کم پیش میآید که عکسی روی میز بگذارم و روزها و هفتهها و ماهها وقت و بیوقت خوب تماشایش کنم. مدتهاست اینیکی را گذاشتهام روی میز. حساب روز و ماهش از دستم در رفته. روزهایی هست که حوصلهی هیچ کاری ندارم. این روزها خواندن بیفایده است؛ چه رسد به نوشتن. کدام نوشته؟ دربارهی چی؟ برای کی؟ اصلاً که چی؟ اینطور است که هر نوشتهای گاهی تبدیل میشود به غزلی در نتوانستن.
عوضش میشود خوب تماشا کرد. میشود دست را زیر چانه زد و در سکوت به این عکس خیره شد. این عکس زنیست که دست راستش را تکیه داده به صورتش. جایی را میبیند یا فکر میکند. شاید هم فقط دارد جلو دوربین نقش بازی میکند. مهم نیست. مهم آن چشمهاییست که کلمات در آنها شنا میکنند. شنای کلمات حتا در این عکس ثابتی که حالا روی این میز گذاشتهام پیداست. کافیست کمی دقت کنم.
برای من او نویسندهای معمولی نیست. آدمی مثل همه نیست. آدمیست که از اول فرق داشته با دیگران. آدمی بوده درون خودش. در خودش متولد شده. در خودش رشد کرده و هرچه نوشته نتیجهی مراودهی خودش بوده با خودش. صریحتر از این نمیشود نوشت. با آن چشمهای گاهی درشت، با آن نگاهی گاهی جدی و گاهی اخمو، طبیعیست که از مزایای منزوی بودن بهخوبی بهره برده باشد.
تنهایی او تنهایی آدمی نیست که دلش بخواهد از آدم و عالم ببُرد و کاری به کار هیچکس نداشته باشد. تنهایی آدمیست که فکر میکند آدمهایی که بشود چند کلمهای با آنها ردوبدل کرد روزبهروز کم و کمتر میشوند. اینطور است که دوباره پناه میبرد به خودش. به خودی که دستکم میداند این وقتها میشود گوشهای ماند و ناپدید شد. همین است. شاید ناپدید شدن تعبیر بهتری باشد. این ناپدید شدن نسبت پررنگی دارد با نوشتن. هرچه بیشتر بنویسی بیشتر ناپدید میشوی. اینطور است که هر کلمه کلیدیست برای باز کردن درهایی که مدام سر راهمان سبز میشوند.
برای او نوشتن کاری معمولی نبود. کار تماموقتی بود که میارزید به همهچیز. جملهای منسوب به او هست که میگوید هنر نسخهی دوم جهان واقعیت نیست. از آن کثافت همان یک نسخه کافیست. پای نوشتن که در میان باشد همهچیز را میشود کنار گذاشت. یا درواقع باید کنار گذاشت. چهطور میشود با وجود همهچیز، با بودن همهچیز، نوشت؟ و چهطور میشود خوب نوشت؟
اتاقی از آن خودش با اینکه یکی از مهمترین رسالههای فمینیستیست، اما به کار هر کسی میآید که میخواهد بنویسد، یا خیال میکند باید بنویسد. نوشتن به چشم آنها که نمینویسند کار لذتبخشیست. میگویند خوشبهحالتان که مینویسید. خوشیاش کجاست؟ همهاش سختیست. مشقتهای بیپایان است. اتاقی از آن خود شرح این مشقتهاست؛ هرچند در وهلهی اول سرگذشت زنها را روایت میکند. اما این کمترین چیزیست که از نویسندهای مثل او توقع داریم.
چهطور میشود خانم دَلُوِی را خواند و به اتاقی از آن خود فکر نکرد؟ خانم کلاریسا دلووی مدام اینطرف و آنطرف میرود. آدمها را میبیند. با آدمها حرف میزند. دربارهی آدمها نظر میدهد. دربارهی همهچیز. و آنچه میسازد، آنچه دستآخر میماند، پرترهی تماموکمالیست از خانم دلووی؛ زنی که از همان اول گفته گلها را خودش میخرد. این همان آدمیست که بالاخره فرصتی برای گفتن، برای بودن، پیدا کرده و خیلی بهتر از دیگران میگوید و وجود دارد.
چهطور میشود اُرلاندو را برای چندمینبار خواند و یاد ویتا سکویل وست نیفتاد؟ بله، گاهی آدمها وارد زندگی دیگری میشوند و حضورشان آنقدر پررنگ میشود که نهفقط در یادداشتهای روزانه و نامههای مکرر، که در داستانها هم سروکلهشان پیدا میشود. آدمها، حتا آنها که به خود پناه میبرند، حتا آنها که در خودشان متولد شدهاند و در خودشان رشد کردهاند و هرچه نوشتهاند نتیجهی مراودهی خودشان بوده با خودشان، باز هم در معرض دیگران هستند.
