عرصهی خاطره بوده این کشو. باز بوده همیشه. قفل نبوده هیچوقت. شبها میآمده توی این اتاق. لم میداده روی این صندلی. کشو را باز میکرده. نگاه نمیکرده. هیچوقت. دست دراز میکرده. دفترچههای مشکی را میگذاشته آنجا. اوّلی را برمیداشته میگفته نور نباید برسد. اتاق را تاریک میکرده وقتی مینوشته. نور داشته کاغذ توی تاریکی. تمام که میشده نور هم میرفته. تاریک میشده. مثلِ قبل. بعد دفترچه را میبسته. میگذاشته توی کشو. قفل نمیکرده هیچوقت. بعد میرفته بیرون. توی تاریکی. صبح که برمیگشته نور بوده توی اتاق. لم میداده روی این صندلی. چشمش به نور آفتاب. آفتاب در حیاط بوده. کشو را باز میکرده. نگاه نمیکرده. هیچوقت. دست دراز میکرده. میگذاشته روی دفترچهها. عرصهی خاطره بوده این کشو.
بایگانی برچسب: s
یک تکه از نامهای متعلق به روزها پیش
… یکروزِ دلانگیزِ بهاری بود شاید که همینطور بیهوا توی پیادهرو راه میرفتیم و همهی روزهای رفته را مرور میکردیم و دل خوش کرده بودیم به روزهای نیامده و به سالهای بعد و به ماههایی که قرار بود بهترین ماههای زندگی ما باشد و داشتیم راهِ خودمان را میرفتیم و حرفِ خودمان را میزدیم که دیدیم بیهوا رسیدهایم به آن وعدهگاهِ دوستداشتنی و آن گوشهی دنجِ همیشگی و آن کافهدرختی محبوبمان حالا خلوتِ خلوت است و این ساعتِ صبح کسی روی تنهی درختهایی که آن بیرون گذاشتهاند ننشسته و سایهبانهاش بالای سر کسی نیست و پرنده پر نمیزند توی آن گوشهی دنج و یک نگاهی انداختیم به همدیگر و هیچچی نگفتیم و داخل شدیم و بااینکه همهی صندلیها خالی بود رفتیم سراغِ همان صندلیهای همیشگی که صندلی نبود و تنهی درخت بود اصلاً و دوتایی گشتیم دنبالِ آن نوشتههای قبلی و آن جملههایی که آقای کافهچی داده بود با چاقوی تیز و باریکش روی میز بکَنیم و دیدیم آن «حالا ما اینجا…»یی که خطّ خوشِ تو بود سرِ جاش مانده و سالم و سرِحال است و مثلِ روزِ اوّل است و تا چای و نانوپنیرمان برسد به عمارتِ روبهرویمان نگاه کردیم و آدمهایی که ایستاده بودند کنارش و هی عکس میگرفتند و هی خوش بودند و هی میخندیدند و بعد که نانوپنیرمان را با چای میخوردیم و حرف میزدیم کمکم باران گرفت و اوّلش آنقدر نمنم و آرام و دوستداشتنی بود که هوس کردیم همانجا بمانیم و اعتنایی نکنیم و آخرین قطرههای چای را با لذّتِ بیشتری بنوشیم و آن لقمههای نانوپنیر را با ولعِ بیشتری بخوریم و آن «حالا ما اینجا…»یی را که خطّ خوشِ تو بود و خلاصهی زندگی بود برای من ببینیم و داشتیم به خوشیهای کوچکمان فکر میکردیم که باران جان گرفت و سرعت گرفت و آقای کافهچی اشاره کرد که تشریف بیاورید داخل و بیرون بد است و ما فقط به فکرِ آن «حالا ما اینجا…»یی بودیم که خیس میشد و نمیشد با خودمان ببریمش زیرِ سقف و باران همینطور عمود میبارید رویش و یکروزِ دلانگیزِ بهاری بود یا یک ظهرِ داغِ تابستان شاید که گرمیاش هلاکمان کرده بود و گُشنه و تشنه سَر درآوردیم از آن وعدهگاهِ دیگری که خوراکخانهی محبوبِ ما بود و غذاهایی میپُخت که بویشان هفت محلّه