“I think I make movies to be able to invent you, and invent myself. Or maybe because I don’t want to die.”
Letter to My Mother for My Son (2022), by Carla Simón
“I think I make movies to be able to invent you, and invent myself. Or maybe because I don’t want to die.”
Letter to My Mother for My Son (2022), by Carla Simón
مکاتبه نوعی مراوده است؛ معاشرت و مصاحبتی از راه دور است. علاوه بر این نوعی مبادله است؛ گرفتنِ چیزیست در ازای چیزی دیگر؛ گفتنِ چیزهایی که آدم فقط ممکن است یکبار با یکی در میان بگذارد؛ پا گذاشتن به دنیای شخصیِ آدمی که ممکن است فقط همین یکبار چیزهایی را با دیگری در میان گذاشته. همین است که نامه را گاهی به مهمانی دونفرهای شبیه میدانند که دو آدم، در خلوتی که دیگران راهی به آن ندارند، روبهروی هم مینشینند و مکالمهای را آغاز میکنند که اولش ممکن است از خاطرهای شروع شود و به خاطرهای دیگر برسد؛ یا از آنچه ساعتی پیش از این دیدهاند بگویند و هر حرف و نقلی به حرف و نقل دیگری میرسد. با اینهمه شروع نامه بستگی دارد به آنکه امضایش را پای نامهی اول میگذارد؛ اوست که میگوید این نامهها قرار است از چه بگویند و این چیزها را چگونه بگویند.
اما گاهی نامه فقط قرار نیست به دستِ یکی برسد؛ نامههای زیادی در طول سالها منتشر شدند که خصوصی بهنظر میرسیدند؛ نامهای برای آدمی بهخصوص و کلماتی که فقط باید به دست او میرسیدند. و نامههایی هم بودهاند که ظاهراً از اول به نیّت رسیدن به دست مردمان نوشته شدهاند؛ چرا که چیزهای ظاهراً خصوصی این نامهها به کار مردمان بسیاری میآید؛ آنها که میخواهند مطمئن شوند زندگی آن روی ناخوش و تلخ و تیرهاش را وقت و بیوقت فقط به آنها نشان نمیدهد و دیگرانی هستند که این روی ناخوش و تلخ و تیره را دیدهاند؛ همانطور که در زندگیشان حتماً روزهایی هم بوده که حس کردهاند خوشبختترین آدم روی زمینند و خیال کردهاند زندگی بهتر از این نمیشود.
خوبیِ نامه شاید همین است که تصویرهای مختلفِ زندگی را و جنبههای مختلف وجود آدم را نشان میدهد و نامههای فیلمِ کوتاه مکاتبات، این نامههای تصویری، این فیلمهای کوتاه که کارلا سیمون و دومینگا سوتومایور برای هم فرستادهاند قاعدتاً در شمار چنین نامههایی هستند؛ نامههایی که انگار در بطریای جای گرفتهاند و بعد به دریا پرتاب شدهاند تا به دست مردمانی بیفتند که مشتاق چنین نامههایی هستند.
دو فیلمساز اگر در این زمانه سودای نامهنویسی را در سر بپرورانند احتمالاً از دوربینشان برای نوشتن کمک میگیرند؛ همانطور که عباس کیارستمی و ویکتور اریسه هم در سال ۲۰۰۶ مجموعهی مکاتبات تصویریشان را به فیلمی بدل کردند که نامش شد: ویکتور اریسه ـ عباس کیارستمی: مکاتبات.
نامههایی از این دست معمولاً از آنچه همان روزها ذهنِ فیلمساز را مشغول کرده شروع میشوند و با چیزهایی که دوروبرش پیدا میشوند ادمه پیدا میکنند؛ در این فیلمها معمولاً آنچه بیش از همه به چشم میآید خودِ زندگیست؛ آنچه صبح تا شب نصیب آدم میشود و آنچه در طول روز از سر میگذراند. آنچه مشتاقش میکند به زندگی و آنچه به وقتِ خواب بیدارش میکند. کارلا سیمون از مرگ مادربزرگ شروع میکند و خانهای که در غیاب مادربزرگ سرشار از چیزهای گوناگونیست که او را به یاد میآورند؛ صندلی، گلدان، قاشقچنگالها و مجسمهی مسیح به صلیب کشیده روی دیوار. اما غیبتِ یکی زمینهی حضور دیگران را فراهم میکند. خانوادهی کوچک حالا کنار هم جمع شدهاند تا دربارهی همهچیز باهم حرف بزنند. چیزهایی را به یاد بیاورند و مدام از غیبتی را تذکر بدهند. همه روزی از دست میروند. همه میمیرند.