آدمی در معرض دیگران. شاید این هم تعبیر بدی نباشد؛ بهخصوص وقتی با نویسندهای طرفیم که حتا وقتی با دیگران حرف میزند کلمات در چشمانش شنا میکنند. کافی است لحظهای به آنها نگاه کند و بعد شروع کند به نوشتنش. اما نوشتن که به همین سادگی نیست. زمان میخواهد. وقتی از آن خود. و مهمتر از اینها مکان میخواهد. اتاقی از آن خود. نقطه، سر خط.
همین است که آن جملهی رمان موجها را میشود دربارهی نوشتن هم به کار برد: امّا این دیدارها، این بدرودها، عاقبت ما را نابود خواهد کرد. کسی هست که باورش نداشته باشد؟
بایگانی برچسب: s
ناگهان عباس نعلبندیان
دمدمای عصرِ یک روز معمولیِ پاییز سال هفتادوچهار، مثل هر روز دیگری در آن سالها، در کتابفروشی نهچندان بزرگی که هنوز هم هست، لابهلای کتابهای کهنهای که اسمهای آشنا داشتند، لابهلای کتابهایی که تقریباً هر روز میدیدم، چشمم افتاد به کتابی که نه اسمش آشنا بود و نه اسم نویسندهاش را شنیده بودم.
جلد سیاهی داشت و رویش نوشته بود پژوهشی ژرف و سترگ و نو، در سنگوارههای دورهی بیستوپنجم زمینشناسی (و یا چهاردهم، بیستم، و غیره، فرقی نمیکند) و اسم نویسنده هم آن بالا بود: عباس نعلبندیان. کتاب را برداشتم و همانجا، طبقهی دوم این کتابفروشی، کولهی مدرسه را گذاشتم زمین و روی یکی از صندلیها، صندلیای که این ساعت روز همیشه خالی بود، نشستم و شروع کردم به ورق زدنِ نمایشنامهای که «برندهی جایزهی دوم مسابقهی نمایشنامهنویسی کمیتهی تئاتر جشن هنر و برندهی اول جایزهی تلویزیون ملی ایران شد و در جشن هنر شیراز سال ۱۳۴۷ به روی صحنه آمد و بهمدت هفدهروز نیز در تهران به نمایش گذاشته شد.»
فقط عکسهای عجیبش نبود که کنجکاوی بچهدبیرستانیای مثل من را برانگیخته بود؛ آدمهای این بازی هم اسمهای عجیبی داشتند که عادی بهنظر نمیرسید: آخشیگ و خشاگی و خگاشی و شیگاخ و گیشاخ و یخشاگ و یشاخگ و یگشخا. و عجیبتر از اینها پیشانینوشت کتاب بود: «به خدای کعبه سوگند که آسوده شدم. علی (ع) پس از ضربت ابنملجم.»
ورق زدن کتاب بیشتر طول کشید و از پنجرههای کتابفروشی آفتاب را میشد که پایین و پایینتر میرفت و همینطور که نمایشنامه را ورق میزدم و دیالوگ عجیبش را میخواندم، نگاهی هم به برچسب قیمتش میانداختم که از کتابهای ساعدی، از کتابهای بیضایی، از کتابهای هر نویسندهای که میشناختم گرانتر بود. پولهای توی جیبم را شمردم و دیدم اگر دویستوپنجاهتومانی را که روی این برچسب نوشته بابتش بدهم هیچ پولی ته جیبم نمیماند.
کتاب را برداشتم و رفتم از پلهها پایین. دو پله که رفتم دوباره برگشتم بالا. خواستم کتاب را سر جایش بگذارم. دوباره ورقش زدم و اینبار رسیدم به دیالوگی از گیشاخ: «من احتیاج دارم. من سخت محتاجم. هنوز نفس من گرم است و انگشتانم توان دارند. من سخت محتاجم. در آغاز سفر من یک جوانهی شاد را میجویم.»
چندبار در آن چنددقیقه، همانطور که ایستاده بودم، این دیالوگ را خواندم و چندبار در آن چنددقیقه حیرت کردم از این جملهها و این جملهها را آنقدر پشت هم خواندم که بیستوچندسال بعد هنوز هم آنها را حفظم.