آنورتر را هم گُشنه میکرد و از پُشتِ شیشه دیدیم که داخلِ خوراکخانه جا هست امّا آقا و خانمِ محترمی که همسنِ بزرگترهای ما هستند نشستهاند پُشتِ میزِ محبوبِ ما و بیاعتنا به اینکه آن صندلیها مالِ ماست و آن میز بخشی از خاطراتِ ماست دارند خوراکشان را میخورند و قاشق را میزنند توی کاسهی ماست و همانجوری سالاد برمیدارند و ما فقط داشتیم نگاه میکردیم و بغضی توی نگاهِ تو بود که دیدم مالِ گُشنگی نبود و کاری نمیشد کرد و دیدیم آقای پُشتِدخلنشین تازه ما را بهجا آورده است و تازه فهمیده است ما مشتریهای همان میزیم و حالا بفرما میزند که میزِ دیگری را برایمان تدارک ببینند و همینجوری حرف میزند و احوال میپرسد و ما دقیقهای بعد شاید نشسته بودیم پُشتِ میز کناری و سرمان برگشته بود طرفِ آن میزِ همیشگی و آن صندلیهایی که خیال میکردیم جایگاهِ ماست تا قیامِ قیامت و وعدهگاهِ ماست و بعد که داشتیم خوراکِ محبوبمان را میخوردیم و نوشاکِ محبوبمان را سر میکشیدیم هنوز آرام بودیم و سکوت کرده بودیم و هیچ نمیگفتیم و چشم دوخته بودیم به آقا و خانمِ محترمی که نشسته بودند پُشتِ میزِ محبوبِ ما و بیاعتنا به اینکه آن صندلیها مالِ ماست و آن میز بخشی از خاطراتِ ماست خوراکشان را میخوردند و حرفی نمیزدند و چیزی نمیگفتند و چشمشان را نمیدوختند به چشمِ همدیگر و دیدم حالا نمِ اشکی توی چشمهایت هست که لابد مالِ همان بغض بود و بعد لم دادیم به صندلیها و دیدیم آن آقا و خانمِ محترم از جا بلند شدند و هیچچی نگفتند و دستِ همدیگر را نگرفتند و راهشان را گرفتند و رفتند و اعتنایی نکردند به این نمِ اشکی که گوشهی چشمِ تو مانده بود و به این حسرتی که به دلت مانده بود و به آن میزی که حالا سرشار از غذاهای ماندهی ازریختافتاده بود و یک ظهرِ داغِ تابستان بود یا یک غروبِ سردِ پاییز شاید که نشسته بودم توی این کافهی تنهاییها که گاهی خلوتاش سخت دلانگیز و دوستداشتنیست و توی این سکوتی که غنیمت بود برای من فنجانِ قهوهای را که روبهرویم بود هی میگرداندم و بیخودی پی چیزی میگشتم که نمیدانستم چی باید باشد و چی از توی فنجانِ قهوه اصلاً درمیآید که دیدم گوشهی آن میز نوشتهاند «حالا ما اینجا…» و آن سهنقطهی همیشگی آقای دوستداشتنی ما را هم گذاشتهاند سرِ جای خودش و این خطّی که گوشهی میز بود خطّ آشنایی بود و خاطرههای غریبی را با خودش میآورد که حالا فقط خاطره بودند و هیچچی نبودند و آدم دلش میخواست همه را فراموش کند و زل بزند به این پنجرهای که کنار میز است و آدمها را ببیند که آن بیرون سرگرمِ زندگیاند و هیچ اعتنایی نمیکنند به اینکه این خطّ هر آدمی نیست که روی این میز مانده و خطّ آدمیست که حالا اینجا نیست و پُشتِ این میز نمینشیند و فرانسهباشیرش را اینجا نمیخورَد و به این پایسیبهای بیبی لب نمیزند و دودِ این توتونِ بکوودز را به ریه نمیفرستد و هیچ اعتنایی نمیکنند که در غیابِ همچه آدمی زندگی معنایی ندارد و همین است که این قهوهها اینقدر بیمزّهاند و این پایسیبها طعمِ سابق را ندارند و همین است که این کافه اینقدر خلوت است و همین است که اینبنده اینقدر ناآرام است و دلش باران میخواهد و قول میدهد که بیچتر و کُلاه زیر آن باران قدم بزند و پیش خودش فکر کند که چی شد واقعاً این زندگی نشد آن چیزی که میخواست و چی شد که آن فرشتهی شهر یکدفعه بال زد و رفت و رحلِ اقامت انداخت در شهری دیگر و جایی دیگر و یک غروبِ سردِ پاییز بود…
