسیقی‌اش فرق داشته باشد با کافه‌ای در خیابان شریعتیِ تهران و ظاهراً هیچ‌چیزِ تهرانِ این روزها دقیقاً همان چیزی نیست که باید باشد و در این چند دقیقه‌ای که هدفن را درآورده‌ام آدم‌هایی را می‌بینم که در پیاده‌رو روبه‌رویی راه می‌روند و دو سواری ناگهان به‌هم می‌کوبند و راننده‌ی یکی از سواری‌ها پیاده می‌شود و خیابان که قبلاً هم بند آمده بود بندآمده‌تر می‌شود و آن‌یکی راننده هم از سواری‌اش می‌آید بیرون و شروع می‌کنند به دادوبیدادی که حتا یک کلمه‌اش به پنج‌طبقه بالاتر از زمین نمی‌رسد و از این‌جا که پنج‌طبقه بالاتر از زمین است هیچ معلوم نیست چرا یکی از راننده‌ها دارد توی سرش می‌کوبد و خودش را می‌زند و راننده‌ها آن‌قدر دورند که لب‌خوانی هم نمی‌شود کرد و حتا اگر می‌شد هم فایده‌ای نداشت چون از آن کارهایی‌ست که مثل خیلی کارهای دیگر هیچ استعدادی در آن ندارم.

شریعتی هنوز شلوغ است و صف طویل سواری‌ها هنوز چشم‌به‌راه دو راننده‌ای هستند که خیابان را بند آورده‌اند و اتفاق دیگری هم ظاهراً قرار نیست بیفتد و تماشای خیابان بندآمده هم لذتی ندارد و باید دوباره سرگرم کارِ این پنج‌شنبه‌ها و جمعه‌ها شد که معمولاً دو ساعت دیگر طول می‌کشد و دومین قهوه‌ی وی ۶۰ را آهسته سر می‌کشم که بهترین دمای ممکن را دارد و به سبُکیِ ظاهری‌‌اش نباید اعتماد کرد چون وقتی تمام می‌شود فکر می‌کنی نکند سه تا اسپرسو مضاعف را یک‌جا سر کشیده‌ای که به‌جای خون در رگ‌هایت قهوه جاری‌ست و این وقت‌هاست که فکر می‌کنم کاش در دنیایی موازی درست سازمان انتقال خونْ سازمان انتقال قهوه هم بود و همین‌طور که جمله‌های این یکی دو ساعت را می‌خوانم می‌بینم یک‌جای کار می‌لنگد و بدجور هم می‌لنگد و لنگیدنش آن‌قدر هست که به چشم بیاید و همین‌طور چندصفحه می‌روم عقب‌تر و همین‌طور عقب‌تر و می‌بینم رسیده‌ام به فصل‌های قبلی و دارم از نو جمله‌ها را می‌نویسم و جمله‌هایی را که قبلاً نوشته‌ام خط می‌زنم تا می‌رسم به آخرین جمله‌هایی که امروز نوشته‌ام و بالاخره می‌شود نفس راحتی کشید و درِ مک‌بوکِ نازنین را بست و کیف را جمع کرد و سوار آسانسوری شد که پنج‌طبقه می‌رود پایین و به خیابان رسید و خیابان بندآمده را از نزدیک دید و چه عجیب که حتا این‌جا هم خبری از صدای سواری‌ها نیست و هنوز انور براهم و میشل خلیفه می‌نوازند و زندگی ادامه پیدا می‌کند.

هنرِ ساده‌ی مردن

برای آدمی که زنده است و نفس می‌کشد زندگی ظاهراً روشن‌‌تر و پیش‌‌پاافتاده‌تر از آن است که فکر کند می‌شود تعریفش کرد، درست عکسِ مرگ که، درست مثل هر چیز ناشناخته‌ای، کنجکاوی‌برانگیز و ای‌‌بسا ترسناک است. کسی از دنیای مرده‌ها برنگشته تا برای زنده‌‌های کنجکاو و ترسیده بگوید قرار است با چه چیزی طرف شوند. آن‌چه می‌دانیم، آن‌چه پذیرفته‌ایم، این است که هر کسی بالاخره می‌میرد و روزی که این اتفاق برای آن‌که دوستش داریم بیفتد، یا اگر خیال کنیم چیزی به این اتفاق نمانده و داریم از دست می‌دهیمش، احتمالاً اضطراب دست از سرمان برنمی‌دارد.