مهم نبود که مشقهای فردا را نصفهشب نوشتم؛ نیمساعتی بعد از آنکه خواندن پژوهشی ژرف و سترگ و نو، در سنگوارههای دورهی بیستوپنجم زمینشناسی تمام شد. شبیه هیچکدام از نمایشنامههایی نبود که پیشتر خوانده بودم و از فردای آنروز جستوجو برای پیدا کردن بقیهی کتابهای نویسندهای بهنام عباس نعلبندیان شروع شد؛ نویسندهای که هم نمایشنامه نوشته بود، هم داستان کوتاه، هم رمان و ترجمه هم کرده بود. و همهی اینها فارسی غریبی داشتند؛ رسمالخط غریبی داشتند و غریببودنشان هیچوقت کمرنگ نشد.
سهسال بعد، سال دوم دانشگاه که بودم، فکر کردم شروع کنم به جستوجوی بیشتر دربارهی او و در آن سالها هرچه بیشتر گشتم کمتر پیدا کردم؛ تا اینکه یکروز رسیدم به آدمی که دو ساعت تمام، با مهر و بزرگواری، همهی آنچه را دربارهی نعلبندیان میدانست برایم گفت و به همهی سئوالهایم جواب داد و نتیجهی آن گفتوگو و آن جستوجوهای پراکندهی قبل، یکسال بعد، دوم خرداد ۱۳۷۸، در روزنامهی نشاط منتشر شد؛ نوشتهای طولانی بهنام «ناگهان عباس نعلبندیان».
بیستویک سال و چند ماه از آن یادداشتِ بینهایت معمولی و پیشپاافتاده گذشته و نعلبندیان هنوز همان نویسندهی غریبی است که هیچ شباهتی به نویسندههای همدورهاش نداشت؛ ترکیب غریبی از آدمی اینجایی و آدمی متعلق به هیچکجا؛ آدمی که هم دوروبرش را میدید و هم چنان دور بود از دنیای اطرافش که انگار از فاصلهای دور همهچیز را تماشا میکرد.
نعلبندیان در همهی این سالها نویسندهی محبوبم بوده و چه بد که سنوسالم هرچه بیشتر میشود بیشتر میترسم از اینکه دربارهاش بنویسم؛ میترسم آنچه مینویسم، آنچه خیال میکنم، در شأن آدمی مثل او نباشد و آنچه در این سالها، اوایل دههی ۹۰، بیشتر به چشمم میآید، آنچه بیشتر در نوشتههای او دوست میدارم، حضور پررنگِ مرگ است؛ نیستیای که قطعی است؛ قطعیتی که فرار از آن ممکن نیست و همهی اینها را که به یاد میآورم یاد یکی از دفترچههایش میافتم که یکروز، همان بیستوچندسال پیش، نیمساعتی ورقش زدم؛ دفترچهای که بوی هرچه میداد، بوی زندگی نمیداد؛ بوی چیزی که با حرفِ م شروع میشود؛ چیزی که میشود آن را مرگ نامید؛ چیزی که میشود آن را مُردن نامید.
با چشمان کاملاً بسته
از پلههای اتوبوس که بالا رفتم چشمم به ساعت افتاد. ده دقیقه به نُه. از هشتْ چشمبهراه دوستوآشناهایی بودیم که گفته بودند میآیند. تلفنی خبر داده بودند میآیند. و آمدند. تنها. باهم. خانوادگی. از رنگ سیاه لباسشان معلوم بود کجا قرار است بروند.
چند دقیقه قبلِ بالا رفتن از پلههای اتوبوسْ بیصداتر از همیشه ایستاده بودم به تماشای این دوستوآشناها که خیلیهاشان را فقط به قیافه میشناختم. همه میآمدند جلو و دستشان را میگذاشتند روی سینه و میگفتند تسلیت عرض میکنم. مثل خواهر و برادرهایم میگفتم ممنون. چیز دیگری هم به ذهنم نمیرسید. چیز دیگری هم بلد نبودم. چشمم به درِ خانه بود که مادرم کِی بیرون میآید؛ با عصایی در دست. یکربع به نُه گفتند سوار شویم. دیر میشود. آمبولانس راه افتاد. مادرم که بیرون آمد و سوار ماشین شد، من هم سوار یکی از چندتا اتوبوسی شدم که یکراست میرفت بهشت زهرا.
روی یکی از صندلیهای عقب کنار برادرم نشستم و کتابی را که دوساعت قبل گذاشته بودم توی جیب کاپشن درآوردم. کتاب را همینطوری باز کردم و چشمم افتاد به این سطرها که «این امر مسلّم که ما میمیریم مهمترین واقعهایست که با آن روبهرو هستیم. هیچچیز به اندازهی بارِ مرگ بر زندگی ما سنگینی نمیکند.» تا برسیم بهشت زهرا کتاب را مدام ورق زدم. چشمم روی سطرها میلغزید. کلمهها را یکیدرمیان میدیدم و هیچ کلمهای در این کتاب که پیش از این هم خوانده بودمش برایم آشنا نبود. عجیب بود. همهچی عجیب بود. اتوبوس هربار که میپیچید خیال میکردم قرار است بگردیم.