یک تکه از نامهای متعلق به روزها پیش
… حالا تو فکر کن که جادهی خلوتِ خوبی بود که میرسید به یک باغِ مُصفّای پُردرختی که دروازهی بهشت بود برای ما و ردیفِ درختهای سیب و گیلاس داشت و یک بوی دلپذیرِ سیبی توی هوا بود که روح را صفا میداد و یک شکوفههای خوشمنظرهای داشت که سفیدِ سفید بودند و بهقولِ آن آقای بزرگوار انگار شکوفهها در اوجِ انفجار بودند و آفتاب روی این باغِ مُصفّا همچه میتابید که انگار ابرِ رحمت است روی سرِ ما و این آفتابِ مثلِ ابر گرم نبود و ما روی آن نیمکتِ چوبی کهنه نشسته بودیم که نزدیک تنهی بُریدهی یک درخت بود و صدای یک پرندهی کوچکی توی گوشمان که سخت محزون بود و حالا تو فکر کن که عصر بود و آفتاب غروب نکرده بود و این سایهی ما که روی نیمکتِ چوبی کهنه بودیم کِش میآمد و یک بادِ خنکی هم داشت میوزید و یکجورِ خوبی بود که شبیهِ یک عصرِ پنجشنبه بود که رفته بودیم کافهی درختی خودمان و روی آن تنههای بُریدهی درخت نشسته بودیم و یک بادِ خنکی هم میوزید و یک فنجانِ قهوهی داغ هم روی این تنهی بزرگ بود و یک کیکِ خوشتراشِ تُرشِ خوشرنگ توی بشقاب بود و حالا تو فکر کن که باران یکدفعه بگیرد و آسمانِ آبیِ آبی بشود سیاهِ سیاه و آب از آسمان همینطور بریزد و زیرِ همچه بارانی آدم هوسِ چای بکند و درِ اوّلین کافهی دنجِ سرِ راهش را باز کند و روی اوّلین صندلی نزدیکِ شومینه بنشیند و روی اوّلین چای فهرستِ کافه انگشت بگذارد و چشمبهراهِ چای داغ و پای سیب باشد و پیپاش را گذاشته باشد گوشهی لبش و بعد سرش را بچرخاند و ببیند که عکسِ معرکهای را زدهاند به دیوار و توی عکس آدمی هست که زیرِ آفتابِ عالمتاب شال و کُلاه کرده است و دارد میرود به سمتوسویی که هیچ معلوم نیست کجاست و هیچ معلوم نیست این آدمی که شالوکُلاه کرده است کیست و معلوم نیست این خیابانی که دارد این آدمِ شالوکُلاه کرده را به مقصد میرساند کجای این دنیاست وحالا تو فکر کن که یکروزِ برفی بود و شهر سفید بود و توی هیچ خیابانی جای پای هیچ آدمی نبود و سرمای غریبِ ناشناسی توی هوا بود و از پشتِ شیشه هیچچی بهاندازهی سفیدی برف معلوم نبود و این سفیدی مطلق اوّلش قشنگ بود و کِیف میداد و یک دوساعتی که گذشت حوصله را سر بُرد و توی آن برف و آن سفیدی مُطلقِ حوصلهسَربَر هیچچی بهاندازهی قهوهی تلخِ داغ مزّه نمیداد و یک کافه توی این دنیا بود که قهوهی تلخِ داغش مزّه داشت و روبهروی همین کوچهای بود که حالا سفیدِ سفید بود و توی این کافه که قهوهی تلخِ داغش مزّه داشت یک میز بود که کنارِ پنجره بود و آدم همچه که مینشست دستش را میگذاشت لبهی میز و بیرون را میدید که سفیدِ مُطلق بود وحالا