ترسِ از دست دادن دیگری وقتی به واقعیتی پیش چشم‌مان بدل می‌شود خیال می‌کنیم به آخر خط رسیده‌ایم؛ به جایی که زمین دهان باز می‌‌کند و ما را می‌بلعد. اما حقیقت این است که زمین دهان باز می‌کند و آن دیگری را که برای ما مهم بوده با خود زیر خروارها خاک می‌برد. آخر خط واقعی درست همین‌جاست؛ جایی که برگشتن ممکن نیست. دلیل اصلی همه‌ی تلاش پزشکان حاذق برای جان بخشیدن به آدمی که ظاهراً از دست رفته، همین است؛ چون خوب می‌دانند اگر همان لحظه آدمِ ازدست‌رفته را احیا نکنند، به زندگی برنمی‌گردد و چشم‌هایش تا ابد بسته می‌ماند.

اما آخرِخط واقعاً کجاست؟ کجاست آن‌جا که آدم فکر می‌کند بهتر است قید این زندگی را بزند و دنیا و آدم‌هایی را که در همه‌ی این سال‌ها شناخته، کنار بگذارد و به چیزی پناه ببرد که حتا درست نمی‌داند چیست؟ آخر خط برای هر کسی ممکن است یک‌جور باشد و برای لی‌لی، یا آن‌طور که پاول و لیز صدایش می‌کنند لیل، این است که بیماری روزبه‌روز بیش‌تر از کار بیندازدش. لی‌لیِ توکای سیاه از آن آدم‌هایی نیست که یک روز صبح همین‌که چشم‌هایش را باز می‌کند به این نتیجه برسد که دوست ندارد زندگی کند.

اتفاقاً آدمی مثل او خوب می‌داند زندگی چه چیزِ شگفت‌انگیزی‌ست و قدر زندگی را هم خوب می‌داند؛ این را نه‌فقط از حرف‌هایش که از آلبوم عکس‌هایش هم می‌شود فهمید؛ آلبوم‌های چندگانه‌ای که جنیفر، دختر بزرگش، یک روز کله‌ی سحر در انباری خانه پشت هم ورق‌شان می‌زند و با این‌که عکس‌ها را نمی‌بینیم می‌فهمیم لی‌لی و پاول و لیز و البته جنیفر در سال‌های دور هرچه توانسته‌اند سفر رفته‌اند و همین حالا هم اگر لی‌لی حال‌وروز خوش‌تری می‌داشت، یا خیالش راحت بود که حالش از این بدتر نمی‌شود، یا مطمئن بود که چند ماه بعد چشم‌هایش را برای همیشه نمی‌بندد، احتمالاً دست همسر و دخترها و نوه‌ و دوستش را می‌گرفت و همه باهم می‌رفتند جایی که بشود چند روزی دور از همه‌ی این خبرهای بد، همه‌ی اتفاق‌های ناخوشی که وظیفه‌ای جز خراب کردن حال آدم‌ها ندارند، خوش بگذرانند.

اما همه‌چیز به این سادگی نیست؛ یا درست‌تر این‌که اصلاً ساده نیست و لی‌لی مثل خیلی آدم‌های دیگر در این دوره و زمانه گرفتار درد بی‌درمانی شده که جسم و جانش را روزبه‌روز ضعیف‌تر می‌کند. لی‌لی‌ای که به‌قول خودش سعی کرده‌ دخترهایش را قوی و آزاد بار بیاورد و خودش هم ظاهراً همه‌ی عمر آدمی مستقل بوده و جوانیِ پُرشروشوری هم داشته حالا نه درست راه می‌رود و نه از دست راستش می‌تواند درست استفاده کند. بالا و پایین رفتن از پله‌ها برایش آسان نیست؛ پوشیدن چکمه هم برایش آسان نیست، اما این‌ها که مهم نیستند، مهم این است که هنوز راه می‌رود، هنوز نفس می‌کشد، هنوز حرف می‌زند و هنوز غذا می‌خورد و هنوز کارش به جایی نرسیده که روی تخت بماند و لوله‌ای در گلو و لوله‌ای در پهلویش کار بگذارند و تبدیل شود به موجودی نباتی. حالا آدمی مثل لی‌لی که خوب می‌داند چند هفته، یا چند ماه بعد قاعدتاً گرفتار تخت بیمارستان می‌شود به این فکر کرده که بهتر است خودش به استقبال مرگ برود و این چیزی‌ست که همان ابتدای فیلم می‌فهمیم. مثل هر آدمی که واقعاً حق انتخاب دارد او هم انتخاب کرده که بعدِ این زنده نماند.

