یوسف اسحاقپور: فیلمهای شما را همیشه نوعی افشاگر بیواسطهی واقعیت دانستهاند. در نگاه اول، کپی برابر اصل خلاف این مسیر حرکت میکند. بار اول است فیلمی را بیرونِ ایران ساختهاید. فیلمی که از دنیای مأنوس شما دور است. این فیلم را به سه زبان، که به آنها مسلط نیستید، ساختهاید. جنبهی جهانی این فیلم از همینجا میآید. در مقایسه با فیلمهای ایرانیتان این فیلم مسئلهای کموبیش آبستره را به شیوهای جهانی مطرح میکند. منظورم این نیست این فیلم آبستره است، برعکسْ مسئلهی اگزیستانسیالیستی مهمی را هم پیش میکشد. اما مسئلهی اگزیستانیسیالیستیای که این زوج درگیرش هستند درعینحال مسئلهی اگزیستانسیالیستی سینما هم هست. مسئلهی کپی برابر اصل. عباس کیارستمی: عمق ناپیدای قضیه دقیقاً همینجاست. ژولیت بینوش: من خیلی موافق نیستم ماجرای کپی برابر اصل مسئلهی سینماست. منظورتان از این حرف چیست؟ یوسف اسحاقپور: نکته این است که از بدو تولد عکاسی و سینما هدف کپیکردن بوده. افلاطون میانهای نداشت با هنر؛ چون هنر را کپیِ چیزی یا کپیِ واقعیت میدانست که تازه خودش کپیِ فکر است. ژولیت بینوش: سطح هنر را که نمیشود اینقدر پایین آورد و گفت کپی زندگی است. نقطهی گذار کجاست؟ جایی که از یک حالت ناشی از طبیعت انسانی راه به طبیعتی متفاوت میبریم و وارد دنیایی دیگر میشویم؟ به جای کپی برابر اصل، که فرمول سادهایست و تقلید و اقتباس و دزدی یک باور را به ذهن میآورد، بهتر است از آفرینش و تحول شکل اگزیستانس بگوییم. سینما رؤیاییست که امکان تحققاش را فراهم میآوریم. همین است که شخصیتِ فیلمی من به هنر علاقهمند میشود. تشنهی دنیایی هماهنگتر و ظریفتر است. به مرد نیاز دارد. زنیست که تنها زندگی میکند و زنانگیاش را تجربه نمیکند. به طرف یک ناشناس میرود تا خودش را آشکار کند. یوسف اسحاقپور: مفهوم کپی برابر اصل از بدو تولد عکاسی وجود داشته. عکاسی را همیشه مدرکی برای اثبات حقیقت تلقی کردهاند. عکاسی در ابتدا در زمینهی جرمشناسی و در دادگاهها استفاده میشد. سینما کپی برابر اصلِ جهان است. کپیای با تمام فاصلهها و اعوجاجهایی که ممکن است در یک کپی به وجود آید. با دیجیتال داریم این مسئله را پشت سر میگذاریم. با پردازش دوبارهی تصویر به شکل کامل، بدون در اختیار داشتن اصل، میشود آن را بازتولید کرد و بدینترتیب تفاوت بین اصل و کپی، بین واقعی و ساختگی یکسر از میان میرود. مسئلهی هنر معاصر همین است. نکتهی فیلم، این را که «کپیِ خوب بهتر از اصل است.»، اینگونه میشود درک کرد.
نکتهی اصلی شاید نقشهی راهِ کیارستمیست و پای نقشهی راه که در میان باشد، درجا خانهی دوست کجاست؟ را به یاد میآورم؛ فیلمی است که حالا، سالها بعدِ اولین نمایش عمومیاش، به تماشاگرش میگوید باید از اینجا شروع کند اگر میخواهد کیارستمی را بعدِ این دنبال کند؛ از لحظهای که پسرکِ این فیلم حاضر نیست حرف دیگران را گوش کند و ترجیح میدهد راه خودش را برود و سعی کند خانهی محمدرضا نعمتزاده را پیدا کند و دفترمشقش را پس بدهد. از این نظر خانهی دوست کجاست؟ احتمالاً فیلمی نمادین هم هست؛ هرچند کیارستمی میانهی خوبی با نماد در سینما نداشت و در پاسخ پرسشهای منتقدان همیشه میگفت چیزی دراینباره نمیداند. اما حالا، با اینکه خودم هم میانهای با نمادین بودنِ چیزها ندارم، بدم نمیآید اینبار استثنا قائل شوم و احمدِ فیلم را شبیه عباس کیارستمیای بدانم که گوش کردن به حرف دیگران برایش فایدهای ندارد؛ چون میداند و میبیند که کسی حرفش را گوش نمیکند؛ همه حرف خودشان را میزنند؛ یک حرف را پشتهم تکرار میکنند و اعتنایی نمیکنند به آنچه شنیدهاند. احمدِ فیلم یا کیارستمیِ بیرونِ فیلم میداند