تو فکر کن که اینجا نه باغِ مُصفّای پُردرختی داریم و نه نیمکتِ چوبی کهنهای داریم و نه کیکِ خوشتراشِ تُرشِ خوشرنگی که توی بُشقاب باشد و نه قهوهی تلخِ داغی که مزّه داشته باشد و آدمی هست که شالوکُلاه کرده و دارد میرود به سمتوسویی که هیچ معلوم نیست کجاست و حالا تو فکر کن برای همچه آدمی جایی اصلاً وجود ندارد و همچه خیابانی اصلاً وجود ندارد و همچه آدمی اصلاً وجود ندارد و حالا تو فکر کن…
کتابخانهام بایگانی آرزوهای من است
با صدای بلند میگوید این جمله را خوانده بودی؟ میگویم خوانده بودم؛ دفترِ خاطراتِ سوزان سانتاگ. بعد برایش از مقالهای میگویم بهنام «بلندخوانی». میگویم احمد اخوّت ترجمهاش کرده بود به فارسی. بعد میروم سراغ دفترچهی سیاه مالسکین و صفحهها را یکییکی ورق میزنم. میرسم به صفحهای که بالایش نوشتهام: سهشنبه، ۱ اسفند ۱۳۹۱. میگویم گوش کن. با صدای بلند میخوانم: «انگیزهی ناگهانیِ نوشتن تقریباً همیشه با خواندن آغاز میشود. خواندنْ عشقِ به خواندنْ چیزیست که آرزوی نویسندگی را در سرِ ما میاندازد. و مدتها پس از آنکه نویسنده شدهای خواندنِ کتابهایی که دیگران مینویسند ــ و دوبارهخوانیِ کتابهای عزیزِ گذشته ــ خواستهای وسوسهانگیزیست که ما را از نوشتن دور میکند. دورشدگی. دلخوشی. عذاب. و آری: الهام.»
بعد همینطور که دفترچه را میبندم و میگذارم روی میز. به کتابخانه نزدیک میشوم. نور زمستانی به میانهی اتاق رسیده. از میانه هم گذشته. به کتابخانه رسیده. مینشینم روی مبل دربوداغانی که کنار کتابخانه است. بیشتر وقتها روی مبل نمینشینم. ترجیح میدهم روی زمین بنشینم؛ یا دراز بکشم روی قالیای که این روزها نورِ زمستانی سرخیاش را دوچندان میکند. زمین گرم نیست. سرمای زمستان از در و پنجره داخل میشود. مهم نیست. نورِ آفتاب کافیست برای این ساعتِ روز. گاهی حوصلهی هیچچی را که ندارم به کتابخانه پناه میآورم. گاهی میایستم روبهروی کتابخانه. چشمها را میبندم. دست دراز میکنم و انگشتم را میگذارم روی کتابی که با چشم بسته نمیدانم «دربارهی ادبیات» است یا کتابی دیگر. اگر دربارهی ادبیات باشد یکراست میروم سراغ مقالهی اوّل: «دیالکتیکِ انزوا». خطِ سوم مقاله را حفظم: «همه در لحظاتی از حیات خودْ خویشتن را تنها احساس میکنند و تنها هم هستند.»
چشمها را باز میکنم. خودش است. با آن جلد نارنجی. با آن عطف ساده. بالا نوشته است: دربارهی ادبیات و کمی پایینتر: کتاب زمان. این چاپ دوم کتاب است؛ یک سال بزرگتر از من. روزهای آخر زمستان ۱۳۷۳ بود که در کتابفروشی پنجره دنبال کتاب دیگری میگشتم و چشمم به این کتاب افتاد. کنار وظیفهی ادبیات بود. نارنجیِ این کتاب کنارِ قرمزی آن کتاب به چشم میآمد. وظیفهی ادبیات را زودتر خریده بودم. روزهایی بود که میخواستم از تعهّد در ادبیات سر دربیاورم. همهی آنچه میخواستم در آن کتاب بود. نارنجیِ دربارهی ادبیات آن روز چشمم را گرفت. کتاب را که برداشتم چشمم اوّل به «ترجمهی احمد میرعلایی» افتاد. بعد اسم نویسندههایی را دیدم که بیشترشان را نمیشناختم.