تحویل گرفتن جسمی که پاکیزه در کفن جای میگیرد اصلاً آسان نبود. دیدن اسم بابا هم همینطور. اسم بابا را آن بالا روی یکی از صفحههای دیجیتال نوشته بودند. چیزی شبیه پرچم را سپرده بودند دستمان که روی اینیکی هم اسم بابا بود. نیمساعت بعد که کفن را کمی باز کردند جسم نحیف بابا بهنظر نحیفتر میرسید و چشمهایش هنوز همانطور بسته بود؛ درست مثل دو روز قبل که هشتونیم صبح خواستم بیدارش کنم و هرچه صدا زدم جواب نداد. پتو را که کنار زدم سردِ سرد بود و آنقدر غرق خواب بود که انگار همیشه در خواب دیده بودمش.
تا برسیم به قطعهای که قرار بود خانهی ابدی بابا باشد، زمین را کنده بودند و ما که رسیدیم خاکها را ریخته بودند کمی آنطرفتر؛ روی هم. تپهی کوچکی بود با پستی و بلندیهای زیاد و خاک هر از دقیقهای روی زمین میریخت. برف با اینکه از صبح نرمنرم میبارید حالا شتاب بیشتری گرفته بود. حواسم اصلاً به چیزهایی که مرد میکروفنبهدست میخواند نبود. دلم میخواست چشمهایم را ببندم و همانطور که ایستاده بودم چشمهایم را بستم. اینطوری به بابا شبیه میشدم. بابا هم از دو روز قبل چشمهایش را بسته بود. دو روز پیش فکر کرده بودم اگر چشمهایش را باز کنم بیدار میشود. بیدار نشد. هزار بار پیشانیاش را بوسیدم و بیدار نشد. خواب ابدی همین بود. در بیداری خواب ابدیاش را میدیدم.
با چشمهای بسته فکر کردم شبِ قبلِ آنکه چشمهایش را برای همیشه ببندد چهقدر بیحوصله بود. کیشلوفسکی گفته بود حقیقت این است که آدمها میمیرند چون دیگر نمیتوانند زندگی کنند. بابا هم آن چندماه آخر همینطور بود. شاید هم نمیخواست زندگی کند. ترجیحش این بود که زندگی نکند. زندگی صبر و حوصله میخواهد. علاقه میخواهد. با چشمهای بسته به فیلمهایی فکر میکردم که مردنِ آدمها را نشان میدهد. یکی میرود و یکی میماند. آنکه مانده کارش سختتر است. جای خالیِ آنکه را رفته حس میکند. میبیند. مثل روز برایم روشن بود. برادرم گفت خوابی؟ گفتم نه، ولی دلم میخواهد چشمهایم همینطور بسته بمانند. دلم نمیخواست دوروبرم را ببینم. دلم نمیخواست بهشت زهرا را ببینم. آن روز دلم نمیخواست هیچچی را ببینم.
تا دو سال بعد که مامان هم رفت، بهشت زهرا شد وعدهگاه همیشگی. خانواده روزبهروز کوچکتر شد. سالی یکی دوبار سوار همان اتوبوسها میشدیم و میرفتیم سروقت خاکی که میکَندند؛ تپهی کوچکی با پستی و بلندیهای زیاد. خوب میدانستم بهتر است همانجا بایستم و چشمهایم را ببندم. آنچه بود دیدن نداشت. به خیالِ خودم بیشتر اعتماد داشتم تا آنچه پیش چشمم اتفاق میافتاد. همهچی را دیده بودم. قبلاً دیده بودم.
از پلههای اتوبوس که پایین آمدم دمدمای عصر بود. هوا سردتر بود. برف روی زمین نشسته بود و هیچ دلم نمیخواست کسی را ببینم. دستهایم را فرو کردم توی جیب کاپشن. دستم به کتابی خورد که صبح سعی کرده بودم بخوانمش. خواندن چه فایدهای داشت؟ چه فایدهای میتوانست داشته باشد؟ کتاب را از جیب درآوردم و راه افتادم سمت خانه. حالا خانه چه حالی داشت؟ جای خالی را چهطور میشد نادیده گرفت؟ کلید را از جیبم درآوردم و در را باز کردم.