اما آدمی مثل لی‌لی وقتی چنین تصمیمی می‌گیرد اتفاقاً حواسش به همه‌چیز هست و خوب می‌داند مسأله فقط دل کندنِ خودش نیست؛ چون اگر فقط همین بود کارش این‌قدر سخت نبود. با همسرش پاول و دوستش لیز قاعدتاً مشکلی ندارد؛ به‌‌هرحال آدم‌های هم‌سن‌وسال، آدم‌هایی که از جوانی گذشته و به پیری رسیده‌اند، حواس‌‌شان هست و خوب می‌دانند که زندگی تا ابد ادامه ندارد و آدم قرار نیست همیشه صحیح‌ و سالم باشد و این آدم‌ها این چیزها را بهتر می‌فهمند و با این چیزها راحت‌تر کنار می‌آیند.  

مسأله‌ی اساسی جنیفر و آنا هستند که هرچند ظاهراً اولِ کار با خواسته‌ی مادرشان کنار آمده‌اند و پذیرفته‌اند که لی‌لی مثل هر آدم دیگری حق انتخاب دارد اما یک‌دفعه می‌زنند زیر میز و بازی را به‌هم می‌ریزند. دلیلش هم روشن است؛ آدم چه‌طور می‌تواند با نبودنِ آن‌که برایش مهم است کنار بیاید و چه‌طور می‌تواند به این فکر نکند که شاید آدمی مثل لی‌لی اشتباه کرده؛ چون به‌هرحال آدم است و ممکن است چندین و چندسال دیگر هم زنده بماند. اما این‌طور زنده ماندن و نفس کشیدن و به‌سختی قدم برداشتن چه فایده‌ای دارد؟

کارِ درست را خود لی‌لی می‌کند؛ جمع کردن خانواده زیر یک سقف و گذراندن یکی دو روزی باهم و خانواده قاعدتاً فقط بچه‌ها نیستند؛ لیز هم جزء خانواده است؛ چون حتا قبلِ این‌که لی‌لی یک دل نه صد دل عاشقِ پاول شود و قاعدتاً قبلِ این‌که جنیفر و آنا به دنیا بیایند، لیز دوستش بوده و جوانی‌شان باهم گذشته. اما چه فایده‌ای دارد که آدمی در آستانه‌ی مردنی خودخواسته خانواده را زیر یک سقف و کنار هم جمع کند؟ لی‌لی خوب می‌داند عمرش به کریسمس قد نمی‌دهد؛ حتا اگر سودای این پایان نزدیک را هم در سر نپروراند باز هم بعید است کریسمسِ بعدی را ببیند، یا جانی در بدن داشته باشد که با خانواده خوش بگذراند.

این است که لحظه‌ی حال را بدل می‌کند به کریسمس؛ آینده را به حال می‌آورد و خانواده هم قبول می‌کنند که می‌شود به استقبال آینده رفت. این شام مفصل کریسمس و این دورهمیِ جانانه و این به سیمِ آخر زدنی که لی‌لی تدارک دیده مقدمه‌ی همان اتفاق بزرگی‌ست که باید بیفتد؛ اتفاقی که هرچه زودتر بیفتد بهتر است؛ به‌خصوص برای خودِ لی‌لی که معلوم است از این‌طور زندگی کردن و این‌طور نفس کشیدن و این‌طور قدم زدن هیچ لذتی نمی‌برد.