حالا که نور تا پای کتابخانه رسیده کتاب را بازمیکنم. خط سوم مقالهی اوّل را میخوانم. روی مبل دربوداغان مینشینم. دفترچهی سیاه مالسکین را از روی میز برمیدارم. میروم سراغ شنبه ۱۳ آذر ۱۳۹۵. «تنهایی انزوا نیست. همیشه دو تن در یک نفریم. دیگران هم در ما حضور دارند. وقتی تنهایی به انزوا بدل میشود تحملش سخت است. کمی. خب آره؛ در سطحِ من پای تنیسی که بعدش هم بتوان با او گپ زد راحت پیدا نمیشود. من به ورزش احتیاج دارم، امّا نه از دیدگاهِ ارادهگرایانه. مهم ذهن است. از لحظهای که به اینکه داریم بازی میکنیم فکر کنیم بد بازی میکنیم.»
خوب میدانم این جملهها از کجا آمدهاند. حرفهای فیلمساز فرانسوی در گفتوگو با ماهنامهی لیر. دفترچهی سیاه مالسکین را ورق میزنم. میدانم جای دیگری هم از این حرفها نوشتهام. نیست. از همانجا که نشستهام طبقههای مختلف کتابخانه را میگردم. چشمم به دفترچهی قرمز مالسکین میافتد که روی کتاب شرایط عشق جا خوش کرده. باید همانجا باشد. همان دفترچه. دفترچهی قرمز را برمیدارم. تندوتند ورقش میزنم. در میانهی نوشتههای روزانه و ایدههای بیربط چشمم به کلمههایی میافتد که دنبالشان میگشتم: «باعثِ خوشبختیست که کتابها و فیلمها وجود دارند؛ هرچند فیلمها را نمیشود پیدا کرد؛ بد پخش میشوند. کتاب یک دوستِ واقعی است. خیلی تنها است؛ حال آنکه فیلم فقط در فکرْ همراهِ من است. باید بهسویش بروی و به ماشین متوسل شوی. کتابها اطرافتان پراکندهاند؛ میتوانید لمسشان کنید.» با صدای بلند میگوید «کی گفته این را؟» تازه میفهمم بلند خواندهام. میگویم ژانلوک گُدار. میگوید عجب. میگویم این را گوش کن: «کتابها چیزهایی را به من گفتند که زندهها نمیگفتند. ادبیات دربارهی جهان تحقیق کرده است؛ به این معنا درسی دربارهی اخلاق هنری به من داده است. «آگاهیِ اخلاقی» را مدیونِ ادبیاتم. ادبیات گفتاریست در برابرِ گفتارِ حکومت، دولت یا قدرت، نه گفتارِ احزاب که گفتارِ تکتک آدمها است.» میگوید برنامهی امروزت چی بود؟ سینما؟ فیلم دیدن؟ میگویم نه؛ میمانم خانه. آفتاب تا پای کتابخانه رسیده. دلم برای دیالکتیک انزوا تنگ شده است.
شهرِ یاران بود و خاکِ مهربانان این دیار
… حالا تو فکر کن نشسته بودیم کنارِ همان پنجرهای که باز میشد به باغِ همسایه و یک سبزیِ همیشهخوشرنگ هم مثل همیشه آن پایین بود و شبیه همان باغِ مُصفّای پُردرختی بود که دروازهی بهشت بود برای ما و ردیفِ درختهای سیب و گیلاس داشت و یک بوی دلپذیرِ سیبی توی هوا بود که روح را همیشه صفا میداد و کنارِ یکی از همین درختها که باد میزد و شاخههایش را نزدیکتر میکرد صدای خوانندهی محبوبمان را گوش میکردیم و مثل همیشه مبهوت میشدیم از اینکه میخوانَد «یاری اندر کس نمیبینیم یاران را چه شد» و همین را چهجور غریبی میخواند و همینجور گوش میکردیم که «کس نمیگوید که یاری داشت حق دوستی» و خواندنش مثل همیشه غریبتر از آن بود که اجازهی همخوانی بدهد و همینجور که گوش میکردیم رسیدیم به آخرش که میخوانْد «از که میپرسی، از که میپرسی که دورِ روزگاران را چه شد، از که میپرسی که دور روزگاران را چه شد» و مکث کردی و گفتی این فرود به همایون است و من مثل همیشه فقط سری تکان دادم که نمیفهمم و این چیزها را مثل خیلی چیزهای دیگر بلد نیستم و