بایگانی برچسب: s

هنرِ ساده‌ی مردن

برای آدمی که زنده است و نفس می‌کشد زندگی ظاهراً روشن‌‌تر و پیش‌‌پاافتاده‌تر از آن است که فکر کند می‌شود تعریفش کرد، درست عکسِ مرگ که، درست مثل هر چیز ناشناخته‌ای، کنجکاوی‌برانگیز و ای‌‌بسا ترسناک است. کسی از دنیای مرده‌ها برنگشته تا برای زنده‌‌های کنجکاو و ترسیده بگوید قرار است با چه چیزی طرف شوند. آن‌چه می‌دانیم، آن‌چه پذیرفته‌ایم، این است که هر کسی بالاخره می‌میرد و روزی که این اتفاق برای آن‌که دوستش داریم بیفتد، یا اگر خیال کنیم چیزی به این اتفاق نمانده و داریم از دست می‌دهیمش، احتمالاً اضطراب دست از سرمان برنمی‌دارد.

ترسِ از دست دادن دیگری وقتی به واقعیتی پیش چشم‌مان بدل می‌شود خیال می‌کنیم به آخر خط رسیده‌ایم؛ به جایی که زمین دهان باز می‌‌کند و ما را می‌بلعد. اما حقیقت این است که زمین دهان باز می‌کند و آن دیگری را که برای ما مهم بوده با خود زیر خروارها خاک می‌برد. آخر خط واقعی درست همین‌جاست؛ جایی که برگشتن ممکن نیست. دلیل اصلی همه‌ی تلاش پزشکان حاذق برای جان بخشیدن به آدمی که ظاهراً از دست رفته، همین است؛ چون خوب می‌دانند اگر همان لحظه آدمِ ازدست‌رفته را احیا نکنند، به زندگی برنمی‌گردد و چشم‌هایش تا ابد بسته می‌ماند.

اما آخرِخط واقعاً کجاست؟ کجاست آن‌جا که آدم فکر می‌کند بهتر است قید این زندگی را بزند و دنیا و آدم‌هایی را که در همه‌ی این سال‌ها شناخته، کنار بگذارد و به چیزی پناه ببرد که حتا درست نمی‌داند چیست؟ آخر خط برای هر کسی ممکن است یک‌جور باشد و برای لی‌لی، یا آن‌طور که پاول و لیز صدایش می‌کنند لیل، این است که بیماری روزبه‌روز بیش‌تر از کار بیندازدش. لی‌لیِ توکای سیاه از آن آدم‌هایی نیست که یک روز صبح همین‌که چشم‌هایش را باز می‌کند به این نتیجه برسد که دوست ندارد زندگی کند.

اتفاقاً آدمی مثل او خوب می‌داند زندگی چه چیزِ شگفت‌انگیزی‌ست و قدر زندگی را هم خوب می‌داند؛ این را نه‌فقط از حرف‌هایش که از آلبوم عکس‌هایش هم می‌شود فهمید؛ آلبوم‌های چندگانه‌ای که جنیفر، دختر بزرگش، یک روز کله‌ی سحر در انباری خانه پشت هم ورق‌شان می‌زند و با این‌که عکس‌ها را نمی‌بینیم می‌فهمیم لی‌لی و پاول و لیز و البته جنیفر در سال‌های دور هرچه توانسته‌اند سفر رفته‌اند و همین حالا هم اگر لی‌لی حال‌وروز خوش‌تری می‌داشت، یا خیالش راحت بود که حالش از این بدتر نمی‌شود، یا مطمئن بود که چند ماه بعد چشم‌هایش را برای همیشه نمی‌بندد، احتمالاً دست همسر و دخترها و نوه‌ و دوستش را می‌گرفت و همه باهم می‌رفتند جایی که بشود چند روزی دور از همه‌ی این خبرهای بد، همه‌ی اتفاق‌های ناخوشی که وظیفه‌ای جز خراب کردن حال آدم‌ها ندارند، خوش بگذرانند.

اما همه‌چیز به این سادگی نیست؛ یا درست‌تر این‌که اصلاً ساده نیست و لی‌لی مثل خیلی آدم‌های دیگر در این دوره و زمانه گرفتار درد بی‌درمانی شده که جسم و جانش را روزبه‌روز ضعیف‌تر می‌کند. لی‌لی‌ای که به‌قول خودش سعی کرده‌ دخترهایش را قوی و آزاد بار بیاورد و خودش هم ظاهراً همه‌ی عمر آدمی مستقل بوده و جوانیِ پُرشروشوری هم داشته حالا نه درست راه می‌رود و نه از دست راستش می‌تواند درست استفاده کند. بالا و پایین رفتن از پله‌ها برایش آسان نیست؛ پوشیدن چکمه هم برایش آسان نیست، اما این‌ها که مهم نیستند، مهم این است که هنوز راه می‌رود، هنوز نفس می‌کشد، هنوز حرف می‌زند و هنوز غذا می‌خورد و هنوز کارش به جایی نرسیده که روی تخت بماند و لوله‌ای در گلو و لوله‌ای در پهلویش کار بگذارند و تبدیل شود به موجودی نباتی. حالا آدمی مثل لی‌لی که خوب می‌داند چند هفته، یا چند ماه بعد قاعدتاً گرفتار تخت بیمارستان می‌شود به این فکر کرده که بهتر است خودش به استقبال مرگ برود و این چیزی‌ست که همان ابتدای فیلم می‌فهمیم. مثل هر آدمی که واقعاً حق انتخاب دارد او هم انتخاب کرده که بعدِ این زنده نماند.