که چارهی کار گذر از این حرفها و نشنیدن این حرفها و طی کردن راه و جستوجویی برای یافتن خانهی دوست است؛ جستوجویی برای یافتن مقصدی که دیگران یا نمیشناسند و خبری از آن ندارند، یا ترجیح میدهند نشانیاش را به دیگری ندهند. احمد از این راهها، این مسیرهای پیچدرپیچ، میگذرد، از میان درختها میگذرد، از تپهها بالا میرود و مسیری زیگزاگ را طی میکند. سالها میگذرند. احمد خانهی دوست را پیدا نمیکند. دست به کار تازهای میزند. مشقِ دوستش را هم مینویسد. کیارستمی هم دست به کارهای تازهای میزند. احمد یکجا نماندن را دوست نمیدارد؛ رفتن و دویدن روی خطها را ترجیح میدهد به قدمهای آهستهای روی زمینی صاف برداشتن. چه فایدهای دارد آدم یکجا بماند و حرف دیگران را گوش کند وقتی میداند دیگران هیچ تصوری از دنیای او ندارند؟ * دنیای کیارستمی و منظومهای که در طول سالها آفرید، چیزیست که فقط به خودش تعلق دارد و راستش حالا که دارم این جملهها را مینویسم هیچ دلم نمیخواهد از فعلهای گذشته استفاده کنم؛ چون سینما که خانهی اصلی کیارستمیست، یا دستکم پیش خودم فکر میکنم بسیاری او را با سینما به یاد میآورند، در زمانِ حال میگذرد. سینما زمانِ حال است و حتی اگر گذشته را به یاد بیاورد و لحظههایی از آن گذشته را نشان دهد، حتماً دوباره به امروز، به زمان حال، برمیگردد. در زمان حال جریان دارد، در لحظهای که ما به تماشا نشستهایم؛ حتی اگر آنچه تماشا میکنیم غیاب او و سکوتش در زمانهای باشد که دهانهای بسیاری گشودهاند و هیچ نمیگویند.
«این درخت را میبینی؟ به هریک از شاخههایش آزادی تو آویزان است.» میروم سراغ کتابخانه و کتابهای بزرگ عکس کیارستمی را برمیدارم. کنار کتابخانه روی مبل مینشینم و شروع میکنم به ورق زدن: درختهای کیارستمی ظاهراً همان درختهایی هستند که قبلِ این دیدهایم، که هر روز از کنارشان میگذریم و هیچ اعتنایی نمیکنیم به برگهای سبز یا خشکشان، اما ظاهراً همان درختها نیستند وقتی در عکسهای او میبینیمشان. مثل درختهایی که در پولارویدهای تارکوفسکی میبینیم. همهچیز ظاهراً همان است که میشود دید ولی چیزی در این میان هست فرق میاندازد بین درختهای کیارستمی و درختهایی که ما میبینیم. بخشی از این فرق ظاهراً بهخاطر سر زدنهای مکرر اوست به طبیعت سرسبز یا طبیعت برفی. گاهی برای ثبت درختی در میانهی کاخی در شمال تهران و گاهی برای ثبت تکدرختی در برف. همهچیز بستگی دارد به درخت. به اینکه درخت کجاست. کجا بی درخت میشود زندگی کرد؟ پاسخی ندارم. اما فقط در عکسهای او نیست که درختها به چشم میآیند. در سراشیبی تپهی خانهی دوست کجاست؟ هم درخت تکافتادهای هست که راه را نشان میدهد. زندگی و دیگر هیچ را هم با درختی به یاد میآوریم که مسیرِ خانهی دوست را یادآوری میکند. کجا رفتهاند بچههای آن فیلم؟ درخت است که راه را نشان میدهد. درخت نقشهی راه است. علامتیست برای بهخاطر سپردن. طبیعتیست که آدمها از کنارش میگذرند. طبیعتیست که در حضورش آدمها از میلِ نبودن میگویند. آقای بدیعیِ طعم گیلاس اگر خستهترین آدم عالَم نباشد دستکم یکی از غمگینترین آدمهاست. آدمیست که ترجیح میدهد نباشد. اما همین جای همین ترجیح ندادنْ زیر درختیست در سراشیبی تپه. جایی که بشود پیدایش کرد. جایی که باید یکی او را پیدا کند. جایی که ممکن است بالأخره گذر آدمها بیفتد. بدون درخت آدمهای فیلمهای کیارستمی راه را گم میکنند. شاید اگر روزگاری طراحی نقشهای را به کیارستمی میسپردند همهی راهها و همهی مسیرها را با درختها مشخص میکرد: از این راه که بروید پنج درخت را دست راست میبینید و شش درخت را دست چپ. حواستان همیشه به آن درختی باشد که بالای تپه است. جایی که