دوباره مکث کردی و گفتی «سواران را چه شد» و دوباره مکث کردی و دوباره گفتی «سواران را چه شد» و مثل هر بار که مینشستیم و این قطعه را گوش میکردیم یک غم غریبی توی چشمهات بود و حالا تو فکر کن پنجرهای در کار نبود و باغِ همسایهای هم در کار نبود و سبزیِ همیشهخوشرنگی هم در کار نبود و بوی دلپذیرِ سیبی هم در کار نبود و نشسته بودیم توی کافهای که همیشه خلوت بود و هیچوقت شلوغ نبود و دو میزِ آنطرفترِ ما هم مثل همیشه پیرمردِ همیشهخستهای بود که قهوهاش را همیشه توی همین کافه میخورد و شیر و شکر هم دوست نداشت و بهقول خودش فرانسهی تلخِ تلخ میخورد و جدولِ روزنامهی روزهای قبل را همیشه پشتِ همین میز حل میکرد و همیشه کراواتِ آبی فیروزهای میبست و پیراهنش همیشه سفید بود و هیچ لک نداشت و همیشه اتو داشت و کُتش همیشه سرمهای بود و دوازده نشده روزنامه را میبست و برمیخاست و از کافه میرفت بیرون و دو نشده برمیگشت و دوباره روی همان صندلی مینشست و روزنامه را باز میکرد و خودکاری از توی جیبِ کُتش درمیآورد و تا گره کراواتش را شل کند قهوهی فرانسهی تلخِ تلخش روی میزش بود که عطر و داغیاش تا میزِ ما میرسید و ما همینجور محوِ سکوتِ پیرمرد بودیم که چندسال دارد و چه حوصلهای دارد که تکّهای روزنامه کند و رویش چیزی نوشت و از جا بلند شد و تکّهی روزنامه را روی میزِ ما گذاشت و برگشت روی صندلیاش نشست و قهوهاش را خورد و حیرت کردیم که نوشته بود «عندلیبان را چه پیش آمد هزاران را چه شد» و چشمهای تو سئوال بود وقتی روی کاغذ بود و حالا تو فکر کن کافهی همیشهخلوتی هم نبود و دو میز آنطرفتر هم پیرمردِ همیشهخستهای نبود و قهوهی فرانسهی تلخِ تلخ و داغی هم نبود و ما بودیم و کتابخانهای که کتابهای معرکهای داشت و همیشهخلوت بود و میزهای کوچکِ قهوهای داشت و صندلیهای لهستانی کهنه و گوشهی کتابخانه هم سماوری بود که آرام بود و چای هم بهراه بود و ما هم بینِ کتابها میگشتیم و کیف میکردیم از نامهای آشنا و کتابهایی که باید بخوانیم و اسمها را حفظ میکردیم و چای مینوشیدیم و کتابها را برمیداشتیم و میگذاشتیم روی میزِ کوچکِ قهوهای و لم میدادیم روی صندلی لهستانی و یکجورِ آسوده و خوبی کتاب میخواندیم و هرجای کتاب را که دوست میداشتیم برای همدیگر میخواندیم که یکدفعه چشمت افتاد به نواری که توی خانهی ما هم بود و همینجور که چای مینوشیدی نوار را برداشتی و باز کردی و چشمت افتاد به آن مرد موقری که کراوات بسته بود و هیچ شبیه آدمهایی نبود که در تلویزیون سرودهای بیمزه میخواندند و خواندی «شهرِ یاران بود و خاک مهربانان این دیار» و کتابِ خودم را بستم و گوش کردم که میخواندی «مهربانی کِی سرآمد، شهریاران را چه شد» و لیوانِ چای را برداشتم و صدای تو بود که دوباره میخواند «شهرِ یاران بود و خاک مهربانان این دیار» و اینرا جوری خواندی که چای پرید توی گلوی من و سرفهام گرفت و تو همینجور ادامه میدادی که «کس به میدان در نمیآید، نمیآید، نمیآید، سواران را چه شد» و دنیا پیشِ چشمهای من موج میبرداشت وقتی به آخرش رسیدی و گفتی «از که میپرسی، از که میپرسی که دورِ روزگاران را چه شد، از که میپرسی که دور روزگاران را چه شد» و نواری که دستت بود همینجور موج برمیداشت و تار میشد و همینجور تار و تارتر میشد…