مسأله ظاهراً کنار آمدن با این واقعیت است که هیچ‌چیز قرار نیست مثل سابق شود و لی‌لی هم قرار نیست دوباره همان لی‌لی سابق باشد که اهل زندگی بوده. به‌هرحال آدم زنده است برای این‌که غیرِ نفس کشیدن و قدم برداشتن و چیزهایی مثل این‌ها خوش باشد و حال خوش ظاهراً چیزی کم‌یابی‌ست؛ به‌خصوص اگر پای بیماری در میان باشد. بدون این حال خوش زندگی واقعاً چیز به‌دردبخوری نیست و هر جور که فکرش را بکنیم بی‌فایده به‌نظر می‌رسد.

راه‌حل لی‌لی احتمالاً به چشم خیلی‌ها زیاده‌روی‌ست؛ چون فکر می‌کنند آدم باید گوشه‌ای بنشیند و منتظر شود که مرگش از راه برسد، اما قرار نیست همه‌ی دنیا یک‌جور فکر کنند و قرار نیست و همه‌ی دنیا همان راهی را بروند که آدم‌های نسل قبل رفته‌اند. آدمی که از اول زندگی‌اش راه خودش را رفته و همیشه خواسته مستقل باشد قاعدتاً در روزهای آخر عمر هم همین‌طور رفتار می‌کند. ایرادی هم ندارد.

هر آدمی مسئول زندگی خودش است، یا باید باشد و خودش یک‌جا، یک روزِ به‌خصوص، می‌بیند که دیگر از زندگی لذت نمی‌برد و آن‌جاست که تصمیم بزرگ زندگی‌اش را می‌گیرد و آماده‌ی کاری می‌شود که از دید خیلی‌ها دیوانگی‌ست، اما چه باک؛ دنیا فقط به آدم‌های عاقل نیاز ندارد و اصلاً کجا معلوم که دیوانه‌ها عاقل‌تر از آن‌ها نباشند؟ لی‌لی که قطعاً یکی از این آدم‌هاست.

تاریکی ابدی ذهنِ خطرناک

هیچ‌چیز دقیقاً همان چیزی‌ نیست که فکر می‌کنیم و هرچیز ظاهراً می‌تواند در کسری از ثانیه به چیز دیگری تبدیل شود و فیلم تازه‌ی چارلی کافمن، تو این فکرم که تمومش کنم، هرچه پیش‌تر می‌رود بیش‌تر به این نتیجه می‌رسیم که داریم درون یک کابوس به‌سرعت می‌دویم و این کابوس مثل یکی از این تونل‌های طولانی‌ای‌ست که هرچه پیش‌تر می‌رویم هیچ نوری در انتهایش پیدا نیست؛ هرچه هست تاریکی‌ست و در این تاریکی صداهایی مدام به گوش می‌رسد که اصلاً طبیعی نیستند؛ چون در فضای خالی می‌پیچند و تکرار می‌شوند و هیچ معلوم نیست باید همین‌طور به راه‌مان ادامه بدهیم یا راهِ رفته را برگردیم؛ چون این‌طور که معلوم است چندباری هم دور خودمان چرخیده‌ایم و حالا در این تاریکیِ بی‌انتها حتا نمی‌دانیم از کدام طرف آمده‌ایم و قرار بوده کدام طرف برویم.

این‌ها را می‌شود در رمانِ ایان رید، تو این فکرم که تمومش کنم (ترجمه‌ی کوروش سلیم‌زاده، نشرچشمه) هم دید؛ رمانی که کافمن بعدِ خواندنش گفته بود این سفر کابوس‌واری که نویسنده برای ما تدارک دیده با سلیقه‌ی او جورِ جور است و آن پیچشِ نهایی رمان را به‌اندازه‌ی خودِ داستان دوست دارد، اما چارلی کافمن که آدمی عادی نیست؛ آدمی‌ست با ذهنی بی‌نهایت پیچیده که هیچ میلی به سادگی ندارد و همین بی‌میلی‌اش به آن‌چه دیگران می‌پسندند کار دستش داده و در زمانه‌ای که دوست‌وآشناهایش سالی یکی دو فیلم می‌سازند، او ظرف ده‌سال فقط سه‌تا فیلم ساخته و یکی از این فیلم‌ها هم کار مشترک است.