اما آدمی مثل لی‌لی وقتی چنین تصمیمی می‌گیرد اتفاقاً حواسش به همه‌چیز هست و خوب می‌داند مسأله فقط دل کندنِ خودش نیست؛ چون اگر فقط همین بود کارش این‌قدر سخت نبود. با همسرش پاول و دوستش لیز قاعدتاً مشکلی ندارد؛ به‌‌هرحال آدم‌های هم‌سن‌وسال، آدم‌هایی که از جوانی گذشته و به پیری رسیده‌اند، حواس‌‌شان هست و خوب می‌دانند که زندگی تا ابد ادامه ندارد و آدم قرار نیست همیشه صحیح‌ و سالم باشد و این آدم‌ها این چیزها را بهتر می‌فهمند و با این چیزها راحت‌تر کنار می‌آیند.  

مسأله‌ی اساسی جنیفر و آنا هستند که هرچند ظاهراً اولِ کار با خواسته‌ی مادرشان کنار آمده‌اند و پذیرفته‌اند که لی‌لی مثل هر آدم دیگری حق انتخاب دارد اما یک‌دفعه می‌زنند زیر میز و بازی را به‌هم می‌ریزند. دلیلش هم روشن است؛ آدم چه‌طور می‌تواند با نبودنِ آن‌که برایش مهم است کنار بیاید و چه‌طور می‌تواند به این فکر نکند که شاید آدمی مثل لی‌لی اشتباه کرده؛ چون به‌هرحال آدم است و ممکن است چندین و چندسال دیگر هم زنده بماند. اما این‌طور زنده ماندن و نفس کشیدن و به‌سختی قدم برداشتن چه فایده‌ای دارد؟

کارِ درست را خود لی‌لی می‌کند؛ جمع کردن خانواده زیر یک سقف و گذراندن یکی دو روزی باهم و خانواده قاعدتاً فقط بچه‌ها نیستند؛ لیز هم جزء خانواده است؛ چون حتا قبلِ این‌که لی‌لی یک دل نه صد دل عاشقِ پاول شود و قاعدتاً قبلِ این‌که جنیفر و آنا به دنیا بیایند، لیز دوستش بوده و جوانی‌شان باهم گذشته. اما چه فایده‌ای دارد که آدمی در آستانه‌ی مردنی خودخواسته خانواده را زیر یک سقف و کنار هم جمع کند؟ لی‌لی خوب می‌داند عمرش به کریسمس قد نمی‌دهد؛ حتا اگر سودای این پایان نزدیک را هم در سر نپروراند باز هم بعید است کریسمسِ بعدی را ببیند، یا جانی در بدن داشته باشد که با خانواده خوش بگذراند.

این است که لحظه‌ی حال را بدل می‌کند به کریسمس؛ آینده را به حال می‌آورد و خانواده هم قبول می‌کنند که می‌شود به استقبال آینده رفت. این شام مفصل کریسمس و این دورهمیِ جانانه و این به سیمِ آخر زدنی که لی‌لی تدارک دیده مقدمه‌ی همان اتفاق بزرگی‌ست که باید بیفتد؛ اتفاقی که هرچه زودتر بیفتد بهتر است؛ به‌خصوص برای خودِ لی‌لی که معلوم است از این‌طور زندگی کردن و این‌طور نفس کشیدن و این‌طور قدم زدن هیچ لذتی نمی‌برد.

مسأله ظاهراً کنار آمدن با این واقعیت است که هیچ‌چیز قرار نیست مثل سابق شود و لی‌لی هم قرار نیست دوباره همان لی‌لی سابق باشد که اهل زندگی بوده. به‌هرحال آدم زنده است برای این‌که غیرِ نفس کشیدن و قدم برداشتن و چیزهایی مثل این‌ها خوش باشد و حال خوش ظاهراً چیزی کم‌یابی‌ست؛ به‌خصوص اگر پای بیماری در میان باشد. بدون این حال خوش زندگی واقعاً چیز به‌دردبخوری نیست و هر جور که فکرش را بکنیم بی‌فایده به‌نظر می‌رسد.

راه‌حل لی‌لی احتمالاً به چشم خیلی‌ها زیاده‌روی‌ست؛ چون فکر می‌کنند آدم باید گوشه‌ای بنشیند و منتظر شود که مرگش از راه برسد، اما قرار نیست همه‌ی دنیا یک‌جور فکر کنند و قرار نیست و همه‌ی دنیا همان راهی را بروند که آدم‌های نسل قبل رفته‌اند. آدمی که از اول زندگی‌اش راه خودش را رفته و همیشه خواسته مستقل باشد قاعدتاً در روزهای آخر عمر هم همین‌طور رفتار می‌کند. ایرادی هم ندارد.

هر آدمی مسئول زندگی خودش است، یا باید باشد و خودش یک‌جا، یک روزِ به‌خصوص، می‌بیند که دیگر از زندگی لذت نمی‌برد و آن‌جاست که تصمیم بزرگ زندگی‌اش را می‌گیرد و آماده‌ی کاری می‌شود که از دید خیلی‌ها دیوانگی‌ست، اما چه باک؛ دنیا فقط به آدم‌های عاقل نیاز ندارد و اصلاً کجا معلوم که دیوانه‌ها عاقل‌تر از آن‌ها نباشند؟ لی‌لی که قطعاً یکی از این آدم‌هاست.