خانه بود. همانجا بود. مثل صبح. مثل روزهای قبل. اما جای چیزی حتماً خالی بود. جای کسی حتماً خالی بود.
بالاتر از هر بلندبالایی
هر بار پلهبرقیهای ایستگاه تجریش را بالا میآیم و هر بار از هر درِ ایستگاه تجریش که بیرون میزنم شریعتی را یکراست میآیم پایین و همینطور آهسته و پیوسته میروم تا میرسم به ایستگاه قیطریه و چندقدم پایینتر از این ایستگاه پُلی هوایی هست که بعدِ سالها بالاخره پلههای برقیاش را راه انداختند و گاهی روزهای تعطیل که از آنجا میگذرم میبینم یکجا هم بالاخره در مصرف برق صرفهجویی کردهاند و پیر و جوان نفسبریده از پلهها میروند بالا و فکر میکنند چهکسی برقِ این پلهها را خاموش کرده و اینبار که دارم از کنار این پلهها رد میشوم به این فکر میکنم که یکبار هم از این پلهها بروم بالا و آندست خیابان بیایم پایین و بعد یادم میآید اصلاً این دستِ خیابان را آمدهام پایین که برسم به کافهی جمعوجور و کوچکِ رئیس که قدیم فقط شعبهی خیابانِ جم را میرفتم و حالا که خیابان شریعتی را هم به خیابانهای قدم زدن اضافه کردهام سری به شعبهی پُلرومی هم میزنم و با اینکه گاهی میزوصندلی برای نشستن دارد معمولاً اسپرسوِ مضاعفم را در فنجان کوچکِ درداری میگیرم و به پُلِ صدر نرسیده آخرین قطرههایش را سر میکشم و دنبال سطل زبالهای میگردم که نیست و چشم که میگردانم آندست خیابان چشمم به جمال یکی از این سطلهای عظیم میافتد که در میانهی روز آدمی که میتواند یکی مثل خودم باشد تا کمر در آن فرو رفته و ترجیح میدهم فنجان کاغذی را نگه دارم و راهم را بروم و روز آدمی را که میتواند یکی مثل خودم باشد خراب نکنم و درست چندمتر بالاتر از پُل صدر از کنار نانِ سحر که میگذرم حتا اگر قرار نباشد چیزی بخرم سری به مجموعهنانهای شگفتانگیزش میزنم و هر بار فکر میکنم یکی از این روزها در کلاسهای نانپزیاش ثبتنام میکنم اگر دوباره کلاسی راه بیندازد و همینطور که در مغازه میچرخم و نانهای رنگووارنگ را در جعبهآینهها تماشا میکنم به این فکر میکنم که اگر جز آن لقمهها و ساندویچها و بُرشهای پیتزا و آبمعدنیها چندجور قهوه هم میفروختند نان سحر را هم میشد به چشم خواهرخواندهی نانِ «پُل» در پاریس دید که اسپرسو مضاعف را در یک چشم بههم زدن در سینیای تحویل میدهد و حالا که اسپرسویم را تا آخرین قطره سر کشیدهام و قرار نیست هیچکدام از این نانها را بخرم از آنیکی در میزنم بیرون و میآیم پایینتر و میرسم به پُل صدر و حواسم را جمع میکنم که سواریهای کوچک و بزرگ همهی هستیام را به آیهی تاریکی بدل نکنند و هر بار که چندمتر پایینتر از این جایی که خیال میکنم ممکن است قتلگاه هر کسی باشد به شهرکتابی میرسم که جز یکبار داخلش را ندیدهام و حالا هم نمیخواهم سرم را بیندازم پایین و پلهها را بروم بالا و قفسههای کتاب را یکییکی سیاحت کنم چون اصلاً امروز مثل هر پنجشنبه و جمعهی دیگری در این ماهها وقت کار دیگریست و هنوز چند چهارراه مانده تا برسم به جایی که اصلاً برای رسیدن به آنجا از خانه بیرون زدهام.