عجیب نیست که آدمی مثل کافمن وقتی داشته این رمان را می‌خوانده حواسش بوده که با یک رمان عاشقانه‌ی ترسناکِ وهم‌انگیزِ دلهره‌آور روبه‌رو شده که درست لحظه‌ای که فکر می‌کنیم عاشقانه است بدل می‌شود به داستانی ترسناک و همین‌طور که پیش می‌رود به شکل‌های تازه‌ای درمی‌آید که خواننده‌اش را شگفت‌زده می‌کند. کارِ کافمن در تو این فکرم که تمومش کنم همین است که شکل تازه‌ای به این چیزها ببخشد و درست از همین‌جاست که تفاوت رمانِ ایان رید و فیلم چارلی کافمن بیش‌تر به چشم می‌آید.

این‌طور که پیداست دنیای پیچیده‌ی ذهن برای چارلی کافمن از آن‌ چیزهایی‌ست که هیچ‌جوری نمی‌شود از آن سر درآورد؛ آدم حتا لحظه‌ای که دارد با خودش حرف می‌زند و پیش خودش دودوتا چهارتا می‌کند که چه چیزی برای آینده‌ی زندگی‌اش بهتر است و فکر می‌کند حواسش به همه‌ی چیزهای دوروبرش است، احتمالاً دارد خودش را گول می‌زند و هیچ حواسش نیست که جاده را اشتباه پیچیده و این جاده به هیچ آبادی و مزرعه و خانه‌ی آدمیزادی نمی‌رسد.

ترجیحِ ایان رید در رمانش این بوده که دخترِ داستانش اسم نداشته باشد؛ بدون اسم هم می‌تواند روی صندلی کنارِ جِیک بنشیند و بارها با خودش تکرار کند تو این فکرم که تمومش کنم و اصلاً بهتر است هرچه زودتر این کار را بکند؛ چون در همین شش‌هفته‌ای که از دوستی‌شان گذشته جِیک هم‌زمان عجیب‌ترین و معمولی‌ترین آدمی‌ست که در زندگی‌اش دیده و با این‌که ته دلش می‌داند یک‌جای کار می‌لنگد اما هرچه فکر می‌کند نمی‌فهمد کجای کار است و لحظه‌به‌لحظه نگران‌تر می‌شود. در رمانِ رید جِیک فیزیک‌دان قابلی‌ست و مثل بیش‌ترِ آن‌ها که سرشان گرم علوم است حواسش به بعضی چیزها نیست، اما در فیلمِ کافمن دختری که اسمش لوسی‌ست، یا لوئیزا، یا لوچا و البته جِیک یک‌بار هم صدایش می‌کند اِیْمِس، با این‌که مثل رمان راویِ داستان است، به آدم اصلی‌تر بدل شده؛ اوست که فیزیک می‌خواند، اوست که با علم سروکار دارد، اوست که دارد مقاله‌‌ای دانشگاهی می‌نویسد، اوست که شعر می‌نویسد، اوست که «زنِ مدهوشِ» جان کاساوتیس را بارها دیده و درباره‌ی جینا رولندز و بازی‌اش نظر می‌دهد و درعوض جِیک، با این‌که خوب می‌داند در این پینگ‌پونگِ جاده‌ای چه‌طور باید بازی کند که عقب نیفتد، مدام طوری نگاهش می‌کند که انگار به او شک دارد، طوری که انگار می‌داند این دختر دارد چیزهایی را پنهان می‌کند و رازی دارد که اگر از آن سر درآورد آن‌وقت می‌فهمد کجای کارِ لوسی ایراد دارد و چرا مدام طوری رفتار می‌کند که انگار مواظب است جِیک سر از کارش درنیاورد.

