بختش آنقدر بلند نبود که منتقدان فرانسوی شیفتهی فیلمهایش شوند و او را در ردهی مقرّبان سینما، در ردهی فیلمسازان مولف جای دهند و طبعاً منتقدان امریکایی و انگلیسی هم که خطیمشی مولفان را به نظریهی مولف بدل کردند نادیدهاش گرفتند و استدلالشان لابد این بود که شخصتیت قابل تشخیص کارگردان را که از دید آنها ملاک ارزش بود نمیشد در مجموعهفیلمهایش دید و اصلاً به جستوجوی ویژگیهای سَبکیِ معیّن و تکرارشوندهی فیلمهایش هم نگشتند.
کمکم هر کسی که از راه رسید و دربارهاش چیزی نوشت او را در دستهی کارگردانهایی جای داد که جاهطلب نبودند؛ کارگردانی که بلد بود فیلمهای خوب بسازد؛ چون صحنهپرداز ماهری بود، اما نمیدانست که مصالح دم دستش را چهطور به چیزی کاملاً شخصی بدل کند و فقط آنچه را که داشت به کار میگرفت و آن را به خوشسلیقهترین شکل ممکن میساخت.
چندسالی بعدِ اینها، وقتی از دنیا رفت، منتقدی دربارهاش نوشت که بهترین فیلمهایش خیلی بیشتر از اینها میارزند که بخواهیم داستان قدیمی فیلمسازان مولف و صحنهپردازان را تکرار کنیم و او را در ردهی صحنهپردازانی جای دهیم که هیچوقت مولف نشدند؛ چون همان سالها منتقد دیگری فیلمهایش را به چشم دیگری دید و گفت تنهایی و خیانت را همیشه در فیلمهایش میشد دید؛ اصلاً کارگردان داستانهای تنهایی بود؛ کارگردان داستانهای خیانت و مثل بیشتر هنرمندها دلسپردهی اندیشیدن به چیزهای محزون؛ سرسپردهی مردمانی که جامعه طردشان میکرد.
*
کارول رید، که بعدها مفتخر شد به عنوانِ سِر، یک بریتانیایی تمامعیار بود؛ فرزند خانوادهای پرجمعیت که تقریباً در ردهی مردمان نسبتاً مرفه جامعه محسوب میشدند؛ آنقدر که میتوانست بهجای کار وقتش را صرف تماشای تئاتر در تماشاخانههای لندن کند و کمکم آنقدر تئاتر دید که فکر کرد بهتر است بازیگر شود و البته مثل هر بچهای که خانوادهاش خیال میکنند خیر و صلاحش را بهتر تشخیص میدهند، به این نتیجه رسیدند که در بازیگری و هنر هیچ فضیلتی نیست و هنر و بازیگری را نمیشود به چشم کار دید؛ تفریحی است که بعدِ کار میشود سراغش رفت.
این شد که گفتند بهتر است برود در مزرعهی مرغداری برادرش شروع کند به یاد گرفتن کار و سروکله زدن با مرغهایی که لحظهای آرام نمیگرفتند. کارول رید هم مثل هر بچهای که فکر میکند حرف بزرگترها را باید گوش کند، همین کار را کرد و رفت که کار در مرغداری را یاد بگیرد. ششماه زندگی و کار در مزرعهی برادرش کافی بود که فکر کند تا آخر عمر پایش را در هیچ مزرعه و هیچ مرغداریای نخواهد گذاشت. و همین کار را هم کرد.
برگشت و در هجدهسالگی شد بازیگر تئاتر و چهارسال تمام نقشهای معمولی و پیشپاافتاده را بازی کرد و کمکم دستیار مدیر صحنهی تئاتر هم شد و از آنجا رفت به موسسهی بریتیش لاین فیلم و شروع کرد به یاد گرفتن سینما و اقتباس ادبی از رمانها و نمایشنامهها. کمی بعدِ آن بود که معجزه اتفاق افتاد و سینما صاحب صدا شد و او هم به جمع کارگردانهایی پیوست که صحنههای گفتوگو را کارگردانی میکردند.
بختش زد و اولین فیلمش را در ۱۹۳۶ ساخت که اسمش دانشجوی دانشکدهی نیروی دریایی بود و بعدِ این فیلمْ یکراست رفت سراغ ساختن فیلمی بر پایهی نمایشنامهای از جی بی پریستلی، نمایشنامهنویس سرشناس، که اسمش بیشهی لابورنوم شد؛ پدری که میخواهد خودش را از دست برادرزنش نجات دهد و گذشتهاش را افشا میکند و میگوید جاعل سرشناسی بوده است. فیلم بیشتر از آنکه فکر میکرد دیده شد و راهش را برای ساختن فیلمهای بعد باز کرد.
هر دو فیلم بهمذاق نویسندهی جوان بریتانیایی که آن روزها بیشتر دربارهی فیلمها مینوشت خوش آمد. این نویسندهی جوان گراهام گرین بود که در یکی از نقدهایش به خوشساخت بودن فیلمها و نشانههایی از سبک شخصی فیلمساز اشاره کرد؛ چیزهایی که ظاهراً سالها بعد بدل شد به مقدماتی برای دوستی سالیان؛ به سالهایی که همکار شدند و چندتایی از بهترینهای تاریخ سینما را ساختند.