دوراهی قلهک پارک کوچکی دارد که بعدازظهرها شلوغ است و هیچ نیمکت خالیای در آن پیدا نمیشود و پیرها و گاهی جوانها نشستهاند به سیگار کشیدن و بلندبلند حرف زدن و هربار که از کنار این پارک کوچک میگذرم چشمم پی پیرمردیست که همیشه تنها مینشیند و به عصایش تکیه میکند و کاری به کار دیگران ندارد و هرچه هم که دیگران بگویند گوش نمیدهد و در سکوتی که برای خودش تدارک دیده به چیزی فکر میکند که نمیدانم چیست و هر بار که این پیرمرد را میبینم انگارِ خودِ سالها بعدم را دیدهام و هر بار به خودم یادآوری میکنم که قرار نیست اینهمه زندگی کنی و چه فایدهای دارد که سی چهل سال بعد تکوتنها در پارکی که عصرها همیشه شلوغ است تکوتنها بنشینی و حرفی نزنی و به عصایت تکیه کنی و امروز هم پیرمرد همانجا روی نیمکتی نشسته و همینطور که نگاهش میکنم حواسم هست که حواسش هست و چانهاش را که گذاشته روی دستهی عصا طوری آهسته میچرخاند که انگار عصا بخشی از چانهاش شده و پارک را تا پایین مثل همیشه میروم و میپیچم دست چپ که خیابان یکطرفهی پُردارودرختیست که میرسد به خیابان یخچال و چندقدم که جلو میروم دستچپ میرسم به عجیبترین چیزی که یکروزِ بهخصوص دیدمش و تا با چشمهای خودم ندیده بودمش باورم نمیشد جایی در این شهر چنین چیزی هست و آن روز بهخصوص هم دوستم که بهترین دوست دنیاست این چیز عجیب را نشانم داد.
هزار بار از آن خیابان یکطرفهی پرُدارودرخت گذشته بودم و حتا یکبار چشمم به این آسانسوری که کنار درِ همیشهباز یک پارکنیگ عمومیست نیفتاده بود و آن روزِ بهخصوص هم باورم نمیشد که درش باز میشود و مثل هر آسانسور دیگری میشود سوارش شد و دکمهی طبقهی پنج را زد و پنجطبقه بالاتر به کافهای رسید که بزرگتر از هر کافهی دیگریست که در زندگیام دیدهام و همیشهی خدا صندلی خالیای هست که رویش بنشینم و برای من که این پنجشنبه و جمعه هم مثل هر پنجشنبه و جمعهی دیگری در این ماهها یکراست آمدهام اینجا که روی صفحهی سفید وُردَم بنویسم و همانطور که امریکانوی مضاعفم را سر میکشم یا قهوهی وی ۶۰ را آهسته مزهمزه میکنم به این فکر میکنم که بهتر است بروم روی یکی از آن صندلیهایی بنشینم که چسبیدهاند به شیشه و شریعتی را میشود دید و این بالا هیچ نشانی از صدای سواریهای کوچک و بزرگی نیست که هرکدام سعی میکنند به سواری دیگری راه ندهند و این بالا حتا نمیشود دستِ رانندههایی را دید که یکدفعه روی بوق سواریشان میکوبند و چه خوب که این بالا خبری از آن صدای گوشخراش نیست و البته وقتهایی که کافه شلوغتر است و صندلیها تقریباً پُرند و همه حرف میزنند و موکا و ماکیاتو و لاته و ماستوگرانول و همبرگر مخصوص و هر چیز دیگری که میلشان کشیده میخورند موسیقی هم مثل صدای همین آدمهای دوروبرم که ذوقزده میخورند و بلندبلند حرف میزنند و بلند میخندند بلند و بلندتر میشود و چارهی کار این وقتها که موسیقی یکدفعه به پُتک بزرگی تبدیل میشود که روی سرم فرود میآید پناه بردن به هدفن سفید کوچکیست که موسیقیهای ساکن آیتیونز را یکراست روانهی گوشم میکند و برای نوشتنِ این چیزی که پنجشنبهها و جمعههای این ماهها را صرفش کردهام موسیقی هرچه عجیبتر بهتر و خودم را آزاد میگذارم که هر چی پخش شد به خیال خودم ادامهی موسیقی قبلی باشد و گاهی در میانهی نوشتن سرم را بلند میکند و آدمهای دوروبرم را میبینم که هنوز ذوقزدهاند و هنوز میخورند و هنوز حرف میزنند و هنوز بلند میخندند و بهجای صدای خوردن و حرف زدن و بلند خندیدنشان صدای موسیقی انور براهم و میشل خلیفه است که در سرم میپیچد.