در نامهی کارلا چیزهایی هست که ذهن دومینگا را روشن میکند. جواب نامهای را که دربارهی زندگی خصوصیست چگونه میشود داد؟ از کجا میشود شروع کرد؟ نقطهی شروع نامهی دومینگا هم زندگی خصوصیست؛ چیزی خصوصی؛ مجسمهای شبیه همان مجسمهای که به دیوار خانهی مادربزرگِ کارلا بوده. اما مجسمهای که سالهای سال پیش چشمِ دومینگا بوده چندوقتیست که دیگر روی دیوار نیست؛ مثل خیلی چیزهای دیگر که کنار میروند، یا کنار گذاشته میشوند، یا از دست میروند. دومینگا هم از مادربزرگی شروع میکند که سرگذشت غریبش به داستان شبیه است. زنی چشمبهراه مردی که از راه نمیرسد و در عوض مرد دیگری او را به خانه دعوت میکند و خانه اینجا دقیقاً همان چیزیست که گاهی هممعنای خانواده است. مردی بیآنکه واقعاً پا به زندگی او بگذارد ناپدید میشود تا مردی دیگر پیدا شود و زندگی او را بسازد.
هر کسی داستانی دارد که ممکن است در نامهای بخواهد تعریفش کند و داستان کارلا داستان مادر بیولوژیک و مادرخواندهاش است؛ اینکه آدمی مثل او چهقدر مدیون ژنهای مادر است و چهقدر مدیون تربیت و مداومت در تحصیلِ مادرخوانده و او که در ذهنش بین دو مادر در رفتوآمد است اصلاً چهطور میتواند به مادر شدن و داشتن دختری کوچک فکر کند: فیلم ساختن یا مادر بودن؟ مسئله این است. مسئلهی دومینگا هم البته زندگیست؛ اما زندگی به چه قیمتی؟ نکته احتمالاً سرزمینیست که هر کسی در آن زندگی میکند. تفاوتِ سرزمینِ کارلا و دومینگاست؛ سرزمینِ دومینگا، شیلی، شیلیِ همیشهزخمخورده، کِی قرار است رنگِ آرامش و آسودگی را ببیند؟ کِی قرار است جوانهای شیلی به آینده امیدوار شوند؟
از آینده کسی خبر ندارد، اما میشود دستکم در نامهای به دوست از آنچه گذشته، از آنچه میگذرد، از آنچه آرزو میکنیم اتفاق بیفتد، نوشت.
فیلمی را به یاد میآورم که با نمای درشتی از یک دست شروع میشد، دستی که مینوشت
«بچه که بچه بود
خبر نداشت که بچهست
براش همهچیز جون داشت.»
این را که مینوشت تصویر بهتدریج تاریک میشد و صدای دامیل میآمد که میگفت «بچه که بچه بود
با دستای آویزون راه میرفت.»
و همهی آن نودوهفتدقیقهای که به تماشای تابستان ۱۹۹۳ گذشت، این شعرِ آسمانِ برلین، به فارسیِ صفی یزدانیان، مدام در سرم میچرخید
«بچه که بچه بود
خبر نداشت که بچهست»
و خیلی چیزها هست که فریدا ظاهراً از آنها خبر ندارد؛ مهمترین چیز هم این است که فایدهای ندارد آدم خودش را به آبوآتش بزند و مدام دنبال کسی بگردد که تنهاییاش را پُر کند؛ چون آنچه نامش را گذاشتهاند تنهایی پُرشدنی نیست.
توقع بیجایی است اگر از بچهای که بچه است و خبر ندارد که بچه است بخواهیم حقیقتی را قبول کند که بزرگترها، حتا یکساعت پیش از مرگشان هم آن را نمیپذیرند و مدام سعی میکنند دلیلی برای نپذیرفتنش پیدا کنند. اما چارهای جز این نیست و فریدای کمسنوسال، بچهای که خبر ندارد بچه است، یکدفعه به جایی رسیده که نه پدری دوروبرش هست و نه مادری.
همین است که مادربزرگ و پدربزرگ پیرش به این نتیجه میرسند که بهتر است او را بفرستند خانهی داییاش؛ آنجا دستکم زنوشوهر جوانی زندگی میکنند که بهتر میفهمند چهطور با بچهها باید کنار آمد و بچهای هم هست که هرچند کوچکتر از فریدا است، اما بههرحال بچه است و طبق معمول خبر ندارد که بچه است.
تابستان ۱۹۹۳ روایتی از تنهاییای است که زودتر از موعد شروع شده؛ وقتی بچه خبر ندارد که بچه است، از چیزی بهاسم تنهایی هم خبر ندارد و بچهای که بچه است فقط مهر و لطف و توجه میخواهد و هرکدام اینها را که از او دریغ کنند حس میکند عنصر اضافه است؛ فکر میکند بودنش آنجا که هست لازم نیست و هر کاری میکند که بیشتر از قبل ببینندش و بیشتر از قبل به چشم بیاید؛ حتا اگر این ددین به قیمت آزار دیگران باشد.