*
جداافتاده را که در ۱۹۴۷ ساخته شد هنوز یکی از بهترین فیلمهای کارنامهی کارول رید میدانند؛ تروریست آرمانگرای ناآرامی بهاسم جانی که در حمله به بانک زخمی میشود و همینطور که با زخمی بر تن پیش میرود، سر راه همهی دوستان و دشمنانش سبز میشود؛ آنها که ترجیح میدهند نبینندش؛ آنها که ترجیح میدهند خودشان را به خطر نیندازند و او را تحویل پلیس بدهند. حساب یارش کتیلین از دیگران سوا است؛ محبتی اگر در کار است محبت یار است نه دوستان قدیم، اما همین یار است که پلیس را وامیدارد به شلیک؛ به اینکه گلولهها پرواز کنند سمت جانی و رنجی را که در تنش هست به آخر برسانند. جای یار هم قطعاً همانجا است؛ روی همان برفها که خون کمکم سفیدیشان را سرخ و سیاه میکند. با این بود که سینمای بریتانیا یکدفعه اوج گرفت و رسید به مرتبهای بالا؛ آنقدر که منتقدی نوشت سینمای بریتانیا با همین جداافتاده به بلوغ رسید.
جداافتاده مرتبهی فیلمسازی کارول رید را بالاتر برد و قدم بعدیاش شد بُت سقوطکرده؛ فیلمی که با همکاری گراهام گرین و بر پایهی داستانی نهچندان بلند از او ساخته شد؛ داستان پسرک هشتسالهای بهنام فلیپه؛ پسرکی که پدرش سفیر یکی از کشورهای خارجی در بریتانیا است و دارد تکوتنها در دنیای بزرگترها قد میکشد. هیچ دوستی که همسنوسال خودش باشد ندارد و در این مدتی که اینجا، در این خانه، زندگی کرده، هیچ دوستی هم نداشته جز بِینِز، سرپیشخدمت جناب سفیر؛ قهرمان زندگیاش؛ یا درستتر بُت زندگیاش. ماجراهای فلیپه و پا گذاشتنش به دنیای بزرگترها تماشاگران را سر ذوق آورد و منتقدان یکصدا شدند که این یکی از بهترین فیلمهای سینمای بریتانیا است.
همین شد که الکساندر کوردا از او خواست فیلم دیگری هم برای لاندن فیلمز بسازد و کارول رید اینبار هم سراغ دوست داستاننویسش رفت؛ گراهام گرین؛ رماننویسِ سینماشناسی که مسألهی شک و ایمان همهی عمر دست از سرش برنداشت و اینجا، در مرد سوّم (۱۹۴۹)، تبدیل شد به داستان هالی مارتینز، نویسندهی داستانهای درجهدو، داستانهای بینهایت معمولی که همیشه سرسپردهی هری لایم بوده؛ هری لایمی که دست به هر چه میزده طلا میشده، آدمی همهچیز تمام و کامل که حالا معلوم میشود آن آدم خوب و دلپذیر و سرشار از شفقت و انسانیتی نیست که هالی فکر میکرده؛ قاچاقچی و آدمکش خطرناکی است که آدمها را به چشم نقطههای کوچکی روی زمین میبیند و به هیچچیز جز خودش و موفقیتش فکر نمیکند. اینجا است که داستاننویسِ معمولی، داستاننویسِ درجهدو، بالاخره باید پایانی برای این داستان واقعی تدارک ببیند و در قامت یهودایی که مسیحا را میفروشد با پلیس همکاری میکند؛ اما چگونه میشود هری لایم را حقیقتاً به چشم مسیحا دید وقتی نهفقط به مردهها جان نمیدهد که جان کودکان بیمار را با پنیسیلینهای تاریخگذشته میگیرد؟
*
سالها بعدِ مردِ سوّم بود که کارول رید رمان دیگری از گرین را دستمایهی ساخت یکی از جذابترین و مفرحترین فیلمهایش کرد؛ فیلمی بهاسم مأمور ما در هاوانا (۱۹۶۰) که درست مثل رمان مفرّح گرین دنیای جاسوسان قرن بیستم و سازمانهای جاسوسی را دست میانداخت. سازمان جاسوسی بریتانیا مرد انگلیسیای را که در کوبا جاروبرقی میفروشد استخدام میکند و جاروفروش کمکم به این نتیجه میرسد که اسرار محرمانه را راحتتر میشود ساخت و کشفشان سختتر از اینها است و چه تفریحی بالاتر از این؟
*
مهم نیست که هیچوقت در ردهی مقرّبان جایی پیدا نکرد و ردای فیلمساز مولف را به تن نکرد، مهم این است که چند فیلم مهم تاریخ سینما را ساخت و جداافتاده و مردِ سوّم هنوز در شمار عظیمترین و بهترین فیلمهای هنرِ صدوچندسالهی سینما هستند. سینما حتماً چیزی کم داشت اگر کارول رید نبود و اینها را نمیساخت.