بیستدقیقه یکبار از جا بلند میشوم این وقتها و نفس عمیق میکشم و دوباره مینشینم و پیش از آنکه نوشتن را شروع کنم هدفن سفید را از گوشم بیرون میآوردم و شریعتی را نگاه میکنم که هنوز شلوغ است و هنوز سواریها بههم راه نمیدهند و هنوز صدای بوق هیچ سواریای پنجطبقه بالا نمیآید و موسیقی کافه هم عوض شده و اگر مطمئن نبودم اینجا تهران است و اسم این خیابان شریعتیست و این تکهی شریعتی را میگویند دوراهی قلهک خیال میکردم مثل آدمهای آن سریال طیالارض کرده و یکدفعه پا گذاشتهام به نوشگاهی در پاریس یا بارسلونا یا هر جای دیگری که آدمها میروند و روزی را که گذراندهاند پشتِ درِ نوشگاه جا میگذارند و میروند برای آنکه ادامهی روز را آنطور که دوست دارند بسازند و روشن است که این جاها موسیقیاش فرق داشته باشد با کافهای در خیابان شریعتیِ تهران و ظاهراً هیچچیزِ تهرانِ این روزها دقیقاً همان چیزی نیست که باید باشد و در این چند دقیقهای که هدفن را درآوردهام آدمهایی را میبینم که در پیادهرو روبهرویی راه میروند و دو سواری ناگهان بههم میکوبند و رانندهی یکی از سواریها پیاده میشود و خیابان که قبلاً هم بند آمده بود بندآمدهتر میشود و آنیکی راننده هم از سواریاش میآید بیرون و شروع میکنند به دادوبیدادی که حتا یک کلمهاش به پنجطبقه بالاتر از زمین نمیرسد و از اینجا که پنجطبقه بالاتر از زمین است هیچ معلوم نیست چرا یکی از رانندهها دارد توی سرش میکوبد و خودش را میزند و رانندهها آنقدر دورند که لبخوانی هم نمیشود کرد و حتا اگر میشد هم فایدهای نداشت چون از آن کارهاییست که مثل خیلی کارهای دیگر هیچ استعدادی در آن ندارم.
شریعتی هنوز شلوغ است و صف طویل سواریها هنوز چشمبهراه دو رانندهای هستند که خیابان را بند آوردهاند و اتفاق دیگری هم ظاهراً قرار نیست بیفتد و تماشای خیابان بندآمده هم لذتی ندارد و باید دوباره سرگرم کارِ این پنجشنبهها و جمعهها شد که معمولاً دو ساعت دیگر طول میکشد و دومین قهوهی وی ۶۰ را آهسته سر میکشم که بهترین دمای ممکن را دارد و به سبُکیِ ظاهریاش نباید اعتماد کرد چون وقتی تمام میشود فکر میکنی نکند سه تا اسپرسو مضاعف را یکجا سر کشیدهای که بهجای خون در رگهایت قهوه جاریست و این وقتهاست که فکر میکنم کاش در دنیایی موازی درست سازمان انتقال خونْ سازمان انتقال قهوه هم بود و همینطور که جملههای این یکی دو ساعت را میخوانم میبینم یکجای کار میلنگد و بدجور هم میلنگد و لنگیدنش آنقدر هست که به چشم بیاید و همینطور چندصفحه میروم عقبتر و همینطور عقبتر و میبینم رسیدهام به فصلهای قبلی و دارم از نو جملهها را مینویسم و جملههایی را که قبلاً نوشتهام خط میزنم تا میرسم به آخرین جملههایی که امروز نوشتهام و بالاخره میشود نفس راحتی کشید و درِ مکبوکِ نازنین را بست و کیف را جمع کرد و سوار آسانسوری شد که پنجطبقه میرود پایین و به خیابان رسید و خیابان بندآمده را از نزدیک دید و چه عجیب که حتا اینجا هم خبری از صدای سواریها نیست و هنوز انور براهم و میشل خلیفه مینوازند و زندگی ادامه پیدا میکند.