حالوروز بچهای مثل فریدا اصلاً شبیه بچههایی نیست که تا چشم باز میکنند و پا میگذارند به دنیا، آغوش گرم خانواده به رویشان باز باشد. آغوشی هم اگر هست اول آغوش مادربزرگی است که چندینوچندبار به او یادآوری میکند که دعای شبانگاهیاش را نباید ترک کند و هر شب قبل از خواب این آیههای «انجیل متّا» را به یاد مادر ازدسترفتهاش بخواند که
«نان کفاف ما را امروز به ما بده.
و قرضهای ما را ببخش؛ چنانکه ما نیز قرضداران خود را میبخشیم.
و ما را در آزمایش میاور، بلکه از شریر ما را رهایی ده. زیرا ملکوت و قوّت و جلال تا ابدالآباد از آن تو است. آمین.»
اما این شریری که فریدا در دعای شبانگاهیاش باید رهایی از او را طلب کند، شرّی که آدم را گرفتار میکند، چیزی بیرونی نیست؛ چیزی است که در وجود آدم خانه دارد و وقتش که برسد از خواب برمیخیزد و دست به کارهایی میزند که کسی توقعش را ندارد؛ مثل همهی آن شیطنتها و شرارتهای ظاهراً کودکانهای که از فریدا سر میزند؛ همهی آن کارهای عجیبوغریبی که آدم از بچهای مثل فریدا توقع ندارد و اشتباه آدم همین است که فکر میکند بچه، آنطور که از قدیم گفتهاند، صافوساده است و هیچ ریگی به کفش ندارد، اما این هم از آن چیزهای ظاهراً عجیبی است که هیچ بعید نیست خود بچهها به بزرگترها قالب کرده باشند؛ چون بچه اگر بخواهد خوب بلد است ریگی را که به کفش دارد پنهان کند و این ریگ را درست جایی پنهان میکند که به عقل هیچ بزرگتری نرسد.
ایرادی هم نمیشود به بچه گرفت چون دروغ گفتن و پنهان کردن و چیزهایی مثل اینها برای او یکجور نظام دفاعی است و همهی اینها را هم اتفاقاً از بزرگترها یاد گرفته.
با اینهمه تابستان ۱۹۹۳ داستان چیزهایی مثل اینها نیست؛ نکته این است که بچهای مثل فریدا یاد میگیرد کمکم خودش را با بزرگترها هماهنگ کند و این هماهنگی البته بازی تازهای است که بعداً بهوقتش فرصتی برای کارهای قبلی پیدا کند. بچهای مثل فریدا چه میتواند بکند وقتی آنچه آغوش گرم خانواده مینامندش از او دریغ شده؟ درست است که داییاش او را دوست دارد و درست است که زنداییاش حواسش هست که فریدا کموکسریای نداشته باشد و درست است که آنا او را به چشم خواهر بزرگتر میبیند، اما مهمتر از اینخا حسوحال خودِ فریدا است؛ بچهای که میفهمد اگر خودش را به آبوآتش هم بزند بچهی دایی و زنداییاش نمیشود و در بهترین شکل ممکن فرزندخواندهی آنها است؛ بچهای که سرپرستیاش را به عهده گرفتهاند.
کنار آمدن با تنهایی کار آسانی نیست؛ بزرگترها هم که ظاهراً کتابهای زیادی دربارهاش خواندهاند یا از زبان اینوآن چیزهایی دربارهاش شنیدهاند، اسم تنهایی که میآید چهارستون بدنشان میلرزد؛ چه رسد بچهای که قبل از این مثل هر بچهی دیگری خانهای داشته و حالا او را به خانهی دیگری تحویل دادهاند. خلوتی که فریدا را از دنیای دوروبرش جدا میکرده از دست رفته؛ حالا در همهچیز شریک است با دیگران و کسی هم ظاهراً قرار نیست نازش را بخرد؛ یا دستکم یکی دوبار بیشتر نازش را نمیخرند.
هزارویک راه هست برای اینکه آدم خودش را با آدمهای دوروبرش، با دنیایی که تا چشم کار میکند ادامه دارد، هماهنگ کند و فریدا در همهی این روزهایی که تنهایی مثل بختک افتاده روی سینهاش، فقط به این فکر میکند که کدام راه بهتر از آن هزار راهِ دیگر است و دستآخر میرسد به اینکه بچه اگر خودش را بچهی خوبی جا بزند، مهر و محبت بیشتری نثارش میشود.
همه ترجیح میدهند بچهای مهربان و حرفشنو را بغل کنند و دست نوازش به سرش بکشند و حالا که چنین توقعی از فریدا دارند او هم همین کار را میکند؛ میشود آن بچهای که داشتنش آرزوی هر آدمی است؛ بچهای که ادب دارد، درس میخواند، به دیگران کمک میکند و چنین بچهای حتماً دلش از سنگ نیست و هر قدر هم نقاب معمولی بودن به صورتش بزند باز لحظهای از راه میرسد که بغضش بترکد و اشکهایش جاری شوند.
اما چه ایرادی دارد؟ دستکم خیالش راحت است که این وقتها یکی هست که نوازشش کند؛ همیشه یکی هست که هوایش را داشته باشد.