میخواهید بروید پایین همان درخت است. خب البته درختها شبیهاند بههم ولی یکی نیستند. فرق دارند. حتی دو درختی که ظاهراً یکشکلاند. مثل آدمها که وقتی از دور میبینیمشان شبیه بهنظر میرسند. از پنجرهی طبقهی پانزدهم برجی رد تهران آدمها نقطههای رنگیای هستند که از کنار هم میگذرند. در سکوت میگذرند. اما درختها بیشتر وقتها یکرنگند. تکان نمیخورند. برپا و استوار. نیازی ندارند به جایی رفتن. سبزیشان به چشم میآید. در فیلمهای کیارستمی که اینطور است. در عکسهای او هم. گاهی آنقدر سبزی میبینیم که سیاهی کلاغی که کنار درخت نشسته به چشم نمیآید. «آن کلاغی که پرید» دوباره روی زمین مینشیند. اینبار روی چمنی سبز. سیاهی کلاغ را آسمان آبی و سبزی زمین است که نشان میدهد. زیر سایهی درخت نشستن و اطراف را پاییدن. کلاغهای عکسهای کیارستمی هیچ اعتنایی به هیچچیز نمیکنند. مثل درختها که سرشان به سبزی خودشان گرم است. مگر اینکه فصل سبز بودن نباشد. عکسهای سفیدبرفی. در سفیدی برف همهچیز سیاه بهنظر میرسد. کار برف حذف کردن رنگهاست. همهچیز یا سفید یا سیاه. حتی درختهای سیاه وقتی برف روی شاخههایشان نشسته سیاهیشان کمتر است. سایهی این سیاهیها هم روی سفیدی یکدست زمین هست. انگار همهجا از روز اول سفید بوده و بعد این درختها، فقط این درختها، یکدفعه سر از زمین درآورده و سبز شدهاند. اما کدام سبزی؟ سیاه شدهاند. سیاهی درختها روی سفیدی برف به چشم میآید. درختها اگر نباشند این سفیدیِ مطلق، این سفیدی یکدست، چشم ما را میزند. از اینهمه سفیدی خسته میشویم. همهچیز با درآمدن آفتاب بعدِ یک روزِ برفی عوض میشود. درخت همانجاست که بوده. برف همانجاست که بوده. اما شاخههای درخت زیر نور آفتاب سایه میاندازند روی برف. درخت سیاه است. شاخههای درخت هم سیاهند. سایههای شاخههای درخت هم سیاهند. انگار پا گذاشتهایم وسط فیلمی سیاهوسفید. انگار ناگهان خوابمان برده و همین که چشم باز کردهایم رنگها یکدفعه ناپدید شدهاند. ماندهایم در دنیایی سیاهوسفید. سایه کمی سیاه است و کمی خاکستری ولی بههرحال رنگی نیست. فقط دو رنگ. یکی و آنیکی.
آنچه دستکم من به چشم نقطهی اتصال کرییر و کیارستمی میبینمش، آنچه این دو مکالمه را هم به پیوند میدهد، شوق روایتگری است؛ اشتیاق تجربههای تازهای که فقط از دل کتابها بیرون نمیآیند و ریشه در زندگی دارند. شوق کمنظیر کیارستمی به طلوع آفتاب و عکس گرفتن از درختها و درها و پنجرهها و پرندهها از جنس همان طرحهایی است که کرییر در سفرهایش میکشید. کیارستمی دوربینبهدست واقعیتی را ثبت میکرد که بعداً با واقعیتهای دیگر پیوندی برقرار کند و کرییر که در سفرها میانهای با عکاسی نداشت، با مداد و خودکار و رواننویس شروع به طراحیِ مردمانی میکرد که در کوچه و خیابان و بازار و پارکها بودند. عکسی از کیارستمی را به یاد ندارم که مردمان در آن حضور داشته باشند و طرحی از کرییر را به یاد ندارم که تصویری از مردمان نباشد. آنچه در این در دو شیوهی دیدن، در این دیدن و ثبت کردن، مشترک به نظر میرسد همان چیزی است که نامش را تجربه گذاشتهاند. مهم نیست که آفتاب تازه دارد طلوع میکند یا دم غروب است، از خانه بیرون میزنی و در راه درختها را میبینی، در راه پرندهها را میبینی، در راه مردمان کوچه و خیابان را میبینی و به خانه که برمیگردی داستان تازهای در ذهن داری؛ داستانی که آن پرندهها و آن درختها و آن مردمان دیگر را کنار زده و جایی برای خودش پیدا کرده؛ داستانی که مینویسیاش؛ داستانی که میسازیاش. فیلم کوتاهی دربارهی دیگران برای من داستان همین داستانهاست.
از مؤخرهی کتاب فیلم کوتاهی دربارهی دیگران [ویراست دوم]، انتشارات گیلگمش، ۱۴۰۲