از دست دادن
دست دادن عادت است؛ مثل خیلی چیزهای دیگر. آدم عادت میکند که وقتی به دوست و آشناها میرسد آمادهی دست دادن شود. مثل خیلی چیزهای دیگر هم عادت میکند که در این روزگار دوری و پرهیز و حذرْ قیدِ دست دادن را بزند و با دو متر فاصله روی یکی از صندلیها بنشیند. عوضش میشود این وقتها به دست آدمها بیشتر دقت کرد. وقتِ دست دادن معمولاً حواسمان به دست آدمها نیست. نهایتش انگشتر و حلقه و این چیزهاست که میبینیمشان. مثلاً چه انگشتری. از کجا خریدهای؟ به سلامتی حلقه انداختهای. گاهی هم حلقهای که معمولاً در انگشت یکی مانده به آخرِ دست چپِ یکی از دوست و آشناها بوده غیبش میزند. وقتِ دست دادن هم غیبتِ این حلقه به چشم میآید. شاید حتا ردِ حلقه را هم بشود روی انگشت دید. اما حالا وقتِ دست دادن است نه وقتِ حرف زدن از این چیزها. گفتن از این چیزها را باید گذاشت برای وقتی دیگر. وقتش هم مثل خیلی چیزهای دیگر معلوم نیست کِی باشد. گاهی هم آدم حواسش جمعِ این میشود که دستِ این دوست و آشنا چهقدر پیر شده. دست که پیر نمیشود؛ میشود؟ حتماً میشود. مثلِ خودِ آدم. پیر شدنِ دست فقط به بیرون زدن رگهای رنگارنگ و پوست قرمز و سیاه و چیزهایی مثل اینها نیست. آدمی را که از قدیم میشناختهایم وقتی بعدِ مدتها میبینیم حس میکنیم پیر شده. موهایش دست نخوردهاند. همان سیاهوسفید همیشگی. تارهای سفید بین سیاهها. اما پیریاش به چشم میآید. مثل این است که اتفاقی برایش افتاده. واقعاً هم افتاده. پیر شده. این صورت دوست و آشناست. اما دستش هم همینطور است. دستش هم پیر شده. اگر دست بدهیم پیریاش را حس میکنیم. حالا که دست نمیدهیم پیریاش را میبینیم. با فاصله. ممکن است پیریِ دستش را زیر دستکش مخفی کند. یکی از همین دستکشهای پلاستکی رنگی. رنگش که مهم نیست؛ مهم این است که نمیخواسته پیری دستش را دیگران ببینند. آدمی که پیر میشود خودش چه حسوحالی دارد؟ خودش از کجا میفهمد که پیر شده؟ معمولاً از آینه. از نگاه کردن به آینه. نگاه کردن در آینه. خودش را خوب برانداز میکند. تارهای سفید را یکییکی میشمارد. یکجا ممکن است خسته شود. از ده دوازدهتا که بیشتر شوند احتمالاً شمردن تارها را رها میکند. دستی به موها میکشد و میگوید عجب. شاید هم نگوید. اما صدایی در سرش میگوید عجب. پیری اینطوریست. بعد خودش باید برای خودش سر تکان بدهد که بله؛ اینطوریست. همینطوریست. اما همین آدم وقتهای عادی حواسش به دستش نیست. دست که مهم نیست. دیگران که کاری به دست آدم ندارند. مهم سر و صورت است. موی سر. چین و چروکهای روی صورت. پس دست چی؟ دست چرا نباید مراقبی داشته باشد؟ حیف نیست؟ حتماً هست. یکبار اگر همین آدم بنشیند و دستهایش را بهدقت ببیند آنوقت مسیر زندگیاش احتمالاً عوض میشود. یکبار اگر دستهایش را درستوحسابی ببیند خوب میفهمد که این دستها پیر شدهاند یا نه. آدمی را که پیر میشود میگویند باتجربه. میگویند موهایش را در آسیاب سفید نکرده. برای سفید کردن هر کدام از این تارِ موها هزارتا ماجرا و داستان را پشت سر گذاشته. اما دست چی؟ دست چرا باتجربه نمیشود؟ چرا کسی حواسش به دست نیست؟ همین دستی که حالا زیر یکی از دستکشهای یکبار مصرف مخفی شده. از خودِ دست، از کف دست، از انگشتها، چیز زیادی پیدا نیست. همهاش یکرنگ است. زرد نیست؛ نخودیست. رنگ پوست نیست. از مچ به پایین رنگش عوض شده. فعلاً عوض شده. کافیست این آدم برسد خانه که دستکشها را درآورد و بیندازد توی سطل آشغال. بعد رنگ دستها برمیگردد سر جای اولش. میشود همان دستی که سفید است، دستی که سبزه است، دستی که سبزهی تیره است. حالا هرچی. این به خودش مربوط است. وقتی قرار نیست این آدم به دست دادن فکر کند احتمالاً به خیلی چیزها فکر میکند. اصلاً نوع سلاموعلیکش فرق میکند با روزهای قبل. با ماههای قبل. حالا ممکن است حواسش به دست دوست و آشناها هم باشد. عجب. دست این دوست چه انگشتهای کشیدهای دارد. شاید اگر بیخیال نوشتن میشد و میرفت پیانو میزد نوازندهای حرفهای میشد. از کجا معلوم؟ کسی نمیداند. حتا نمیارزد که بگوید همین حالا قید نوشتن را بزن و برو سراغ پیانو. نه. همین حرفها را هم رها میکند. ترجیح میدهد در سکوت به دستهای دوست خیره شود. خیره هم که نه. بیادبیست. بهتر است زیرچشمی نگاهش کند. نگاهش میکند. دقیق و دقیقتر. یک چیزی حتماً در این دست عوض شده. چیزی که نمیداند چیست. چیزی که قبلاً اینطوری نبوده. چیزی که مطمئن است اینطوری نبوده.