این هم هست که کافمن از همان ابتدا مرزِ فیلمش را با رمانِ رید روشن کرده؛ پاساژهای کوتاه رمان رید شرح فاجعه‌ای هستند که دیگران به‌مرور درباره‌اش حرف می‌زنند؛ اتفاقی افتاده و برای آن‌ها عجیب‌ترین اتفاق ممکن است؛ چون هیچ‌کس فکر نمی‌کرده چنین کاری از آدمی که می‌شناخته‌اند سر بزند و این گفت‌وگوها در فاصله‌ی روایت‌های دختر بی‌نام اتفاق می‌افتند؛ درست در همان ساعت‌هایی که دارد این سفر جاده‌ایِ عذاب‌‌آور را تحمل می‌کند و پشت هم تکرار می‌کند که می‌خواهد تمامش کند.

امضای کافمن را البته می‌شود به‌روشنی در فیلم دید؛ چون او از آن فیلم‌سازهایی نیست که با خواندن یک داستان فقط به فکر تصویر کردنش بیفتد و تا آن داستان را در ذهن خودش از نو نسازد و چیز تازه‌ای روی کاغذ نیاورد احتمالاً هوس نمی‌کند که فیلم‌برداری را شروع کند. تو این فکرم که تمومش کنم هم همین‌طور است؛ چون چیزهای تازه‌ای مثل زمان را به رمان رید اضافه کرده، غیرِ آن باله‌ای که از ابتدا نشانه‌هایی از آن را می‌بینیم و فیلم اصلاً با آن به پایان می‌رسد، چیزهای دیگری هم به سلیقه‌ی کافمن عوض شده؛ ماخولیای دختر را دوچندان کرده و هویت تازه‌ای به او بخشیده، لوسی‌ای که از دنیای دوروبرش می‌ترسد، یا دست‌کم از دنیایی که در این سفر جاده‌ای می‌بیند و در نتیجه‌ی این ترس چاره‌ای ندارد جز پناه بردن به درونِ روانِ خود. و این ظاهراً برای او امن‌ترین جای جهان است؛ به‌خصوص حالا که قرار است چندساعتی را در مزرعه‌ی پدر و مادرِ جِیک بگذراند؛ مزرعه‌ای دور از شهر که جِیک پیش از آن‌که وارد دانشگاه شود آن‌جا زندگی می‌کرده. چند دقیقه بعدِ این‌که زوجِ ناجور به مقصد می‌رسند، جِیک برای دختری که فکر می‌کند دوستش دارد از دوتا خوکی می‌گوید که در آغل‌شان داشته‌اند؛ دوتا خوکی که بیمار شده‌اند و کِرْم همه‌ی وجودشان را گرفته و زیر پای‌شان پُر شده از کِرْم‌هایی که در هم می‌لولیده‌اند و تازه این‌ها را بعدِ دیدن بره‌های مرده‌ی یخ‌زده‌ای می‌گوید که برای خاک‌ کردن‌شان باید تا بهار صبر کرد؛ چون در این هوای همیشه‌برفی کندن زمین یخ‌زده اصلاً کار ساده‌ای نیست.

این دوتا خوک بااین‌که دیگر نیستند اما نشانه‌های‌شان همه‌جای خانه هست؛ مجسمه‌ها و نمکدان‌ها و چیزهای دیگری که مدام دارند روی جفت بودنِ خوک‌ها تأکید می‌کنند؛ شاید اگر خوک‌ها جفت نبودند و فقط یکی‌شان در آغل بود به خودش زحمت می‌داد و کمی تکان می‌خورد و از شرّ کِرْم‌ها خلاص می‌شد. مشکل انگار همین است: کنار هم ماندن و باهم بودن می‌تواند مایه‌ی دردسرهای زیادی باشد و اسباب تباهی شود؛ هرچند همه‌چیز بستگی دارد به این‌که چه‌کسانی در چه موقعیتی قرار است کنار هم بمانند. رابطه‌ی نسبتاً سردِ لوسی و جِیک درست همان لحظه‌ای که فکر می‌کنیم ممکن است کمی گرم‌تر شود، شکل دیگری پیدا می‌کند و چیزهای تازه‌ای پیش می‌آید که دست‌کمی از کابوس ندارد. تو این فکرم که تمومش کنمِ چارلی کافمن همان کابوسی‌ست که بعدِ بیدار شدن هم دست از سرمان برنمی‌دارد.